اونشب امیرمحمد هدایای حاج خانم و خواهر هایش را به من داد و من بیشتر شرمنده شدم. حاج خانم دوباره یک سرویس جواهر قشنگ به من هدیه داده بود. برای عسل هم یک سرویس طلای بچه گانه به اضافه ی یک سند زمین توی لواسان که باید به اسمش می زدند.
مامان به امیرمحمد اصرار می کرد که بماند. جا ورده بودم چون نمی...