نتایح جستجو

  1. abdolghani

    توسهم منی

    - نه،متاسفم.اون نمی تونه به منزل شما بیاد!امیدوارم توفرصت دیگه ای بتونم باخانواده تون آشنا بشم! - ممنونم.خدانگهدار. ته دلم ازاین که مهندس دعوت اوراردکرده بودقندآب می کردند،اما به روی خودم نمی آوردم. گوشی راکه گذاشت به طرفم برگشت وخواست حرفی بزنداما مکث کردولحظه ای بعدبا اشاره به فرش پرسید: - این...
  2. abdolghani

    توسهم منی

    به داخل ساختمان برگشتم ویک دل سیرگریه کردم،اگراوهمان زمان به منزلش بازمی گشت رازدل من آشکارمی شد وهمه چیزازپرده بیرون می افتاد.آن وقت اوحتماًازاین که توانسته مرابه زانودرآوردخوشحال می شد. بلندشدم وصورتم راشستم،بعدکیفم رابرداشتم وخانه اش راترک کردم. فردای آن روز،اولین روزماه رمضان بودومن به...
  3. abdolghani

    توسهم منی

    نمی توسم!ولی هیچ فکرکردید اگه حالا یه نفرماروببینه چه فکری می کنه؟به چه مناسبتی من وشماداریم باهم بستنی می خوریم؟! - مگه مناسبت می خواد؟!عسل وماست که نمی خوریم! ازجابلندشدم وبه سوی باغچه رفتم.اوهم بلندشد وآمد ودرست مقابل من ایستاد. - تاحالا دختری مثل شماندیدم! - نبایدهم ببینید!چون تودنیاکسی...
  4. abdolghani

    توسهم منی

    صبح فردا،وقتی وارداتاق کارمان شدم چشمم به اولین چیزی که افتادجای خالی مهندس بود. حس کردم هنوزبوی ملایم ادکلن اودراتاق موج می زند. کیفم را روی میزگذاشتم وپشت صندلی ام نشستم ویکی ازپرونده ها راجولی رویم بازکردم.خطوط سیاه رنگ،یکی پس ازدیگری ازجلوی چشمهایم می گذشت اما عجیب بود که من قادربه...
  5. abdolghani

    توسهم منی

    مهتاب شانه بالاانداخت ودیگرچیزی نگفت. روزبعددرشرکت،همان طورکه کارمی کردم برای سحرازاتفاقات دیروزحرف می زدم،سحردست ازکارکشیده بودوبادقت صحبت های مرادنبال می کرد،بعد هم باشیطنت خاص خودش گفت: - دیدی گفتم: می گل؟غلط نکنم اون عاشقت شده! نگاهی به سحرانداختم وگفتم: - اون فقط دوست داره منوشکست بده! -...
  6. abdolghani

    توسهم منی

    مهتاب شانه بالاانداخت ودیگرچیزی نگفت. روزبعددرشرکت،همان طورکه کارمی کردم برای سحرازاتفاقات دیروزحرف می زدم،سحردست ازکارکشیده بودوبادقت صحبت های مرادنبال می کرد،بعد هم باشیطنت خاص خودش گفت: - دیدی گفتم: می گل؟غلط نکنم اون عاشقت شده! نگاهی به سحرانداختم وگفتم: - اون فقط دوست داره منوشکست بده! -...
  7. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    من وکیارش هردوباتشویش ونگرانی که دردلمان بودازمطب بیرون آمدیم.شایدباورت نشودکه حتی یارای رفتن تاپارکینگ اتومبیل راهم نداشتم.نمی دانم چرابعدازاینکه دکترکیارش رابه تنهایی دعوت به آمدن کرداحساس ناتوانی وبی حسی درمن تشدید شد.شاید باتصورسرطان ومرگ،این ترس بودکه تااین حد مراضعیف کرده بود.ترس ازجدایی...
  8. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    48 کیارش مراروی صندلی نشاندوسپس باشتاب سوارشد.درطول راه هردوخاموش ومتفکربه روبه رونگاه می کردیم.نمی دانستم این دردمرموزناگهان ازکجاپیدایش شده بودولی قلبم گواه بدمی داد.این دردمراازپای درخواهدآورد! دکتراین باردقیق ترمعاینه ام کرد.چهره اش درهم فرورفته بود،ولی هیچ چیزنگفت.بعدکه پشت میزکارش نشست...
  9. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    ((دلم گریه می خواست،آمدم اینجا تاکسی گریه های مرانبیند.)) باصدای بلندخندید. ((که این طورپس دلت گریه می خواست وآمدی اینجا.)) درجوابش چیزی نگفتم.ازدستش عصبانی بودم،ازدست خودم هم عصبانی بودم. ((خیلی خوب اگرگریه هایت تمام شده برویم صبحانه بخوریم.)) (( من صبحانه ام راخورده امواحتیاجی نمی بینم که...
  10. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    ((بله که خوابم می برد،درضمن ازدست خرخرهای توهم راحت می شوم.)ٍ) باخنده گفت: ((ای بدجنس!به حسابت می رسم.)) بعد آه سوته دلی کشید ومتفکرانه ومحزون گفت: ((بایدباورکنی که قلب وروحم اینجاست،پیش تو!)) هرچندسعی کردم پی به ناراحتی ام نبردولی موفق نشدم. ((هی دختر،اگرناراحتی پاازاین اتاق بیرون نمی گذارم.))...
  11. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    خوب دیگربادست خودم گورزندگی ام راکندم.گول احساس پوچ خودم راخوردم. گول مهربانی های زمانه راخوردم.من گول خودم راخوردم.آه صالح عزیز!حال که به یادگذشته ام می افتم می بینم که ازمن احمق تردردنیاکسی پیدانمی شود،به خداپیدانمی شود.کدام زن عاقلی حاضرمی شودکه زن دیگری نیزدرزندگی شوهرش وجودداشته باشد؟اگرهم...
  12. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    خدمتکاردیگرپالتورا ازتنم درآورد ولباس راحتی برتنم پوشاند. اوهمانی بودکه هیکلش ازخدمتکاران دیگردرشت تربود. کیارش مرابه تالاربرد.گرچه شادوخندان بودولی مطمئنم که اونیزنگران این رویارویی بود: ((می بینم که پسرم مهمان ناخوانده ای برایمان آورده.)) صدای پرکنایه وشماتت آلودخانم جان درسالن پیچید. کیارش...
  13. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    می خواهم باتوازلحظه لحظه این چندسال بگویم.می دانم که مثل گذشته شنونده خوبی هستی ومی دانم که تاآخراین نامه رابی آنکه احساس خستگی وبی حوصلگی بکنی دنبال خواهی کرد. پس بخوان که واقعاً خواندنی است خواندنی ترازآنکه توحتی فکرش رابکنی.ازتوخواهش می کنم درحین خواندن این نامه گریه نکنی،تمام گریه هایت...
  14. abdolghani

    سلام مینه جان خوبی من نمیدونم که میای توسایت ولی هوقت اومدی به این آدرس مراجعه کن خوشحالم می کنی...

    سلام مینه جان خوبی من نمیدونم که میای توسایت ولی هوقت اومدی به این آدرس مراجعه کن خوشحالم می کنی . http://forum.meghnatees.net/
  15. abdolghani

    فاصله قلبها زهرا فروغی

    فصل سوم مادرم پیش دستی میوه را گذاشت روی پاهایش وروبه مهران گفت: - همه کارهات روکردی خاله؟ تافردا زیاد وقت نداریها! مهران یک قاچ سیب تودهانش گذاشت وگفت: - مامان همه کارها روکرده،من هم فردانمی رم،امشب باید حرکت کنم. خاله که کنارمن نشسته بود گفت: - کاش برای فردای می موندی مهران،می ترسم...
  16. abdolghani

    توسهم منی

    - خب منظورم جووناشونه! ازتعبیر بچه گانه اش خنده ام گرفت،بلندشدم وبرای عوض کردن لباس هایم به داخل رفتم. فردای آن روز جمعه بود.فکرمی کنم جمعه ها، مهندس خودش غذا می پخت.چون اون به غذای بیرون حساسیت داشت ودر مورد بهداشت آن مطمئن بود. درهرصورت من آخرهفته را فرصت داشتم تا کمی استداحت کنم. شنبه...
  17. abdolghani

    توسهم منی

    - خاله وبچه هایش اگه برای عیادت مامان می یان قدمشون روی چشم،ولی اگه موضوع دیگه ای درکارباشه من یکی حوصله ندارم! - پس خداآخروعاقبت هفته ی آینده روبه خیرکنه! با بی حوصلگی روی پله های حیاط نشستم.مهتاب درحالی که زیرچشمی حرکات مرامی پایید،پس ازچنددقیقه سکوت پرسید: - راستی می گل،توتاحالا دکتررودیدی؟...
  18. abdolghani

    توسهم منی

    فصل دوم ازآن روز به بعد علاوه برانجام کارهای خانه،به باغچه نیز رسیدگی می کردم.قسمتی ازآن را دوبوتۀ کوچک گل وقسمتی دیگررا نهال های نخل،توت،لیموترش وموز کاشته بودم.ازآن جایی که اواخرفروردین ماه بود وهوای بندرعباس روز به روز گرم ترمی شد،برای این که باغچه خشک نشودهر روزآن راآبیاری می کردم. عصریکی...
  19. abdolghani

    توسهم منی

    کارهایم تازه به اتمام رسیده ودرحال مرتب کردن روسری روی سرم بودم که صدای بسته شدن درحیاط وبعد در ورودی ساختمان راشنیدم.لحظه ای بعد دربرابرنگاه حیرت زده ی من مهندس واردخانه شد. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم که عقربه هایش 2 و30 دقیقه ی بعدازظهر رانشان می داد وبعددرحالی که ازآمدن اودراین ساعت متعجب...
  20. abdolghani

    توسهم منی

    اگه این جورباشه که یه فیلم هندی حسابی می بینیم! باعصبانیت به سحرکه هیچ وقت دست ازشوخی برنمی داشت،نگاه کردم ودیگرچیزی نگفتم. خیلی دلم می خواست بدانم که اقدس خانم،اورادرست نمی شناخته که درمعرفی اش به مااشتباه کرده است؟ اقدس خانم یکی ازهمسایه های قدیمی مابودکه پیشنهاد کاردرخانه ی آقای دکترراهم اوبه...
بالا