از اینکه لحظاتی به ستایش نزدیکتر شده بود شرمنده بود .هم از خود وهم از بهاره .هرگز به زنی دیگرفکر نکرده بود .هرگز به زنی جز بهاره نیندیشیده بود .او روح وجسمش را متعلق به بهاره میدانست ونمیخواست ستایش را به خود امیدوار کند واقعا نمیخواست .قصد داشت در فرصتی مناسب با او صحبت کند تا هیچ یک به خطا...