نغمهي همدرد
نغمهي همدرد
آينه ي خورشيد از آن اوج بلند
شب رسيد از ره و آن آينه ي خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خيال لب تو
خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد
كاش از عمر شبي تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه اي شيرين...