ديشب به ياد روي تو سر کردم
آن شکوه ي نيافته پايان را
در دامن خيال تو بگشودم
از چشم ، چشمه هاي خروشان را
در پيش پاي جور تو ناليدم
کاوخ چه سست مهر و چه بدخويي
بر چهره ام ، ز لطف ، نمي خندي
با من سخن ، به مهر ، نمي گويي
چشم تو خيره شده به من و در وي
افسانه شگفتي و حيرت بود...