ازآن روزی که کناردریا،رامبدآن حرف ها رابرایم زده ود احساس کلافگی می کردم،احساس دلشوره،عذاب ونگرانی.....به رامبدچیزی نمی گفتم اماترس ازآینده مثل خوره روحم رامی خورد،مخصوصاًکه حالامی دانستم رقیبی دارم که مادررامبدهم طرفداراوست.اگرمادررامبدموافقت نمی کردمحال بودمادرمن هم راضی به این ازدواج شود.
این...