صدایش غمگین بود واقعا اندوهگین بود بهنام گفت :
-حداقل به خاطر شروین قبول کن وازدواج کن به فکر خوشبختی اون باش
ستایش گفت :
-هستم دلم میخواد تمام سعی ام رو به خاطر سعادت اون به کار ببندم ولی .....
سوگند برخاست ودست بر شانه ی خواهر نهاد وگفت :
-د خوب این حرفها رو که به ما زدی به خود شاهرخ بگو شاید...