رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-عزیز دلم..حوله یادت رفت
-الهه که از شدت خشم در حال انفجار بود به سمت درب خروجی حرکت کرد
فرنام اهسته رو به ترانه کرد
-چیزی که بهت نگفت
ترانه دستش را خشک کرد و سرش را تکان داد
ترانه وارد سالن شد مریم خانوم که مشغول خوردن میوه بود گفت
-بیا عزیزم..بیا این جا پیش خودم بشین ...
-مهر ی خانوم همان طور عصبی باد زدن خودش بود گاهی بادبزن را جمع میکرد. بعد هم به ترانه خیره میماند
مهناز خانوم رو به او کرد
-میوه بخور مهری جون..
-میل ندارم..این جا چقدر گرمه...
این دفعه نوبت مامان فخری بود با هیکل گشوت الودش لنگان لنگان امد. وقتی شیرینی را روی میز گذشات خطاب به مهری خانوم با لهجه ی شیرینش گفت
-مهری خانوم...گرمت نیست ..اتیشتت تنده.. ادم اتیشش تند باشه فشارش میره بالا...
همه داشند به حرف های فخری خانوم گوش میدادند مهتاب حس میکرد روی ابرهاست فرنام به زحمت جلوی خنده اش را گرفته بود.ساسان برای این که نخندد به سقف خیره شده بود و وانمود می کرد در حال جستجوی چیزی است.بقیه متعجب به مهری خانوم نگاه میکردند
مامان فخری ادامه داد
-خانوم جون تو ده ما یکی بود که اتیشش مثل شما تند بود..منم همش براش گل گاو زبون دم می کردم میدادم بهش..میخواین برای شما هم دم کنم...اره...
مامان فخری با سادگی حرف میزد.مهری خانوم ناگهان بلند شد.
وانمود میکرد ارام است
-خوب دیگه ما باید بریم
با صدای بلند گفت
-الهه..الهه...بیا میخوایم بریم
مهتاب کنار خاله مهری ایستاد و ارام گفت
-خاله..الهه بیرونه..داره سیگار میکشه
خاله مهری برای این که بیشتر از این ضایع نشه .باد بزنش را سریع تکان داد.و رو به مریم خانوم و بقیه خانوم های جمع کرد
-وای نمی دونم ..چرا امشب بچشم این قدر عصبی شده..خوب کاری نداری مریم جون پیش ما هم بیاین...خوشحال میشیم..خداحافظ .. داداش خداففظ مجید جان خداحافظ....کنار ترانه که رسید با او دست داد. وبا صدای نسبتا بلندی گفت
-لقمه ی بزرگی برداشتی..مواظب باش خفه نشی
بعد دست ترانه را رها کرد و رفت .ترانه بهت زده بود
سعید نگاهی به فرنام کرد با او دست داد
-خوشبخت بشی پسرم...شما هم همین طور ترانه خانوم...به پای هم پیر شید ایشالا...
ترانه زیر لب تشکری کرد
فرنام ارام کنار گوشش گفت:
به حرف های خاله مهری اهمیت نده..واسه همه همین طوره ..حتی با ساسان و مهتاب هم خداحافظی نکرد..حسوده همیشه همین طور بوده
ترانه لبخندی زد
-مهم نیست...
سعید هنگام رفتن رو به به شهرام کرد
-از طرف من از بچه ها عذر خواهی کن..من واقعا شرمنده ام
شهرام دستش رابه دور گردن او حلقه کرد
- تو با اونا فرق میکنی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فصل بیست و ششم




ترانه زوم کن ها را روی میز گذاشت .صدای در که امد نگاهی به احمد اقا که برایش چای و قند میگذاشت کرد .میترا محبی در حالی که کیفش را روی دوشش انداخت و لبخندی زد
-خدای من...ترانه..خودتی ؟؟
ترانه سرش را پایین نگه داشت و خندید
-عزیزم...چقدر عوض شدی
با دو تا دستش دست های ترانه را .انگشتش روی حلقه ی ترانه کشیده شد
-ازدواج کردی؟اره؟
ترانه لبخندی زد .سرش را تکان داد
-مبارک باشه...مبارک باشه عزیزم...
ترانه در اغوش گرفت و بوسید
فرنام بیرون امد .
-ترانه این یکی رو هم بنویس..
نگاهش به خانوم محبی افتاد.میترا با تعجب در حالی که هنوز ترانه را در اغوش داشت به فرنام نگاهی کرد.نگاهش از فرنام به حلقه ی او افتاد
-نکنه..نکنه..شما دو تا با هم ازدواج ..اره؟
ترانه هنوز میخندید دوباره سرش را تکان داد این بار میترا محکم تر او را در اغوش کشید
-وای...تبریک میگم..فکر نمی کردم...اصلا....
فرنام با جلیقه ی بافتنی شیری رنگ و لباس مردانه ی سفید و و شلوار نخودی رنگش او را از همیشه زیباتر کرده بود دستهایش را در جیبش کرد
-خانم محبی اگه میدونستیم ..اینقدر شما خوشحال میشین زودتر میگفتیم
خانوم محبی خندید.دست ترانه را گرفت نگاهی به فرنام کرد
-این طوری نمیشه ..باید یه شیرینی به ما بدید
فرنام احمد اقا را صدا زد
-احمد اقا بپر واسه بچه ها شیرینی بخر بیار ...
-اقا به چه مناسبت؟
قبل از این که فرنام جواب احمد اقا را بدهد میترا با شادی گفت
-اقای معینی و خانوم سمیعی باهم ازدواج کردن
احمد اقا پول را توی جیبش گذاشت
-به به...به سلامتی تبریک میگم ..این شیرینی واقعا خوردن داره
چند ساعت بعد همه در حال خوردن شیرینی بودن هر کسی میامد نگاهی به کارمندان که کنار میز ترانه جمع شده بودن میکرد و شیریینی بر میداشت .انگار زنگ تفریح مدرسه ای به صدا در امده بود .فرنام شیرینی را دردهانش گذاشت به ترانه نگاهی کرد اشاره ا ی به او کرد و خودش داخل دفتر شد
-هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر از شنیدن خبر ازدواج من خوشحال بشن
ترانه نگاهش کرد
-خیلی دوستت دارن..خوش به حالت...
-خوب منم تو رو دوست دارم
ترانه لبخندی زد .فرنام شانه هایش را بالا انداخت و با حالت جالبی گفت
-باور کن
ترانه خندید.هرر دو برای لحظاتی به هم خیره شدند .که در باز شد
-ببخشید ..ببخشید...سلام سلام...
فرنام عصبانی شد ولی به روی خودش نیاورد
-تو هنوز نمی دونی نباید بدون در زدن وارد جایی بشی؟
سااسن پشت سرش رابا کاغذی که در دست داشت خاراند
-نه...ببخشید...اخه عادت کردم ...دیگه ...
بعد به سرعت از در خارج شد.فرنام دستی به سرش کشید نففسش را یبرون داد .
-نشد بخوام حرفی بزنم...این نیاد تو...توفیق اجباری هم هست ..نمیشه کاریش کرد..چیزی بهش گفت..از حالا باید یه فکر هم به این یکی کنم

ادامه داستان.....


-فرنام


-جانم؟


مهناز خانوم جارو برقی را به طرف دیگری کشید و سیمش را درست کرد


-میگم چطوره با ترانه برین نوشهر ...برین یکمی بگردین...خسته شدی..هم برای خودت خوبه هم برای ترانه...این چند روز هم که داییت اینجا بود ...یه خورده طفلی معذب بود...برین ویلا...


-نمی دونم مامان....راستی دایی اینا کی بر میگردن؟


-والا صبح که رسیدن ...من با داییت تماس گرفتم ..گفت چند روزی اصفهان هستن....میگفت فامیلای مریم قبلا جا رزو کردن...قرار شد وقتی برگشتن بیان این جا


فرنام از جایش بلند شد


-باهاش حرف بزن مادر



-چشم


ترانه تاپ ارغوانی رنگی بر تنش بود .موهایش را شانه کشید و کنار جالباسی ایستاد دستش را در کیفش کرد همان طور که در جستجو بود فرنام در زد و در باز شد هر دو با تعجب به هم خیره شدند.فرنام دستی به سرش کشید.ترانه همسر شرعیش بود.ترانه در سکوت به فرنام نگاه میکرد و فرنام سرش پایین بود و نمی دانست چه کا ر باید انجام دهد.فرنام در را بست .همان طور که ایستاده بود گفت


-ترانه...دوست داری بریم مسافرت؟


ترانه همان طور که روی برس قرمز رنگی که توی دستش بود میکشید گفت


-پس کارمون چی میشه؟


-مرخصی..عزیزم..مرخصی رو واسه همین روزها گذاشتن..بعدشم این هفته عیده...الان راه میافتیم..تاقبل از عید قول میدم این جاییم...پنج روز اول رو هم که همه تعطیلن...یک روز قبل از سال تحویل اینجاییم..اگه هم خوشت اومد بازم می مونیم...


گردنش را کج کرد با همان حالتی که ترانه ان را دوست داشت گفت


-باشه؟


ترانه لبخندی زد


-باشه...


-مرسی عزیزم...پس شب وسایلت رو اماده کن ..صبح راه میافتیم


فرنام بیرون رفت و در را بست هنوز چند لحظه ای نگذشته بود دوباره در باز شد فرنام از چهار چوب در اهسته گفت


-یه چیزی یادم رفت..میخواستم بگم..موهات خیلی خوشگله


و در را بست. ترانه خندید .دستی به موهای بازش کشید از زمانی که عقد کرده بودند فرنام موهایش را ندیده بود بعد از عقد تنها موقع خواب موهایش را باز کرده بود..بعدش هم که دایی فرنام امده بود.تا الان که بعد از حمام موهایش را شانه کرده بود...


بعد از شام ساسان رو به فرنام کرد


-کی بر میگردین؟


-نمی دونم... تا سال تحویل پنج روز مونده...شاید قبل از سال تحویل برگشتیم ..البته اگه ترانه خوشش اومد بیشتر می مونیم...تو این چند روز زحمت شرکت پای توئه..دیگه شرمنده ببخشی..جبران میکنم


ساسان فنجانش را روی میز گذاشت.چشمکی زد


-تو به اندازه ی کافی جبران کردی رفیق...برو خیالت هم تخت...


فخری خانوم رو به ترانه کرد


-ترانه جان ..بیا مادر بگو چی براتون اماده کنم..فردا تا برسین دیگه وقت نهار میشه..بیا عزیزم


ترانه بلند شد و با فخری خانوم به اشپزخانه رفت .


مهناز خانوم رو به فرنام کرد


-فرنام مادر..یادت نره فردا موبایلت رو شارز کنی..امروز هر چی زنگ زدم خاموش بود...


-تو شرکت جا مونده فردا میریم اونجا از همونجا حرکت میکنیم


ساعت تقریبا دوازده و نیم بود که فرنام با احتیاط وارد اتاق مهتاب شد .


مهتاب که چراغ مطالعه ی بالای سرش را روشن کرده بود اهسته روی که ترانه بیدار نشود گفت


-بیا تو...


-مزاحم که نیستم


-نه عزیزم...داشتم کتاب میخوندم..بیا ...


فرنام کنار در نشست.مهتاب یک دستش را حائل سرش کرد


-خوابت نمی بره؟


-مهتاب..


-جانم؟


-به نظرت به من اعتماد میکنه؟


-اره عزیزم...خیلی دوستت داره..با دکتر مشورت کردی؟


-اره ..همون حرف های هییشگی ..گفت باید سعی کنی بهت اعتماد کنه..میگفت باید حس ازدی و اراامش رو با هم داشته باشه..


-راست میگه..هیچ دختری خوشش نمیاد مردش بهش زور بگه...


-نمی دونم مهتاب ..صداقت میگفت باید راحتش بذاری بایدبذاری خودش پیش قدم بشه...در غیر این صورت فکر میکنه محبتت کذاییه....


-راست میگه...فرنام ..اون واقعا عاشقته


فرنام نگاهش را به ترانه دوخت.پتوی روی او را بالاتر کشید .چراغ را خاموش کرد و رفت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه نگاه بندازببین همه چیز رو بردی
-اره مامان ..
فرنام درب صندوق را بست
-مامان به ترانه بگو بیاد
فخری خانوم قران رو بالای سر ترانه گرفت .و ترانه را بوسید
-مواظب خودت باش دخترم...خدا به همرات ..صدقه یادت نره بدی
-چشم..چیزی نمی خواین براتون بیارم؟
فخری خانوم این بارمادرانه تر ترانه را در اغوش گرفت
-نمه مادر..سلامتی ...مواظب خودتون باشید..یه وقت تو اب نرید ها
فرنام لبخندی ززد
-چشم مامان فخری
مهناز خانوم رو به فرنام کرد
-مادر ..رسیدی حتما زنگ بزن...یادت نره...مواظب خودتون باشین
ترانه را در اغوش گرفت و بوسید .مهتاب هم همین طور
مهتاب کاسه ی اب را برداشت ترانه کنار درب ماشین ایستاده بود .فرنام از زیر قران رد شد رو به مهتاب کرد
-کار ی نداری..؟
-نه..خدا به همراتون...
وقتی هر دو سوار شدند .مهتاب کاسه ی اب را پشت سرشان خالی کرد
*************************
-ترانه...دوست داری قبل از رفتنمون جایی بریم؟
ترانه با لبخند نگاهش کرد
-اگه بگم بریم یه جایی ..ناراحت نمیشی؟
-نه عزیز دلم ..بگو....
ترانه سرش را پایین گرفت
-دلم برای بی بی گل خیلی تنگ شده ..از وقتی عقد کردیم..نرفتم پیشش....
-حتما..حتما عزیز دلم..خوب کاری کردی یادم انداختی
فرنام دسته گل زیبایی خریدو سوار شد
ترانه اب را روی سنگ ریخت .فرنام کنارش نشست.
-همیشه تنها می اومدم اینجا...بی بی گل این دفعه تنها نیستم...
رو به فرنام کرد و گفت
-دیگه جز تو وخانوادت کسی رو تو این دنیاا ندارم
-چرا داری؟سحر ..حاجی..خانوم محبی.....میبینیی حتی فامیلای تو بیشتر از من هستن..
ترانه خندید...
-دوست دارم بازم بیام این جا..میذاری؟
-معلومه عزیزم..فقط یه شرط داره..باید با خودم بیای ..باشه
ترانه گلی رو که توی دست بود روی سنگ گذاشت.
**************
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-دیگه داریم کجا میریم؟
فرنام نگاهش کرد
-چی فکر میکنی؟
ترانه خوشحال گفت
-سحر؟؟..اره داریم میریم پیش سحر..وای اخ جون...میدونی چند وقته ندیدمش
وقتی زنگ را زدند فرنام به ترانه اشاره کرد چیزی نگوید .دقایقی بعد صدای سحر امد
-کیه...کیه...اه...وای به حالت در رو باز کنم در رفته باشی
سحر روسری اش را درست کرد و در را باز کرد با دیدن ترانه خوشحال او را در اغوش کشید
-وای..ترانه..خودتی..چه قدر خوشگل تر شدی...عزیزم...وای..بفرمایید
فرنام در جواب سحر گفت
-نه ممنون...بایدزودتر راه بیفتیم..میخوایم بریم شمال
-به سلامتی...میدونی چند وقته نیومدی..واقعا که ...اگه میدونستم نمی ذاشتم شوهر کنی...
-ببخشید..حق داری..از این به بعد قول میدم همیشه پیش هم باشیم..قول....چه خبر از محسن؟
سحر روسی اش را درست کرد وبا حالتی غمگین گفت
-هیچی..بعد ا ز عقد تو که دیگه بهانه ای نداشتم ببینمش..چی کار کنم...تو کارگاه هم که نمیشه
-نگران نباش درست میشه..
-خدا کنه
فرنام رو به سحر کرد
-سحر خانوم چیزی نمی خواین از شمال براتون بیاریم؟
-نه سلامتی..مواظب ترانه جون باشین...
-چشم...
*********************************
فرنام توی چهار راه توقف کرد
-ترانه...
-بله؟
-به نظرت ..ما بلاخره میریم شمال یانه؟
ترانه خندید
-چطور؟
-اخه الان هم باید بریم شرکت...من دیروز گوشیم رو اون جا جا گذاشتم....تا من میرم بیارمش با خانوم محبی هم خداحافظی کن...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
****************
ساسان برگه ها را روی میز گذاشت
-به سلام شادوماد
وبا ترانه احوالپرسی کرد
ترانه رو به ساسان و فرنام کرد
-من میرم پیش خانوم محبی ...
فرنام همان طور که با ساسان حرف میزد گفت
-برو عزیزم
***********************
-میخواین کجای شمال برین؟
-هنوز نمی دونم میترا..
-حتما چتر ببرین الان بهاره..اونجا بارون میگیره..گرچه شمال همیشه بارون داره..خوش بگذره عزیزم...
-شما چی کار میکنین؟ تهران می مونین یا..؟
-نه عزیز دلم ..تهرانم...باید به خاطر اقای خوشگلم که داره از سفر میادبمونم..میخواد بیاد پیش عشقش..الهی قربونش برم..ترانه..نمی دونی چقدر دلم تنگ شده براش..بهتون خوش بگذره ..
ترانه و فرنام سوار شدندقبل از این که حرکت کنند ساسان خودش رابه ان ها رساند
-صبر کنین..صبر کنین...اینم سی دی...ترانه خانوم این فرنام ما هیچی تو ماشینش گیر نمیاد ....اهنگهاش همه عهد بوقیه
فرنام ماشین را روشن کرد
-دستت درد نکنه ساسان..مرسی..
ودستی برایش تکان داد و حرکت کرد
*********************************************
فرنام اهسته رانندگی میکرد .دلش نمی خواست لذت بودن با ترانه را از دست بدهد.
-خانومی...رو صندلی عقب میوه و تنقلات هست بیار بخوریم
ترانه پرتقال و سیب را برداشت بشقاب را روی پایش گذاشت و شروع به پوست گفتن میوه ها کرد.
-کدوم شهر میریم فرنام؟
-نوشهر..تا حالا رفتی؟
-اگه یه چیزی بگم بهم نمی خندی؟
-نه ..
-تا حالا اصلا شمال نرفتم...
فرنام سی دی ساسان را توی ضبط گذاشت
نگاش نکن مال منه
خوشگله خوشگله
مال کیه ..من من من
فرنام خنده اش گرفت
-اینا چیه دیگه...اه ساسان هم با این اهنگهایی که دوست داره
ترانه هم خندید
-خدا میدونه..واسه مهتاب هم از این چیزها میذاره گوش میده یا نه!بذار این یکی رو بذارم!
بخون..ترانه خون غم دارم امشب
من حتی از خودم
فرنام صدای موزیک ا قطع کرد
-بعد به من میگه اهنگ های عهد بوقی گوش میدم
-ترانه بیزحمت روی صندلی عقب یه پکه اونو بیار .ترانه پک را باز کرد و یکی از سی دی ها را به فرنام داد
فرنام بلافاصله ان را توی ضبط گذاشت.
چه جاده ی قشنگی داره
-اره ...همه ی جاده هاش قشنگن. اگه خوشت اومدهر سال میایم...
ترانه میوه ای را که پوست گرفته بود مقابل فرنام گرفت.
-این طوری نمی تونم ...خودت بذارتو دهنم...حواسم پرت میشه
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترانه سیب کوچکی را مقابل دهان فرنام گرفت.فرنام همه ی میوه را خورد


-به به چه مزه ای میده....


نگاهی عاشقانه به ترانه کرد.


ترانه سرش را به طرفف فرنام گرفت و به او خیره شد.فرنام استین هایش را تا ساعد بالا زده بود و رانندگی می کرد چقدر حالت نشستنش برای ترانه جذاب بود


-خانومی یکی دیگه میدی


ترانه سیب کوچک دیگری را به فرنام داد.


چقدر دیگه میرسیم؟


-خسته شدی؟


-یکم...


-یه خورده استراحت کن ..تا برسیم اذان شده...


چشم های ترانه روی هم بود .فرنام گوشه ای توقف کرد.کاپشن بادی سورمه ایش را زیر سر ترانه گذاشت


چشم هایش باز شد


-بخواب عزیزم..هنوز نرسیدیم..این طوری که تو خوابیدی گردنت درد میگیره


ترانه لبخند کم رنگی زد .فرنام حرکت کرد.صدای موزیک در ماشین پیچید و گوش ترانه را پر کرد


یه شب تو خواب وقت سحر


شهزاده ایی زرین کمند


نشسته بر اسب سفید


می اومد از کوه و کمر


میرفت و اتش به دلم میزد نگاهش


میرفت و اتش به دلم میزد نگاهش


کاشکی دلم رسوا بشه..دریا بشه ..


این دو چشم پر ابم..


روزی که بختم باز بشه


بیدار بشه..اون که اومد تو خوابم


شهزادیه رویای من شاید تویی


اون کس که شب در خوابم اید تویی تو.......


-خانومی...ترانه ...ترانه جان عزیزم...بیدار شو..بیدار شو که رسیدیم
ترانه چشمانش را گشود.باغ نسبتا کوچیکی که پر از گلهای زیبا بود رو به رویش قرارداشت .گلهای نیلوفر .لادن.گلهایی که شبیه فلفل های کوچک بودند.وقتی پیاده شدفرنام را دید که ساک خودش و ترانه راداخل میبرد.ترانه ویلای کوچکی را دید که سقفش ابی کم رنگ بود .بیرون ویلا نیمکت چوبی به همان رنگ خود نمایی میکرد.ارام به طرف درب وبلا رفت. داخل ویلا بوی نم می امد
-ترانه پنجره ها رو باز کن تا بوی نم کم بشه...فکر کنم دیشب بارون اومده...
ترانه پنجره ی سالن را باز کرد نگاهش بهتتک درختی که پشت ویلا در یک فضای سبز قرار داشت افتاد.فرنام از پشت سرش گفت
-دوستش داری؟
-خیلی قشنگه...خیلی..چه منظره ای داره
-اره..ویلا یکم کوچیکه اما خوبه...بابا وقتی این جار رو ساخت ما کوچیک بودیم..تو اون اتاق میخوابیدیم .وقتی بزرگتر شدیم...یا وقتی با دایی اینامی اومدیم...توی سالن می خوابیدیم ..جامون نمیشد اما بیرونش خیلی قشنگه..
-گلها رو هم بابا کاشته؟
-اره....این جا هرچی بکاری زود در میاد ..اب وهواش خوبه..پارسال بازسازیش کردیم..من میرم یه چرتی بزنم...واسه نهار بیدارم کن
فرنام خسته تر از ان بود که حرف دیگری بزند به سمت اتاق خواب راه افتاد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
**********************
-اوهوم..چی پخته..مامان فخری
فرنام مقداری از سبزی های تازه در دهانش گذاشت
ترانه میخندید
-فرنام...مامان فخری چند وقته پیش شما زندگی میکنه؟
-والا از وقتی که ما هنوز دنیا نیومده بودیم. بابا ..وقی مامان باردار بود میارش..خودش ما رو بزرگ کرده..بچه نداره...شوهرش فو ت کرده...اونم قبلا تو خونیه ما کار میکرد...زن خوبیه....یادمه وقتی اذیت میکردیم..مامان بهمون دعوا میکرد..مامان فخری بغلمون یمکرد میگفت به بچه هام چیزی نگو...خلاصه مامان فخری هم مامانمونه..
ترانه اهی کشید
-زن خوبیه
فرنام حرف را عوض کرد
اماده شو زودتر بریم بیرون ...این جا جاهای دیدنی زیاد داره

ترانه به پارچه هایی که روی میز حصیری گذاشته بودند نگاه کرد.
فرنام با لباس مردانه ی سفید و ابی و شلوار مشکی و ته ریش زیبایی که گذاشته بود خواستنی تر شده بود
از پشت سر ترانه گفت
-من اینجام ترانه
و به سمت کلاه های حصیری رفت
ترانه برگشت.فرنام را دید که در حال دادن پول به صاحب دکه است
-چی خریدی؟
فرنام یکی از کلاه های حصیری را روی سر ترانه گذاشت.کلاه دیگر رابه ترانه دادو سرش را خم کرد
ترانه کلاه راروی سرفرنام گذاشت .فرنام با چشمان شوخش روبه او کرد
-خانوم خوشگله کلاه میذاری سر شوهرت؟
ترانه خندید..پاهای ترانه سنگین شده بود
-دیگه نمی تونم راه برم
-نباید با این صندل ها می اومدی... شن زیاده..ممکنه بره توی پات...
کم کم نزدیک ساحل رسیدند.صدای موج های دریا به گوش میرسید
-دوست داری بریم پیش دریا؟
ترانه با ذوق کودکانه ای که برای فرنام هم عجیب بود برگشت و درحالی عقب عقب راه میرفت رو به فرنام کرد
-اره..بریم؟؟
-باشه فدات شم
فرنام به سمت ساحل دوید .صدای موج ها بیشتر شد ترانه نگاهش را به دریا دوخت
-چقدر بزرگه....
-خیلی بزرگه ..بزرگ و وسیع...ترانه من میرم کفشت رو از توی ویلا بیارم زود میام...همین جا وایسا ..تو اب هم نرو تا من بیام..
-باشه ..زود بیا
فرنام که رفت. ترانه روی تخته سنگی نشست و به دریا خیره شد .
صدای فرنام را شنید
-بگو سیب؟؟
ترانه برگشت .فلش دوربین غافلگیرش کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
کفش های ترانه را مقابلش گذاشت
-بریم تو اب؟؟
-اره بریم..فرنام..چیزی شده
-نه عزیزم..خییلی ناز شدیی..نمی دونی افتاب افتاده رو کلاهت ..کنار دریا ..چه عکسی میشه نه؟؟؟
ترانه خندید.هر دو به کنار ساحل رفتند
-هیچ وقت فکر نمیکردم..باتو بیام اینجا..بیشتر شبیه خوابه...
-تو که بهتر می تونی باورش کنی ..پس من چی باید بگم فرنام
فرنام سعی کرد حرف را عوض کنه
-ترانه تا حالا به این فکر کردی بچه داشته باشی؟
-بچه؟؟
-اره بچه؟ میدونی همه ی دخترا و پسرا بهش فکر میکنن؟
-نمی دونم ...من خالم رو ندیدم...اما بی بیگل میگفت قبل از عروسیش حتی اسمه بچه هاش رو انتخاب کرده بود
-خوب من اسم دخترمون رو انتخاب میکنم..تو هم اسم پسرمون...
ترانه خندید
-باشه
فرنام نگاهش را به اسمان دوخت
-اهوم....تینا..چطوره؟
ترانه نگاهش کرد
-قشنگه...فرهان ...چطوره
-خیلی قشنگه ...
فرنام چوبی را از روی ساحل برداشت.شلوار خودش را بالا زد .خم شد و روی زمین نشست.شلوار ترانه را هم بالا زد .دوست داشت دست هایش را بگیرد .اما دستش را در هوا تکان دادو گفت
-بریم عزیزم
با چوب روی ساحل حرف تی و اف را انگلیسی نوشت و دورش قلبی کشید.کفش هایشان را در اوردند.و وکنار قلبی که فرنام کشیده بود ایستادند
موج کوچکیی امد و اب روی پاهایشان ریخت.ترانه خندید.فرنام هم همین طور.موج دوم که بزرگتر بود اب بییشتری روی هر دویشان پاشید.ترانه جیغ کوتاهی کشید .به خودش که امد دید با هر دو دستش مچ دستتهای فرنام را گرفته.فرنام لبخندی زد.
-محکم بگیر...تا نیفتی
مثل بچه ها همان جا ایستادند و موج های دریا ان ها را به بازی گرفت.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به ویلا برگشتند .فرنام شیلنگ اب را از توی باغچه برداشت و پاهای خودش و ترانه را خوش کرد
صدای موبایل ترانه بلندش شد ترانه گوشی را از توی کیفش برداشت
-الو..سلام.مرسی..شما خوبین..اره صبح..ببخشید یادمون رفت ..بله گوشی خدمتتون.ترانه اهسته دستش را روی گوشی گذاشت
-من میرم شام درست کنم
فرنام گوشی را از دست ترانه گرفت ان سوی خط مهتاب بود
-سلام مهتاب جان؟
-سلام خان داداش..چطوری؟ ..چرا وقتی رسیدین زنگ نزدین؟نگران بودم
-وقت نشد عزیزم
-اره مامان هم گفت... همش میگفت اونا الان رفتن تفریح بهشون زنگ نزن..گوشی هاتون رو هم که جواب نمی داید...خوب خوش میگذره؟
-جای شما سبز..ایشالایه بار با ساسان بیا...
-ایشالا..مواظب خودتون باشین
بعد از این که تماس قطع شد .فرنام وارد اشپزخانه شد.ترانه موهایش راروی شانه اش رها کرده بود بلوز ابی رنگ و شلوار ابی رنگی پوشیده بود
-داری چی کار میکنی خانومی؟
-دارم شام درست میکنم...ساندویچ گوشت و قارچ دوست داری؟
فرنام کنارش ایستادکار کردن ترانه را نگاه میکرد
-هر چی تو درست کنی من میخورم
ترانه خندید.ترانه قارچ ها رو توی سبد ریخت .فرنام پشت سرش ایستادوقتی برگشت غافلگیر شد
-چیزی شده فرنام؟
فرنام عاشقانه نگاهش کرد ترانه به کابینت تکیه داده بود و فرنام هر دو دستش را در اطراف او گذاشته بود سایه ی اندام ورزیده اش روی ترانه افتاده بود. ترانه حس کرد تا به حال این قدر به هم نزدیک نبوده اند.فرنام عاشقانه نگاهش کرد
-چیزی نمی خوای بخرم؟
-نه همه چیز هست...فقط نوشابه....
فرنام دستش را کنار صوررت ترانه قرار داد بعد دستش شل شد و افتاد .اهسته گفت
-باشه...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و از در بیرون رفت .ترانه توی فکر بود .نگاهش به ماهی تابه بود اما حواسش جای دیگری سیر میکرد .صدای تلفنش او را به خود اورد
-سلام...
صدای سحر از ان سوی خط شنیده شد
-سلام خانوم بی معرفت..خوش میگذره؟خوبی؟
-جات خیلی خالیه سحر...نمی دونی چه قدر خوبه..
-خوبه بسه دیگه..این قدر دل منو اب نکن...تا حالا نیومدم..خوش بحالت...
-ایشالا یه بار با محسن بیای...
صدای سحر غمگین شد
-کی ..اخه کی ترانه؟
-دیگه ندیدیش ؟
-چرا امروز از میوه فروش بر میگشتم...با ماشینش بود گفت بذار تا دم در برسونمت...خلاصه ...بهم گفت چقدر خرید کردین؟...بهش گفتم ...قراره برامون مهمون بیاد....گفت به سلامتی ..یه جوری نگاهم میکرد ترانه ...بعد ش گفت کی می خواد بیاد..منم گفتم..قراره برام خواستگار بیاد...
-خوب ..چی کار کرد؟
-هیچی اخمش رفت تو هم..هیچش نگفت
-حالا واقعا میخواد برات خواستگار بیاد
-نه بابا...همون هایی هم که اومدن به اندازهی کافی دقم دادن...میگم ترانه..نکنه باورش بشه دیگه نیاد
-خوب چرا همچین چیزی گفتی؟
-خل شدم..چه میدونم...از این که اقدامی نمی کنه خسته شدم...نمی دونم...راستی فرنام چطوره؟ با هم خوبین؟
ترانه شعله ی اجاق گاز را کم کرد. نگاهی به بیرون انداخت باران نم نم در حال باریدن بود
-فرنام خیلی خوبه..هیچ وقت فکر نمی کردم ان قدر با احساسه...وقتی پیشمه احساس امنیت میکنم...خیلی خوبه...تا حالا هیچ وقت باهام بد حرف نزده..خانوادش هم خیلی مهربونن...خیلی ..وقتی به محبت میکنه ..خجالت میکشم...امروز مهتاب زنگ زد نگرانمون بود که چرا بهشون زنگ نزدیم رسیدیم..بر عکس خانواده ی من که نمی دونن من زنده ام یا مرده...
-دیگه بهش فکر نکن...خوب...الان دیگه فرنام رو داری..بشه اعتماد کن
-باشه..یه مسئله ی دیگه ای هم هست؟
-چیزی شده؟
-نه نه...مییدونی از وقتی اومدیم شمال حس میکنم فرنام می خواد بهم نزدیک تر بشه...یعنی ...نمی دونم چطوری بگم.. با خودش در گیره..نمی دونم چی کار کنم
-ترانه جون..عزیزم..خوب حق داره..خانومی شما رفتارتون با هم مثل این دوست دختر پسرها هم نیست ..چه برسه به زن و شوهر...تازه تو زن شرعیش هستی..اون بیچاره هم که از این پسرهای هوس باز و نیست..حتی شما دست های همدیگر رو نمی گیرین...
-می دونم..خودم هم خیلی ناراحتم..اماچی کار کنم؟..تو که وضعیت منو میدونی ..میترسم..
-خانومی...حق داری ..ولی اونم یه مرده دلش میخواد مثل همه دست زنش رو بگیره...دلش میخواد تو رو ببوسه...باید بهش اعتماد کنی..باید کم کم خودت رو اماده کنی
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-به خدا سحر ...خودم هم دوست دارم ولی میدونی که...میترسم تشنج کنم...یاد بچگی هام میفتم..


-فکرشو نکن...خوب ..دیگه فکر چیزی رو نکن توکل کن به خدا همه چی درست میشه..واسه منم دعا کن


-باشه ..خداحافظ



ترانه میز شام را چید


-به به...چی کارکردی....ساسان دلت بسوزه که باید یه عمر ته دیگ سوخته های مهتاب رو بخوری..


ترانه خندید


-این قدر به من میگفت زن بگیر زن بگیر.. بد بخت فکر کرد مهتاب دستپختش خیلی خوبه...وقتی هم بابا اینا نبودن از بیرون غذا میگرفتیم


ترانه لقمه ای برداشت


-مهتاب که خیلی هنرمنده...سلیقش هم خوبه...


-اره ولی دسپختش خوب نیست


-مهم نیست یاد میگره...


ترانه حس کرد فرنام به او خیره شده نگاهش کرد


-ترانه؟


-بله؟


-هیچ وقت منو از دیدن موهات محروم نکن


ان قدر این حرف را خالصانه زد که ترانه اشک در چشم هایش حلقه زد.خودش را کنترل کرد و ظرف ها را داخل اشپزخانه برد .صدای نم نم باران بیشتر شد .ترانه نسکافه ای درست کرد و برای خودش و فرنام برد


فرنام از روی مبل بلند شد و بخاری را روشن کرد


-این وقت سال که سرد نبود..نمی دنم چرا امسال سرد شده؟؟


ترانه روی مبل کناری نشست .اسمان غرش شدیدی کرد ترانه نگاهش را به پنجره دوخت


-چیزی نیست رعد و برقه...


فرنام رخت خواب را توی سالن گذاشت. پنجره را بست


-اگه چیزی خواستی صدامم کن


***************************


ترانه بلند شد .نگاهی به ساعت کرد ساعت از یک گذشته بود.رعد و برق شدید بود و باران به شد به دیواره های پنجره میکویبد .خوابش نمی برد سعی میکرد بی تفاوت باشد اما نمی شد.پتویش را دور خودش جمع کرد .سرش رازیر پتو کرد اما نمی توانست بخوابد .احساس کرد صدای بهم خوردن در حیاط را میشنود . ترسید .به یادش امد شب هایی که رعد و برق شدید میشد سحر بالا می امد و پیش او میخوابید.از جایش بلند شد.. پتو را دور خودش پیچید اهسته به طرف اتاقی که فرنام توی ان خوابیده بود رفت .چراغ را روشن کرد.


-فرنام...فرنام..


فرنام نیم خیز شد .تی شرت استین کوتاهی به رنگ ابی نفتی پوشیده بود.پتو را هم تا نیم تنه روی خود کشیده بود


-چیزی شده عزیزم؟


-من میترسم.. انگار یکی در و باز و بسته کرد..


-چیزی نیست عزیزم...لولای در خرابه باد که میاد این طوری میشه بیا ...صبر کن


فرنام دو بالشت از توی کمد برداشت.تشک دو نفره یکه رویش خوایده بود به اندازهی کافی جا داشت.بالشت ترانه را کنار خودش گذاشت.پتوی او را هم گرفت ترانه نزدیک تر امد


-خوب بخواب ..اینجا


-ترانه اهسته روی تشک نشست و سرش را رو ی بالش گذاشت فرنام بالشت دیگری را بین خودش و ترانه قرار داد و دستش را روی ان گذاشت. و چشمانش را بست.ترانه نگاهش کرد .چقدر از این که او را داشت خوشحال بود دستش را کنار دست فرنام گذاشت و به خواب رفت
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
فرنام با موهای به هم ریخته در چار چوب در ایستاد ترانه با لبخند نگاهش کرد قوری را روی پارچه ای قرار داد.
-صبح بخیر
-صبح بخیر عروسکم..دیشب خوب خوابیدی؟
-اره...
فرنام صورتش را شست و رو بروی ترانه نشست.
-چه صبحونه شاهانه ای
کره.مربا.چای شیر داغ .وخاگینه که عطر دلپذیری داشت
فرنام با اشتهاشروع به خوردن کرد.ترانه کاکائو را توی شیر فرنام حل کرد و مقابلش گذاشت.
-اخییش ..چقدر چسبید...اماده شو بریم روستا بگردیم لباس گرم هم با خودت بیار
**********************
ترانه نگاهی به روستا کرد زنهای روستایی با لباس های محلی زیبا در حالی که پارچه های رنگی به دور کمرشان بسته بودند به سمت جادهی سرسبزی حرکت می کردند
فرنام با مردی که لهجه ی مخصوص ان منطقه را داشت در حال گفتگو بود.
نگاه ترانه به دختر بچه ای که پشت شیشه ی مغازه به ترانه خیره شده بود دختر دو سال بیشتر نداشت روسری سفید رنگ بزرگی را بر سرش کرده بود.ترانه لبخند زد.صدای فرنام او رابه خود اورد
-میگه امام زاده بالاس نزدیک کوه..باید پیاده بریم...میتونی بیای
-بریم...
فرنام و ترانه جادهی سرسبز باریک را در پیش گرفتند.سر راه مغازه ی کوچک قرار داشت فرنام رو به ترانه کرد
-خانومی بیا...
تترانه به سمتی که فرنام میرفت راه افتاد.فرنام اشاره ای ببه لواشک هایی که به در و دیوار اویزان بود کرد
-نظرت چیه؟؟من عاشق لواشکم...همیشه مامان میگفت مثل دختر ها دلت ترشک میخواد ..
فرنام خندید.ترانه هم همین طور.
فرنام داخل مغازه شد ترانه پشت سرش ایستاده بود.مغازه پر از زنبور بود فرنام برگشت
-خانومی داخل نیا..بیرون بایست..تو مغازه پر از زنبوره...
مغازه دار با لهجه ی زیبایش گفت
-اقا..به خاطر عسل میان
فرنام زیر گوش ترانه گفت
-دید ی گفتم..اومدن دنبال عسل..اما تو عسل منی نمی ذارم که ببرنت
ترانه نگاهش را به چشمان عاشق همسرش دوخت .و ا زمغازه یبرون رفت.فرنام یک لواشک بزرگ در دستش بود.
-یادم بیار موقع برگشتن چند تا ظرف عسل بخریم
به طرف امام زاده حرکت کردند

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
چقدر شلوغه...


ترانه نگاهی به جمعیت توی حیاط انداخت.حق با فرنام بود.گنبد سبز امام زاده و نور افتاب با هم ادغام شده بود.


-خانومی تو برو داخل...من باید از این در برم..قرارمون پیش حوض باشه...مواظب کیفت هم باش


ترانه به طرف در رفت کفش هایش رابه کفش کن داد و شماره گرفت .یک چادر رنگی برداشت.و داخل شد.بوی عطر گلاب همه جاپیچیده بود ترانه نفس عمیقی کشید.جمعیت در حال رفت و امد بودند دختر بچه ای کتاب دعای مادرش را گرفته بود زن ها تسبییح به دست مشغول ذکر گفتن بودند.خیلی ها نشسته بودندو دعا و نماز می خواند.ترانه جلو رفت و نزدیک ضریح امام زاده شد دست هایش رارروی ضریح کشید.صورتش را به ضریح چسباند.صدای ناله ها ی زنی که کنارش زانو زده بود و گریه میکرد را میشنید .بغض گلوییش را فشار داد روی زمین نشست و صورتش را به ضریح چسباند اشک پهانای صورتش را گرفت .یاد نگاه های فرنام افتاد.صدای فرنام توی گوشش پیچید:


تو عسل منی نمی ذارم ببرنت....یاد حرف های صبح فرنام افتاد.. هیچ وقت منو از دیدن موهات محروم نکن....یاد حرف های سحر افتاد...اونم یه مرده دوست داره دست زنش رو بگیره...صدای هق هقش با صدای ناله وزاری زنها در امیخت.پیرزنی که پشت سرش یک دست تسبیح به دست داشت و یک دستش کتا ب دعا بود.ارام گفت


-برای بچه ی منم دعا کن..مریضه...


**********


روسری اش را درست کرد.نگاهش به چشم های سرخش درون اینه افتاد .فرنام کنارش رسید


-سلام..چطور بود؟


ترانه نگاهش کرد وباصدایی که کمی گرفته بود گفت


-خوب بود..ولی خیلی شلوغ بود


چشم های قرمزش از دید فرنام پنهان نماند. فهمید که ترانه سعی در مخفی کردن چشم هایش دارد سرش را مرتب پایین میگرفت. رو به ترانه کرد


-یه لحظه همین جا بمون الان میام


-فرنام به طرف میز کوچکی که کنار حیاط بود رفت و با دو لیوان یه بار مصرف برگشت


-بخور عزیزم...شربت گله........ خودشون که خیلی تعریفش رو می کنن


ترانه مقداری از شربت را خورد


-فرنام...تا حالا این جا اومده بودی؟


فرنام لیوان شربتش را تمام کرد


-نه...بی خود نبود تعریفش رو میکردن خیلی خوش مزه بود


لییوان را توی سطل انداخت.ترانه مقدار دیگری از شربت را خورد.نگاه گرم فرنام را احساس کرد.فرنام عاشقانه نگاهش کرد


-چقدر با چادر ناز شدی..مثل فرشته ها...


ترانه به خودش امد


-ای وای ..این چادر..صبر کن من بدمش و بیام...


فرنام رفتن ترانه را تماشا کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
**************************
فرنام ظرف های عسل را توی صندوق گذاشت.
-خوب اینم از عسل ها
ترانه دوباره نگاهی به روستا کرد.هنوز صداییش گرفته بود.
-بازم میایم اینجا؟
فرنام برگشت نگاهش رابه گنبد امام زاده دوخت . مسر نگاه ترانه را گرفت تا به گنبدرسید
-اره ..فردا هم میایم..میخوام از این شربت گل بخرم

فرنام اهسته مشغول رانندگی بود.فکرش مشغول بود.با این حال سعی کرد سکوت را بشکند
-ترانه ..میدونستی معنی اسمت چقدر قشنگه؟
ترانه با تعجب نگاهش کرد
-نه..معنیش رو نمی دونم..هیچ وقت نخواستم بدونم
سرش را پایین گرفت و با دستمال توی دستش بازی کرد
فرنام با لحنی شاد برای این که ترانه را از ان حال و هوا جدا کند گفت
-ترانه ..یعنی حافظه ی خاطره ها ی عاشقانه ی انسان
ترانه بالبخند به حرف های فرنام گوش میداد
-فکر نمی کردم به ادبیات علاقه داشته باشی؟
فرنام خندید.دنده را عوض کرد
-اره..زیاد علاقه ندارم..تو خوانوادهی ما همه به جز من اهل شعر و ادبیات و این جور چیزها هستن...اینو هم از مهتاب پرسیدم
ترانه حرف فرنام را قطع کرد
-تو هم به ادبیات علاقه داری
جدا؟..خودم این طور فکر نمی کنم
-چرا..تو خیلی با احساسی
فرنام خوشحال شد دوست داشت در مورد خودش بیشتر بشنود
-دیگه؟
ترانه لبخندی زد نگاهش را به جاده دوخت
خییلی مهربونی...خیلی مواظب منی...خیلی شجاعی..خیلی ...
فرنام از مدل حرف زدن ترانه لذت میبرد
-خیلی دیگه چی؟
ترانه نگاهش کرد خندید...
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
-بگو دیگه..خیلی چی...خیلی خوب بعدا بگو..من صبر میکنم..


ترانه خندید.


نزدیک ویلا که رسیدند.ترانه داخل رفت تا ناهار را حاضر کند فرنام نگاهی به او کرد وقتی از رفتنش مطمئن شد سریع گوشی اش رابرداشت و شماره گیری کرد


-الو سلام دکتر صداقت؟


صدای دکتر از پشت خط به گوش رسید


-بله..بفرمایید


-سلام دکتر ..من معینی هستم...همسر خانوم ترانه سمیعی..یادتون هست


-بله..حال شما؟


-ممنون.غرض از مزاحمت میخواستم بگم...ما امروز رفتیم امام زاده..ترانه اونجا خیلی گریه کرد...البته من وقتی اومد دیدمش ..چشماش سرخ بود..میخواستم ببینم..این گریه حالش رو بدتر نمیکنه...


-نه پسرخوب ..اگه منظورت گریه برای دعاو نماز و ایناس ..نه براش خوبه ..سبک ترش هم میکنه...اما..هیچ وقت نذار کسی برنجونش اونجوری خیلی براش بده..منظوم رو که میفهمی....چون ممکنه تشنج کنه..البته سابقش رو هم داره...نباید عصبی بشه


-ممنون..


-اگه بازم مشکلی بود منو در جریان بذار



-داره دوباره بارون میاد؟


فرنام پرده را کنار زد


-اره عزیزم...زیاد شدید نیست.


من یکم میرم بیرون زود میام


چند دقیقه بعد از رفتن فرنام نگاه ترانه به کاپشن فرنام افتاد.


-الان خیس میشه


ترانه کاپشن را برداشت.فرنام را دید. که مقابل نیمکت چوبی ایستاده بود.ترانه به سویش دوید


-فرنام...اینو بپوش سرما میخوری؟


-فرنام کاپشن را گرفت.و زیر بارون رفت .ترانه هم کنارش ایستاد.فرنام رو به رویش قرار گرفت باران روی صورت خودش و ترانه میبارید به چشم هایش خیره شد


-الان نمیخوای...بقیه اون خیلی رو بهم بگی؟


ترانه لبخند زد نگاهش کرد.


-خیلی دوستت دارم


فرنام همان طورباچشم هایش به ترانه خیره شده بود. یکدفعه ترانه دستانش شروع به لرزش کرد کاپشن فرنام راگرفت .فرنام به خودش امد


-چی شد؟چی شد عزیزم؟


دندان های ترانه بهم میخورد.


فرنام دستش را حلقه ی کمر ترانه کرد او را به خود چسباند.


-نم..می تونم ..راه برم..


ترانه عاجزانه نگاهش کرد.وجود فرنام لبریز ازحس دلسوزی شد


-الهی بمیرم..همش تقصیر منه


ترانه را در اغوش کشید درراباز کرد .تارنه را مقابل بخاری گذاشت.به سرعت داخل اتاق رفت با دوتا پتو برگشت .پتوها را روی ترانه کشید .


-همش تقصیر منه..اه..من احمق ..چطور نفهمدیدم..تو اون سرما با این لباس کم...


ترانه نگاهش کرد چشماشن پر از اشک شد.سعی کرد قدم بردارد .اما نمی توانست فرنام او را به طرف کاناپه هدایت کرد بالشتی را زیر سرش قرار داد. ان شب تا صبح ترانه هذیان گفت و لرزید.فرنام هم غمگین بالای سرش نشسته بود

فرنام به دکتر صادقی زنگ زد.جواب دکتر یک چیز بیشتر نبود.حتما عصبی شده.فرنام دستش را زیر چانه اش گذاشت .ساعت چهار صبح بود ترانه چشم هایش راباز کرد
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهتر شدی؟
اره..بهترم...چرا نخوابیدی؟
فرنام پتو را بالاتر کشید
-الان میخوابم...ترانه منو می بخشی..
-چرا؟..مگه تو چی کار کردی؟...
-همش تقصیر من بود..نباید تو سرما مجبورت می کردم بایستی اونم زیر بارون...
ترانه نگاهش کرد .
-فرنام؟
-جانم؟
-میدونستی خیلی دوستت دارم...
فرنام پتو را درست کرد.خندید ارام نزدیک گوش ترانه گفت
-اره...
****************ترانه پتو را کنار زد.نور افتاب داخل اتاق میتابید
-صصبح بخیر خوشگل خانوم...
ترانه خندید.
-ساعت چنده؟
-نه و نیم
-وای...صبحانه...تو دیشب شام هم نخوردی
فرنام کنارش زانو زد پتو را مرتب کرد.
-تو هم هیچی نخوردی..استراحت کن من الان برات صبحونه میارم...
هر چقدر ترانه اصرار کرد فرنام اجازه نداد تا ازجایش برخیزد.چند دقیقه بعد فرنام با سینی بزرگ پر از کره و مربا.سرشیر.گردو.خامه.چای و شیر داغ پایین پای ترانه نشست.فرنام لقمه ی کوچکی گرفت و به ترانه داد.
-لباس هاتو بپوش بریم امامزاده.
-باشه....
فرنام هنوز متفکر بود هنگام رانندگی هم با ترانه حرف نمیزد.خیلی دوست داشت راز ناراحتی ترانه را بفهمد.صدای ضبط ماشین ترانه صدای دل ترانه بود
یه شب تو خواب وقت سحر
شهزاده ای زرین کمند
نشسته بر اسب سفید
می اومد از کوه وکمر
میرفت و اتش به دلم میزد نگاهش
میرفت و اتش به دلم میزد نگاهش
نگاهش به فرنام افتاد
شهزادیه رویای من
شاید تویی
اون کس که شب در خواب من یاد تویی تو
کاشکی دلم رسوا بشه دریا بشه این دوچشم پر ابم
روزی که بختم باز بشه
بیدار بشه
اون که اومد به خوابم
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی به امام زاده رسیدند .فرنام گفت
-خانومی من میرم شربت گل بخرم... بعد از زیارت بیا کنار حوض بایست
ترانه وضو گرفت.وارد امامزاده شد.نگاهش به فضای نسبتا خالی امام زاده افتاد.دختری با مانتو و شلوار مشکی رنگ نشسته بود و دعا میخواند.زنی که دیروز از ترانه خواست برای دخترش دعا کند دیگر ان جا نبود.
ترانه نماز خواند بعد از نماز تسبیح را به دستش گرفته بود و ذکر میگفت.تمام زندگیش در مقابل چشمانش مانند یک فیلم سینمایی قرار گرفت.بی بی گل.سحر .محسن.حاج خسروی....قطرات اشک رو گونه هایش روان شد.میترا.ساسان.مهتاب.مهناز خانوم.اقای معین.دایی مجید .مریم خانوم...و فرنام...سجده کرد.رد اشک روی صورتش خشک شده بود.زنی در مقابلش تسبیح گرفت.
-ببخشید خانوم یه سوره ی توحید بخونید و یه دونه از تسبیح رو بندازید
ترانه سوره را خواند نگاهش با زن که به طرف دختر خردسالی میرفت تا از او درخواست کند سوره ی دیگری رابخواند کشیده شد. بلندش شد.کنار ضریح نشست.کسی پشت سرش دختری را که در بدو ورود با مانتو شلوار نشسته بود را صدا زد.
-محیا...پاشو.
دختر اشکش را پاک کرد .به دنبال او چند دختر دیگر وارد امام زاده دشند.
-زیبا جون...دوستت این همه راه اومده..اوردیش گریه کنه...طفلی گناه داره...
محیا اشکهایش را پاک کرد
-نه...بیرون ایستاده بودم...بچه ها که رفتن خرید خودم اومدم داخل...
دختر با دوستانش از امام زاده خارج شدند.ترانه دستهایش رابه ضریح گرفت.
-خدایا..دیدی دیروز بهش گفتم...ممنون که کمکم کردی...یه چیزی ازت میخوام....تو که می دونی من هیچی رو به زور ازت نگرفتم..هر چی بوده خودت بهم دادی...ترانه چشم هایش را بست.
وقتی پلک هایش را از هم گشود.بوی عطر گلاب همه جا پیچیده بود.زنی دو شیشه ی خالی گلاب را روی طاقچه گذاشت.ترانه حس کرد ارامشی عمیق سراسر وجودش را در برگرفته.شاید نیرویی که ان دختر را نیز به داخل کشیده بود همان بود
گوشی تلفنش به صدا در امد.صدای شاد سحر غافلگیرش کرد
-الو..سلام خوبی ترانه؟...یه خبر خوش..دیشب مادر محسن اومد دم در با مامانم صحبت کرد..امشب میخوان بیان خواستگاری ..باورت میشه...
ترانه به سحر تبریک گفت بعد از این که مکالمه شان تمام شد.
چادرش را جمع کرد.کیفش را درست کرد.چشمانش را دوباره بست و این بار دردلش گفت
-خدایا کمکم کن..کمکم کن ...
از در که بیرون امد.چشمش به فرنام افتاد.با ان لباس سفید و ابی مردانه اش .استین هایش را که تا ساعد بالا زده بود.. کنار حوض نشسته بود. به گنجشکان که مشغول خوردن اب بودند خیره شده بود. موهای مواجش که زیر نور افتاب تلالویی دیگر داشتند.وجود ترانه پر از عشق فرنام شد.چقدر شریف بود..چقدر عزیز بود.وچقدر دوست داشتنی..در کنارش دیگر تنهایی را حس نمی کرد.انگار تنهایی نیز دیگر چشم دیدن او را نداشت.
به طرف فرنام حرکت کرد.فرنام هنوز هم به گنجشکان که نه به تنها گنجشکی که اب میخورد و انگار سیر نشده بود خیره بود.دستانش را زیر چانه اش زده بود..ترانه عاشقانه نگاهش میکرد و پیش میرفت.با خودش گفت اون قهرمان زندگی منه... الان اون دیگه بعد از خدا همه کسه منه ...ترانه کنارش نشست. با عشق دستش را در حلقه ی دست فرنام گذاشت و سرش را به او تکیه داد .فرنام برگشت. لبخندی عمیق عمیق پهنای صورت ترانه را پر کرده بود .گنجشک پرواز کرد و رفت.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا