نگفتندش چو بيرون ميكشاند از زادگاهش سر
كه آنجا آتش و دود است
نگفتندش: زبان شعله ميليسد پر پاك جوانت را
همه درهاي قصر قصههاي شاد مسدود است
نگفتندش: نوازش نيست، صحرا نيست، دريا نيست
همه رنج است و رنجي غربت آلود است
پريد از جان پناهش مرغك معصوم
درين مسموم شهر شوم
پريد، اما كجا بايد فرود...