فصل دهم - 2
با احتياط در فلزي كوتاه را باز كرد و وارد حياط شد. جلوي در ورودي ساختمان، مكثي كرد تا كمي بر خودش مسلط شود. مي خواست در بزند كه دستش ميان زمين و هوا خشك شد. در باز شده و فرهاد رو به رويش ايستاده بود. فرهاد چند لحظه اي همان جا ايستاد ولي بعد از جلوي در كنار رفت و با دست به طلا تعارف...