نتایح جستجو

  1. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 8 قسمت 3 دل توی دلم نبود که خانم مختاری با غرولند بیرون آمد و رو کرد به من و گفت: «تو را خدا می بینی چگونه آدم را سر می دوانند؟ پارسال خودم را با هزار پارتی منتقل کردم به تهران، حالا بعد از یک سال برام نامه آمده که سوابق کارت در شیراز تکمیل نیست و تو این فصل مرا به این جا کشاندند تا دنبال...
  2. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 8 قسمت 2 آقاتم از همان روز اول با لحنی مهربان گفت که خانم بزرگ بسیار برایش عزیز است و از من خواست که احترام او را به جا آورم. من هم که چیزی جز خوبی از او ندیده بودم، بدون اجازه اش آب هم نمی خوردم و هر سه با هم زندگی مسالمت آمیزی شروع کردیم. آقات مرد زرنگ و کاری بود و به ندرت او را می دیدیم،...
  3. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 8 قسمت 1 آقاجون مرا احضار کرد؛ قیافه اش گرفته وعصبانی به نظر می آمد. حکم شاگرد تنبلی داشتم که معلم برای جواب دادن درس او را صدا می زند. حتماً از دستم کفری بود. با هول و ترس وارد اتاق شدم. آقاجون چند بار طول اتاق را پیمود و بعد با دلخوری نظری به من انداخت و اجازه ی نشستن داد و بااین که سعی...
  4. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 7 قسمت 3 در کشوری مثل ایران هنوز جا نیفتاده که دخترها به مدارج عالی برسند ولی در غرب اوضاع و احوال از این جا صد برابر بهتره! به کالج می روند، اختراع به ثبت می رسانند و نشان می دهند که چیزی از مردها کم ندارند» اون موقع حالی ام نشد که چرا این قدر مرا به درس خواندن تشویق می کند فکر می کردم مثل...
  5. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 7 قسمت 2 آقاجون در مقابل قیافه های تعجب زده ی ما گفت: «این جا خیابان لاله زار و مرکز شهر است. سینما، هتل، مغازه های لوکس و هر چه که بخواهی در این محل می توانی پیدا کنی. نگاه کن آن جا گراندهتل بهترین و شیک ترین هتل شهر، همان مسافرخانه ی خودمانی است. البته چند صد برابر زیباتر و قشنگ تر که...
  6. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 7 قسمت 1 خانم کوچک با شور اشتیاق نامه ی گیسو را باز کرد و به دستم داد تا برایش بخوانم. در طول چند ماهی که از رفتنشان گذشته بود این دهمین نامه است که از او رسیده ... حال خودم هم کمتر ازخانم کوچک نبود. هر مرتبه خبر جدیدی داشت. از زندگی اش راضی بود و خوبی های خسرو را به تفصیل می نوشت. ساده...
  7. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 6 قسمت 3 آن چنان با سوز و ناله می خواند که جگرم ریش ریش شد. حال خود را نمی فهمیدم. مانند معشوقی شده بودم که بعد از سال ها عاشق دل سوخته ی خود را می دید. یک آن می خواستم دست به عمل احمقانه ای بزنم و خود را در بغل او بیندازم و اقرار کنم که دوستش دارم و بدون او زندگی برایم سرد و بی معناست و...
  8. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 6 قسمت 2 خودش تا به حال کسی را دوست نداشته؟ به زن و فرزندش علاقه نداره؟ پس چطور زندگی می کند؟ زندگی ما انسان ها به وجود هم بستگی داره اگه نتوانیم بهکسی عشق بورزیم، بودن یا نبودنمان چه معنایی دارد؟ به چه امیدی زنده هستیم. حتماً او هم قلبی در سینه دارد ولی غرور و لجبازی اش نمی گذارد برای کسی...
  9. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 6 قسمت 1 آقاجان مرا در دبیرستان «شهدخت» نام نویسی کرد. چیزی به اول مهر نمانده بود و خانم کوچک در تدارک وسایل احمد و محمود بود. کیف و کفش و کت و شلوار ... همه چیر را مهیا و مرتب و تمیز می کرد. من خودم به تنهایی از عهده ی کارهایم برمی آمدم. لباس فرم ما پیراهنی به رنگ سرمه ای با برشی ساده بود...
  10. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 5 قسمت 5 به علت رفتن او، خانم کوچک آنها را برای ناهار دعوت کرده بود، خیلی کار داشتیم. چون آقا مصطفی دیگر پیر شده و کار کردن برایش مشکل بود؛ از آقاجون خواسته بود که اگر اجازه بدهند به ولایت خودش برگردد و این آخر عمری را در آن جا بگذراند. خودم را در آشپزخانه مشغول کرده بودم، گیسو به سراغم...
  11. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 5 قسمت 4 خسرو و گیسو پیاده شدند و سوار بر اسب بقیه ی مسیر را پیمودند. تمام جاده را آب پاشی کرده بودند تا خاک، مهمان ها را اذیت نکند. صدای ساز و دهل لحظه ای قطع نمی شد. هر چه جلوتر می رفتی چیز جالب تری نظرت را جلب می کرد. بره بود که سر می بریدند، عده ای از پسران جوان ایل، چوب بازی می کردند و...
  12. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 5 قسمت 3 چقدر لاغر و ضعیف شده بود، از آن روزی که او را دیدم در قیافه اش غم و اندوه به خوبی نمایان بود. خدایاچه بر سرش آمده بود؟ من که نتوانستم او را فراموش کنم و از او ظالمانه خواسته بودم که همه چیز را از یاد ببرد، پس من از آقاخان هم ظالم تر هستم. اقدس خانم که دید ما بر جایمان خشکمان زده،...
  13. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 5 قسمت 2 خدایا چه کنم؟ کمکم کن. یک آن تصمیم گرفتم به خانم کوچک همه چیز را بگویم و قال قضیه را بکنم. بعد نظرم عوض شد می خواستم برای خانم بزرگ همه چیز را تعریف کنم بعد می گفتم نه، به بانو می گویم. ولی ناگهان قیافه ی امان الله خان در ذهنم مجسم می شد و نقشه ها را نقش بر آب می کرد. می ترسیدم که...
  14. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 5 قسمت 1 چند روزی از فصل زمستان گذشته و هوا بسیار سرد شده بود. زیر کرسی نشسته و مشغول گلدوزی بر روی دستمالی بودم. دیگر مثل گذشته بی تابی نمی کردم. شاید دیدن و اختلاط کردن با او سبکم کرده بود. خیلی وقت بود که از او خبری نداشتم. شاید مشغول سر و کله زدن با امان الله خان بود، گیسو هم یادی از...
  15. ملیسا

    [IMG]ممنون دوست عزیزم .

    [IMG]ممنون دوست عزیزم .
  16. ملیسا

    خواهش میکنم دوست مهربونم . این چه حرفیه میزنید . بخاطر اون متنها هم خواهش میکنم و اصلا قابل شما...

    خواهش میکنم دوست مهربونم . این چه حرفیه میزنید . بخاطر اون متنها هم خواهش میکنم و اصلا قابل شما رو نداره . خوشحالم که خوشتون اومده .
  17. ملیسا

    سلام بر بهترین دوست دنیا . این چه حرفیه ، اتفاقا پروفایلم رو نورانی کردید شما . خیلی خوشحال شدم...

    سلام بر بهترین دوست دنیا . این چه حرفیه ، اتفاقا پروفایلم رو نورانی کردید شما . خیلی خوشحال شدم که این افتخار رو داشتم .
  18. ملیسا

    سلام بر مانی مهربان . دوست گلم تولدت مبارک . انشالله سالهای سال در کنار همسر مهربانت زندگی شادی...

    سلام بر مانی مهربان . دوست گلم تولدت مبارک . انشالله سالهای سال در کنار همسر مهربانت زندگی شادی داشته باشی .
  19. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 4 قسمت 5 کاشکی قبل از این که به منزل شما بیایم همه چیر را فهمیده بودم. کاشکی قلم پایم خرد شده و نیامده بودم. آقاخان که شماها را شناخته بود به من آفرین و مرحبا گفت که خوب کسی را انتخاب کردی و من خوشحال تر از قبل که او هم موافق به این وصلت است. وقتی با خانواده ی تو روبه رو شدم و صمیمت...
  20. ملیسا

    رمان یاس کبود | زهرا ناظمی زاده

    فصل 4 قسمت 4 تو را به خدا تو هم دست بردار. بیشتر از این او را آزار نده. همه چیز را بسپار به دست من. خونه ی ما جای مطمئنی است. خودت که می دانی، از عمارت جلویی استفاده نمی کنیم. بعد ازظهر قرار می گذارم. کوچه ها خلوته و بهترین موقع است، مادرم هم اون وقت خوابیده. تازه اگر بیدار هم باشه فاصله...
بالا