لبخندی به لب آورد خیالم را بیشتر از قبل راحت کرد.وقتی که رفت دیگر دلواپسی نداشتم همه ی چیزهایی که باعث سوزش قلبم شده بود فراموش شد و برای لحظه ای الن و صدای خنده اش از یادم رفت و چشم هایم به خوابی آرام و طولانی بسته شد.
برگرداندن وسایلم به خانه و دوباره مستقر شدنم در خانه ی خودمان زیاد طول نکشید...