ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبستهاست بر کاروان ولیکن
ما را نمیگشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
میبایدش کشیدن باری به این گرانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرابردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند...
گداخت جان که شود کار دل، تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دیده در ره خود، تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به...
لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام مستم
باز مي لرزد دلم دستم بازگويي درجهان ديگري هستم
هاي نخراشي به غفلت گونه ام را تيغ
هاي نپريشي صفاي زلفكم را
دست و آبرويم رانريزي دل
اي نخورده مست
لحظه ديدار نزديك است
سلام ظهر بخير
در ان شامگاه كه روزش خونها ريخته بود
چهره زينب بيش از بيش رنگ پريده بود
فغان و فرياد اي داد از اين بي كسي
آنجا شير مردي با گلويي دريده بود...
اي فرات تو با چشم خود ديدي نا مردمي
نعش عباس را بي كفن ، دستش بريده بود
كربلا قصه نيست داستانيست پر ملال
آنجا كه حقيقت مظلوم بر...