لطف دارین اما باز معذرت می خوام.
در مورد تایپیکتونم که آنچه عیان است چه حاجت به بیان است هرچند باز لازمه یاد آوری بشه چون این روزا خیلی ضروری شده:gol::gol:
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم...
درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم ...
من آواره وار در خیالم
وهم صورتم خیس می کند
لحظه در جانم امان ندارد
شرم جگرم تیز می کند
صورتک باورم می شود
وقتی به رویم خنده می کند
تبسم شوق خنده دارد
اما او نیز شوخی سردی می کند
واپس دنیا را نهایت چیست
وقتی بین خنده گریانم می کند