« دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم »
_بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا!
خلاصه سیما حرکت کرد که بریم پیش آقاي ذکاوت، مسئول پذیرش که اشک از چشمانش اومده بود با خنده به نیما و سیما گفت
_واقعا ازتون معذرت می خوام! ولی باور بفرمائین...