می شنوی؟ هیاهویی است آنجا نه از سر هیچ! جماعتی گرد آمده اند به تماشای مردی خمیده قامت. به کنجی خزیده لرزان سردبادی گزنده ؛گویی همه جانش میسوزد به اسمان درخشان,خورشید مرداد است و هُرمی به زمین سخت سوزان از جماعتی یکی پیش آمده میپرسد: این چه حال است؟! مرد با صدای فرو خورده میگوید: خانه ام را گم...