نتایح جستجو

  1. ملیسا

    رمان آرام عشق

    از صفحه 208 تا 213 ولي من افسار قلبم را رها كردم. مادر صورتم را بوسيد،بعد سرم را نوازش كرد و گفت:هيچ دو انساني شبيه بهم نمي شوند.هيچ وقت غبطه احساست را نخور؛عاشق شدن پشيماني ندارد.هركسي نمي تواند عشق پاك را در قلبش پرورش بدهد.پس فكر نكن اشتباه كردي.تو قلب داري تا عاشق باشي.كساني كه از قلبشان...
  2. ملیسا

    رمان آرام عشق

    از صفحه 202 - 207 با اين كه مي دانستم كسي نمي تواند عشقي كه الن هديه ام كرده بود را به من ارزاني كند ولي به كم قانع بودم . بهتر از نداشتن هيچ بود. بايد از نو آغاز مي كردم.چند سال گذشته بود و من نتوانسته بودم كسي را جايگزين او كنم،شايد هم نخواسته بودم. حالا با ديدن دوباره ي او تكليف معلوم بود...
  3. ملیسا

    رمان آرام عشق

    192-201 چند ماه بعد کاوه به من یک آدرس داد و من فقط شنیدم یک سوژه مناسب از نوع سوژه هایی که دوست داشتم پیدا شده. کی برایم پیدا کرده بود نفهیمدم . کاوه می گفت از همان سوژه هایی است که دوست دارم و می شود با عکس هایش یک نمایشگاه برپا کرد. ماشین را جلوی در فلزی بزرگی پارک کردم و پیاده شدم. یک مسجد...
  4. ملیسا

    رمان آرام عشق

    188تا 191 برای همیشه الن برایم خاطره شده و فراموشش کرده ام. نگاه ناباورانه کاوه وقتی آنروز در خانه شان گفتم دوست ندارم راجع به گذشته چیزی بدانم حتی از دوستهای دانشگاه بمن ثابت کرد که خوب توانستم بی علاقگی ام را نشانش بدهم. با اینحال گفت:نمیخواهی راجع به یک نفر خاص چیزی بدانی؟خیلی مهم است. مینو...
  5. ملیسا

    رمان آرام عشق

    از صفحه 182 تا اخر صفه187 _دختر بی منطق ،حتی اگه پسرم بودی نمی تونستی تنهایی کاری از پیش ببری پس دیگه بس کن وبرو تواتاقت> برگشتم ،پشت به او دیگه نمی فهمیدم چیکار می کنم.چنان با سرعت دویدم به حیاط که سکندری خوردم ووپایم سورخوردونزدیک بودبا سرچندپله بیفتم.همین فرستی شدبرای او که به من برسد.پشت سرم...
  6. ملیسا

    رمان آرام عشق

    فصل 11 کابوس می دیدم، کابوس وحشتناک. تنهای تنها از چیزی فرار می کردم. هر دری را که باز می کردم دری دیگر روبرویم سبز می شد و کسی که نمی دیدمش به طور وحشتناکی تعقیبم می کرد و من فرار می کردم و دنبال راه نجاتی می گشتم. به یک بن بست رسیدم و چشم های از حلقه بیرون زدهام در تریکی وحشت، مرگ را با...
  7. ملیسا

    رمان آرام عشق

    گفت: ولي مهم نبود. گفتم: اين زخم آن قدر مهم بود كه اينطوري زير پريشاني موهايت مخفي شود؟ - اين فقط نتيجه لجبازي هاي يك مرد براي به كرسي نشاندن حرف هايش است. خواهش ميكنم ديگر چيزي نپرس. - كار پدرته؟ - نه، اشتباه خودم بود. فكر كردم با اعتصاب ميشود در هر كاري موفق شد. - زمين خوردي؟ كسي به سرت زد؟...
  8. ملیسا

    رمان آرام عشق

    صفحه 164 تا آخر 176 و ديوانه نشوم. ديگر از تنهايي مي ترسيدم. اگر مي خواستم زنده بمانم و زندگي كنم بايد از آنجا مي رفتم، بايد از تنهايي در مي آمدم ولي قلبم براي هميشه تنها مي ماند. فقط دلم براي اميد مي سوخت كه بدبخت ميشد. نمي توانستم چيزي كه مي خواست را به او بدهم ولي خودش اين طور مي خواست و...
  9. ملیسا

    رمان آرام عشق

    پنهنی نیست که آشکار نگردد و هیچ پوشیده ای نیست که ظاهر نشود، هر آن که گوش شنوا دارد بشنود. او رفته بود ولی کنارم بود و من آرامش پیدا کردم و چند هفته بعد از اتاقم بیرون آمدم و به زندگی گذشته ام برگشتم، ولی حالا دیگر رازم برملا شده بود. منتظر عکس العمل دیگران بودم و بالا خره هم اتفاقی که فکر می...
  10. ملیسا

    رمان آرام عشق

    یک اسم آشنا وسط صحبت هایش باعث شد که دقت کنم. یکی گفت: مدام تکرار می کند... دیگری گفت: نمی تواند بیاید... بعد یکی گفت: تو بهش بگو. و من باز حالم بد شد. همان روزی که همه فهمیده بودند که چرا من گم شدم، چرا غرق می شوم، در وادی ای که هیچ کس اجازه نداشت واردش بشود سرگردان مانده بودم. عجیب این که هیچ...
  11. ملیسا

    رمان آرام عشق

    از صفحه 148 تا 153 قبرستان ارمنی ها یک سنگ سفید نمادی از وجود ودر عین حال عدم وجودش بود. ولی پدرت را که دیدم از نگاه او،حس کردم تو را نمی شناسم. چرا این قدر کم تو را می شناختم؟ حالا که کنار خوانواده ات بودی این را می فهمیدم. جای خالی محبت مادرت را چه کسی برایت پر کرده بود؟ازنگاه پدرت می شد...
  12. ملیسا

    رمان آرام عشق

    گفت: ولی... _ولی نداره، بیا، ببین چند تا آبنبات هم دارم، با هم قورتش می دهیم.لبخندش کاملاً خالی بود، کج و کوله بود، جور خاصی که لرزش صدایش به قلبم سرایت کرد ولی من هنوز نمی فهمیدم چرا. در کافه تریای دانشکده، روی صندلی همیشگی، روبروی هم نشستیم. گفتم: دلم برایت تنگ شده بود. ساکت بود و به فنجانش...
  13. ملیسا

    رمان آرام عشق

    از ص 138 تا ص 147 فصل 9 روزها گذشت و من حتی نتوانستم واقعیت رفتن او را باور کنم. هنوز به دوری فکر نکرده بودم. علی زغم نگاهای مادر و زن عمو که پر از حرفهای ناگفته بود و تبادل فکری که من از نگاه های همزمان آن دو به من و ایما و اشاره های شان که نشان از فکرهایی مشترک بین آن دو داشت می دیدم، هنوز...
  14. ملیسا

    رمان آرام عشق

    کاوه هر روز با یک دسته گل میامد روز سوم تقریبا همه از نمایشگاه دیدن کرده بودند حتی عمو و زن عمو هم آمده بودند ولی خبری از آلن نبود برای من نه برای خاطر مینو هم که شده بود باید می آمد ولی نیامد و من فقط برای او بود که عکسهایم را به دیوار سفید و بلند زیر نور افکن ها در قاب چوبی بزرگ و کوچک به...
بالا