من دارم از اين بغض خفه كننده دق ميكنم
سرم دارد از تورم اشك هاي بر بالش نچكيده ميتركد
و تو شدي زبان گوياي دردهايم
و تو آنسوي آينه تنها و رها درد ميكشي
و من اين سو مجبورم لبخندي تصنعي بزنم
و پا به پاي اين زندگي آنقدر بدوم
به اميد اينكه شب خواب در چشمها فرو رود
و من فرصت كنم...