نتایح جستجو

  1. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل نهم - 1 « زود بر مي گردي؟ » طوبي بود كه از پشت پنجره صدايش مي كرد. با مهرباني لبخندي زد و جواب داد : « تا مصاحبه م تمام شد، مي آم خونه. اگه دلت خواست عصري مي ريم بيرون. مثلاً باشگاه مركزي، چه طوره؟ » طوبي مظلومانه سري تكان داد و گفت : « دست علي به همرات. خدا كنه كارت درست بشه، برات دعا مي...
  2. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    بي بي خانم بود كه در را به رويش باز كرد. دوان دوان خودش را روي ايوان رساند و هراسان درِ هال را باز كرد كه بي بي با چشم هايي پر از اشك جلويش ظاهر شد. « سلام بي بي. بقيه كجان؟ » « عليك سلام پسرم. بيا تو. بيا تو كه مي دونم چه حالي داري. الهي مادرت برات بميره! » فرهاد همان طور كه تا وسط هال آمده...
  3. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل هشت-۱ خراب و ویران پشت فرمان نشست و مثل دیوانهها ماشین را به حرکت در آورد.طوری که انگار میخواست پدال گاز را زیر پایش له کند.باید خشم و غیظ فروخوردهاش را سر کسی یا چیزی خالی میکرد.زمین و زمان را به بد نا سزا گرفته بود و باز راضی نمیشد.غرور مردانهاش به سختی ترک برداشته بود.کمی که گذشت به جای...
  4. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فرهاد بي حوصله اعتراض كرد : « چي مي گي! حالا چه وقت قصه گويي و اين حرفاست؟! نمي خواد به خودت دردسر بدي، من كاملا آماده ي شنيدن حرفات هستم. پس به صغرا كبرا چيدن احتياجي نيست. يه راست برو سر اصل مطلب. » طلا سري تكان داد و گفت : « اصل مطلب لا به لاي همين قصه گم شده. تا ماجراي زندگي اونو ندوني، هر...
  5. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    بعد لبخندي زد و طبق عادت هميشگي نوك بيني طلا را كشيد و گفت : « پس تا فردا غروب. » تنگ غروب بود كه فرهاد زنگ خانه ي خسرو را فشرد و در مقابل دعوت هاي مكرر طلا براي وارد شدن به خانه، مقاومت كرد و گفت : « نه، تُو نمي آم. مي خوام جايي رو نشونت بدم، دير مي شه. زود آماده شو بيا بيرون، كارمون كه تموم...
  6. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    باز فرياد عصبي و غيرارادي ژيلا به هوا بلند شد : - تيام! مگه ديوونه شدي؟! بعد تند خودش را به او رساند. دستش را بالا برد و با تمام قوا سيلي جانانه اي كنار گوش طلا خواباند. طلا كه انتظار چنين ضربه اي را نداشت، تعادلش به هم خورد وكمي به عقب متمايل شد كه يك دفعه پايش به لبه فرش گير كرد و به زمين...
  7. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل هفت-۱ سه روز از آمدن ژیلا میگذشت در حالی که کاری جزع گریه و زری از دستش بر نمیآمد.با وجود این که از قبل همه چیز را میدانست،اما هنوز باور آن چه میدید برایش سخت بود.او ساعتها گوشهای مینشست و با چشمهایی گرین به دوندگیهای تمام نشدنی طلا خیره میماند.پرستاری از ناهید و رسیدگی به خسرو که تمام مدت...
  8. ملیسا

    :surprised:

    :surprised:
  9. ملیسا

    زهره جونی برات خصوصی یک چیزی فرستادممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم .

    زهره جونی برات خصوصی یک چیزی فرستادممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم .
  10. ملیسا

    سلام مامان گلاب خوبید شما ؟ مهربان همسر و کوچولوهای نازتون خوبن مامانی مهربونم ؟

    سلام مامان گلاب خوبید شما ؟ مهربان همسر و کوچولوهای نازتون خوبن مامانی مهربونم ؟
  11. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل3-1 چندروزی از رفتن خسرو میگذشت و طلا در خانه ی مهندس موسوی کاملا راحت و آسوده بود.آن قدر همه به او محبت میکردند که جای فکر و خیالی برایش نمیماند.هر شب با پدرش و ناهید صحبت میکرد و از روند کارهایشان با خبر میشد.آن شب به بهانه ی این که منتظر تلفن پدرش است،از رفتن به مهمانی شانه خالی کرده...
  12. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل2-14 در راه برگشت از شمال ، هر دو ساکت بودند.خسرو از گوشه ی چشم طلا را میپایید.از وقتی که رفته بودند امام زاده،طلا بی نهایت ساکت و گرفته بود.طوری که هیچ وقت سابقه نداشت.عاقبت خسرو دیوار سکوت را شکست و گفت: طلا!بابایی خیلی ساکتی،نمی خوای با من حرفی بزنی؟ طلا زیر لب جواب داد: دلم حسابی...
  13. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل2-13 ******* یک هفتهای از مهمانی باغ میگذشت اما هنوز حرفی از آمدن ناهید نبود و خسرو سخت بی قرار و نا آرام بود.طلا چند باری با ناهید حرف زده بود و هر بار از او پرسیده بود:"مامان پس کی بر میگردی؟" و هر دفعه همان جواب قبلی را میشنید :"عجله نکن دخترم،نگران نباش ، من این جا ،جام خوبه،اما سعی...
  14. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل 2-12 نزدیک غروب،جوانها آتش روشن کرده و دور آن نشسته بودند که مهندس موسوی صدایشان کرد : بچهها این آتیش فقط به درد تنوری کردن سیب زمینی میخوره.گمونم به اندازه ی کافی سیب زمینی داشته باشیم .الان براتون میارم. خسرو و مهندس موسوی مشغول تنوری کردن سیب زمینیها بودند که یک دفعه خسرو از ژیلا...
  15. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل2-11 فریبا عجولانه جواب داد:تیام مچ پاش درد میکنه،نمی تونه بازی کنه. فرهاد زیر چشمی نگاهی به او انداخت و با احتیاط،پرسید:مگه چی شده؟ طلا بی آن که به او نگاه کند،به سمت صندلی فلزی کنار استخر رفت و کوتاه و مختصر جواب داد: چیز مهمی نیست،چند روز پیش ضرب دیده ولی برای احتیاط بازی نمیکنم. ژیلا...
  16. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل2-10 -چی بگم؟ظاهراً پسر خوبیه. -تیپ و قیافه ش چی؟ -تیپ و قیافه ش که حرف نداره ولی این چیزا به من چه ربطی داره؟ -آخه دیشب برای اولین بار دیدم که چشمش تیام رو گرفته بود. -دست بردار ژیلا! تیام بس نبود ، حالا میخوای منو بندازی تو درد سر !من از این جنگولک بازیها هیچ خوشم نمییاد. -خوشم نمیاد...
  17. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل 2-9 طلا ساکت و آرام جلوی پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه میکرد.ژیلا که داشت دکمه ی لباسش را میبست با صدای بلندی پرسید: چیه؟چرا پا نمیشی لباس بپوشی؟ -دارم فکر میکنم. -به چی؟ -به پدرم،به ناهید که قراره مادرم باشه،به تیام خواهرم که هیچ وقت ندیدمش و به خودم و ... این که باید چی کار کنم؟...
  18. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل 2-8 صدای شر شر آب نمیگذاشت بخوابد،ناچار از جا بلند شد.دستهایش را کمی به طرف بالا کشید ،دهان درهای کرد و به طرف پنجره رفت.طلا داشت حیاط را آب پاشی میکرد.از روی کنجکاوی به ساعت دیواری نگاهی انداخت و زیر لب غرید:"امان از دست تو طلا!"بعد با عصبانیت پنجره را باز کرد و سرش را تا سینه بیرون برد و...
  19. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل 2-7 .خسرو به محض دیدن آن ها،صدایشان زد: بچهها بیاین این جا،براتون بشقاب نگه داشتم. و خندان به طلا گفت:خسته نباشی خانم دکتر،چی میخوری برات بکشم؟ -سلامت باشین،اگه ممکنه فقط یه کم سوپ،آخه زیاد گرسنه نیستم. -سوپ که غذا نمیشه.می خوای یه کم زرشک پلو برات بریزم؟ -نه نه ،اصلا،من که مرغ دوست...
  20. ملیسا

    رمان تیه طلا -- > نویسنده عاطفه منجزی

    فصل 2-6 طلا به طرف آنها رفت و پرسید:چشه خاله جون؟چرا این طوری گریه میکنه؟ -نمی دونم عزیزم،آخه من که زبونش رو نمیفهمم.همین طور داره زیق زیق میکنه و یه چیزایی بلغور میکنه که من سر در نمیآرم.نکردن دو کلوم فارسی یاد این بچه بدن که این طوری از ما غریبی نکنه!بد بچه را روی میز آشپز خانه نشاند و با...
بالا