اون روز صبح دیر از خواب بیدار شدم و اگر هنوز بوی تنش را کنارم احساس نمی کردم ،باورم نمی شد که دیشب یه رویا نبود. لباس پوشیدم و از پله ها پایین رفتم. حاج خانم با نلفن صحبت می کرد و به محض دیدن من خداحافظی کرد و کل روز نگرانم بود که چی بخورم و کی استراحت کنم .برای استراحت میان روز به اتاق امیر...