شک...
این حکایت دور ودراز ماست!
...
..
می رفتی و دوباره ستاره...
دوباره ماه...
می رفتی ودوباره غزل هام آمدند!
قلبت کلام چشم مرا خوب خوانده بود...
در لابه لای غزل هام مانده بود!
تو آمدی ومن از نو که نو شدم...
وقتی دوباره دفترم از تو ترانه شد...
من خواستم بگویم وگفتم که ناتمام...
من را میان حروفم...