آروم گوشه پرده را انداختم و رفتم طرف موبایلم و ورش داشتم .تنها چیزی که به فکرم رسید خان بانو بود .اون حتما کمکم میکرد . یعنی خودش بهم گفته بود که هروقت مسئله ای پیش اومد باهاش تماس بگیرم .
تا در موبایل رو باز کردم یه فکر اومد تو سرم .چرا سگهای آبادی به این مرد حمله نمی کنن؟ اونا هر غریبه ای رو...