نتایح جستجو

  1. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    خب شما خودتون بهشون می گفتین خانم جون! « خانم پرهام یه لبخند به نیما زد و همونطوري که نیگاش می کرد، گفت » راستش بیشتر من خواستم که برگردیم. شازده زیاد موافق نبود! اینجا اومدیم همه ش غر می زنه! عین خاله زنک ها می مونه و همه ش به جون من غر می زنه! نیما شازده بیخود می کنه! یعنی اشتباه می فرماین...
  2. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    پوشیده بود و موهاش رو خیلی قشنگ درست کرده بود. همه نشستیم و زینت خانم شروع به پذیرایی کرد. من و نیما کنار « . همیدگه، رو یه کاناپه نشسته بودیم پدر نیما بسیار خوش آمدین. زحمت کشیدین. آقاي پرهام خواهشمی کنم. چطورید شما؟ بخدا دل مون براتون تنگ شده بود. پدر نیما مام همینطور! اصلا معلوم هسکجا...
  3. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    نیما بابا خسته شدم آخه! پول حسابی م بهمون نمی دن که دل مون خوش باشه و بچسبیم به کارمون! بلند می شم می رم ها! نیما خب! خب! جمله آخري ت رو بگو. اما نیما جونشرو با لطافت بگی ها! نیما جون! نیما جونم! زهر مارو جونم! این چه مدل جون گفتنه؟! نیما خیلی با احساس گفتم؟ اِه ... ! ترو خدا نیما شوخی نکن...
  4. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    پدر نیما اِه ... ! پسر یه دقیقه زبون به دهن بگیر! دارم با سیاوش حرف می زنم آخه! امر بفرمائین قربان. پدر نیما می گم خود یلدا راضی به این ازدواج هس؟ نیما کدوم ازدواج؟! چه کشکی؟ چه دوغی؟ این سیاوش بدبخت تا حالا فقط دو تا سلام به یلدا کرده و دو تا خداحافظی! طبق سیاهه اي که من دارم، این واسه یلدا...
  5. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    یواش پام رو زیر پاش فشار داد و گفت » آره! از این سیاوش بپرسین! اینکه دیگه داداش تونه و بهتون دروغ نمی گه! من شب و روز با اینم! بگو دیگه سیاوش! کدومشرو؟ « ! همه زدن زیر خنده » نیما زهر مارو کدومشرو! تو ام نمک پرونی ت، همین الآن گل کرده؟! بذار حالا این دختره یلدا بیاد تا نشون ت بدم! یعنی منظورم...
  6. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    سیما اختیار دارین. پدرم این حرفا چیه؟ پدر نیما نه، جدي نی گم. این یکی دو روزه حسابی تو کوك ش بودم. واقعا لقب خانمی برازنده شه! نیما واقعا! پدر نیما در کارش استاده! نیما دقیقا! « اینا رو نیما آروم آروم و جدي می گفت و سرش رو به علامت تاکید تکون می داد پدر نیما کاملا مسلط به کارش! نیما...
  7. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    جریان انگار داشت جدي می شد و فکرم رو بخودش مشغول کرده و بود که متوجه شدیم رسیدیم جلوي خونه ي نیما »اینا. خلاصه پیاده شدیم و رفتیم تو. بعد از سلام و احوالپرسی، تا سیما آقاي ذکاوت رو دید گفت مرخصتون کردم اما باید استراحت کنین! پدر نیما دستت درد نکنه سیما جون. همچین عمل کردي که انگار نه انگار من...
  8. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    نیما؟ نیما چه با التماس اسمم رو صدا کردي! حتما یه کار دیگه م باهام داري! نیما جون! می شه یه خواهشکوچولو ازت بکنم؟ نیما بفرمائین. میشه تو یه جوري به گوش پدر و مادرم برسونی که من از یلدا خوشم اومده؟ نیما مگه خودت لالی؟ آخه من خجالت می کشم! تو پررویی می تونی بگی! نیما خیلی ممنون! دست شما درد...
  9. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    فصل دوم فردا عصر نزدیک ساعت 7 بود نیما بهم تلفن زد. گ.شی رو خودم ور داشتم. نیما الو سیا ! سلام. خودمم. چی شد؟ نیما سیاه، قربده بیا که برات جورش کردم. زهر مار! صد بار بهت گفتم اسم منو کامل بگو! نیما تقصیر منه که دیشب یه کاري کردم که یلدام بیاد خونه مون! راست می گی ترو خدا؟! نیما آره ولی یه...
  10. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    ببخشین متوجه نمی شم! -منظورم اینه که، اینجا یه جوریه ! راستش من چندین ساله که آمریکا زندگی کردم. یه اونجا عادت کردم. اونجا براي هر ساعتم برنامه اي داشتم اما اینجا نه ! اونجا یه ساعت مون رو از دست نمی دادیم ! اما این چند وقته که اومدم اینجا، همینطوري بی هدف، روز رو به شب می رسونم و شب رو به روز...
  11. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    نیما _خب می گم، عصبانی نشو . عرضم بحضورت کهف اولا اینا از خونواده شازده هان! یعنی اسم و رسم دارن. فقطم با کسی وصلت می کنن که اونم اسم و رسم دار باشه . مثلا شازده اي چیزي باشه . شازده هام که تموم شدن و نسل شون رو به انقراض گذاشته! موندن فقط سه چهار تا شازده ي دگوري ! شازده قمبل الممالک و پشم...
  12. ملیسا

    [IMG]

    [IMG]
  13. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    نیما_ در این میون یه مسئله بسیار حیرت آوره ! تا بوده، ما شنیده بودیم که دختر خانمها یه یادگاري از آقا پسرا براشون می مونه! حالا انقدر زمونه بد شده که آقا پسرا به یاد بود یه چیزي از دختر خانمها نگه می دارن ! فکر کنم این پسره حامله س و خودشم خبر نداره ! یعنی چون تجربه ش رو نداره، تا آزمایش نده...
  14. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    _خیلی بی ادبی نیما! تازه، یلدا خانم چه نسبتی با تو دارن؟ نیما _رختاي بچه گی های باباشون با رختاي بچگی هاي باباي من، رو یه پشت بوم و زیر یه آفتاب خشک می شده ! چطور با هم نسبت ندارم؟ در هر صورت من از اینجا برو نیستم! اگه می خواي طرفو قر بزنی جلو روي من قر بزن! _خجالت بکش نیما! منظورم این...
  15. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    نیما_ مرده؟!! یلدا _نه، نه! نیما _زدین و فرار کردین؟! یلدا _نه به خدا! نیما _داشتین فرار می کردین گرفتن تون؟! یلدا _نه! اصلا! نیما _پیرزنه فرار کرده؟! یلدا _آخه شما بذارین منم حرف بزنم! نیما _آخه نمی گی که دختر آقاي پرهام! زدي بهش الآن می خواي فرار کنی؟! نیما، بزار ایشونم حرف بزنه! نیما _آره،...
  16. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    « دوباره همه غش و ریسه رفتن! قیامت شده بود دم پذیرش که من به سیما گفتم » _بابا سیما اینو ورش دار ببر بالا سر باباش! آبرو برامون نذاشت اینجا! خلاصه سیما حرکت کرد که بریم پیش آقاي ذکاوت، مسئول پذیرش که اشک از چشمانش اومده بود با خنده به نیما و سیما گفت _واقعا ازتون معذرت می خوام! ولی باور بفرمائین...
  17. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    نیما_ از اینجا برم یه گوسفند قربونی می کنم! « بعد خیلی آروم به مسئول پذیرش گفت » _ببخشین، شما نمیخواین این پدیده ي مهم رو از طریق ماهواره به جهانیان اعلام کنین؟! « اومدم نذارم یه چیز دیگه بگه که همون مسئول پذیرش با تعجب گفت » _بله؟! نیما_ بفرستین رو ماهواره یا اینترنت خبر رو دیگه! _مسئول چه...
  18. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    « بعد از نیام پرسید » _حالا شما بگین؟ نیما_ چی بگم؟ « مسئول پذیرش دوباره خندید و گفت » _آقا سربسر من می ذارین؟ نیما _نه خدا شاهده! شما بگین تا من بگم! مسئول_ با خنده گفت شما امرتون رو بفرمائین. نیما _آهان! عرضم به حضورتون ... تا اومد حرف بزنه، تلفن زنگ زد و مسئول گوشی رو ور داشت و دستش...
  19. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    مسئول پذیرش تا می اومد جواب بده، تلفن زنگ می زد و یه لحظه با تلفن صحبت می کرد و بعد باید با بلند گو یه نفر رو به پیج می کرد. مسئول پذیرش _دکتر بهرامی اورژانس دکتر بهرامی اورژانس. ارباب رجوع_ خانم ببخشین، یه مریض بد حال داریم! ترو خدا کار ما رو زودتر راه بندازین! مسئول پذیرش _اقامن یه نفرم! صد تا...
  20. ملیسا

    **رمان یلدا**(نوشته م.مودب پور)

    قسمت اول... ساعت حدود یازده صبح بود . تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد . داشتم نقشه اي رو که براي یه ساختمون کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم. ازش عذر خواهی کردم و تلفن رو جواب دادم. _بله، بفرمائین. نیما_ الو سیاوش! برس که ... بابام تِرِکید! « آروم تو تلفن گفتم »...
بالا