نتایح جستجو

  1. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    تا مامان آماده حمله به طرف من شد،دستم را روی میز کشیدم و تمام چیزهایی را که روی آن بود،به روزی زمین پرت کردم.همه چیز شکست.از دستم داشت خون می آمد.مدام فریاد می زدم. ـ ازت متنفرم دانیال .چرا نمی فهمی. با سیلی مادرم،ساکت شدم و دیگر حرفی نزدم و قبل از اینکخ بتوانند جلویم را بگیرند،از در بیرون...
  2. samaneh66

    نامردی دو پسر نسبت به یه دختر!!!!

    :eek::eek::eek::eek::eek: آخه از اون دوتا میترسه که نرفته والا خودش هم میدونه که باید بره :D
  3. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    مامان تا مرا دید،به طرفم دوید و با نگرانی پرسید: ـ مها کجا بودی؟چرا اینقدر خیس شدی!باز دوباره سرما می خوری. بیتا مرا به اتاقش برد و سریع برایم لباس آورد تا عوض کنم و گفت: ـ چرا با خودت این کار را می کنی؟چرا اینقدر بی تفاوت شدی؟ پتو را کشیدم رویم و گفتم: ـ ملامت کافی ست،سردم است.بگذار بخوابم...
  4. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    منظورم این است همانطور که من نقطه ی پایان رابطه ی پدرام و ارزو بودم.کس دیگری هم با فرستادم آن گل باعث شد رابطه ی ما از هم بپاشد،درحالیکه ما قبلا به نقطه ی پایان رسیده بودیم و اقدام دختر دایی ام مینو،تاثیری در ادامه یا از هم پاشیدگی اش نداشت.من از هیچ کس توقع ندارم درکم کند،ولی کاش حداقل تو که از...
  5. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    تا نزدیک ظهر هر چه به خود فشار آوردم،نتوانستم با پوریا تماس بگیرم.به خانه ی عمو که رفتیم،کلافه بودم و یک جا بند نمی شدم،صدای گفت و شنود و قهقه های خنده اطرافیان ازارم می داد.دلم می خواست دستم را روی گوشم بگذارم و فریاد بزنم کافی ست،بس کنید،دارم دیوانه می شوم.بیتا آهسته به نجوا پرسید: ـپس چی...
  6. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    تا رسیدیم جلوی ویلا،دیدم یک نفر خم شده و دارد چمدانها را از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد،اول فکر کردم دایی ست.جلو رفتم تا سلام کنم که مسعود،سرش را بالا آورد.انگار آب سردی را روی سرم ریختند.به گرمی سلام کرد. حواسم پرت شده بود.با دستپاچگی جواب سلامش را دادم.زن دایی را محکم در آغوش گرفتم.به دایی...
  7. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    خودم را روی تخت بیتا انداختم،سرم را زیر پتو پنهان کردم و تا می توانستم به حال خودم و پدرام گریستم و در همان حال خوابم برد.چشمهایم را که باز کردم،سپیدی صبح را دیدم.بیتا که روی زمین خوابیده بود،تا دید بیدار شدم،پرسید: ـ بهتری؟ یادم افتاد که شب گذشته حالم خیلی بد بود.گفتم: ـ تو چرا زیر پای من...
  8. samaneh66

    خوشم نیامد بار اول هم قبل از ارسال لینک دیدمش اما نخوندمش چون از نظرم تا حدودی بی شرمیه

    خوشم نیامد بار اول هم قبل از ارسال لینک دیدمش اما نخوندمش چون از نظرم تا حدودی بی شرمیه
  9. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    بغض گفتم: ـ خودت را ناراحت نکن.تو که تقصیری نداشتی.شاید قسمت نبود و این ماجرا باید اینطوری تمام می شد. ـ اما تو همه ی عشق و احساست را نثارش کردی و از هیچ فداکاری ای دریغ نداشتی.پدرام چشمهایش را به روی واقعیت بست و با تصور غلط هم به خودش صدمه زد،هم به تو.اصلا دلم نمی خواست دیگر اسمش را بیاورم.نه...
  10. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    با چشم غره مامان،جمله ام را ناتمام گذاشتم و ساکت شدم.از خانه که بیرون آمدیم،آقا سهراب را دیدم.سربه زیر انداختم تا مجبور نباشم به او سلام کنم.بیتا با تعجب پرسید: ـ حالت خوب است مها؟مها از صبح با همه لج کردی. به رویم نیاوردم که منظورش را فهمیده ام و با تعجب پرسیدم: ـ چطور مگر؟ ـ خودت بهتر می دانی...
  11. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    ـ شاید تو داری اشتباه می کنی. ـ من چی را اشتباه می کنم؟آخر تو که از هیچی خبر نداری،چطور می توانی قضاوت کنی.حالا خوب است خودت می بینی که شبها چه عذابی می کشم.من اشتباه نمی کنم.حتی اگر به قول تو اشتباه هم بکنم،دوست دارم تا آخر عمر در این اشتباه باقی بمانم.من در حسرت چند لحظه دیدن پدرام می سوزم،می...
  12. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    ولی چهره ات چیز دیگری می گوید.راستی دیشب تو بودی فریاد می زدی؟ ـ بله راستش خواب بدی دیدم.ببخشید اگر بیدارتان کردم. ـ از این بابت مشکلی نیست.من نگران تو شدم،چون انگار از عمق وجودت فریاد می زدی. مامان چپ چپ نگاهم کرد و گفت: ـ ژاله جون،مها مدتی ست که اینطور شده. ـ مگر چند بار این مشکل برایش پیش...
  13. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    چند روز بعد،پس از صرف صبحانه،تا خواستم سفره را جمع کنم،مامان گفت: ـ به جای این کار برو وسایلت را جمع کن. با این تصور که قصد مراجعت به تهران را داریم،شور و هیجانم را پنهان کردم،در ظاهر خود را بی تفاوت نشان دادم و پرسیدم: ـ قرار است برگردیم تهران؟ ـ نه،از عمو اجازه گرفتم من و تو به خانه سهراب...
  14. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    دیشب خواب بابا را دیدم.هرچه صدایش می زدم نمی شنید.من هم حالم بد بود.بیتا بلند شد برایم اب آورد.همین. منتظر جوابش نماندم و به اشپزخانه رفتم.بیتا و زیبا داشتند برنج پاک می کردند تا خواستم کمک کنم،مانعم شدند.دیدم ظرفشویی پر از ظرف است،بی اعتنا به اعتراض زن عمو و مادر زیبا،تند و سریع همه ی آنها را...
  15. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    ادامه داد: ـ راستش وقتی ایام عید عمه هایم به ساری می آیند،از اینکه از هوای آلوده و دود ماشین های تهران دور شده اند خیلی خوشحال می شوند و احساس آرامش می کنند،به نظر می رسد تو این احساس را نداری. مامان گفت: ـ نه زیبا جون،اتفاقا مها خیلی شمال را دوست دارد.فقط چون خانواده دایی اش همراه ما نیستند...
  16. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    چند ساعت قبل از سفرمان،مژده به دیدنم آمد و کمکم کرد تا وسایلم را جمع کنم.به کشوی میزم که رسیدم،عکس پدرام را برداشتم و گذاشتم توی کیفم.این تنها یادگاری بود که از او داشتم.می رفتم،درحالیکه هم یادگاری اش با من بود و هم خاطره هایش. مژده را بغل کردم،یاد روزی افتادم که پدر تازه مرده بود.انگار تمام غصه...
  17. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    با اشک ریختن زیر پتو و فکر کردن به حرفهای مادرم خوابیدم.صبح که از خواب برخاستم،سرگیجه داشتم و اصلا حالم خوب نبود.بلاتکلیفی داشت دیوانه ام می کرد.بعید می دانستم به این زودی ها بتوانم خودم را پیدا کنم. اصلا گذر زمان را نفهمیدم.صدای زنگ در که به گوش رسید،مامان برای گشودنش به حیاط رفت.از پنجره که...
  18. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    بله خانم،قرار بود بیایم،البته قبل از اینکه ایشان را خوب بشناسم،ولی حالا دیگر نه. احساس کردم مادرم دارد پس می افتد.زن دایی زیر بازویش را گرفت تا مانع از افتادنش شود.لرزش اشک را برای فرو ریختن در دیدگانش دیدم و صدای نالانش را شنیدم: ـ مها حرف بزن،این آقا چرا اینطوری حرف می زند؟مگر تو چه کار...
  19. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    آن شب تا صبح فقط کابوس می دیدم.رگبار باران به شیشه ها شلاق می زد و یکنواخت و بدون مکث تا سپیده دم می بارید.از خواب که می پریدم،چشم به سقف می دوختم تا دوباره خوابم نبرد و با کابوسهایم درگیر نشوم. فردا روز خسته کننده ای بود.تمام مدت نشستم و چشم به صفحه تلویزیون دوختم،بی آنکه حتی یک لحظه هم فکرم را...
  20. samaneh66

    رنگ گل نسترن

    بیرون برو...برو. نگاهش کردم،تا شاید بگوید نرو،اما مردمک دیدگانش در دریایی از اشک غوطه ور بود.خدای من چرا...چرا گذاشتم کار به اینجا بکشد.با آخرین قوای باقی مانده ام زار زدم: ـ پدرام من دوستت دارم. روی برگرداند و گفت: ـ اگر دوستم داری برو و اینقدر آزارم نده. دیگر ماندنم در آنجا ثمری نداشت.عشق من...
بالا