با مهدي اخوان ثالث

Sharif_

مدیر بازنشسته
من این شعر رو یه جور دیگه می بینم خیلی فرق داره با اون یکیا

گرگ هاری شده ام
هرزه پوی و دله دو
شب درین دشت زمستان زده ی بی همه چیز
می دوم ، برده ز هر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام ، خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی بک خزامی به برم
آه ، می ترسم ، آه
آه ، می ترسم از آن لحظه ی پر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی و خونخوار منی
پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
پشت آن قله ی پوشیده ز برف
نیست چیزی ، خبری
ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
من ازین غفلت معصوم تو ، ای شعله ی پک
بیشتر سوزم و دندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بی پا و سرم ؟
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی ، چه نیازی ، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه بر من مکن ، ای پرده ی طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام

گرگ هار - مهدی اخوان ثالث - دیوان زمستان
 
  • Like
واکنش ها: p_sh

d_vasegh

عضو جدید
ارغوان جان ممنون

ارغوان جان ممنون

من کاست "قاصدک" استاد رو داشتم ولی از بد روزگار هارد کامپیوترم مرد.:redface:

چطور میتونم فایل با کیفیت این آلبوم رو داشته باشم
هزینه اش رو هر قدر باشه میپردازم
 

p_sh

عضو جدید
آواز کرک

بده ... بدبد ... چه امیدی ؟ چه ایمانی ؟
کرک جان ! خوب می خوانی
من این آواز پکت را درین غمگین خراب آباد
چو بوی بالهای سوخته ت پرواز خواهم داد
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را ، ولکن دل به غم مسپار
کرک جان ! بنده ی دم باش
بده ... بد بد راه هر پیک و پیغام خبر بسته ست
ته تنها بال و پر ، بال نظر بسته ست
قفس تنگ است و در بسته ست
کرک جان ! راست گفتی ، خوب خواندی ، ناز آوازت
من این آواز تلخت را بده ... بد بد ... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آواز جفت تشنه ی پیوند
من این غمگین سرودت را
هم آواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد
به شهر آواز خواهم داد
بده ... بدبد ... چه پیوندی ؟ چه پیمانی ؟
کرک جان ! خوب می خوانی
خوشا با خود نشستن ، نرم نرمک اشکی افشاندن
زدن پیمانه ای - دور از گرانان - هر شبی کنج شبستانی
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
چون پرنده ای که سحر
با تکانده حوصله اش
می پرد ز لانه ی خویش
با نگاه پر عطشی
می رود برون شاعر
صبحدم ز خانه ی خویش
در رهش ، گذرگاهش
هر جمال و جلوه که نیست
یا که هست ، می نگرد
آن شکسته پیر گدا
و آن دونده آب کدر
وان کبوتری که پرد
در رهش گذرگاهش
هر خروش و ناله که هست
یا که نیست ، می شنود
ز آن صغیر دکه به دست
و آن فقیر طالیع بین
و آن سگ سیه که دود
ز آنچه ها که دید و شنید
پرتوی عجولانه
در دلش گذارد رنگ
گاه از آنچه می بیند
چون نگاه دویانه
دور ماند صد فرسنگ
چون عقاب گردون گرد
صید خود در اوج اثیر
جوید و نمی جوید
یا بسان اینه ای
ز آن نقوش زود گذر
گوید و نمی گوید
با تبسمی مغرور
ناگهان به خویش اید
ز آنچه دید یا که شنود
در دلش فتد نوری
وین جوانه ی شعر است
نطفه ای غبار آلود
قلب او به جوش اید
سینه اش کند تنگی
ز آتشی گدازنده
ارغنون روحش را
سخت در خروش آرد
یک نهان نوازنده
زندگی به او داده است
با سپارشی رنگین
پرتوی ز الهامی
شاعر پریشانگرد
راه خانه گیرد پیش
با سریع تر گامی
باید او کند کاری
کز جرقه ای کم عمر
شعله ای برقصاند
وز نگاه آن شعله
یا کند تنی را گرم
یا دلی را بسوزاند
تا قلم به کف گیرد
خورد و خواب و آسایش
می شود فراموشش
افکند فرشته ی شعر
سایه بر سر چشمش
پرده بر در گوشش
نامه ها سیه گردد
خامه ها فرو خشکد
شمعها فرو میرد
نقشها برانگیزد
تا خیال رنگینی
نقیش شعر بپذیرد
می زند بر آن سایه
از ملال یک پاییز
از غروب یک لبخند
انتظار یک مادر
افتخار یک مصلوب
اعتماد یک سوگند
روشنیش می بخشد
با تبسم اشکی
یا فروغ پیغامی
پرده می کشد بر آن
از حجاب تشبیهی
یا غبار ایهامی
و آن جرقه ی کم عمر
شعله ای شود رقصان
در خلال بس دفتر
تا که بیندش رخسار ؟
تا چه باشدش مقدار ؟
تا چه ایدش بر سر ؟
شعر - مهدی اخوان ثالث- دیوان زمستان
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
قاصدك / از دفتر شعر "آخر شاهنامه"

قاصدك / از دفتر شعر "آخر شاهنامه"

:gol:برای شنیدن این شعر با صدای خود استاد اخوان اینجا رو کلیک کنید:gol:

قاصدك
! هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و در من
بي ثمر مي گردي

انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار و دياري باري
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند

قاصدك
در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ
با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ
كه فريبي تو. ، فريب

قاصدك
هان،
ولي ... آخر ... اي واي
راستي آيا رفتي با باد ؟
با توام ، آي! كجا رفتي ؟ آي

راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمع شعله نمي بندم خردك شرري هست هنوز ؟

قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم مي گريند :gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
اخوان از نگاه دیگران

اخوان از نگاه دیگران

شعرهای اخوان در دهه های 1330 و 1340 شمسی روزنه هنری تحولات فکری و اجتماعی زمان بود و بسیاری از جوانان روشنفکر و هنرمند آن روزگار با شعرهای او به نگرش تازه ای از زندگی رسیدند. مهدی اخوان ثالث بر شاعران معاصر ایرانی تاثیری عمیق دارد.

جمال میرصادقی، داستان نویس و منتقد ادبی در باره اخوان گفته است: من اخوان را از آخر شاهنامه شناختم. شعرهای اخوان جهان بینی و بینشی تازه به من داد و باعث شد که نگرش من از شعر به کلی متفاوت شود و شاید این آغازی برای تحول معنوی و درونی من بود.

هنر اخوان در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت

نادر نادر پور، شاعر معاصر ایران که در سال های نخستین ورود اخوان به تهران با او و شعر او آشنا شد معتقد است که هنر م . امید در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت.

نادرپور گفته است: "شعر او یکی از سرچشمه های زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و نمونه ای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ گاهی به ایران کهن بر می گشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری از گذشته می توانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی می توان مشاهده کرد."


اما خود اخوان زمانی گفت نه در صدد خلق سبک تازه ای بوده و نه تقلید، و تنها از احساس خود و درک هنری اش پیروی کرده : "من نه سبک شناس هستم نه ناقد ... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خودم برداشت داشتم. در مقدمه زمستان گفته ام که می کوشم اعصاب و رگ و ریشه های سالم و درست زبانی پاکیزه و مجهز به امکانات قدیم و آنچه مربوط به هنر کلامی است را به احساسات و عواطف و افکار امروز پیوند بدهم یا شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم...."

هوشنگ گلشیری، نویسنده معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالث را رندی می داند از تبار خیام با زبانی بیش و کم میانه شعر نیما و شعر کلاسیک فارسی. وی می گوید تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره.

اسماعیل خویی، شاعر ایرانی مقیم بریتانیا و از پیروان سبک اخوان معتقد است که اگر دو نام از ما به آیندگان برسد یکی از آنها احمد شاملو و دیگری مهدی اخوان ثالث است که هر دوی آنها از شاگردان نیمایوشیج هستند.

به گفته آقای خویی، اخوان از ادب سنتی خراستان و از قصیده و شعر خراسانی الهام گرفته است و آشنایی او با زبان و بیان و ادب سنتی خراسان به حدی زیاد است که این زبان را به راستی از آن خود کرده است.
تعلق خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره
آقای خویی می افزاید که اخوان دبستان شعر نوی خراسانی را بنیاد گذاشت و دارای یکی از توانمندترین و دورپرواز ترین خیال های شاعرانه بود.

زمستان، نمونه عالی شعر اخوان

وی به عنوان نمونه به شعر زمستان اشاره می کند و می گوید این شعر فقط یک روز برفی طبیعی توس نو را تصویر می کند و از راه همین فضا آفرینی و تصویر آفرینی در حقیقت ما را به دیدن یا پیش چشم خیال آوردن دوران ویژه ای از تاریخ خود می رساند که در آن همه چیز سرد، تاریک و یخ زده و مملو از هراس است.
اسماعیل خویی معتقد است که اخوان همانند نیما از راه واقع گرایی به نماد گرایی می رسد.
وی درباره عنصر عاطفه در شعر اخوان می گوید که اگر در شعر قدیم ایران باباطاهر را نماد عاطفه بدانیم، شعری که کلام آن از دل بر می آید و بر دل می نشیند و مخاطب با خواندن آن تمام سوز درون شاعر را در خود بازمی یابد، اخوان فرزند بی نظیر باباطاهر در این زمینه است.

غلامحسین یوسفی در کتاب چشمه روشن می گوید مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر خود را از خلال اسطوره ای کهن و تصاویری گویا نقش کرده است.

شعر زمستان در دی ماه 1334 سروده شده است. به گفته غلامحسین یوسفی، در سردی و پژمردگی و تاریکی فضای پس از 28 مرداد 1332 است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس می کند و در این میان، غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ انداخته است که وصف زمستان را چنین آغاز می کند:

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.

:gol::heart::gol:
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
"بی سنگر" از دفتر شعر "زمستان"

"بی سنگر" از دفتر شعر "زمستان"

بی سنگر

در هوای گرفته ی پاییز
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
پیله اش را شکافت پروانه
آمد از دخمه ی سیاه به در
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حرصی و آشفته
همره آرزو به راه افتاد
نقش رخسار بامداد هنوز
بود پر سایه از سیاهی سرد
داشت نقاش خسته از پستو
کاسه ی رنگ زرد می آورد
رد شد از دشت صبح پروانه
با نگاهی حرصی و آشفته
دید در پیله زار دنیایی
چشم باز و بصیرت خفته
ای ! پروانگک ! روی به کجا ؟
آمد از پیله زار آوایی
باد سرد خزان سیه کندت
چه جنونی ، چه فکر بیجایی
فصل پروانه نیست فصل خزان
نیم پروانه کرمکی گفتا
لااقل باش تا بهار اید
لااقل باش ... محو شد آوا
رد شد از دشت صبح پروانه
به چمنزار نیمروز رسید
شهر پروانه های زرین بال
نور جریان پشت بر خورشید
اوه ، به به غریب پروانه
از کجایی تو با چنین خط و خال ؟
شهر عشاق روشنی اینجاست
شهر پروانه های زرین بال
نه غریبن من ، آشنا هستم
از شبستان شعر آمده ام
خسته از پیله های مسخ شده
از سیه دخمه ام برون زده ام
همرهم آرزو ، به کلبه ی شعر
آردها بیخت ، پر وزن آویخت
بافته از دل و تنیده ز جان
خاطرم نقش حله ها انگیخت
از شبستان شعر پارینه
من همان طفل ارغنون سازم
ارغنون ناله های روح من است
دردنک است و وحشی آوازم
اینک از راه دور آمده ام
آرزومند آرزوی دگر
در دلم خفته نغمه های حزین
از تمنای رنگ و بوی دگر
اوه ، فرزند راه دور ! بیا
هر چه داری تو آرزوی اینجاست
بر چمنها نشست ، پروانه
گفت : به به چه تازه و زیباست
روزها رفت و روزها آمد
بود پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی چه روزهای خوشی
در چمنزار نیمروز گذشت
تا شبی دید آرزوهایش
همه دلمرده اند و افسرده
گریه هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده هاشان غریب و پژمرده
گفت با خود که نیست وقت درنگ
این گلستان دگر نه جای من است
من نه مرد دروغ و تزویرم
هر چه هست از هوای این چمن است
بشنید این سخن پرستویی
داستانش به آفتاب بگفت
غم پروانه آفتابی شد
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب بلند عالمگیر
من دگر زین حجاب دلزده ام
دوست دارم پرستویی باشم
که ز پروانگی کسل شده ام
عصر تنگی که نقشبند غروب
سایه می زد به چهره ای روشن
می پرید از چمن پرستویی
آه ... بدرود ، ای شکفته چمن
بالها را به شوق بر هم زد
از نشاط تنفس آزاد
با نگاهی حریص و آشفته
همراه آرزو به راه افتاد
به کجا می روی ؟ پرستوی خرد
از چمنزار آمد این آوا
لااقل باش تا بیاید صبح
لااقل باش ... محو گشت صدا
از چمنزار نیمروز پرید
همره آرزو پرستویی
در غبار غروب دوداندود
دید از دور برج و بارویی
سایه خیسانده در سواحل شب
کهنه برجی بلند و دودزده
برج متروک دیر سال ، عبوس
با نقوشی علیل و مسخ شده
برجبان پیرکی سیاه جبین
در سه کنجی نشسته مست غرور
و به گرد اندرش ستایشگر
دو سه نو پا حریف پر شر و شور
بر جدار هزار رخنه ی برج
خفته بس نقش با خطوط زمخت
حاصل عمر چند افسونگر
میوه ی رنج چند شاخه ی لخت
گاه غمگین نگاه معصومی
از ورم کرده چشم حیرانی
گاه بر پرده ای غبار آلود
طرح گنگی ز داس دهقانی
رهگذر بر دهان برج نشست
گفت : وه ، این چه برج تاریکی ست
در پس پرده های نه تویش
آن نگاه شراره بار از کیست ؟
صف ظلمت فشرده تر می گشت
دره ی شب عمیق تر می شد
آسمان با هزار چشم حسود
در نظارت دقیق تر می شد
هی ! که هستی ؟ سکوت برج شکست
هی ! که هستی ؟ پرنده ی مغموم
مرغ سقایکی ؟ پرستویی ؟
بانگ زد برجبان در آن شب شوم
برج ما برج پرده داران است
همه کس را به برج ما ره نیست
چه شد اینجا گذارت افتاده ست ؟
سرگذشت تو چیست ؟ نام تو چیست ؟
از شبستان شعر آمده ام
من سخن پیشه ام ، سخنگویم
مرغکی راه جوی و رهگذرم
مرغ سقایکم ، پرستویم
مرغ سقایکم چو می خوانم
تشنگان را به آب و دانه ی خویش
و پرستویم آن زمان که کنم
عمر در کار آشیانه ی خویش
دانم این را که در جوار شما
کشتزاری ست با هزار عطش
آمدم کز شما بیاموزم
که چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم با هزار امید بزرگ
و همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم تا ازین مصب عظیم
راه دریای تشنه گیرم پیش
برج ما جای ایان تو نیست
گفت آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان را بخار باید داد
دور شو دور ، مرغ سقایک
صبحدم کشتزار عطشان دید
در کنارش افتاده پیکر غم
در به منقار مرغ سقایک
برگ سبزی لطیف ، پر شبنم
رفته در خواب ، خواب جاویدان
وقت بدرود شب ، طلوع سحر
با تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر ، جنگجوی بی سنگ
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
آخر شاهنامه / از دفتر شعر "آخر شاهنامه"

آخر شاهنامه / از دفتر شعر "آخر شاهنامه"

:gol::heart::gol:
برای شنیدن قسمت اول شعر اخر شاهنامه با صدای خود استاد اخوان ثالث اینجا رو کلیک کنید

و برای شنیدن ادامه این شعر اینجا رو کلیک کنید:gol::heart::gol:



 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
"اندیشه شكست در شعر اخوان"

"اندیشه شكست در شعر اخوان"

:gol:
بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟
صدا نالنده پاسخ داد:
...
آری نیست؟ »
(
قصه شهرسنگستان – از این اوستا
)

یكی از شاعرانی كه با حس اجتماعی نیرومندی به زندگی و سرنوشت انسان ایرانی گراییده, اخوان است. شعر او از اواخر دهه بیست و در همان قالبهای كهن, بارویكردی سیاسی به برابری و عدالت اجتماعی پرداخته است. از این روی اخوان را می‌توان شاخص‌ترین چهره شعر معاصر دانست كه شكستهای سیاسی و اجتماعی ژرف‌ترین تأثیر را در شعر و اندیشه‌اش برجای نهاده است.
اخوان به عنوان شاعری كه در برهه‌ای حساس از تاریخ معاصر می‌زیست و در جریان جنبش ملّی, فعالیت حزب توده, روی كار آمدن دولت مصدق, كودتای 28 مرداد وشرایط سیاسی و اجتماعی پس از آن قرار داشت, از تمامی این پدیده‌ها ورویدادها تأثیر پذیرفت؛ و به جرأت می‌توان گفت, شكل‌گیری ایده‌ها واندیشه‌های او , تكامل و تحول آنها و سرانجام رسیدن به بینش و نگرشی نسبتبه روزگار و انسان, تحت تأثیر این وقایع و واقعیات بوده است.
اگرگرایش و نگرش اخوان را نمایانگر ذهنیت غالب آن روزگار ندانیم, دست كم می‌توان آن را نماینده ذهنیت بخشی از جامعه دانست. جامعه‌ای كه بعد ازامید بستن به جنبش ملی و دولت مصدق, در انتظار نیرو گرفتن پایه‌های مردمسالاری بود, و ناگاه با وقوع كودتا آرزوهای خود را بر باد رفته دید. جامعه‌ای كه پس از كودتا در بهت و سكوتی فرو رفت كه پی‌آمد آن بدبینی وناباوری به هرگونه جنبش و اصلاح بود؛ و در نتیجه بسیاری سر در گریبان فروبردند و سرِ خویش گرفتند.
ازاین رو نقد معرفت‌شناسانه اخوان, نقد اندیشه یك تن نیست؛ بلكه نقد یك ذهنیت تاریخی و در حقیقت نقد یك فرهنگ است؛ و اگر به چنین نقدی نیازمندیم, به همین دلیل فرهنگی و تاریخی است. حاصل چنین نقد و تحلیلی, داوری نسبت به تاریخ اندیشه و روان‌شناسی اجتماعی ماست؛ چرا كه شاعران نمادها ونمایندگان فرهنگ ما هستند و شناخت آثار آنان, شناخت نمودهای همین فرهنگاست.نگرش اخوان نسبت به انسان از نگرش او نسبت به روزگار و هستی جدا نیست؛و چنین دیدگاهی را به هنگام شكست پرورده است.

درنگاهی كلی می‌توان گفت, نه تنها شكستهای اجتماعی – سیاسی, و به طور خاص كودتای 28 مرداد, بلكه شكستها و ناكامیهای او در زندگی شخصی نیز تأثیربسیاری در شكل‌گیری افكار و اندیشه‌هایش داشته است.نابسامانیهای اقتصادی, نبود امنیت شغلی, بی‌مهریها و محرومیتهایی كه اخوان – به ناروا – با آنهادست به گریبان بوده, همه و همه در شكل‌گیری جهان نگری او مؤثر بوده است
.
كودتای 28 مرداد نقطه عطفی است كه اخوان همواره بر آن درنگ كرده و پس از آن, همه چیز را در پرتو آن دیده است. این دید همدر اجزا, تعبیرها و بن مایه‌های شعر او جلوه‌گر است, و هم در طرح مفاهیمكلی و اندیشه‌های او نمود می‌یابد.بنابراین برای شناخت شعر و اندیشه او همباید گرایشهای اندیشگی او را دوره بندی كرد, و هم باید موضوعها و مضمونهایشعر او را دسته‌بندی كرد.
گرایش كلی اخوان را در یك دوره بندی كلی می‌توان به دو دوره تقسیم كرد:
1-
گرایش دوره پیش از شكست.

2- گرایش دوره پس از شكست.
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوره پیش از شكست

دوره پیش از شكست

:gol:
شعراخوان در دوره پیش از شكست – و در آن بخش كه به سرنوشت انسان مربوط می‌شودبه یك حس اجتماعی عدالت‌خواهانه و ستیزه‌جو تأویل پذیر است. در ایندوره, كه دوره مبارزه‌های اجتماعی و همچنین دوره آغازین شعر اخوان است, موضوع و مضمون شعر او حول محور انسان و مبارزه عدالت‌جویانه می‌گردد. مبارزه‌جویی و عدالت‌خواهی اخوان نمودار حسی شورانگیز است كه با یكتقسیم‌بندی كلی میان انسانهای خوب و بد, فقیر و غنی, دوست و دشمن, سگ وگرگو ... همراه است.

عاطفه اجتماعی, دغدغه عدالت‌خواهی و حس انقلابی و مبارزه‌جویانه اخوان دراشعار این دوره به‌روشنی نمودار است. در شعرهای این دوره, با رگه‌هایی ازاندیشه توده‌گرای ضدسرمایه روبه‌روییم كه از ایده‌ها و اندیشه‌های سوسیالیستی و فضای سیاسی آن روز مایه می‌گیرد.نه تنها در شعر اخوان, كه درشعر دیگر شاعران این دوره نیز, اندیشه‌های سوسیالیستی, رئالیسم اجتماعی, انتقاد از بنیادهای اجتماعی, استبداد و استعمار ستیزی, و همچنین ستایش صلحدیده می‌شود.چنین است كه اخوان نخستین دفتر شعر خود – ارغنون – را « بهپویندگان راه صلح » تقدیم كرده است.او در برخی شعرها از مژده پیروزی رنج‌بران و ستم‌دیدگان بر زور و زر سخن می‌گوید, و یقین دارد كه اساس بیداد و استبداد سرانجام زیر و زبر خواهد شد.

عاقبــت حـال جهـان طـور دگر خواهد شد
زبـر و زیـر یـقیـن زیـر و زبـر خواهـد شـد
...
درس تاریخ به من مژده جان بخشی داد
زور از بـازوی سرمـایـه به در خواهـد شـد
...
گوید امّیـد – سـر از بـاده پیـروزی گرم
رنجبـر مظهـر آمـال بشـر خـواهــد شــد
(
درس تاریخ – ارغنون
)

گاه نیز چنان پرشور و پرامید از انقلاب سخن می‌گوید, كه گویی وقوع چنین انقلابی را نزدیك و قطعی می‌بیند.

بی‌انقلاب مشكل ما حل نمی‌شود
وین وحی بی مجاهده منزل نمی‌شود
...
خود تن مده به ظلم كه بی‌انقیاد و میل
زالو به خون هیچ‌كس انگل نمی‌شود
...
من تشنه حقیقت محضم, بگو « امید »
بی‌انقلاب مشكل ما حل نمی‌شود.
(
هشدار – ارغنون
)

روشن‌ترین نشانه ادراك اجتمـاعی اخوان در شعرهـای نخستین او, در شعر « سگها و گرگها » جلوه‌گر است؛ شعری كه از رمانتیسمی انقلابی بهره‌ور است وبا تأثیر از « شاندور پتوفی » - قهرمان و شاعر ملی مجار – سروده شده است.
در این شعر, در یك سو « سگهای اهلی »اند كه در برابر لقمه‌ای سر بر كفشاربابان خود می‌سایند؛ كسانی كه امن و آسایش در گرو بندگی و سرسپردگی رابرگزیده‌اند. و در سوی دیگر « گرگهای گرسنه» و زخم خورده‌ای هستند كه عزتو آزادگی خود را پاس داشته‌اند؛ آنان كه بی‌پناهی و گرسنگی – و حتی مرگرا به جان خریده‌اند, اما شرافت و آزادی‌شان را نفروخته‌اند.

سگهایی كه می‌گویند:
- «
كنار مطبخ ارباب, آنجا,
بر آن خاك ارّه‌های نرم خفتن,
چه لذت بخش و مطبوع ست؛ و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن

- «
وز آن ته‌مانده‌های سفره خوردن, »
- «
وگر آنهم نباشد, استخوانی. »
- «
چه عمر راحتی, دنیای خوبی,
چه ارباب عزیز و مهربانی ! »

گرگهایی كه می‌اندیشند: - « دو دشمن در كمین ماست؛ دایم
دو دشمن می‌دهد ما را شكنجه
برون, سرما؛ درون, این آتش جوع
كه بر اركان ما افكنده پنجه. »

- «
و ... اینك ... سومین دشمن ... كه ناگاه
برون جست از كمین و حمله‌ور گشت.
سلاح آتشین ... بیرحم ... بیرحم
...
نه پای رفتن و نی جای برگشت ... »

و سرانجام: - « بنوش ای برف ! گلگون شو, برافروز
كه این خون, خون ما بی‌خانمانهاست.
كه این خون, خون گرگان گرسنه‌ست
كه این خون, خون فرزندان صحراست. »

- «
درین سرما, گرسنه, زخم خورده,
دویم آسیمه سر بر برف, چون باد.
و لیكن عزت آزادگی را
نگهبانیم, آزادیم, آزاد
. »

شعر « خفته » آغاز نگاه عدالت‌جوی اخوان به پدیده‌های متضاد اجتماعی است. تقابل فقر و غنا و نمایش بی‌عدالتی و بیدادی كه سبب رنج و درماندگی بسیاری از افراد جامعه است. آنچه در این میان او را به خشم و خروش می‌آورد, خموشی و خفتگی آنهایی است كه نباید خاموش و خفته باشند.این شعرسرآغاز « عتاب و خطاب » شاعر با خفتگانی است كه تن به بیداد داده‌اند, وسكوت و تسلیمشان پایه‌های بی‌عدالتی را استوارتر می‌كند.آنچه شاعر درپیرامون خود و در دل این تضاد آشكار می‌بیند, شهری خفته و بی‌تلاش است؛شهری گورستانی و خاموش. و آنچه براین پژمردگی و مردگی حاكم است, جهل وخرافه‌ای است كه شریان تلاش و كوشش را می‌فشرد و انسانها را به فقر وفلاكت خو می‌دهد. بیچارگان و درماندگانی كه در برابر بیداد سر بر نمی‌كنندو گویی به خواب رفته‌اند. و چنین است كه اخوان, نه به سیلی زن – كه به سیلی خور – عتاب می‌كند و او را بر می‌انگیزد كه در برابر بیداد بشورد وبپاخیزد.

همدرد من ! عزیز من ! ای مرد بینوا,
آخر تو نیز زنده‌ای, این خواب جهل چیست
مرد نبرد باش كه در این كهن سرا
كاری محال در بر مرد نبرد نیست
زنهار, خواب غفلت و بیچارگی بس‌ست
هنگام كوشش‌ست اگر چشم واكنی
«
تاكی بانتظار قیامت توان نشست
برخیز تا هزار قیامت به پا كنی. »
(
خفته – زمستان)


چنین اشعاری نمونه شعر مبارزه‌جوی اخوان در سالهای نخستین شاعری اوست. در این دوره هم ناامیدی و تردید گاه بر فكر و شعر او سایه می‌افكند كه دربرابر شعرهای امیدوارانه‌ای كه با شور و شوق از پیروزی و بهروزی سخن می‌گوید, ناچیزند.آنچه در اشعار این دوره دیده می‌شود, روشنی و صراحتی استكه در بیان ایده‌ها و اندیشه‌های شاعر وجود دارد؛ چنان‌كه شعرهایی كه دردها و دغدغه‌های اجتماعی و انسانی او را آشكارا بیان می‌كند, بیش ازشعرهای نمادگرایی است كه با زبانی تمثیلی و رمزآمیز سخن می‌گوید.نگاهواقع‌گرایانه و رئالیسم اجتماعی در شعر این دوره جایگاهی خاص دارد و نهتنها اخوان كه بسیاری از شاعران و نویسندگان به هواداری ادبیات متعهدبرخاستند. ادبیاتی كه سخن‌گوی تهی‌دستان و ستم‌دیدگان جامعه و ابزار بیان اعتراضها و انتقادهاست.

گرایش دردمندانه اخوان به موقعیت انسان و مبارزه او در دوره‌های بعدنیز همراه اوست و با نگرشی بدبینانه در قالب اندیشه شكست نمود یافته است. در حقیقت گرایش او به انسان و مبارزه عدالت‌خواهانه او یك مرحله آغاز و یك مرحله تداوم داشته است. آغاز آن در دوره پیش از شكست است كه سرفراز وامیدوار از ستیزه و پیروزی دم می‌زند, و تداوم آن در دوره پس از شكست استكه در اثر اندیشه شكست, شكلی ناباورانه و بدبینانه می‌یابد و تا مرزنومیدی پیش می‌رود.

از آنجا كه كودتای 28 مرداد و سقوط دولت ملی – زنده یاد – دكتر مصدقنقطه عطفی در شكل‌گیری گرایش شكست در شعر اخوان است, اشاره كوتاهی به آنمی‌كنیم و امیدواریم كه در آینده از آن بیشتر بگوییم.كودتای 28مرداد وبراندازی دولت ملی مصدق در فرآیند روی‌گردانی روشن‌فكران از حكومت, نقشاساسی داشت. ممنوع شدن فعالیت حزبهای سیاسی, در محاق رفتن و بی عملی جبههملی, زندانی و اعدام شدن بسیاری از اعضای حزب توده و فضای امنیتی حاكم برایران آن روز, ویرانی درونی بسیاری از روشن‌فكران را در پی داشت؛ و سبب شدكسانی كه به دنبال ملی شدن صنعت نفت و روی كار آمدن دولت مصدق, تحقق مردمسالاری را در چند قدمی خود می‌دیدند, با سقوط مصدق, جوان‌مرگی و ناكامی دموكراسی و دولت ملی را به چشم ببینند. وقوع كودتا در بسیاری از شاعران وروشن‌فكران بی‌اعتمادی ژرف و گسترده‌ای نسبت به هرگونه آرمان خواهی وآرمان گرایی پدید آورد و چشم انداز آینده را در نگاه آنان تیره و تاریك ساخت. از این رو در اشعار و آثار این دوره, مضمونهایی چون ناامیدی وبدبینی, شكست خوردگی و سرگشتگی, و پناه بردن به باده و افیون به روشنیدیده می‌شود.

یكی از جایگاه‌هایی كه روشن‌فكران, نویسندگان و شاعران آن روزگار, ایده‌ها و اندیشه‌های خود را در آن بیان می‌كردند, عرصه ادبیات بود. بدین ترتیب شعر و ادب ابزاری شد تا گونه‌ای از ادبیات سیاسی – اجتماعی, با هدفرویارویی با حاكمیت, بیان نابسامانیهای اجتماعی و رسوا كردن سركوب واستبداد شكل گیرد. چنین برداشتی از ادبیات سبب شد كه شعر و ادب به عنوانرسانه‌ای برای بیان اندیشه‌های سیاسی, و ابزاری برای پرورش آگاهی سیاسیمردم, كاركرد جدی تری بیابد.در شعرهای این دوره آثار نمادین و تمثیلیفراوانی وجود دارد كه از نماد آفرینی اسطوره‌ای ادب فارسی مایه گرفته وپدیده‌ها و رویدادهای سیاسی– اجتماعی در آن جلوه‌ای نمادین و تمثیلی یافتهاست.
داستان سرنوشت خصوصی یك فرد, تمثیلی از وضع دشوار فرهنگ وجامعه بود؛ و اینبه‌دلیل شرایط نابسامانی بود كه تمام مردم جامعه در آن به سر می‌بردند. این نمادگرایی – گذشته از شیوه‌ای شاعرانه – در خفقان سیاسی و سانسور آن روزگار ریشه داشت؛ چنان‌كه در آثار ادبی دهه‌های بعد از كودتا, نمادآفرینی, تمثیل واستعاره‌های بسیاری دیده می‌شود.شاخص‌ترین نماینده این شیوه اخوان است. شعر نمادین و لحن حماسی و اندوه‌بار او– كه از ژرفای شكستها سخن می‌گفت و اوضاع زمانه را توصیف می‌كرد– زبان حال بخش بزرگی ازروشن فكران و اندیشمندان آن زمان بود.
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوره پس از شكست

دوره پس از شكست

:gol:
دردوره شكست است كه اخوان به اندیشه می‌نشیند و از این اندیشیدن گرایشینیرومند سر بر می‌آورد كه چهره دیگری از او می‌نماید؛ چهره‌ای متفاوت وحتی متناقض با چهره نخستین.یك نفی, یك حس نیرومند یأس و نومیدی, یك تأملهمه جانبه در ناكار آمدی انسان, یك احساس پوكی و پوچی حركتی كه روزی انجامشده و یا هر حركتی كه در آینده انجام شود.

دوره پس از شكست, دوره‌ای است كه اخوان در شكست می‌اندیشد, و این اندیشیدنسبب می‌شود ستیزه‌جویی و عدالت‌خواهی پرشور وامیدوارانه او, اندك اندك جایخود را به بدبینی و ناباوری و سرانجام ناامیدی دهد.اخوان به تاریخ خود وتبارش نیز می‌اندیشد و شكستهای تاریخی‌اش را بیرون می‌كشد. او به انسان وروزگار و هستی می‌اندیشد و همه چیز را به پرسش می‌گیرد. ویژگی ایناندیشیدن در این است كه پرسشها كمتر درباره چیستی و چگونگی هستی و تاریخ وزندگی است؛ بلكه درباره كارآیی و كاركرد همه چیز است.

شاعر در این دوره رابطه خود را با مردم بازنگری می‌كند. مردمی كه ازپای در آمده‌اند, از یاری او سرباز زده‌اند, همت نكرده‌اند و سبب شكستشده‌اند و اكنون همه شكسته و شكست خورده‌اند.پس از هر شكست, هركس و هرگروه به گونه‌ای با آن روبه‌رو می‌شود. گروهی از هرگونه اعتراف به شكستمی‌هراسند. ( حال آنكه ترس از اعتراف به شكست و ترس از بررسی و تحلیلمنطقی شكست, خطرناك‌تر از خود شكست و زمینه‌ساز شكستهای بعدی است. از شكستباید آموخت. باید آنچه به خطا اندیشیده و انجام شده را این بار به درستیاندیشید و انجام داد. ) گروهی دیگران را متهم كرده و گناه شكست را به گردنآنها می‌اندازند. گروهی نیز هرگونه اندیشه و احساس معطوف به مبارزه وسیاست را به كناری می‌نهند و در درون خود فرو می‌روند. در این میان گروهیهم به نفی كل حركت و آرمان وجهان می‌گرایند؛ و نه تنها به اكنون, كه بهگذشته و آینده نیز ناباور می‌شوند.

شاید بتوان گفت منطق توجیهی شكست خوردگی دیرینه در جامعه ما آمیخته‌ایاز تمام اینهاست. ما با یك شكست هم از دنیا كناره می‌گیریم, و هم كناره‌گیری خود را به پای اعتراض به روزگار كج مدار می‌گذاریم؛ و در این قهر و كناره‌گیری یا نمی‌توانیم, یا نمی‌خواهیم دریابیم كه چرا شكست خورده‌ایم. شاید هم این برخورد , نتیجه آن است كه از بس شكست خورده‌ایم, دیگر تاب و توان ارزیابی تازه و ریشه یابی نو برایمان نمانده است.
شخصیت شكست در شعر اخوان نشانگر آن است كه طرح شكست به جای آنكه در محدودهیك اعتراض سیاسی بماند, به عرصه اعتراض به هستی, زندگی و سرنوشت انسانگراییده است. این اندیشیدن در شكست, به‌گونه‌ای اندیشیدن در نفی را در پیدارد. نفی پیروزی, نفی تلاش, و نفی امید و آینده. به همین سبب در دوره‌هایبعد – به ویژه در دوره‌ای كه شعر نو سمت و سویی حماسی به خود گرفت. – بازبه راه خود رفت و در برابر اندیشه نفی و شكست, راه دیگری نگشود. یعنیهنگامی كه پس از خموشی و خاموشی بعد از كودتا, شعر نو از نیمه دوم دهه چهلو پنجاه, دوباره روال اعتراض سیاسی در جهت مبارزه یافت, شعر اخوان درگرایش اصلی خود – بر همان روال شكست – باقی ماند و تنها نمودهای ناچیزی ازگرایش مبارزه‌جویانه پیش از شكست در دل انبوه نمودهای شكست رخ نمود.
طرح شكست در شعر اخوان, فراتر از یك فكر, كه گونه‌ای جهان نگری است. اندیشه‌ای است كه از شكست و تنهایی اجتماعی در یك دوران سیاسی آغاز می‌شودو به شكست و تنهایی بشر می‌انجامد. از نومیدی و سرخوردگی سیاسی ناشی از یكحركت فرو كوفته و سركوب شده, به نفی مطلق حركت و نبود اراده آزاد انسان درزیر ستم و سیطره تقدیر و سرنوشت بیدادگر می‌رسد.اگر جایگاه و نسبت انسان وجهان را در شعر اخوان دریابیم, دیگر مسأله شكست را در محدوده شكست واعتراض سیاسی توجیه نخواهیم كرد. كارنامه شعر شكست نشان می‌دهد كه شكستمدخلی است برای داوری نسبت به كل انسان و جهان.طرح شكست وقتی اعتراض سیاسیبه حساب می‌آید كه به بخشی از زندگی و اجتماع, به اوضاع و احوال, و اسبابو عللی كه می‌خواهد حضور غیر انسانی خود را جا بیندازد, بتازد. طرح شكستهنگامی اعتراض سیاسی است كه در نمودهای معین و مشخصی چون شعر « مرد و مركب » و « نوحه », هستی كسانی را كه گمان پیروزی برده‌اند و در نبردی نابرابرو بیدادگرانه, بر جایگاه پیرومندان نشسته‌اند, به تمسخر گیرد. طرح شكست زمانی اعتراض سیاسی است كه در گزینش راه و چگونگی پیموده شدنش تردید بشود؛نه آنكه اصل حركت و مقصد و هدف مبارزه انكار شود. این طرح حتی هنگامی كه در شعری مانند « كاوه یا اسكندر » نمود مشخص و معینی می‌یابد, در پایان به یك حكم كلی و داوری درباره آینده می‌انجامد.

باز می‌گویند: فردای دگر
صبر كن تا دیگری پیدا شود.
كاوه‌ای پیدا نخواهد شد, امید !
كاشكی اسكندری پیدا شود.
(
كاوه یا اسكندر – آخر شاه‌نامه
)

شعر اخوان در سالهای شكست رنگ دیگری دارد. او در بیشتر شعرهایش همهچیز را روبیده و در هم كوبیده است. نفی همه جانبه و فراگیری كه همه چیز وهمه كس را شامل می‌شود, شعر و اندیشه‌اش را فرا گرفته است. گاه در « كتیبه » جلوه می‌یابد و اصل تلاش و حركت نفی می‌شود, گاه در قالب « سترون » هرامیدی را انكار می‌كند و نمایانگر یقینی است كه به تردید می‌گراید, و گاهدر چهره « چاووشی » رخ می‌نماید كه از « اینجا » امید بریده و خسته خاطر ودل‌تنگ, كوچ را بر می‌گزیند تا به جایی رود كه فقط « اینجا » نباشد.
شاعران گذشته كه به نفی « اینجا » پرداخته‌اند, خود را مرغ چمنی دیگرمی‌دانستند كه به دام « اینجا » افتاده‌اند؛ اما اخوان چنین دیدگاهی ندارد. او فقط می‌داند كه به سبب كیفیتی كه بر « اینجا » حاكم است, « نه اینجایی » است, او می‌داند كه باید برود؛ اما اینكه به كجا می‌رود, خودچنین می‌گوید:

من اینجا بس دلم تنگ ست.
و هر سازی كه میبینم بد آهنگ ست.
بیا ره توشه برداریم؛
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم؛
ببینیم آسمان « هر كجا » آیا همین رنگ‌ست؟
.... ... ...
بیا ره توشه برداریم.
قدم در راه بگذاریم.
كجا؟ هر جا كه پیش آید.
... ... ...
كجا؟ هر جا كه اینجا نیست.
(
چاووشی – زمستان
)

«
اندیشه رفتن و سفر یكی از ویژگیهای روان شناسانه تمام شاعرانی استكه از یك سو نسبت به شرایط سیاسی – اجتماعی روز خودشان بسیار حساسند, و ازسوی دیگر می‌دانند كار زیادی هم ازشان در برخورد با این شرایط ساخته نیست, و اندیشه گریختن در این حال پیش می‌آید كه دل بكند و بگریزد. چاووشی بیان همین جنبه از روان‌شناسی شاعران سیاسی است, در لحظه‌های احساس ناتوانی, واین لحظه‌ها... در زندگانی اخوان بیشترین لحظه‌ها بود. در حقیقت زندگانی اخوان یك لحظه بزرگ و كشیده است پر از رنج و شكنجه از احساس ناتوانی تاریخی...

او شاعری است با جانی عظیم دردمند و حساس. شرایط سیاسی و تاریخیرا نیك می‌شناسد و نیك می‌داند كه از او در برخورد با این شرایط كاری برنمی‌آید؛ پس چه كند جز اینكه پناه ببرد به آرزوی آزادی, به رخت بربستن ازاین دیار و رفتن به جایی كه اینجا نیست. » (1)

اخوان خود می‌گوید: « چاووشی آرزوی فرار و درآمدن از این زندان بزرگ ورفتن به سرزمینهای آزاد و آفتاب گیر و روشن را ترسیم می‌كند. » (2)

اما این كوچ و گریز تنها در فكر و ذهن اوست. روگرداندن از وطن نیست؛ كه اوسراسر عمرش را در این آب و خاك زیست. او « دیار » این « دیار » و «مرثیه‌خوان وطن مرده خویش» بود. « ابر » اشك باری بود كه بر « چمن تشنه » میهنش می‌گریست.

...
خون من ریشه در خاك دارد
به هجرت از این سرزمین نیست قادر.
(
كبوتران مهاجر – ترا ای كهن بوم و بر)
 

Qomri

عضو جدید
کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و سکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود

من فقط از دوستداران م - امید هستم و هیچ تخصصی هم در ادبیات (مثل دوستان خوبم )ندارم ،فکر می کنم در اغلب آثارش کورسویی از امید دیده می شود می خواستم اگر امکان دارد نظرتان را راجع به این شعر بیان نمائید . برداشت خود من این است ، درد ها و مشکلات یک جامعه هر قدر هم زشت و درمان نشدنی به نظر برسد حل می شود مهم نیست متولی آن که باشد، تا آن جامعه حرکتی آغاز نکند ،تا اتحاد نداشته باشند ، تا نفهمند درد مشترک است ،درد همسایه همان درد من است (نه اینکه من بی دردم نه اگر خوب نگاه کنیم ناراحتی هایمان مشترک است)پس برای رفع این درد باید همه با هم حرکت کنیم "هلا ... یک ... دو ... سه ... دیگر بار هلا یک ... دو ... سه ..."من خیلی نمی خواهم روده درازی کنم فقط می خواهم بگویم به نظر من "کسی راز مرا داند که از این سو به آن سویم بگرداند " معنایش این است که این سختی را ما با هم باید پشت سر گذاریم .متاسفانه رابطه سردی که در جامعه بین مردم حکمفرماست نشانۀ خوبی نیست ما با این اوصاف نمی توانیم ...
نمی خواهم حرفهای نا امیدکننده بزنم شما کمی امیدوارم کنید خیلی نیاز دارم:(
 

p_sh

عضو جدید
قصه ی شهر سنگستان
دو تا کفتر
نشسته اند روی شاخه ی سدر کهنسالی
که روییده غریب از همگنان در ردامن کوه قوی پیکر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگین قصه گوی غصه های هر دوان با هم
خوشا دیگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر کفتر
نوازشهای این آن را تسلی بخش
تسلیهای آن این نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش
نگفتی ، جان خواهر ! اینکه خوابیده ست اینجا کیست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم
نگفتی کیست ، باری سرگذشتش چیست
پریشانی غریب و خسته ، ره گم کرده را ماند
شبانی گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده
و شاید عاشقی سرگشته ی کوه و بیابانها
سپرده با خیالی دل
نه ش از آسودگی آرامشی حاصل
نه اش از پیمودن دریا و کوه و دشت و دامانها
اگر گم کرده راهی بی سرانجامست
مرا به ش پند و پیغام است
در این آفاق من گردیده ام بسیار
نماندستم نپیموده به دستی هیچ سویی را
نمایم تا کدامین راه گیرد پیش
ازینسو ، سوی خفتنگاه مهر و ماه ، راهی نیست
بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم ست
وز آنسو ، سوی رستنگاه ماه و مهر هم ، کس را پناهی نیست
یکی دریای هول هایل است و خشم توفانها
سدیگر سوی تفته دوزخی پرتاب
و ان دیگر بسی زمهریر است و زمستانها
رهایی را اگر راهی ست
جز از راهی که روید زان گلی ، خاری ، گیاهی نیست
نه ، خواهر جان ! چه جای شوخی و شنگی ست ؟
غریبی، بی نصیبی ، مانده در راهی
پناه آورده سوی سایه ی سدری
ببنیش ، پای تا سر درد و دلتنگی ست
نشانیها که در او هست
نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند
همان بهرام ورجاوند
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست
هزاران کار خواهد کرد نام آور
هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه
پس از او گیو بن گودرز
و با وی توس بن نوذر
و گرشاسپ دلیر شیر گندآور
و آن دیگر
و آن دیگر
انیران فرو کوبند وین اهریمنی رایات را بر خک اندازند
بسوزند آنچه ناپکی ست ، ناخوبی ست
پریشان شهر ویرام را دگر سازند
درفش کاویان را فره و در سایه ش
غبار سالین از جهره بزدایند
برافرازند
نه ، جانا ! این نه جای طعنه و سردی ست
گرش نتوان گرفتن دست ، بیدادست این تیپای بیغاره
ببنیش ، روز کور شوربخت ، این ناجوانمردی ست
نشانیها که دیدم دادمش ، باری
بگو تا کیست این گمنام گرد آلود
ستان افتاده ، چشمان را فروپوشیده با دستان
تواند بود کو باماست گوشش وز خلال پنجه بیندمان
نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست
و از بسیارها تایی
به رخسارش عرق هر قطره ای از مرده دریایی
نه خال است و نگار آنها که بینی ، هر یکی داغی ست
که گوید داستان از سوختنهایی
یکی آواره مرد است این پریشانگرد
همان شهزاده ی از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره ها و دریاها
نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان
بجای آوردم او را ، هان
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی
به شهرش حمله آوردند
بلی ، دزدان دریایی و قوم جاودان و خیل غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر
 

p_sh

عضو جدید
ادامه ی شعر
دلیران من ! ای شیران
زنان ! مردان ! جوانان ! کودکان ! پیران
وبسیاری دلیرانه سخنها گفت اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت
و چون دیوانگان فریاد می زد : ای
و می افتاد و بر می خاست ، گیران نعره می زد باز
دلیران من ! اما سنگها خاموش
همان شهزاده است آری که دیگر سالهای سال
ز بس دریا و کوه و دشت پیموده ست
دلش سیر آمده از جان و جانش پیر و فرسوده ست
و پندارد که دیگر جست و جوها پوچ و بیهوده ست
نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند
نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند
دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه
چو روح جغد گردان در مزار آجین این شبهای بی ساحل
ز سنگستان شومش بر گرفته دل
پناه آورده سوی سایه ی سدری
که رسته در کنار کوه بی حاصل
و سنگستان گمنامش
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود
نشید همگنانش ، آغرین را و نیایش را
سرود آتش و خورشید و باران بود
اگر تیر و اگر دی ، هر کدام و کی
به فر سور و آذینها بهاران در بهاران بود
کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور
چنان چون آبخوستی روسپی . آغوش زی آفاق بگشوده
در او جای هزاران جوی پر آب گل آلوده
و صیادان دریابارهای دور
و بردنها و بردنها و بردنها
و کشتی ها و کشتی ها و کشتی ها
و گزمه ها و گشتی ها
سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست
نگه کن ، روز کوتاه ست
هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک
شنیدم قصه ی اینپیر مسکین را
بگو ایا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید ؟
کلیدی هست ایا که ش طلسم بسته بگشاید ؟
تواند بود
پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است
در او نزدیک غاری تار و تنها ، چشمه ای روشن
از اینجا تا کنار چشمه راهی نیست
چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن
غبار قرنها دلمردگی از خویش بزداید
اهورا وایزدان وامشاسپندان را
سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید
پس از آن هفت ریگ از یگهای چشمه بردارد
در آن نزدیکها چاهی ست
کنارش آذری افزود و او را نمازی گرم بگزارد
پس آنگه هفت ریگش را
به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد
ازو جوشید خواهد آب
و خواهد گشت شیرین چشمه ای جوشان
نشان آنکه دیگر خاستش بخت جوان از خواب
تواند باز بیند روزگار وصل
تواند بود و باید بود
ز اسب افتاده او نز اصل
غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار
سخن پوشیده بشنو ، من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست
غم دل با تو گویم غار
کبوترهای جادوی بشارتگوی
نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند
بشارتها به من دادند و سوی آشیان رفتند
من آن کالام را دریا فرو برده
گله ام را گرگها خورده
من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ
من آن شهر اسیرم ، سکنانش سنگ
ولی گویا دگر این بینوا شهزاده بایددخمه ای جوید
دریغا دخمه ای در خورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت
کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار ؟
اشارتها درست و راست بود اما بشارتها
ببخشا گر غبار آلود راه و شوخگینم ، غار
درخشان چشمه پیش چشم من خوشید
فروزان آتشم را باد خاموشید
فکندم ریگها را یک به یک در چاه
همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک
به جای آب دود از چاه سر بر کرد ، گفتی دیو می گفت : آه
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست ؟
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست ؟
زمین گندید ، ایا بر فراز آسمان کس نیست ؟
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر ز آنکه در بند دماوندست
پشوتن مرده است ایا ؟
و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است ایا ؟
سخن می گفت ، سر در غار کرده ، شهریار شهر سنگستان
سخن می گفت با تاریکی خلوت
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش
ز بیداد انیران شکوه ها می کرد
ستم های فرنگ و ترک و تازی را
شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد
غمان قرنها را زار می نالید
حزین آوای او در غار می گشت و صدا می کرد
غم دل با تو گویم ، غار
بگو ایا مرا دیگر امید رستگاری نیست ؟
صدا نالنده پاسخ داد
آری نیست ؟

 

p_sh

عضو جدید
رباعی

گر زری و گر سیم زراندودی ، باش
گر بحری و گر نهری و گر رودی باش



در این قفس شوم ، چه طاووس چه بوم
چون ره ابدی ست ،‌هر کجا بودی ، باش


 

p_sh

عضو جدید
گل:gol:

همان رنگ و همان روی
همان برگ و همان بار
همان خنده ی خاموش در او خفته بسی راز
همان شرم و همان ناز
همان برگ سپید به مثل ژاله ی ژاله به مثل اشک نگونسار
همان جلوه و رخسار
نه پژمرده شود هیچ
نه افسرده ، که افسردگی روی
خورد آب ز پژمردگی دل
ولی در پس این چهره دلی نیست
گرش برگ و بری هست
ز آب و ز گلی نیست
هم از دور ببینش
به منظر بنشان و به نظاره بنشینش
ولی قصه ز امید هبایی که در او بسته دلت ، هیچ مگویش
مبویش
که او بوی چنین قصه شنیدن نتواند
مبر دست به سویش
که در دست تو جز کاغذ رنگین ورقی چند ، نماند
 

p_sh

عضو جدید
ساعت بزرگ

یادمان نمانده کز چه روزگار
از کدام روز هفته ، در کدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیک همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان که ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پر غرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیک و تک او به گوش می رسید
صفحه ی مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شکفته چهره ای
زیر گونه گون نثار فصلها
ایتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندکی مکدر از غبار بود
لیکن از فرودتر مغک شهر
وز فرازتر فراز
با همه کدورت غبار ‌، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشکار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود
ساعتی که طرفه تیک و تک او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیرباز
دیرباز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فراز تر فراز
سالهای سال
گرم کار خویش بود
ما چه حرفها که می زدیم
او چه قصه ها که می سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
کاروان لحظه ها
تا کجا رسیده است ؟
رهنورد خسته گام
با دیار آِنا رسیده است ؟
تیک و تک - تیک و تک
هر کرانه جاودان دوان
رهنورد چیره گام ما
با سرود کاروان روان
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در کجاست آفتاب
اینک ، این دم ، این زمان؟
در کجا طلوع ؟
در کجا غروب ؟
در کجا سحرگهان
تک و تیک - تیک و تک
او بر آن بلند جای
ایستاده تابنک
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر کند پدید
آورد فروغ و فر پرشکوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده کز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی که سالهاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شکسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینک ، این زمان
کس نپرسد از کسی
در کجا غروب
در کجا سحرگهان


 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما / از دفتر شعر "آخر شاهنامه"

ما / از دفتر شعر "آخر شاهنامه"

:gol:برای شنیدن بخش اول این شعر با صدای خود اخوان ثالث اینجا و برای شنیدن ادامه شعر اینجا رو کلیک کنید:gol:
__________________
متن شعر:
:gol:ما فاتحان قلعه هاي فخر تاريخيم
شاهدان شهرهاي شوكت هر قرن
ما
يادگار عصمت غمگين اعصاريم
ما
راويان صه هاي شاد و شيرينيم
قصه هاي آسمان پاك
نور جاري ، آب
سرد تاري ،‌خاك
قصه هاي خوشترين پيغام
از زلال جويبار روشن ايام
قصه هاي بيشه ي انبوه ، پشتش كوه ، پايش نهر
قصه هاي دست گرم دوست در شبهاي سرد شهر
ما
كاروان ساغر و چنگيم
لوليان چنگمان افسانه گوي زندگيمان ،‌ زندگيمان شعر و افسانه
ساقيان مست مستانه
هان ، كجاست
پايتخت قرن ؟
ما براي فتح مي آييم
تا كه هيچستانش بگشاييم
اين شكسته چنگ دلتنگ محال انديش
نغمه پرداز حريم خلوت پندار
جاودان پوشيده از اسرار
چه حكايتها كه دارد روز و شب با خويش

اي پريشانگوي مسكين ! پرده ديگر كن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد

داستان پور فرخزاد را سر كن
آن كه گويي ناله اش از قعر چاهي ژرف مي آيد
نالد و مويد
مويد و گويد
آه ، ديگر ما
فاتحان گوژپشت و پير را مانيم
بر به كشتيهاي موج بادبان را از كف
دل به ياد بره هاي فرهي ، در دشت ايام تهي ، بسته
تيغهامان زنگخورده و كهنه و خسته
كوسهامان جاودان خاموش
تيرهامان بال بشكسته

ما
فاتحان شهرهاي رفته بر باديم
با صدايي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه
راويان قصه هاي رفته از ياديم
كس به چيزي يا پشيزي برنگيرد سكه هامان را
گويي از شاهي ست بيگانه
يا ز ميري دودمانش منقرض گشته
گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادويي
همچو خواب همگنان غاز
چشم مي‌ماليم و مي‌گوييم: آنك، طرفه قصر زرنگار
صبح شيرينكار

ليك بي مرگ است دقيانوس
واي ، واي ، افسوس:gol:
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
هنگام

هنگام رسیده بود ، ما در این
کمتر شکی نمی توانستیم
آمد روزی که نیک دانستند
آفاق این را و نیک دانستیم
هنگام رسیده بود ، می گفتند
هنگام رسیده است ؛ اما شب
نزدیک غروب زهره ، در برجی
مرغی خواند که هوی کو کو کب
آن مرغ که خواند این چنین سی بار
این جنگل خوف سوزد اندر تب
آنگاه دگر بسا دلا با دل
آنگاه دگر بسا لبا بر لب
پیری که نقیب بود ،‌ آمد ، گفت
هنگام رسیده است ؛ اما باد
انگیخته ابری آنچنان از خک
کز زهره نشان نمانده بر افلک
جمعی ز قبیله نیز می گفتند
هنگام رسیده است ؛ مرغ اما
دیری ست نشسته خامش و گویا
رفته ست ز یاد و رد جاودییش
ناخوانده هنوز هفت باری بیش
سرگشته قبیله ،‌ هر یک سویی
باریده هزار ابر شک در ما
و افکنده سیاه سایه ها بر ما
هنگام رسیده بود ؟ می پرسیم
و آن جنگل هول همچنان بر جا
شب می ترسیم و روز می ترسیم
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نغمه‌ي هم‌درد

نغمه‌ي هم‌درد

آينه ي خورشيد از آن اوج بلند
شب رسيد از ره و آن آينه ي خرد شده
شد پراكنده و در دامن افلاك نشست
تشنه ام امشب ، اگر باز خيال لب تو
خواب تفرستد و از راه سرابم نبرد
كاش از عمر شبي تا به سحر چون مهتاب
شبنم زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح من در گرو زمزمه اي شيرين است
من دگر نيستم ، اي خواب برو ، حلقه مزن
اين سكوتي كه تو را مي طلبد نيست عميق
وه كه غافل شده اي از دل غوغايي من
مي رسد نغمه اي از دور به گوشم ، اي خواب
مكن ، اين نعمه ي جادو را خاموش مكن
زلف چون دوش ، رها تا به سر دوش مكن
اي مه امروز پريشان ترم از دوش مكن
در هياهوي شب غمزده با اختركان
سيل از راه دراز آمده را همهمه اي ست
برو اي خواب ، برو عيش مرا تيره مكن
خاطرم دستخوش زير و بم زمزمه اي ست
چشم بر دامن البرز سيه دوخته ام
روح من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق در پنجه ي غم قلب مرا مي فشرد
با تو اي خواب ، نبرد من و دل زينت سبب است
مرغ شب آمد و در لانه ي تاريك خزيد
نغمه اش را به دلم هديه كند بال نسيم
آه ... بگذار كه داغ دل من تازه شود
روح را نغمه ي همدرد فتوحي ست عظيم
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
ارمغان فرشته

ارمغان فرشته

با نوازشهاي لحن مرغكي بيدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوي خواب
چون گشودم چشم ، ديدم از ميان ابرها
برف زرين بارد از گيسوي گلگون ، آفتاب
جوي خندان بود و من در اشك شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گيسوي من كوشيد با آثار خواب
وز كشاكشهاش طرح گيسوانم تازه شد
سايه روشن بود روي گيتي از خورشيد و ابر
ابر ها مانند مرغاني كه هر دم مي پرند
بر زمين خسسبيده نقش شاخهاي بيد بن
گاه محو و گاه رنگين ليك با قدي بلند
بره ها با هم سرود صبحدم خواندند و نيست
جز : كجايي مادر گمگشته ؟ قصدي ز آن سرود
لك لك همسايه بالا زد سر و غليان كشيد
جفت او در آشيان خفته ست بر آن شاخ تود
آن نشاط انگيز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آميخت در غمهاي من
حزن شيريني كه هم درد است و هم درمان درد
سايه افكن شد به روح آسمان پيماي من
خنده كردم بر جبين صبح با قلبي حزين
خنده اي ، اما پريشان خنده اي بي اختيار
خيره در سيماي شيرين فلك نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه ، جانانه يار
ناگهان در پرنيان ابرها باغي شكفت
وز ميان باغ پيدا شد جمالي تابناك
آمد از آن غرفه ي زيباي نوراني فرود
چون فرشته ، آسماني پيكري پر نور و پاك
در كنار جوي ، با رويي درخشان ايستاد
وز نگاهي روح تاريك مراتابنده كرد
سجده بردم قامتش را ليك قلبم مي تپيد
ديدمش كاهسته بر محجوبي من خنده كرد
من نگفتم : كيستي ؟ زيرا زبان در كام من
از شكوه جلوه اش حرفي نمي يارست گفت
شايد او رمز نگاهم را به خود تعبير كرد
كز لبش باعطر مستي آوري اين گل شكفت
اي جوان ، چشمان تو مي پرسد از من كيستي
من به اين پرسان محزون تو مي گويم جواب
من خداي ذوق و موسيقي خداي شعر و عشق
من خداي روشنيها من خداي آفتاب
از ميان ابرهاي خسته اين امواج نور
نيزه هاي تيرگي پير اي زرين من است
خسته خاطر عاشقان هستي از كف داده را
هديه آوردن ز شهر عشق ، آيين من است
نك برايت هديه اي آورده ام از شهر عشق
تا كه همراز تو باشد در غم شبهاي هجر
ساحلي باشد منزه تا كه درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهاي تو در درياي هجر
اينك اين پاكيزه تن مرغك ، ره آورد من است
پيكري دارد چو روحم پاك و چون مويم سپيد
اين همان مرغ است كاندر ماوراي آسمان
بال بر فرق خداي حسن و گلها گستريد
بنگر اي جانانه توران تا كه بر رخسار من
اشكهاي من خبردارت كنند از ماجرا
ديدم آن مرغك چو منقار كبود از هم گشود
مي ستايد عشق محجوب من و حسن تو را
 

p_sh

عضو جدید
خفتگان

خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند
رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
با من و دردی کهن ،‌ تجدید عهد صحبتی کردند
من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار
و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور
روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای
در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور
یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
در دشت و در دامن
یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
من نمی رفتم به راه دور
به همین نزدیکها اندیشه می کردم
همین شش سال و اندی پیش
که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
گام خویش
یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خک و خاموشی
پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
دیدم ایشان نیز
سوی ن گفتی نگاه عبرتی کردند
گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
ای بی آزرمان زیبا رو
ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او
رنگ و نیرنگ شما ایا کدامین رنگسازی را بکار اید
بیندش چشم و پسندد دل
چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، اید ؟
خواندم این پیغام و خندیدم
و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
خفتگان نقش قالی همنوا با من
می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند
 

p_sh

عضو جدید

وندانستن

شست باران بهاران هر چه هر جا بود
یک شب پک اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیک پنداری
هر کسی با خویش تنها بود
ماه می تابید و شب آرام و زیبا بود
جمله آفاق جهان پیدا
اختران روشنتر از هر شب
تا اقاصی ژرفنای آسمان پیدا
جاودانی بیکران تا بیکرانه ی جاودان پیدا
اینک این پرسنده می پرسد
پرسنده : من شنیدستم
تا جهان باقی ست مرزی هست
بین دانستن
و ندانستن
تو بگو ، مزدک !‌ چه می دانی ؟
آنسوی این مرز ناپیدا
چیست ؟
وانکه زانسو چند و چون دانسته باشد کیست ؟
مزدک : من جز اینجایی که می بینم نمی دانم
پرسنده : یا جز اینجایی که می دانی نمی بینی
مزدک : من نمی دانم چه آنجه یا کجا آنجاست
بودا : از همین دانستن و دیدن
یا ندانستن سخن می رفت
زرتشت : آه ، مزدک ! کاش می دیدی
شهر بند رازها آنجاست
اهرمن آنجا ، اهورا نیز
بودا : پهندشت نیروانا نیز
پرسنده : پس خدا آنجاست ؟
هان ؟
شاید خدا آنجاست
بین دانستن
و ندانستن
تا جهان باقی ست مرزی هست
همچنان بوده ست
تا جهان بوده ست


 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
با همين دل و چشم‌هايم، هميشه

با همين دل و چشم‌هايم، هميشه

با همين چشم ، همين دل
دلم ديد و چشمم مي گويد
آن قدر كه زيبايي رنگارنگ است ،‌هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زيباست، ‌زيباست ،‌زيباست
و هيچ چيز همه چيز نيست
و با همين دل، همين چشم
چشمم ديد ، دلم مي گويد
آن قد كه زشتي گوناگون است ،‌هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زشت است،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هيچ چيز همه چيز نيست
زيبا و زشت، همه چيز و هيچ چيز
و هيچ ، هيچ، هيچ، اما
با همين چشم‌ها و دلم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است
از همه كوچكتر
و با همين دلو چشمم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شايد همه آرزوها بزرگند ، شايد همه كوچك
و من هميشه يك آرزو دارم
با همين دل
و چشم‌هايم
هميشه

 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
خزاني

خزاني

پاييز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
آنك ، بر آن چنار جوان ، آنك
خالي فتاده لانه ي آن لك لك
او رفت و رفت غلغل غليانش
پوشيده ، پاك ، پيكر عريانش
سر زي سپهر كردن غمگينش
تن با وقار شستن شيرينش
پاييز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
رفتند مرغكان طلايي بال
از سردي و سكوت سيه خستند
وز بيد و كاج و سرو نظر بستند
رفتند سوي نخل ، سوي گرمي
و آن نغمه هاي پاك و بلورين رفت
پاييز جان ! چه شوم ، چه وحشتناك
اينك ، بر اين كناره ي دشت ، اينك
اين كوره راه ساكت بي رهرو
آنك ، بر آن كمركش كوه ، آنك
آن كوچه باغ خلوت و خاموشت
از ياد روزگار فراموشت
پاييز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
چون من تو نيز تنها ماندستي
اي فصل فصلهاي نگارينم
سرد سكوت خود را بسراييم
پاييزم ! اي قناري غمگينم

 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
در آن لحظه

در آن لحظه

در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگاه كردم
كلاغي روي بام خانه‌ي همسايه‌ي ما بود
و بر چيزي، نمي‌دانم چه ، شايد تكه استخواني
دمادم تق و تق منقار مي زد باز
و نزديكش كلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي‌دانم چرا، شايد براي آن‌كه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي كرد
كه در آن موجها شايد يكي نطقي در اين معني كه شيرين است غم
شيرين تر از شهد و شكر مي كرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و بسياري صداهايي كه دارد تار و پودي گرم
و نرم
و بسياري كه بي شرم
در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنكه اين دنيا كشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن لحظه يكي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيابزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
بغارت با شنتابي آشنا مي برد و مي رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و مي دانم چرا خواست
و ميدانم كه پوچ هستي و اين لحظه‌هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
نا گه غروب كدامين ستاره ؟

نا گه غروب كدامين ستاره ؟

با آنكه شب شهر را ديرگاهي ست
با ابرها و نفس دودهايش
تاريك وسرد و مه آلود كرده ست
و سايه ها را ربوده ست و نابود كرده ست
من بافسوني كه جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سايه ام را
با سايه ي خوددر اطراف شهر مه آلود گشتم
اينجا و انجا گذشتم
هر جا كه من گفتم ، آمد
در كوچه پسكوچه هاي قديمي
ميخانه هاي شلوغ و پر انبوه غوغا
از ترك ،ترسا ، كليمي
اغلب چو تب مهربان و صميمي
ميخانه هاي غم آلود
با سقف كوتاه و ضربي
و روشنيهاي گم گشته در دود
و پيخوانهاي پر چرك و چربي
هر جاكه من گفتم ، آمد
اين گوشه آن گوشه ي شب
هر جا كه من رفتم آمد
او ديدمن نيز ديدم
مرد و زني را كه آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان مي‌چميدند
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ايشان
حتي بگو باد دامان ايشان
ميشد نهيبي كه بي شك
انگار گردنده چرخ زمان را
اين پير پر حسرت بي امان را
از كار و گردش مي انداخت ، مغلوب مي كرد
و پيري و مرگ را در كمينگاه شومي كه دارند
نوميده و مرعوب مي كرد
در چار چار زمستان
من ديديم او نيزمي ديد
آن ژنده پوش جوان را كه ناگاه
صرع دروغينش از پا درانداخت
يكچند نقش زمين بود
آنگاه
غلت دروغينش افكند در جوي
جويي كه لاي و لجنهايآن راستين بود
و آنگاه ديديم با شرم و وحشت
خون ، راستي خون گلگون
خونيكه از گوشه ي ابروي مرد
لاي و لجن را به جاي خدا و خداوند
آلوده ي وحشت وشرم مي كرد
در جوي چون كفچه مار مهيبي
نفت غليظ و سياهي روانبود
ميبرد و مي برد و مي برد
آن پاره هاي جگر ، تكه هاي دلم را
وز چشم من دورمي كرد و مي خورد
مانند زنجيره ي كاروانهاي كشتي
كاندر شفقها ،‌فلقها
در آبهاي جنوبي
از شط به دريا خرامند و از ديد گه دور گردند
درياخوردشان و سمتور گردند
و نيز ديديم با هم ، چگونه
جن از تن مرد آهسته بيرون مي آمد
و آن رهروان را كه يك لحظه مي ايستادند
يا با نگاهي بر او مي گذشتند
يا سكه اي بر زمين مي نهادند
ديديم و با هم شنيديم
آن مردكي را كه مي گفت و مي رفت : اين بازي اوست
و آن ديگير را كه مي رفت و مي گفت : اين كار هر روزي اوست
دو لابه هاي سگي را سگي زرد
كه جلد مي رفت ،‌ مي ‌ايستاد و دوان بود
و لقمه اي پيش آن سگ مي افكند
ناگه دهان دري باز چون لقمه او را فرو برد
ما هم شنيديم كان بوي دلخواه گم شد
و آمد به جايش يكي بوي دشمن
و آنگاه ديديم از آن سگ
خشم و خروش و هجويمي كه گفتي
بر تيرهشب چيره شد بامداد طلايي
اما نه ، سگ خشمگين مانده پايين
و بر درخت ست آنگربه ي تيره ي گل باقلايي
شب خسته بود از درنگ سياهش
من سايه ام را بهميخانه بردم
هي ريختم خورد ،‌ هي ريخت خوردم
خود را به آن لحظه ي عالي خوب و خالي سپردم
با هم شنيديم و ديديم
مي‌خواره ها و سيه مستها را
وجامهايي كه مي خورد بر هم
و شيشه هايي كه پر بود و مي ماند خالي
و چشم هارا و حيراني دستها را
ديديم و با هم شنيديم
آن مست شوريده سر را كه آواز مي خواند
و آن را كه چون كودكان گريه مي كرد
يا آنكه يك بيت مشهور و بد را
مي خواند و هي باز مي خواند
و آن يك كه چون هق هق گريه قهقاه مي زد
مي گفت : اي دوست ما را مترسان ز دشمن
ترسي ندارد سري كه بريده ست
آخرمگر نه ، مگر نه
در كوچه ي عاشقان گشته ام من ؟
و آنگاه خاموش مي ماند ياآه مي زد
با جرعه و جامهاي پياپي
من سايه ام را چو خود مست كردم
همراه آن لحظه هاي گريزان
از كوچه پس‌كوچه ها بازگشتم
با سايه ي خسته و مستم ،افتان و خيزان
مستيم ، مسيتم ، مستيم
مستيم و دانيم هستيم
اي همچو منبر زمين اوفتاده
برخيز ، شب دير گاهست ، برخيز
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دست
ديگر نه پاي و نه رفتار
تنها تويي با من اي خوبتر تكيه گاهم
چشمم ، چراغم ، پناهم
من بي تو از خود نشانينبينم
تنهاتر از هر چه تنها
همداستاني نبينم
با من بمان اي تو خوب ، اي بيگانه
برخيز ، برخيز ، برخيز
با من بيا اي تو از خود گريزان
من بي توگم مي كنم راه خانه
با من سخن سر كن اي ساكت پرفسانه
آيينه بي كرانه
مي ترسم اي سايه مي ترسم اي دوست
مي پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرين و خشمكدامين سگ صرعي مست
اين ظلمت غرق خون و لجن را
چونين پر از هول و تشويش كرده‌ست ؟
اي كاش مي شد بدانيم
ناگه غروب كدامين ستاره
ژرفاي شب را چنين بيش كرده ست ؟
هشدار اي سايه ره تيره تر شد
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگرنه ديوار نه دوست
ديگر به من تكيه كن ، اي من ، اي دوست ، اما
هشدار كاين سو كمينگاه وحشت
و آنسو هي ولاي هول است
وز هيچيك هيچ مهري نه بر ما
اي سايه ، ناگه دلم ريخت ، افسرد
اي كاش مي شد بدانيم
نا گه كدامين ستاره فرومرد ؟
 
آخرین ویرایش:

p_sh

عضو جدید
منزلی در دوردست

منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
 

arghavan.z

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:
... باری ، حکایتی ست
حتی شنیده ام

بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
هر جا که مرز بوده و خط ،‌پاک شسته است
چندان که شهربند قرقها شکسته است
و همچنین شنیده ام آنجا

باران بال و پر
می بارد از هوا
دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو

حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
بیدار راستین شده خواب فسانه ها
مرغ سعادتی که در افسانه می پرید

هر سو زند صلا
کای هر کئی ! بیا
زنبیل خویش پر کن ، از آنچت آرزوست
و همچنین شنیده ام آنجا

چی ؟
لبخند می زنی ؟
من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی

آری ، حکایتی ست
شهری چنین که گفتی ، الحق که ایتی ست
اما
من خواب دیده ام

تو خواب دیده ای
او خواب دیده است
ما خواب دی...ـ
بس است :gol:
 
بالا