او که رفت من و رامبد در سکوتی دلگیر و غمگین مشغول جمع کردن باقی لباس ها شدیم . نیم ساعت بعد زنگ خانه به صدا در آمد . رامبد آیفون را جواب داد و چند لحظه بعد مامان و مهتاب به همراه سحر و شهداد وارد شدند . سحر مرا در آغو ش کشید و شهداد با رامبد مشغول صحبت شد . مامان که از حالت چشمهایش پیدا بود گریه...