دستش را روی نرده ها گرفت .و بالا رفت احساس میکرد تمام خاطرات کودکیش بابالا رفتن از روی هر کدام از این پله ها باز میگردد وقتی به طرف درب قهوه ای رنگ اخر راهرو رسید حس کرد تمام بدنش فلج شده و تاب ایستادن ندارد.حالت تهوع داشت حالش از این خانه ی دل گیر به هم می خورد دستش را روی در گذاشت و چند بار بر...