نتایح جستجو

  1. hamedinia_m51

    آره بارون مي اومد خوب يادمه ...

    تك و تنها تو خيابون ...... به زير نم نم بارون ...... باز به ياد تو مي افتم ...... حرفهايي كه با تو گفتم ...... گفتم عشق من يه كوهه ...... تو ببين چه با شكوه ...... عشق تو مثل سرابه ...... عمر كوتاه حبابه ...... عشق من شعر و شرابه ...... عشق تو نقش بر آبه ...... عشق تويه گل زرده ...... دستهايي كه...
  2. hamedinia_m51

    زمزمه های دلتنگی(کلبه کوچک دل...)

    آسمان تعطیل است بادها بیکارند ابرها خشک و خسیس هق هق گریه ی خود را خوردند من دلم می خواهد دستمالی خیس روی پیشانی تب دار بیابان بکشم دستمالم را اما افسوس نان ماشینی در تصرف دارد ...... ...... ...... آبروی ده ما را بردند!
  3. hamedinia_m51

    آره بارون مي اومد خوب يادمه ...

    زمستون تن عريون باغچه چون بيابون درختا با پاهای برهنه زير بارون نميدونی تو که عاشق نبودی چه سخته مرگ گل برای گلدون گل و گلدون چه شبها نشستن بی بهانه واسه هم قصه گفتن عاشقانه چه تلخه ، چه تلخه که بايد تنها بمونه قلب گلدون مثل من که بی تو نشستم زير بارون زمستون...
  4. hamedinia_m51

    آره بارون مي اومد خوب يادمه ...

    شاخه های لاله را در دشتها خواهم نشاند اشک شوقم را چو باران هر کران خواهم فشاند حرفهای ساده را از چشمها خواهم نوشت شعرها را جاودان در سینه ها خواهم سرشت کینه را از دل به شوق دیدنت خواهم زدود واژه های پاک چشمان تو را خواهم سرود شیشه های مات را با شعرها خواهم شکست در کنار لاله ها از شوق تو خواهم...
  5. hamedinia_m51

    رفتن...

    ای آرزوی اولین گام ِ رسیدن بر جاده‌های بی‌سرانجام ِ رسیدن كار جهان جز بر مدار آرزو نیست با این همه دل‌های ناكام ِ رسیدن كی می‌شود روشن به رویت چشم من، كی؟ وقتِ گل نی بود هنگام ِ رسیدن؟ دل در خیال رفتن و من فكر ماندن او پخته‌ی راه است و من خام ِ رسیدن بر خامی‌ام نام ِ تمامی می‌گذارم بر رخوت...
  6. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    نگفتمت مگر! هزار شب شعر نوشتم و شاعر نشدم اما نشان ردِپاي ِ سبزت در كوچه باغ ِ بلوغ ِ رؤيا هزار شب شاعرم كرد ! نگفتمت ...
  7. hamedinia_m51

    خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی ناله‌ای میشکند پشت سپاهی گاهی گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد...

    خانمانـسوز بود آتـش آهـی گاهـی ناله‌ای میشکند پشت سپاهی گاهی گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی هستی‌ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی روشنی بخش از آنم که...
  8. hamedinia_m51

    خانمانـ سوز بود آتـش آهـی گاهـی ناله‌ای میشکند پشت سپاهی گاهی گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین...

    خانمانـ سوز بود آتـش آهـی گاهـی ناله‌ای میشکند پشت سپاهی گاهی گر مقـدّر بشود سـلک سـلاطین پویـد سالک بی خـبر خفـته براهــی گاهی قصه یوسف و آن قوم چه خوش پنـدی بود به عزیزی رسد افتـاده به چاهی گاهی هستی‌ام سوختی از یک نظر ای اختر عشق آتـش افروز شود برق نگـاهی گاهی روشنی بخش از آنم که...
  9. hamedinia_m51

    رد پای احساس ...

    دفتری بود که گاهی من و تو می نوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهامان از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم من نوشتم از تو: که اگر با تو قرارم باشد تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و...
  10. hamedinia_m51

    كوي دوست

    دفترهایم را ورق می زنم کتاب می خوانم می روم و می آیم نام تو را می نویسم و می خوانم، تکرار می کنم، از بر می شوم راستی روزها را می شمرم تا دیدار... هر چند کوتاه من بر این راه می مانم شاید تنها اراده الهی بتواند مرا ازادامه راه بازدارد به هر حال تا آن روز من می مانم...
  11. hamedinia_m51

    دیر آمدی! خیلی دیر...

    این روزها دیگر خوابم را هم نمی بینی میدانم که درها را به یادم بسته ای و تمام خاطرات کوتاهمان را در چمدان دیروز جا داده ای از فنجان بودنم حتی جرعه ای هم نمی نوشی! گاهی فکر می کنم تصویر خوشبختی آن روز ها را از حافظه ات با ناخن کنده ای! و اتفاق عاشقانه تری روی چین های ملحفه ات خواب می بیند !
  12. hamedinia_m51

    خاطرات آن روزها...

    ما بی صدا مطالعه می کردیم اما کتاب را که ورق میزدیم تنها گاهی به هم نگاهی... ناگاه انگشتهای "هیس!" ما را از هرطرف نشانه گرفتند انگار غوغای چشمهای من و تو سکوت را در آن کتابخانه رعایت نکرده بود. (قیصر امین پور)
  13. hamedinia_m51

    رفتن...

    من به اين مهر سكوت من به اين تاريكي من به ما من به فرسودگي ذهن خودم ، معترضم كه چرا ...شوق آغاز مرا و مني چون من را ز خودم دزديدند! به كجا برگردم ؟ حق برگشتن را ز تنم دزديدند ... سفر آينه هم رنگي نيست خواب رنگين مرا دزديدند...
  14. hamedinia_m51

    دلم برای خودم تنگ میشود...

    من چه در وهم وجودم ، چه عدم ، دل تنگ ام از عدم تا به وجود آمده ام ، دل تنگ ام روح از افلاک و تن از خاک ، در این ساغر پاک از درآمیختن شادی و غم دل تنگ ام... خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت من هنوز از سفر باغ اِرم دل تنگ ام ای نبخشوده گناه پدرم ، آدم ، را! به گناهان نبخشوده قسم ، دل تنگ ام...
  15. hamedinia_m51

    دلم برای خودم تنگ میشود...

    می گویند دریا از آسمان فرود آمده است و آسمان از دریا بالا رفته است می گویند ماهی از آسمان افتاده است و بذر درختان را دستی آسمانی پراکنده است پرندگان از آسمان آمده اند و این درختان را جسته اند و در آنها آشیان یافته اند میگویند که من از بهشت گریخته ام تا در این خانه های اجاره ای خود را...
  16. hamedinia_m51

    رد پای احساس ...

    پشت این نگاه که گاهی کم سو خیره می ماند به راه .... و گاه گاهی می نشیند به اشک ..... و اینروز ها نگاه بر می گیرد از هر چیز ....شاید هنوز انتظاری کهنه نفس می کشد......
  17. hamedinia_m51

    كوي دوست

    من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد همه اندیشه ام اندیشهء فرداست وجودم از تمنای تو سرشارست زمان در بستر شب خواب و بیدارست سیاهی تار میبندد چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییزست دل بیتاب و بی ارام من از شوق لبریزست..
  18. hamedinia_m51

    برای تو می نویسم

    دیوانه نمی گوید دوستت دارم دیوانه می رود تمام دوست داشتن را به هر جان کندنی جمع می کند از هر دری می زند زیر بغل می ریزد پای کسی که قرار نیست بفهمد دوستش دارد
  19. hamedinia_m51

    سلام دوست خوبم ، منم مجید هستم واز آشنائیتون خوشبختم ودوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم .

    سلام دوست خوبم ، منم مجید هستم واز آشنائیتون خوشبختم ودوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم .
  20. hamedinia_m51

    مسابقه: کی این گیاه دارویی رو میشناسه ...؟

    ببخشید ، کاتالپا یا همون جوالدوز نیست ؟
بالا