آن روز با حاج خانم رفتیم خونه ی سمیه که در تدارک یه سفره ی ابوالفضل و انعام بود
فردای آن روز وقتی داشتم کارهایم را می کردم که بیرون بروم حاج خانم صدایم زدند.من و عسل که توی اتاق سابق امیرمحمد می خوابیدیم تا به حاج خانم نزدیک باشیم سریع بیرون رفتم. گفتند:
ـ دم در با تو کار دارند.
چادرم را به سر...