نتایح جستجو

  1. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    -بابا جون من نمیخوام شما برین سفر خواهش میکنم شاهرخ مهربان او را در آغوش گرفته وبوسید بعد گفت : -عزیزم قول میدم زود برگردم من باید حتما کارم رو انجام بدم -چرا عمو بهنام نمیره ؟ -چون این کار مربوط به منه ومن باید برم .تو که این رو خوب میدونی آدم نباید کار خودش رو به دیگران واگزار کنه . -آره...
  2. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    -نظر خودت چیه ؟حتما پیشنهادی داری . -آره قیمت پیشنهادی من یکصد میلیونه . -یکصد میلیون ؟فکر نمیکنم کم باشه ؟ -میل خودتونه .اگر بخوایی میتونی د اضافه بدید ! بهنام وشاهرخ از این همه پررویی او عصباین شده بودند بهنام منتظر بود ببیند شاهرخ چه میگوید ؟او نیز در فکر بود که چه کند برایش مهیا کردن این پول...
  3. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    روز بعد بهنام وشاهرخ در اتاق نشسته ومنتظر آمدن رامین بودند صحبت میکردند که چه کنند وچه بگویند .تا او سواستفاده نکنه دراین لحظه شاهرخ پرسید : -راستی سوگند که چیزی در مورد این موضوع نمیدونه ؟ -نه نگران نباش حرفی نزدم . -آفرین .چون اگر بدونه حتما به طریقی ستایش هم خواهد فهمید . -نگران نباش گفتم...
  4. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    زندگی دوباره روال عادی خود را سپری میکرد البته با این تفاوت که سردی بار وبنه اش را جمع کرده وگویی برای همیشه از زندگیشان هجرت کرده بود .شاهرخ دیگر اضافه کاری ها را کنار گذاشت ووقت آزادش را صرف بهار میکرد واو را به گردش میبرد به هم به هرجایی که بهار میخواست میرفتند وخوش میگزراندند .شاهرخ کم وبیش...
  5. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    در این لحظات دکتر نیز در اتاق بود وبا بهنام سخن می گفت : -بهتره کمتر به یاد خاطرات گذشته اش بیفته وچیزهایی رو که گذشته رو براش یاد آوری میکنه ازش دور نگه دارید .روحیه حساس شاهرخ ضربه پذیره .این بار واقعا شانس آوردید چون احتمالا سکته بوده به نظر من باید سعی کنید شاد نگهش دارید .شاد . -دکتر عادت...
  6. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    ستایش او را در آغوش کشید وگفت : -آروم باش عزیزم .بابا حالش خوبه .اگر تو بخوای گریه کنی وسروصدا کنی اجازه نمیدن اینجا بمونی .پس آروم باش .مگه به بابا قول ندادی که دیگه گریه نکنی .نگاه بهنام به ستایش خیره شد یاد تلاش های شاهرخ افتاد .او میخواست دل ستایش را با رساندن فرزندش به او شاد کند آخ که چقدر...
  7. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    -بهاره عزیز دلم من هستم شاهرخ .اومدم ببینمت .از دستم ناراحتی مگه نه ؟آخه دو هفته بود نیومده بودم سر خاکت .خاکی که تو رو در میون خودش جا داده واز من گرفته .از این خاک بیزارم که تو را از من جدا کرد وبه خوشبختی ما حسادت کرد .نخواست من وتو بیشتر با هم بمونیم آخ عزیز دلم .تو هم با من قهر کردی نه...
  8. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    شاهرخ سر به زیر انداخت .پس از مدتها باز دوباره با تلنگری آهسته بر شیشه ی احساسش پرده ی خاطرات گذشته جان گرفت ودر مقابل دیدگانش به نمایش در آمد .چهره زیبای بهاره ....عزیز دل .چقدر سخته دوری وچقدر سخته موندن وبی تو نفس کشیدن ...... -شاهرخ جون -جون شاهرخ. -میدونی بزرگترین آرزوم چیه؟ -معلومه دیگه...
  9. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    شاهرخ بر جای مانده بود .پیشنهاد مضحک رامین او را عصبانی کرده بود .هرگز نمیتوانست چنین فکری کند حاضر بود برای ستایش هر کاری انجام دهد .خود را مدیون ستایش میدانست .او بهار را به شاهرخ بازگردانده بود وبه زندگی امیدوار ساخته وعشق را به او آموخته بود .حتی تا حدودی از اندوه شاهرخ نیز کاسته بود شاهرخ...
  10. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    فصل 6 -شاهرخ کجا میری ؟بمون با هم بریم وکمی هم صحبت کنیم . -شرمنده بهنام جون قرار دارم باید سر ساعت برسم . بهنام خنده کنان گفت : -نه بابا .تازگی ها قرار میزاری خبری شده ؟ -نترس از اون قرارها که تو فکر میکنی نیست . -من فکر خاصی نمیکنم واقعیت رو میگم -حالا بخند بعدا این من هستم که به تو میخندم ...
  11. mahshid m

    سلام عزیزم این لینک رمانیه که من مینوسم دوست داشتی بخونش خیلی قشنگه...

    سلام عزیزم این لینک رمانیه که من مینوسم دوست داشتی بخونش خیلی قشنگه http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/233958-رمان-چشمان-منتظر
  12. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    شاهرخ از او احساس تنفر میکرد ومی اندیشید که واقعا ستایش از دست این موجود نکبت چه کشیده رو به او کرد و گفت : -میخوام باهات معماله کنم اهلش هستی ؟ -بگو .داره از حرفات خوشم میاد .من ذاتا معامله ای اهلش هستی ؟ -بگو داره از حرفات خوشم میاد .من ذاتا معامله ای زاییده شدم .! وخنده ای نفرت انگیز بر چه ره...
  13. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    ستایش نگاه اشک آلودش را به او دوخت .در دل واقعا احساس نزدیکی وصمیمیتی به او میکرد .او را چون تکیه گاهی میدانست ومایل بود برآن تکیه کند ولی امکان پزیر نبود باید او را خواهرانه دوست میداشت نه بیشتر با این حال از این که او را نگران خود میدید در دل احساس امیدواری وشادی میکرد حداقل یکی بود که مشکلاتش...
  14. mahshid m

    نقاشی های زیبا با مداد

    ممنون خیلی زیبا وهنرمندانه بود عالی بود مرسی
  15. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    روز بعد که شاهرخ سر کار حاضر شد بهنام با دیدنش خندید وگفت : -مرد خستگی ناپذیر هنوز سه روز نیست که برگشتی اومدی سرکار ؟ واو جواب داد : -مگه قراره بنشینم تو خونه وپادشاهی کنم !بهنام خیلی خوب حالات شاهرخ را درک میکرد مراقب رفتارش بود وشاهرخ از این جهت بسیار خرسند بود شاهرخ لبخند زنان گفت: -من...
  16. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    با بازگشت دوباره ی شاهرخ به جمع خانواده شادی وامنیت نیز به وجود بهار وستایش بازگشت .او با دستی پر برگشته بود در طی این مدت حسابی دلش برای همه تنگ شده بود برای بهار وهمراهی های ستایش وجای همیشه خالی ولی پر شده از عطر رویای بهاره و..... مامورایت را با موفقیت به پایان رسانده بود بهنام بسیار خوشحال...
  17. mahshid m

    ممنون عزیزم چه گلای خوشگلی

    ممنون عزیزم چه گلای خوشگلی
  18. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    -نمیدونم .اون یه روانیه .هرکاری بگی از دستش بر میاد . -ولی اون حق نداره برای شما مزاحمت ایجاد کنه .شما میتونید شکایت کنید . -نه .نمیتونم .نمیتونم ! بهنام متعجب پرسید : -آخه چرا؟ سوگند غمگین جواب داد : -به خاطر پسرش شروین .میترسه با این کار رامین به اون آسیب برسونه . -ولی اون نمیتونه .در ثانی...
  19. mahshid m

    رمان چشمان منتظر

    یک هفته از روزی که شاهرخ به مامورایت رفته بود می گذشت .در طی این مدت او مدام با تهران در تماس بود .ستایش دو روزی را همراه بهار در منزل پدرش بود وبعد تصمیم گرفت به منزل شاهرخ برگزدد زیرا آنجا راحت تر بود . تلفن زنگ کیزد .بهار با خوشحالی وبه تصور اینکه پدرش باشد دوید وگوشی را یرداشت ولی صدایی نا...
  20. mahshid m

    خوب فکر کنم ماله همه درشت باشه

    خوب فکر کنم ماله همه درشت باشه
بالا