نتایح جستجو

  1. abdolghani

    سلا ممینه جان خوبی ، عزیزم من قسمتهای جدیدرمان روگذاشتم بدقولیمو هم این جوری ثابت کردم .بدوبیا...

    سلا ممینه جان خوبی ، عزیزم من قسمتهای جدیدرمان روگذاشتم بدقولیمو هم این جوری ثابت کردم .بدوبیا بقیه اش روبخون. راستی دعاکن این کتاب تمام شه خیلی طول کشید.
  2. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    ((این جشن به مناسبت سی وهفتمین سال تولدهمسرم، بانوی بزرگ خانوادۀ تهرانی، مهیاجان ترتیب داده شده است.)) چمدان چرابسته نمی شود؟ آه! لعنتی! توهم وقت گیرآوردی؟ ((وخیرمقدمی هم می گوییم به کوچولویی که درراه است.)) حلقۀ ازدواجم رابایدبردارم یانه! نه! باخودم نمی برم! امانه! می برم. ((من به مناسبت این شب...
  3. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    68 سال های عمرمان پشت سرهم می گذشت. کیارش بدخلق وعصبی شده بود، حتی به من هم که کاری بااونداشتم پرخاش می کرد: ((توهم بااین اداواطوارهایی که درآوردی دل آدم راچرکین می کنی!)) چیزی نمی گفتم چون می دانستم دست خودش نیست یکی ازشرکت هایش به دلیل بروزمشکلاتی ازقبیل فسادمالی وکمبود بودجه ورشکست شده بود...
  4. abdolghani

    سلام دوست عزیز .عزیزم شما مگه امضاء منو نخوندی. ببخشید قصدجسارت وتوهین ندارم ولی اگه کاری باما...

    سلام دوست عزیز .عزیزم شما مگه امضاء منو نخوندی. ببخشید قصدجسارت وتوهین ندارم ولی اگه کاری باما تایپ کننده های رما نداری لطفاً پست نده برامون پیغام بفرست . خواهش می کنم قوانین ورعایت کنید.
  5. abdolghani

    سلام . ممنونم .چشم حتماً من هم دارم همین کارومی کنم فعلاً دارم رورمان تقدیراین بودکه کارمی کنم...

    سلام . ممنونم .چشم حتماً من هم دارم همین کارومی کنم فعلاً دارم رورمان تقدیراین بودکه کارمی کنم ودارم کم کم تمامش می کنم تابقیه رم هم تمام کنم وازاین به بعدیک کتاب یک کتاب برای تایپ بذارم نه ده تا.
  6. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    67 آری به راستی ! ازآن روزبه بعد نیمۀ دوم زندگی ام آغازشد. کیارش نسبت به م نبی توجه شده بود. گاهی تمام حرف ومکالماتمان درروزتنهابه دوسه کلمۀ سلام وخداحافظی خلاصه می شد. کیانوش شیرین ترازپیش شده بود. طوطی سخن گوراخیلی دوست داشت وهرباربه من می گفت: ((خاله مینا، من خیلی آقاطوطی رادوست دالم.)) امایک...
  7. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    66 آن شب بس که گریه کردم چشم هایم می سوخت. رودرروی آینه ایستادم وبه صورت قرمزوپف آلودم نظرانداختم، ازدردخندیدم: ((ببین به چه روزی افتادی؟ خاک برسرت که با خودت چه کردی؟ )) چراغ هاراخاموش کردم وخواب که نه، کابوس رابه جان خریدم. قلبم آرام وقرارنداشت گاهی تیرمی کشید وزمانی آرام بود. روزبعدبی آنکه...
  8. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    65 کم وبیش به مادرسرمی زدم . مادرهمیشه به سیم آخرمی زد وبرتمام امیدواری هایم خط بطلان می کشید: ((مادرکیارش دوستم دارد. )) ((باید دیدتاکی این علاقه باقی می ماند؟)) ((یعنی چه مادر؟ مگرعلاقه ودوست داشتن بازمان ازبین می رود؟)) ((موردتوفرق می کند. )) ((چه فرقی؟ )) ((کاش توهم مثل محبوبه ومرضیه یک...
  9. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    64 باورم نمی شد پذیرش من به عنوان معاون شرکت ازسوی اعضای هیئت مدیره وسایرمراتب به این سرعت انجام پذیرباشد، اماوقتی پشت میزکارم ودردفترکارکیارش نشستم تمام تصورات من شکل حقیقت پیداکرد ومن ازاین که می توانستم مثمرثمرواقع شوم بسیارخوشحال بودم . تصمیم گرفتم باجدیت تمام ازانجام وظایف خودکوتاهی نکنم،...
  10. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    63 آری ، آن روزمن هیچ یک ازنصایح برادروخواهرانم گوش ندادم وسعی هم نکردم درمقابل جبهه ای که علیه کیارش گرفت هبودند دفاع کنم وباخودم گفتم: (( بگذارهرچه دلشان خواست بگویند، برای من چیزی که اهمیت داردخودکیارش است .)) هنگام رفتن با نگاه پرتردید ونرگان خودبدرقه ام کردند. نگاهشان به من می گفت ...
  11. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    62 آری، برگی دیگرازدفترزندگی ام بدین گونه ورق خورد . روزهای اول کیارش سعی می کردلطف وتوجه اش رانسبت به کیانوش زیادبروزندهد . اما این امرچندان نمی توانست دوام داشته باشد. کیانوش درسن وسالی بودکه باحرف های شیرین وکارهای بانمک رفت هرفته خودش رادردل اوجامی کرد وکیارش هرگزنمی توانست منکراین باشد که...
  12. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    آری، برگی دیگرازدفترزندگی ام بدین گونه ورق خورد . روزهای اول کیارش سعی می کردلطف وتوجه اش رانسبت به کیانوش زیادبروزندهد . اما این امرچندان نمی توانست دوام داشته باشد. کیانوش درسن وسالی بودکه باحرف های شیرین وکارهای بانمک رفت هرفته خودش رادردل اوجامی کرد وکیارش هرگزنمی توانست منکراین باشد که...
  13. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    ((بگوببینم چه می خواهی بگویی . )) آب دهانش راقورت داد وسپس عرق روی پیشانی اش راپاک کرد . ((ببین مینا! روزی که مهرت به دلم نشست باخودم عهدکردم تاهمیشه آن رادرقلبم زنده نگه دارم ونگذارم لحظه ای زیرگردوغبارفراموشی به خاطره ها سپرده شود . تا جایی که اگرهیچ گاه بامن ازدواج نمی کردی اجازه نمی دادم کسی...
  14. abdolghani

    سلام .ممنونم راستی محسن ببخشید من یه مقدارتوگذاشتن رمان بادل من بسازتاخیرکردم سعی می کنم ادامه...

    سلام .ممنونم راستی محسن ببخشید من یه مقدارتوگذاشتن رمان بادل من بسازتاخیرکردم سعی می کنم ادامه اش روبذارم وتمومش کنم.
  15. abdolghani

    سلام . آره میدونم دیگه اون هم همه باباها این جورین دیگه جمعه هاشون مختص خانواده است مثل بابای من .

    سلام . آره میدونم دیگه اون هم همه باباها این جورین دیگه جمعه هاشون مختص خانواده است مثل بابای من .
  16. abdolghani

    سلام . بابامردیم ازبس منتظرشدیم نیومدین کجایین شمادوتا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    سلام . بابامردیم ازبس منتظرشدیم نیومدین کجایین شمادوتا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
  17. abdolghani

    پس کی میاین توسایت

    پس کی میاین توسایت
  18. abdolghani

    رمان تقدیر این بود که ...

    (تمام بیل ها وآب پاش هاوگلدان ها رادرانبارچیدی؟)) سرش رافرودآورد : (( بله آقا ؟ گلخانه راهم جاروکشیدم .)) ((ببین ایمان دیگرهفده سالت است ، پدربزرگت دیگر پیرشده است انتظاردارم که کمکش کنی وهربارکه مش یوسف نتوانست به اینجا سربزند می خوام تواین کاررابکنی . نگذاربعدازرفتنمان اینجاشبیه به یک دخمه شود...
  19. abdolghani

    سلام ملی خوبی عزیزم من نمیدونم چراوقتی میام توسایت تورفتی .آره واقعآً دوتادرس بیشترهم نیست ها...

    سلام ملی خوبی عزیزم من نمیدونم چراوقتی میام توسایت تورفتی .آره واقعآً دوتادرس بیشترهم نیست ها فقط باید بشینم ترجمه کنم .من ازاین هم ترجمه کردن بدم میاد .راستی می گم توبه من بگوچه جوری بشینم کلماتشوبخونمو حفظ کنم من توتلفظ هم مشکل دارم
  20. abdolghani

    سلام ملی .باورت می شه بالاخره ازدرسی که می ترسیدم امتحانشو بدم دادم وبانمره بالاپاسش کردم ، حالا...

    سلام ملی .باورت می شه بالاخره ازدرسی که می ترسیدم امتحانشو بدم دادم وبانمره بالاپاسش کردم ، حالا مونده فقط زبان تخصص ام که خیلی می ترسم واسم دعاکن اواسط مهرمیرم امتحان می دم.
بالا