چندروزی بودمهتاب گرفته به نظرمی رسید ومثل همیشه،شیطنت نیم کرد.رفتارش مرانگران ساخته بود که مبادا اتفاقی افتاده است.این بودکه یک شب وقتی به حیاط رفت،بلندشدم وبه دنبالش رفتم. روی یکی ازپله هانشسته بودوفکرمی کرد،کنارش نشستم وبه شوخی گفتم:
- حالاکه امتحان هات تموم شد وتوبه قول خودت ازشرهرچی درس ومشق...