نتایح جستجو

  1. ملیسا

    هی فلانی… زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک… آن هم از دست عزیزی که تو...

    هی فلانی… زندگی شاید همین باشد یک فریب ساده و کوچک… آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمی خواهی من گمانم زندگی باید همین باشد……. (اخوان)
  2. ملیسا

    سلام سرمد جان . تولدتون رو هم به شما تبریک میگم مجددا . انشالله که به تمامی آرزوهایی که داری...

    سلام سرمد جان . تولدتون رو هم به شما تبریک میگم مجددا . انشالله که به تمامی آرزوهایی که داری برسی .[IMG]
  3. ملیسا

    داستان هاي كوتاه

    یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و...
  4. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  5. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  6. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  7. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  8. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  9. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  10. ملیسا

    تولد مدیرتونه(تولد سرمد)

    تولدتون مبارک .
  11. ملیسا

    :D سلام بر داداشی گلم . خوب داداشی دیدم بچه ها دارن توش پیام میگذارن رفتم دیدم اینها هنوز مونده...

    :D سلام بر داداشی گلم . خوب داداشی دیدم بچه ها دارن توش پیام میگذارن رفتم دیدم اینها هنوز مونده .:redface:
  12. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    فرنام با موهای به هم ریخته در چار چوب در ایستاد ترانه با لبخند نگاهش کرد قوری را روی پارچه ای قرار داد. -صبح بخیر -صبح بخیر عروسکم..دیشب خوب خوابیدی؟ -اره... فرنام صورتش را شست و رو بروی ترانه نشست. -چه صبحونه شاهانه ای کره.مربا.چای شیر داغ .وخاگینه که عطر دلپذیری داشت فرنام با اشتهاشروع به...
  13. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -به خدا سحر ...خودم هم دوست دارم ولی میدونی که...میترسم تشنج کنم...یاد بچگی هام میفتم.. -فکرشو نکن...خوب ..دیگه فکر چیزی رو نکن توکل کن به خدا همه چی درست میشه..واسه منم دعا کن -باشه ..خداحافظ ترانه میز شام را چید -به به...چی کارکردی....ساسان دلت بسوزه که باید یه عمر ته دیگ...
  14. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    و از در بیرون رفت .ترانه توی فکر بود .نگاهش به ماهی تابه بود اما حواسش جای دیگری سیر میکرد .صدای تلفنش او را به خود اورد -سلام... صدای سحر از ان سوی خط شنیده شد -سلام خانوم بی معرفت..خوش میگذره؟خوبی؟ -جات خیلی خالیه سحر...نمی دونی چه قدر خوبه.. -خوبه بسه دیگه..این قدر دل منو اب نکن...تا حالا...
  15. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    وقتی به ویلا برگشتند .فرنام شیلنگ اب را از توی باغچه برداشت و پاهای خودش و ترانه را خوش کرد صدای موبایل ترانه بلندش شد ترانه گوشی را از توی کیفش برداشت -الو..سلام.مرسی..شما خوبین..اره صبح..ببخشید یادمون رفت ..بله گوشی خدمتتون.ترانه اهسته دستش را روی گوشی گذاشت -من میرم شام درست کنم فرنام گوشی را...
  16. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    کفش های ترانه را مقابلش گذاشت -بریم تو اب؟؟ -اره بریم..فرنام..چیزی شده -نه عزیزم..خییلی ناز شدیی..نمی دونی افتاب افتاده رو کلاهت ..کنار دریا ..چه عکسی میشه نه؟؟؟ ترانه خندید.هر دو به کنار ساحل رفتند -هیچ وقت فکر نمیکردم..باتو بیام اینجا..بیشتر شبیه خوابه... -تو که بهتر می تونی باورش کنی ..پس من...
  17. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    **********************-اوهوم..چی پخته..مامان فخری فرنام مقداری از سبزی های تازه در دهانش گذاشت ترانه میخندید -فرنام...مامان فخری چند وقته پیش شما زندگی میکنه؟ -والا از وقتی که ما هنوز دنیا نیومده بودیم. بابا ..وقی مامان باردار بود میارش..خودش ما رو بزرگ کرده..بچه نداره...شوهرش فو ت کرده...اونم...
  18. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    ترانه سیب کوچکی را مقابل دهان فرنام گرفت.فرنام همه ی میوه را خورد -به به چه مزه ای میده.... نگاهی عاشقانه به ترانه کرد. ترانه سرش را به طرفف فرنام گرفت و به او خیره شد.فرنام استین هایش را تا ساعد بالا زده بود و رانندگی می کرد چقدر حالت نشستنش برای ترانه جذاب بود -خانومی یکی دیگه...
  19. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    **************** ساسان برگه ها را روی میز گذاشت -به سلام شادوماد وبا ترانه احوالپرسی کرد ترانه رو به ساسان و فرنام کرد -من میرم پیش خانوم محبی ... فرنام همان طور که با ساسان حرف میزد گفت -برو عزیزم *********************** -میخواین کجای شمال برین؟ -هنوز نمی دونم میترا.. -حتما چتر ببرین الان...
  20. ملیسا

    رمان در میان خواب هایم قدم بگذار

    -دیگه داریم کجا میریم؟ فرنام نگاهش کرد -چی فکر میکنی؟ ترانه خوشحال گفت -سحر؟؟..اره داریم میریم پیش سحر..وای اخ جون...میدونی چند وقته ندیدمش وقتی زنگ را زدند فرنام به ترانه اشاره کرد چیزی نگوید .دقایقی بعد صدای سحر امد -کیه...کیه...اه...وای به حالت در رو باز کنم در رفته باشی سحر روسری اش را درست...
بالا