سایه نگاهت فرزانه رضایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 30
مادر دستی به موهایم کشید و با ناراحتی گفت:برات مقداری شیرینی و کلوچه و میوه هم آورده ام ، نگذار بهت سخت بگذره.به خودت کمی بیشتر برس تو باید قوی باشی تا بتوانی اینطور زندگی را تحمل کنی.بهتره دیگه ما برویم طفلک سجاد توی این سرما یخ کرد الهی خدا پدرش را ذلیل کنه که باعث شرمندگی پسرش میشود.
خانم بزرگمهر بلند شد گونه ام را بوسید و گفت:منهم چیز ناقابلی برایت آورده ام که توی چمدان است ، یک عد مانتو و چادر مشکیست که بیشتر لازمت میشود امیدوارم خوشت بیاید.
از آنها تشکر کردم و وقتی آنها از اتاقک خارج شدند کمک کردم تا فوزیه بتواند از پله ها پایین بیاید و با صدای بلند سجاد را صدا زدم و او که در کوچه ایستاده بود به سرعت خودش را رساند و کمک کرد تا فوزیه از پله ها پایین بیاید.وقتی مادر و خانم بزرگمهر و فوزیه خواستند از راهروی تنگ و باریک خانه رد شوند سجاد با شرمندگی معذرتخواهی کرد و خواست که انها را به خانه برساند ولی مادرم قبول نکرد.پدر شوهرم که صدای سجاد را در راهرو می شنید حرصش در آمده بود از اتاق خارج شد.هنوز مهمانها در راهرو بودند که پدر سجاد میان در ظاهر شد.مادرم بخاطر من به سردی سلام کرد.
پدر سجاد با اخم گفت:بهتره بدانید که سجاد هنوز نان سفره ی منو میخوره و نمیتونه روی پاهایش بایسته و اگه بخواهید مدام اینجا رفت و آمد کنید او نمیتونه پولی پس انداخته کنه تا خانه ای برای خودش بگیره و من مجبورم خرج این دو نفر را به عهده بگیرم که توان آن را ندارم.
مادرم با خشم به او نگاه کرد خواست جوابش را بدهد که دست مادرم را گرفتم و با ناراحتی گفتم:مامان حواهش میکنم شما چیزی نگویید.
مادرم با عصبانیت گفت:حیف که جگر گوشه ام در خانه ی شماست وگرنه میدانستم جوابتان را چطور بم.بعد با خشم از آنجا خارج شدند.
با بغض به پدرشوهرم نگاه کردم.با خودم گفتم:مگه می شه یک انسان بالغ اینقدر بی رحم باشد؟مگه میشه که یک پدر با پسرش اینطور رفتار کنه و او را جلوی فامیلهای همسرش بی شخصیت و خجالت زده کنه؟!حتی دوران فقر هم نتوانسته بود او را به یک انسانی که گرم و سرد زندگی را چشیده است تبدیل کنه.
بخاطر اینکه سجاد را ناراحت نکنم به اجبار بغضم را فرو خوردم تا ناراحتش نکرده باشم لبخندی به سجاد زده و گفتم:بهتره من بروم و اتاق را تمیز کنم.به سرعت به طبقه ی بالا رفتم.صدای جرو بحث پدر و پسر را میشنیدم که چطور سجاد از من حمایت میکرد و بخاطر من با پدرش بحث میکرد.استکانها را زیر شیر آب پشت بام شستم و آنها را به طبقه ی پایین بردم وقتی خواستم به اتاقک خودمان برگردم رو به سجاد کرده و گفتم:سجاد جان لطفا اینقدر جرو بحث نکن پدر حق داشت شما کوتاه بیایید.
سجاد با عصبانیت گفت:پدر حق نداشت با مهمان های من اینطور رفتار کنه ، اصلا حرمت خانه را نگه نداشت.یکدفعه پدر شوهرم به طرف سجاد آمد.یقه ی او را گرفت و محکم او را به دیوار کوبید و با خشم گفت:پسره ی جوجه تو چه حقی داری که به من امر و نهی میکنی.
با وحشت به طرف پدر شوهرم رفتم و گفتم:پدرجان خواهش میکنم او را ببخشید اگه حرفیست به من بگویید.چرا اینقدر این پسر را ناراحت میکنید؟دست از سرش بردارید شما اصلا او را درک نمی کنید ولش کنید!
یکدفعه احساس کردم درد شدیدی در صورتم پیچید و من روی زمین پرت شدم.
خواهرشوهرها و مادر شوهرم از ترس آن پیرمرد بی رحم جلو نمی امدند و نگران به پدرشان نگاه میکردند.سجاد وقتی دید پدرش مرا سیلی زد با خشم پدرش را به عقب هول داد و بطرف من امد و با ناراحتی گفت:فیروزه جان حالت چطوره؟از روی زمین بلند شدم از گوشه ی لبم خون جاری بود.پدر شوهرم با خشم گفت:این سیلی یادت باشه که دیگه تو کارهای من دخالت نکنی.بعد به اتاقش رفت.
سجاد دستم را با ناراحتی گرفت و با هم به اتاک خودمان امدیم ، سجاد پارچه ی نمناکی را روی لبم گذاشت و خون آن را پاک کرد.اینقدر بغض کرده بودم که چانه ام بی اختیار میلرزید سجاد بوسه ای بر چانه ام زد و آرام گفت:عزیزم گریه کن تا کمی آرام بگیری.میدانم که نتوانستم خوشبختت کنم.گریه کن تا همه ی دنیا بفهمند که من مرد بی عرضه ای هستم.بخاطر اینکه جلوی سجاد گریه نکنم تا او ناراحت نشود بلند شدم و از اتاقک خارج شدم.روی پشت بام چند قدم راه فتم.پاهایم در برف فرو میرفت.روی برفها دو زانو نشستم.مشتی برف برداشتم و آنرا روی صورتم مالیدم تا سردی ان باعث شود تا بغض در حال ترکیدن فروکش کند.اصلا دوست نداشتم سجاد گریه هایم را ببیند و قلب کوچکش به درد بیاید.دو سه بار با برف صورتم را خنک کردم وقتی کمی آرام شدم به اتاقک برگشتم سجاد را گوشه ای دیدم که سرش را میان دو بازوانش گرفته است و گریه میکند.
از حالت او قلبم فرو ریخت به اجبار لبخندی به او زدم و کنارش نشستم.صورتم از سرمای برف سرخ شده بود روبه رویش قرار گرفتم و دستهای گرمش را در دست گرفتم صورت یخ زده ام را روی صورت گرم و معصومش گذاشتم و آرام گفتم:عزیزم نمی خواهی گرمم کنی؟باور کن که دارم از سرما یخ میزنم.خیلی بدجنس هستی من دستهای قشنگت را گرم کردم و تو نمی خواهی صورت از سرما سرخ شده ی منو گرم کنی!
سجاد بوسه ای به صورتم زد و با بغض گفت:فیروزه ، دوستت دارم.تو زندگی و عمر من هستی.بعد صورتم را روی سینه ی گرمش گذاشت و با دستهای مهربانش صورتم را نوازش کرد و بعد آهسته گفت:اجازه نمیدم هیچکس تو را ناراحت کنه.من از فردا به دنبال خانه می گردم تا شاید بتوانم از این جهنم فرار کنیم.
در آغوشش احساس آرامش میکردم و به خاطر مهر و صفای او تمام حرکات اطرافیانم را به فراموشی میسپردم.به خاطر سیلی که از پدر سجاد خورده بودم لبم ورم و گونه ام کبود شده بود.فردای آنروز وقتی هر دو به دانشگاه رفتیم دوستانم همه اطرافم جمع شدند و چون انتظار نداشتند عروس دو روزه را با صورتی ورم کرده ببینند با کنجکاوی از من سوألاتی کردند و من گفتم که در برف لیز خورده ام و صورتم اینطور شده ، انها کمی باور کرده بودند.بعد از دانشگاه به مطب دکتر رفتم و به خاطر اینکه کمی از ضعف دلم را بگیرم نان و کمی پنیر خریدم و قبل از اینکه دکتر بیاید مشغول خوردن شدم.یاد روزهایی می افتادم که مادرم چطور به اجبار لقمه در دهانم میگذاشت و من برای او ناز میکردم.یاد روزهایی که مادرم در ظرف غذا میریخت و در کیفم میگذاشت تا من گرسنه نمانم.دلم برای سجاد میسوخت او هم با خودش غذایی نبرده بود.صبح از بس که عجله داشتیم تا از آن خانه ی نفرت انگیز خارج شویم و از خشم پدر سجاد در امان باشیم هر دو یادمان رفت از کلوچه و شیرینی که مادر برایم آورده بود برداریم که تا ظهر جلو ضعف دلمان را بگیریم.هنوز دو سه لقمه بیشتر نان و پنیر نخورده بودم که ارسلان وارد مطب شد.با تعجب بلند شدم و سلام کردم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و با ناراحتی گفت:خدای من صورتت چی شده؟!
لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست روی برفها لیز خوردم و با صورت روی زمین افتادم.
ارسلان با ناراحتی نزدیکم شد.با دست کمی گونه ام را فشار داد و بعد با اخم گفت:دروغگوی لجباز ، افتادن با صورت بدتر از این میشه.تو حتما کتک خورده ای که اگه اینطور باشه حساب اون...
حرفش را قطع کردم و با خنده ی تلخی گفتم:عجب دکتر باهوشی هستی!آخه مگه میشه عروس دو روزه کتک خورده باشه؟
ارسلان با اخم گفت:با اون پدر شوهری که تو داری همه چیز ممکن میشه.
بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:ببینم با آقای دکتر حق دوست کاری داری که به اینجا امده ای؟
ارسلان در حالیکه بخاطر صورتم ناراحت بود گفت:فیروزه تو با خودت چکار کردی؟آخه آنها وصله ی تن ماها نیستند که تو او را برای زندگی انتخاب کردی!
با اخم گفتم:آقای دکتر خواهش میکنم درباره ی شوهرم اینطور حرف نزنید.من به شما اجازه نمیدهم.بعد سکوت کردم و سرم را پایین انداختم.دوست نداشتم ارسلان را با حرفهایم برنجانم.ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و آهی کشید و گفت:فیروزه تو دیوانه هستی.دیوانه.دیوانه.بعد لحن صدایش غمگین تر و آرام تر شد.بعد از لحظه ای سکوت گفت:موافقی با هم به رستوران برویم؟من هم هنوز ناهار نخورده ام.
در حالیکه برای ارسلان نان و پنیر لقمه میکردم گفتم:نه.از لطفتون ممنونم ، سیر هستم چون همین الان غذا خورده ام و اینکه میترسم سجاد اگه بفهمه با شما به رستوران رفته ام از من دلخور میشه.
ارسلان روی صندلی نشست لقمه را از دستم گرفت و توی کیفش گذاشت و گفت:دکتر حق دوست کی می آید؟
به ساعتم نگاه کرده و گفتم:دکتر نیم ساعت دیگه در مطب است ببینم با او کاری دارید؟
ارسلان گفت:آره احساس میکنم مدتیست که حالم بده.
با پریشانی گفتم:وای خدا نکنه.چرا اینطوری شده ای؟چرا زودتر به من نگفتی؟
ارسلان با ناباوری به صورت نگرانم خیره شد و با صدایی که از غم میلرزید گفت:فیروزه تو برایم نگران شده ای؟یعنی هنوز برایت مهم هستم که اینطور رنگ صورتت به خاطر مریضی من پریده است؟یعنی باور کنم که هنوز دوستم داری و فراموش..
حرفش را قطع کردم و با اخم گفتم:این چه حرفیست که میزنی؟من ، شما و خانواده ات را مانند خانواده ی خودم دوست دارم.چطور میتوانم شما را فراموش کنم؟بعد با دلخوری نگاهش کردم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:بهتره امشب به دیدن پدر و مادرت بیایی آنها حتما خوشحال میشوند.در حالی که به طرف آشپزخانه میرفتم تا چای دم کنم گفتم:متأسفانه نمیتوانم با این صورت به دیدنشان بروم ولی قول میدهم تا دو سه روز دیگه حتما به پدر سر بزنم.دلم خیلی برای آنها تنگ شده است.
ارسلان به آشپزخانه آمد به در تکیه داد و با ناراحتی گفت:مادرم خیلی نگرانت است.می گفت جای زندگی تو و شوهرت خیلی نامناسب است.مخصوصا از رفتار بی شرمانه ی خانواده ی شوهرت خیلی ناراحت و نگران است.
لبخند سردی زده و گفتم:در عوض شوهری مهربان و خوب دارم که با وجود او میتوانم تمام مشکلاتم را فراموش کنم.ارسلان با لحن سردی گفت:امیدوارم همیشه او همینطور باشد.بعد با حالت عصبی از آشپزخانه خارج شد.وقتی به پشت میز برگشتم ارسلان را در حال روزنامه خواندن دیدم.آرام گفتم:از بابت کاپشنی که برایم فرستاده بودی خیلی ممنون هستم شما خیلی خوش سلیقه هستید.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی زد و گفت:قابلی نداره.دو سه هفته قبل آن را در بوتیکی پشت ویترین دیدم و خیلی از مدل آن خوشم آمد و چون آن را مناسب شما دیدم برایت خریدم.ببینم اندازه ات بود یا نه؟گفتم:هنوز امتحانش نکرده ام.راستش را بخواهی وقتش را نداشتم ولی بهت قول می دهم که اندازه ام است مگه میشه شما مردها چیزی را...
در همان لحظه آقای حق دوست وارد مطب شد و من حرفم را ناتمام گذاشتم.ارسلان لبخندی زد و به طرف آقای حق دوست رفت و با هم دست دادند.وقتی آقای حق دوست به طرفم آمد و به او سلام کردم با ناراحتی صورتم را نگاه کرد و گفت:خانم هوشمند صورتتان چی شده است؟
لبخندی زده و گفتم:چیز مهمی نیست.آمدم در کابینت را باز کنم در محکم خورد به صورتم.
ارسلان با خشم نگاهم کرد و آرام طوری که فقط من بشنوم گفت:راسته که میگن آدم دروغگو کم حافظه است!لبخندی بهش زدم و سرم را پایین انداختم.
آقای دکتر حق دوست که مردی جا افتاده بود گفت:آخه دخترم چرا مراقب خودت نبودی؟و به شوخی ادامه داد:خب ببینم خانه ی شوهر بهت خوش میگذره؟
با خجالت سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.دکتر خنده ای سر داد و همراه ارسلان وارد اتاق شد.از اینکه ارسلان مرا با این صورت دیده بود خیلی ناراحت بودم.یک ربع بعد ارسلان ار اتاقش خارج شد و من بی اختیار بلند شدم و سریع به طرفش رفته و گفتم:آقا ارسلان ، دکتر چی گفت؟ارسلان که از توجه من به خودش خیلی راضی به نظر میرسید لبخند غمگینی زد و گفت:چیزی نیست.دکتر میگه تماما از فشار روحیست که اینطور شده ام.فقط یک سری قرص اعصاب برایم تجویز کرده است.بعد با کنایه گفت:بیست و هشت سال زندگی کردم حتی یکبار نه مریض شدم و نه مبتلا به فشار روحی شده بودم ولی در عرض این یکسال که از خارج برگشته ام مدام در فشار روحی و قلبی بودم.خدا میداند که از وقتی برگشته ام چه عذابهایی را که تحمل نکرده ام.بعد لبخند تلخی زد و گفت:خب دیگه مواظب خودت باش من باید به مطب برگردم.وقتی داشت خارج میشد گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم همه چیز را فراموش کنید من دوست ندارم هیچوقت شما را ناراحت و غمگین ببینم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت قلبم از این چشمان اشک آلود فرو ریخت ولی او به سرعت از مطب خارج شد و منو با دنیایی از عذاب وجدان تنها گذاشت.به اجبار بغضم را مهار کردم وروی صندلی نشستم و به کار مشغول شدم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 31
ساعت هشت شب با خستگی به خانه رفتم.برف سنگینی همه جا را پوشانده بود و هنوز هم می بارید.هر چه زنگ را فشردم کسی در را باز نکرد.با خودم گفتم:پس مادر شوهر و خواهر شوهرهایم کجا هستند.چرا در را باز نمی کنند؟تکنه هیچکس خانه نیست!با ناراحتی در برف قدم زدم یادم رفته بود از سجاد کلید بگیرم.جلوی در خانه ایستاده بودم و از سرما این پا و اون پا می کردم.ساعت نه شب سجاد به خانه آمد وقتی منو پشت در دید که از سرما میلرزم با تعجب گفت:عزیزم تو اینجا چه میکنی؟!چه اتفاقی افتاده است؟!
سلام کرده و گفتم:انگار کسی خانه نیست.الان یک ساعته که پشت در مانده ام ، راستی فردا حتما برایم کلید درست کن.اینطوری من مانند آدم برفی میشوم.
سجاد با کلیدی که داشت در را باز کرد و با ناراحتی گفت:زودتر برو تو که میدانم سرما خورده ای.وقتی هر دو خواستیم از راهرو رد شویم با تعجب دیدیم که خوهرشوهرها و پدر شوهرم با مادر شوهرم خانه هستند.با ناراحتی سرم را پایین انداختم و به روی خودم نیاوردم.
سجاد با خشم رو به نرگس کرد و گفت:چرا شما در را باز نمیکنید؟یک ساعته که فیروزه توی این سرما بیرون ایستاده است!
پدر شوهرم با عصبانیت جلو امد و گفت:چرا یک کلید برای زنت درست نمی کنی؟مگه دخترهای من کلفت زنت هستند که هر روز منتظرش بمانند که او کی به خانه می آید که در را برایش باز کنند.
سجاد خواست با پدرش جروبحث کند ولی به اجبار دستش را گرفتم و با هم به اتاقک خودمان که از هوای بیرون سردتر بود رفتیم و من سرسع بخاری را روشن کردم.سجاد خیلی از حرکات پدر و خوهرهلیش عذاب می کشید ولی من با نرمش و شیرین زبانی او را از ناراحتی بیرون آوردم تا کمتر حرص بخورد.بعد از نیم ساعتی که استراحت کردیم احساس گرسنگی شدیدی کردم ولی چیزی در اتاقک نداشتیم.یکدفعه یاد جعبه شیرینی که مادرم اورده بود افتادم رو به سجاد کرده و گفتم:بهتره با هم کمی شیرینی بخوریم.من خیلی گرسنه هستم.بعد به طرف کمد کوچکی که مخصوص لباسهایم بود رفتم وقتی در شیرینی را باز کردم با تعجب دیدم که دو سه عدد داخل آن نیست.با ناراحتی به سجاد نگاه کردم او متوجه شد دستی به موهایش کشید و با خشم گفت:خدای من چرا خانواده ام اینطور شده اند؟!چرا اینقدر عذابم می دهند؟به اجبار لبخندی زدم و یک عدد شیرینی در دهانش گذاشتم و گفتم:عزیزم این خوشمزه تر است اینقدر حرص نخور.
در همان لحظه در باز شد و برادر کوچک سجاد داخل اتاقک آمد.لبخندی به او زدم و یک عدد شیرینی هم به دست او دادم.سیاوش با لحن بچه گانه اش گفت:من انقدر شیرینی خوردم که نگو.امروز آبجی نرگس یک عالمه بهم شیرینی داد.خودش هم دو تا لپاش از شیرینی پر بود.
سجاد با اخم گفت:گمشو بیرون.
با ناراحتی به سجاد نگاه کرده و گفتم:سجاد خواهش میکنم با بچه اینطور رفتار نکن اون هنوز بچه است.بعد صورت سیاوش را بوسیدم و گفتم:خب ببینم انگار با ما کار داشتی که توی این سرما به پشت بام اومدی؟
سیاوش خودش را در آغوشم فشرد و گفت:مامان میگه بیایید پایین شام بخورید ، منو فرستاد که بهتون اینو بگم.
سیاوش در بغلم بود.سجاد او را از آغوشم بیرون کشید و با اخم گفت:دیگه حق نداری تو بغل فیروزه بروی.تو دیگه بزرگ شدی.از این حرکت او تعجب کردم و سیاوش با ناراحتی از اتاقک خارج شد.
با تعجب گفتم:این چه کاری بود که کردی؟سیاوش هنوز بچه است.گناه داره چرا -ناراحتش کردی؟
سجاد در حالیکه از دست خواهرش عصبانی بود گفت:دوست ندارم سیاوش مدام مزاحم ما بشه.درطبقه ی پایین که آسایش نداریم لااقل در اتاقک خودمان باید کمی راحت باشیم ولی با توجه بیش از حدتو سیاوش پررو میشه و مدام می خواد که به اینجا بیاید.
آرام گفتم:ای مرد حسود.سجاد نگاهی به صورتم انداخت.لبخند سردی زد و گفت:ای مرد حسود.سجاد نگاهی به صورتم انداخت.لبخند سردی زد و گفت:باید هم این حرف را بزنی چون میدانی که دیوانه وار دوستت دارم و حاضر نیستم تو را با تمام دنیا عوض کنم.بعد زیر لحاف خزید و مشغول خواندن کتاب درسی شد.کنارش نشستم و گفتم:وای من گرسنه هستم مگه شام نمی خوری.
سجاد با ناراحتی گفت:نه.حاضر نیستم کنار خانواده ام لقمه ای غذا بخورم.
دستش را گرفتم و گفتم:من هم بدون تو پایین نمی روم ولی بدان که خیلی گرسنه هستم.
سجاد نگاهی به صورتم انداخت لبخند غمگینی زد وبلند شد.با هم به طبقه ی پایین رفتیم.بین غذا بود که پدر شوهرم با صدای خشنی رو به من کرد و گفت:ببینم تو چقدر حقوق میگیری؟
جا خوردم ، در حالیکه واقعا از پدر شوهرم حساب می بردم با من من گفتم:هنوز نمیدانم حقوقم چقدر است ، آخه بیشتر از یک ماه نیست که در این مطب کار گرفته ام.
پدر سجاد در حالیکه دیس برنج را در دست داشت و برای خودش دوباره برنج میکشید گفت:شما ماهیانه باید بابت خورد و خوراکتان پول به من بدهید ، من نمیتوانم کار کنم و تو شکم شماها بریزم.
سجاد که دیگه نمیتوانست این همه تحقیر را تحمل کند با خشم گفت:اگه ما دو نفر سر سفره ی شما ننشستیم باز هم مجبوریم بهتون بابت خوراک پول بدهیم؟
پدر سجاد با عصبانیت فریاد زد:آره باید بابت خانه ای که زندگی میکنید به من کرایه بدهید.شما دو نفر جز مفت خوری هیچ کاری بلد نیستید.
سجاد با عصبانیت از سر سفره بلند شد و با خشم گفت:فیروزه بلند شو که دیگه نمی خواهم یک لحظه اینجا بمانم.
آرام بلند شدم و از مادرشوهرم تشکر کردم.پدر شوهرم با فریاد گفت:هری ، بروید گمشید.شما سربار من هستید!پسره ی جوجخ خودش نمیتونه شکمشو سیر کنه رفته برام زن گرفته.یک زن پاپتی گدا!برو ؛ تو لیاقت همین زن گدا را داری.حیف سوسن که عاشق مرتیکه ای مانند تو شده!دختره پولش از پارو بالا میره ، این پسره حتی یه روی خوش به اون نشون نمیده ولی با این حال طفلک سوسن به خواهرت شهین تو شرکت پدرش کار داده.برو گمشو تو احمق هستی که عشق را به پول ترجیح دادی.پسره ی دیوانه.
سجاد دستم را گرفت و با خشم منو با خودش بالا برد.با ناراحتی به سجاد گفتم:تورو خدا اینقدر با پدرت جر و بحث نکن.تو چرا اینطوری میکنی؟
سجاد با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:یعنی من می بایست سکوت کنم تا هر چی اون پیرمرد دیوانه میگه را گوش کنم؟نه من نمیتونم این همه تحقیر را تحمل کنم.اون داره ذره ذره منو خرد میکنه.
با ناراحتی گفتم:هر چی باشه اون پدرته تو نباید با او جر و بحث کنی.خواهش میکنم بخاطر من تحمل کن و هر چی میگه با جان و دل بپذیر.پدرت پیره و نمیتونه رفتار ناهنجار پسرش را تحمل کنه.
سجاد با تعجب نگاهم کرد و با اخم گفت:من کجا رفتارم ناهنجار بود؟چرا این حرف را میزنی؟من که به اون کاری ندارم!
وقتی دیدم سجاد را ناراحت کرده ام لبخندی زدم و سرم را روی سینه اش گذاشتم.سجاد آرام گفت:ای بدجنس حالا که دیدی ناراحتم کردی داری برام دلبری میکنی.بعد سرم را بوسید و در همان لحظه پدرشوهرم با خشم به طبقه ی بالا امد و با فریاد گفت:از خونه ام برید بیرون.اصلا نمی خواهم یک لحظه شما دو نفر را در اینجا ببینم.
من و سجاد با وحشت از هم فاصله گرفتیم ، پدرشوهرم لگد محکمی به در زد و به اتاقک آمد.چمدان لباسم را روی پشت بام پرتاب کرد آینه و شمعدانها را روی برفها انداخت و با عصبانیت گفت:تا یک ربع دیگه باید از اینجا بروید.دیگه نمی خواهم شما مفت خورها را ببینم.
مادرشوهرم با عجله به اتاقک آمد و با گریه والتماس گفت:مرد تورو خدا این کار رانکن.توی این سرما چرا می خواهی اینها را آواره کنی؟تو چرا اینطوری میکنی؟!خوب نیست.عروس تو نباید زیاد تو سرما بمونه.چرا داری انها را عذاب میدهی؟تورو خدا دست از سرشان بردار و بگذار آنها زندگیشان را بکنند.از وقتی که این دختر معصوم به اینجا آمده است از دست تو یک روز خوش ندیده است ، بس کن.
پدرشوهرم با خشم بطرف زنش حمله برو و در حالیکه موهای او را می کشید فریاد میزد به تو چه ربطی داره زنیکه ی دیوانه؟تمام این کارها زیر سر توست.تو اگه خفه نشوی خودم خفه ات میکنم!
وقتی دیدم چطور مادرشوهر مهربانم زیر دستان پدرشوهرم کتک می خورد ناخودآگاه به طرف پدرشوهرم رفته و در حالیکه خودم را بین آنها قرار داده بودم تا مانع کتک خورد مادرشوهرم باشم با گریه گفتم:باشه ، توروخدا مادر را کتک نزنید ، ما از اینجا می رویم.شما به مادر کاری نداشته باشید.همین الان میرویم.
ناگهان پدرشوهرم مانند دیوانه ها موهای بلندم را در دستش گرفت و با فریاد گفت:یکبار به تو گفتم حق نداری تو کارهای من دخالت کنی.به تو ربطی نداره که من زنم را کتک میزنم.درحالیکه موهایم در دستش بود مرا کشان کشان بطرف در برد.سجاد با دیدن من در ان وضع فریادی کشید و بطرف پدرش آمد.یقه ی او را محکم گرفت و محکم پدرش را به دیوار کوبید و با خشم گفت:مرتیکه ی بی آبرو به زن من دست نزن.وقتی دیدم پدر و پسر با هم کتک کاری میکنند با گریه فریاد زدم:سجاد تورو خدا بس کن.پدر سجاد جلوی چشمانش را خون گرفته بود گلوی سجاد را گرفته بود و با خشم فشار میداد با دیدن رنگ صورت شجاد که کبود شده بود با مشت به سر و صورت پدرشوهرم کوبیدم ولی او با یک حرکت تند مرا به گوشه ای پرت کرد و دیگه نفهمیدم چی شد و بی هوش روی زمین افتادم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 32
-وقتی به هوش امدم سجاد را بالای سرم دیدم.دستم را در دست داشت ، وقتی دید که به هوش امده ام با خوشحالی اشکش را پاک کرد و گفت:خدار ا شکر که به هوش امدی منکه داشتم دیوانه میشدم.
آرام گفتم:من کجا هستم؟
سجاد دستی به پیشانی ام کشید و گفت:در اتاقک خودمان هستیم.پدرم راضی شد که ما اینجا بمانیم ولی تصمیم گرفته ام دیگه سر سفره شان ننشینیم.
خواستم بلند شوم که درد شدیدی در سرم پیچید.سجاد با ناراحتی گفت:عزیزم ، حرکت نکن باید استراحت کنی.وقتی به زمین پرت شدی سرت به کمد خورد و بی هوش شدی بخاطر همین سرت کمی ورم کرده است.
لبخند غمگینی زده و گفتم:چقدر من باعث عذاب تو شده ام از این که بخاطر من اینطور عذاب میکشی واقعا ناراحتم.
سجاد بوسه ای به دستم زد و گفت:این حرف را نزن.تو در این چند روزی که به خانه ی من آمده ای بیشتر عذاب کشیده ای من هیچوقت خودم را نمی بخشم.
ارام گفتم:مواقفی فردا شب به دیدن پدر و مادربرویم.آقا ارسلان میگفت که پدرم خیلی دلش برای من تنگ شده.
سجاد لبخند سردی زد و گفت:باشه عزیزم.فردا من از سر کار به خانه ی پدرت می ایم.تو هم بگیر بخواب تا صبح زودتر بیدار شوی.
فردای آن روز بعد از اتمام ساعت کار به خانه ی خودمان رفتم.مادر و پدرم وقتی مرا دیدند خوشحال شدند و مانند پروانه دور سرم می چرخیدند.هنوز کمی گونه ام کبود بود و لبم ورم داشت.مادرم با دیدن صورتم به گریه افتاد.گفتم:مامان بخدا چیزی نیست فقط لیز خوردم و اینطور شدم.شما با این گریه ها مرا هم ناراحت میکنید.
پدر با ناراحتی دستی به گونه ام کشید و گفت:عزیزم چرا مراقب خودت نبودی؟خدا را شکر که آسیب جدی ندیدی.
وقتی پدر خواست سرم را بوس کند دست به سرم زد بر اثر اصابت ضربه کمد که به سرم خورده بود ورم داشت ، دردی شدید در سرم پیچید و با ناله گفتم:وای پدر آرامتر.
پدر با تعجب گفت:مگه سرت چی شده؟تو چرا امروز اینجوری به اینجا آمده ای؟!
لبخندی زده و گفتم:چیزی نیست وقتی توی برفها لیز خوردم با سر...مادر حرفم را با خشم قطع کرد و با فریاد گفت:تو دروغ میگی ، تو داری توی آن خانه ی لعنتی زجر میکشی.انها تو را کتک زده اند.من اجازه نمیدهم آنها با تو اینطور رفتار کنند.خانواده ی سجاد حیوان هستمد.شوهر بی غیرتت مگه آنجا نیست که تو از انها کتک میخوری؟بخدا اگه سجاد را ببینم پدرش را در می اورم ، اجازه نمیدهم تو یک لحظه با او زندگی کنی.
با اخم بلند شدم و گفتم:بخدا اگه بخواهید به سجاد حرفی بزنید از اینجا میروم ، دلم خوش بود خونه ی پدر و مادرم لحظه ای با ارامش سر میکنم ولی نمیدانتستم که حتی پدر و مادرم این ارامش را از من و شوهرم دریغ دارند.بیچاره سجاد بخاطر من توی اون خونه زخم زبان نمیشنود که شما هم میخواهید ازارش بدهید!
بعد کیفم را برداشتم و در حالیکه بی اختیار اشک میریختم از خواستم از خانه خارج شوم که پدر و مادرم جلویم را سد کردند.مادر گونه ام را بوسید و گفت:باشه عزیزم.باشه.ببخش ناراحتت کردم ، آخه یک لحظه کنترلم را از دست دادم.خودت میدانی که من مادرم و طاقت ناراحتی عزیزم را ندارم.حالا بیا بنشین تا برات چای بیارم.
پدرم با ناراحتی سرم را بوسید و گفت:عزیزم مادرت نمی خواست تو رو ناراحت کنه ولی خب هر چی باشه اون یک مادره و وقتی تو رو با این قیافه دید نتوانست طاقت بیاره ف تو نباید از دست او ناراحت شوی.
کنار فوزیه نشستم او خیلی ناراحت و پکر بود.دستم را گرفت و با بغض گفت:میدانم که در ان خانه ی لعنتی خیلی عذاب می کشی ولی نمیدانم چرا سکوت کرده ای!
لبخند غمگینی زده و گفتم:چون سجاد را دوست دارم او بخاطر من خیلی زجر میکشه ، ای کاش میشد خانه ای اجاره میکردیم و از آنجا میرفتیم ولی اصلا پول پیش خانه نداریم.
فوزیه گفت:من مقداری پس انداز دارم.بهتره...
با اخم حرفش را قطع کرده و گفتم:اصلا حرفش را نزن.سجاد و من باید روی پای خودمان بایستیم.نمی خواهم هیچکس در این مورد به ما کمک کند.
در همان لحظه زنگ در به صدا در آمد به سرعت بلند شدم و گفتم:سجاد است.بعد در را برایش باز کردم.سجاد با قیافه ای که سعی میکرد آرام و سرحال باشد وارد خانه شد.میدانستم خیلی خسته است.
پدر و مادرم با مهربانی از او پذیرایی کردند.شام مفصلی مادر تهیه دیده بود.پدر در مورد کار با سجاد حرف میزد و سجاد هم از گرانی اجناس.
سجاد با قیافه ی معصوم و بچه گانه اش توانسته بود دل پدر را به دست بیاورد و پدر هم بخاطر من و او سعی می کرد مسئله ی صورتم را پیش نکشد.مادر یک لیوان آب پرتقال برای سجاد درست کرده و به دستش داد.
به شوخی گفتم:خوب داماد عزیزتون را تحویل میگیرید.تازه که اومد به بازار کهنه شود دل آزار.
ماد خندید و گفت:پسرم آقا سجاد کمی خجالتی است و میوه پوست نمیکنه ، بخاطر همین براش پرتقال آب گرفتم تا راحتتر بخوره.
سجاد لبخندی زد و گفت:خانم حسود من ، بفرما اول شما بخور بعد من می خورم.
نگاهی به صورت دلنشین او انداختم و با نیشخند گفتم:نه مرد من ، به اندازه ی کافی پرتقال خورده ام.این سهم جنابعالیست که مادر لطف کرده ، خواهش میکنم دست مامان را رد نکنید.
سجاد لبخندی زد و زیر لب گفت:ای بدجنس پررو.یکدفعه همه به خنده افتادند.
پدر آرام به پشت سجاد زد و گفت:انگار این دختر عزیز من بدجوری شما را اذیت میکنه؟!من از طرف او معذرت می خواهم.
سجاد با خجالت و صورتی گلگون شده گفت:اگه فیروزه کنارم نباشه زندگی برام یک کابوس است ، من از سوسن ممنون هستم که منو به اون جشن برد تا بتوانم زندگی کم رنگ خودمو با دیدن دختر عزیز شما رنگین و پر امید تر کنم.فیروزه زندگی منه که حاضر نیستم او را با دنیا عوض کنم.اگه خدای ناکرده روزی فیروزه بخواد از کنارم دور بشه به اون خدایی که شما و من میپرستیم حتما دیوانه میشوم.این را به حقیقت قسم میخورم که دیوانه میشوم.بعد در چشمان معصومش اشک حلقه زد.
ناگهان دستم را گرفت و فشرد.پدر که عشق سجاد به من را تحسین میکرد لبخندی زد و گفت:امیدوارم در کنار هم خوشبخت شوید ف حالا آب میوه ات را بخور که از این دختر من خیلی بهتر است.بعد یکدفعه به خنده افتاد من به شوخی و با دلخوری او را نگاه کردم.پدربه پشتم زد.
شب در خانه ی پدرم سپری شد و مادر در اتاق گرم و نرم خودم برایمان رختخواب تمیزی انداخت.بعد از چند شب توانستم راحت بخوابم.لااقل یک شب از تکانهای شدید و سر و صداهای حلب اتاقکمان راحت بودم.دیگه صدای زوزه ی باد از لابه لای جرز حلبها به گوض نمیرسید.از اینکه می بایست فردا شب را دوباره در ان خانه ی پر از نفرت سر میکردم از ته دل ناراحت بودم.صبح مادر برای من و سجاد در ظرف سربسته ای ناها گذاشت و هر دو از آنها خداحافظی کردیم و به دانشگاه رفتیم.شب سجاد زودتر به خانه آمده بود چون وقتی زنگ در را فشردم او در برایم باز کرد.لبخندی به هم زدیم و گفتم:چقدر زود به خانه آمدی.
سجاد در حالی که در را پشت سرم میبست گفت:آخه یادم رفته بود برایت کلید درست کنم بخاطر همین زودتر امدم تا پشت در نمانی.با هم به اتاقک خودمان رفتیم.دیدم سجاد غذا از بیرون خریده است.لبخندی زده و گفتم:عزیزم اگه ما هر شب از بیرون غذا بخریم دیگه نمیتوانیم پولی پس انداز کنیم.
سجاد در حالیکه سفره را پهن میکرد گفت:لااقل یک شب را بدون کنایه و داد و بیداد غذا می خوریم.
هنوز غذایمان تمام نشده بود که صدای داد وفریاد پدرشوهرم بلند شد که داشت مادرشوهر بیچاره ام را کتک میزد و هیچکس جرأت نمیکرد به او نزدیک شود.خواستم به طبقه ی پایین بروم که سجاد اجازه نداد و گفت که نمیخواد توی کار پدرم دخالت کنی میدانم جز اینکه از دست پدرم دوباره کتک بخوری چیز دیگه ای نیست.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 33
شش ماه از ازدواجم میگذشت که برای من و سجاد مانند شش سال بود.هر روز پدر شوهرم بهانه ای در می اورد و با ما دعوا میگرفت.
یکروز غروب که در مطب مشغول کار بودم یکدفعه حالم بهم خورد و بی حال روی صندلی نشستم.دکتر که متوجه ی حالم بود به طرفم امد ، لبخندی زد و گفت:تبریک میگم حتما می خواهی به زودی مادر شوی که ناگهان اینطور شدی.
یکه خوردم ، با ناراحتی گفتم:وای خدای من نه.من نمی خواهم به این زودی بچه دار شوم.
دکتر با تعجب گفت:آخه برای چی؟!ناشکر نباش.باید قدرش را بدانی خدا بهت لطف داشته که به این زودی شما را بچه دار کرده است.
با ناراحتی نگاهش کردم.دکتر لبخندی زد و گفت:نکنه از سن کم شوهرت نگران هستی؟ولی بهت قول میدهم که او پدری خوب و مهربان خواهد بود به سن کمش نگاه نکن چون او مرد زندگیست.
به اجبار لبخندی به دکتر زدم ولی از ناراحتی نمیتوانستم حرفی بزنم.شب وقتی خبر را به سجاد دادم خیلی خوشحال شد و مانن بچه ها ذوق می کرد.با تعجب گفتم:آخه ما چطور میتوانیم توی این اتاقک حلبی بچه مان را بزرگ کنیم؟بچه دار شدن که همینجوطی نیست.
سجاد که خیلی ذوق زده و خوشحال بود گفت:باورم نمیشه که دارم بابا میشوم.تورو خدا تو دیگه با این حرفها این شادی را از من نگیر که اصلا دوست ندارم امروزم خراب شود.
وقتی سجاد این حرف را زد متوجه شدم که او خیلی از دست پدر و خانواده اش عذاب میکشد و حالا فکر میکند وجود یک بچه حتما برایش خوش شانسی است.بخاطر همین سکوت کردم و به احساس شوهرم احترام گذاشتم در صورتیکه از آینده ی این بچه ی به دنیا نیامده نگران بودم.
در هفته دو دفعه به خانه ی پدر و مادرم میرفتم و آنها از دیدنم خیلی خوشحال میشدند.پدرشوهرم از این رفت و امد خیلی عصبانی بود یکشب که هر دو خسته از سر کار به خانه آمده بودیم پدر شوهرم به اتاقک امد و لگد محکمی به در زد و در تا آخر باز شد و او با خشم داخل شد.هر دو با وحشت بلند شدیم.پدر سجاد با خشم به ما نگاه کرد و رو کرد به سجاد و گفت:اگه تو بخواهی مدام به خانه ی پدر زنت بروی دیگه حق نداری در اینجا زندگی کنی.من نمیتوانم تحمل کنم و ببینم پسرم مدام زیر دست پدرزنش است و مانند داماد سرخونه مدام در خانه ی خانواده ی زنش سر میکند.این به شخصیت ما نمی خوره که پدر زن و مادر زن را جزء ادم حساب کنیم!گور پدر آنها.تو چرا مدام مانند ادم های ذلیل به خانه ی آن مفت خورها میروی؟
سجاد چون میدانست من باردارم و اگه پدرش ما را از خانه بیرون کنه سرگردان میشویم و میدانست من حاضر نیستم در خانه ی پدرم زندگی کنم با ناراحتی گفت:نه پدر جان این چه حرفیست که میزنی؟تا چند وقت دیگه شما پدربزرگ میشویدنباید اینقدر فیروزه را...
پدرش با خشم نگاهم کرد و گفت:دیدی گفتم!دیدی گفتم تا چند وقت دیگه من باید شکم توله سگهای شما را سیر کنم.تو چرا گذاشتی به این زودی حامله شوی؟شما که نمیتوانید شکم خودتان را سیر کنید چطور میتوانید شکم یک توله سگ دیگه را سیر کنید و اینکه میدانی بچه به دنیا اوردن چقدر خرج داره؟شما دو نفر احمق هستید می خواهید مرا حرص بدهید.دارید منو سر کیسه میکنید.بعد رو به سجاد کرد و ادامه داد:تو پسر نفهمی هستی.حالا کار از کار گذشته ولی دیگه حق نداری خانه ی پدرزنت بروی و باید از این به بعد کرایه ی خانه را زیاد کنی چون داره یک توله سگ به جمع شما اضافه میشه.با این حرف از اتاقک خارج شد.بغضم ترکید و به گریه افتادم نمیتوانستم این همه تحقیر را تحمل کنم.
سجاد با ناراحتی مرا در آغوش کشید و گفت:عزیزم گریه نکن ، پدرم اخلاقش اینجوریه ولی میدانم از ته دل خوشحاله که داره پدربزرگ میشه.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:تو بهترین مرد دنیا هستی.دوستت دارم به اندازه ی تمام عالم دوستت دارم.
سجاد آهی کشید و گفت:باید از فردا به دنبال کار بهتری بگردم تا هر چه زودتر از این خانه ی لعنتی بیرون برویم.دوست ندارم بچه ام توی این اتاقک به دنیا بیاید.
از این حرف سجاد خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم.فردای آنروز وقتی از سر کار به خانه برگشتم با تعجب دیدم که مقداری خوراکی در اتاقم است.بدون اینکه به ان دست بزنم به طبقه ی پایین رفتم مادرشوهرم وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:عزیز دلم چقدر خوشحالم که من به زودی مادربزرگ میشوم.وقتی دیشب پدر سجاد گفت شما به زودی بچه دار میشوید از خوشحالی گریه ام گرفت ، مقداری خوراکی تو اتاقت گذاشته ام تا بخوری و جون بگیری تو باید نوه ی قوی و سرحالی به من تحویل بدس.اینقدر هم به خودت فشار کاری نیار باید بیشتر استراحت کنی تا بچه سالم باشد.
از اینکه مادر شوهری این چنین خوب و مهربان داشتم خیلی خوشحال بودم طوری که حرکات پدرشوهرم و خواهرشوهرهایم را فراموش کردم.شمشاد با خوشحالی گونه ام را بوسید و یک عروسک پلاستیکی را نشانم داد و با ذوق زدگی گفت:امروز اینو توی یک مغازه دیدم و برای برادرزاده ی خوشگلم خریدم.انشاالله که دختر باشه.من که دارم از خوشحالی دیوانه میشوم.وای خدای من ، کی این بچه به دنیا میاد دلم داره از الان پر میکشه.
لبخندی زده و گفتم:عمه جان کمی تحمل کن فقط باید هشت ماه دیگه تحمل کنی.
شمشاد دستی به شکمم کشید و من با خجالت خودم را جمع کرده و گفتم:عمه جان کمی صبر داشته باش.چقدر تو عجول هستی.
شمشاد به خنده افتاد و گونه ام را بوسید.شمشاد دختر خوب و ساده ای بود و مانند مادرش قلب مهربانی داشت ولی از ترس نرگس نمیتوانست نسبت به من ابراز علاقه کند چون نرگس نورچشمی پدرش بود و او بخاطر اینکه بیشتر پیش پدرش جلب توجه کند مدام خبرچینی میکرد و خواهرهایش را نزد پدر مورد انتقاد قرار میداد و پدر با کتک به انها می فهماند که نباید از حرفهای نرگس سرپیچی کنند.
هفته ای یکبار غروبها زودتر از دکتر اجازه میگرفتم و به دیدن پدر و مادرم میرفتم و سجاد هم همین کار را میکرد.وقتی مادرم شنید که حامله هستم به جای اینکه خوشحال شود نگرانم شد و با ناراحتی گفت:عزیزم تو چطور میتوانی در ان اتاقک کذایی بچه ات را بزرگ کنی؟تو فکر نمیکنی انجا برای یک زن باردار مناسب نیست.
گفتم:مامان خواهش میکنم این حرفها را جلوی سجاد نزنید او ناراحت میشود شما نمیدانید او چقدر از این بابت خوشحال است.میدانم همین امر باعث میشود که او بیشتر تلاش کند.
مادر لبخندی نگران زد و گفت:باشه عزیزم.ولی خواهش میکنم بیشتر به خودت برس تا موقع زلیمان راحتتر بتوانی بچه ات را به دنیا بیاوری.
از وقتی که ازدواج کرده بودم یک بار و ان هم در مطب ارسلان را دیده بودم و از مادر شنیدم که ارسلان برای مدتی به خارج از کشور رفته است.
دو ماه باردار بودم که متوجه شدم رفت و آمد دختر اقای سعادت ، در طبقه ی پایین روز به روز بیشتر میشه.وقتی شبها سجاد به خانه می آمد او بدون دعوت به اتاقک ما می امد و با لحن دلبری و ناز و عشوه از سجاد میخواست تا او در کارخانه ی پدرش کار کند ولی سجاد قبول نمیکرد.
پدر شوهرم در کارخانه ی پدر سوسن کار خوبی به عهده داشت واو خیلی خوشحال بود مدام به سجاد کنایه میزد.نرگس مدام جلوی سجاد از دختر آقای سعادت که همان سوسن بود تعریف و تمجید میکرد و سعی داشت نظر سجاد را به او جلب کند ولی سجاد دیوانه وار دوستم داشت و وقتی نرگس از او تعریف میکرد سجاد دستش را دور گردنم می انداخت و میگفت:هیچ زنی به زیبایی و مهربانی زن من نیست.فیروزه قشنگ ترین صورت و مهربان ترین قلب را در دنیا دارد.حاضرم تمام هستی و جانم را به پایش بریزم تا او لحظه ای از من دور نشود.
نرگس با اخم او را نگاه میکرد و ازاتاق خارج میشد.سجاد میخندید و سرش را با سرمستی روی پاهایم می گذاشت و با حرفهای شیرینش باعث میشد که حرکات دیگران را از یادببرم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 34
چهار ماهه باردار بودم که این رفت و امد روز به روز بیشتر میشد.اصلا از سوسن خوشم نمی امد چون برای جلب توجه کردن سجاد دست به هر کاری میزد و حرص من در می امد.ولی از طرف سجاد حیالم راحت بود و به او اطمینان داشتم.مادرم از برایم غذاهای مقوی میفرستاد و بهم خیلی میرسید.سجاد هم مانند یک شیرمرد مثل پروانه دور سرم می چرخید و دیوانه وار دوستم داشت و منهم دوسنش داشتم.
سوسن وقتی دید که نمیتواند سجاد را راضی کند تا در کارخانه ی پدرش کار کند ، پدرشوهرم را واسطه قرار داد.چدر شوهرم که خیلی از او و پدرش حساب میبرد تا کارش را از دست ندهد ، پاپیچ سجاد شد و یک شب در اتاقکمان نشسته بودیم و درسهای دانشگاه را میخواندیم که پدرشوهرم سجاد را صدازد.سجاد به طبقه ی پایین رفت و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که صدای فزیاد پدر و پسر بلند شد من با عجله به طبقه ی پایین رفتم و سجاد را عصبانی دیدم که با خشم میگه:من نمی خواهم در کارخانه ی آقای سعادت کار کنم من الانشم کار خوبی دارم آخه چرا مرا مجبور میکنید؟
در همان لحظه مادرشوهرم گفت:سجاد راست میگه ، کار قالب سازی خیلی خوبه.خدا را شکر در آمد خوبی هم داره ، پس چرا او را وادار میکنید که در کارخانه ی اون پیرمرد بدجنس کار کنه؟سجاد صبحها به دانشگاه میره و فقط بعد از ظهرها میتونه سر کار برود.چرا او را خسته میکنید؟به خدا گناه داره.
پدرشوهرم با عصبانیت رو به زنش کرد و گفت:تو دیگه خفه شو ، چند دفعه بگم توی کار من دخالت نکن.
مادر شوهرم که از دختر آقای سعادت اصلا خوشش نمی آمد با ناراحتی گفت:مرده شور آقای سعادت و اون دختره ی زشت را ببره.آنها می خواهند زندگی پسرم را فنا کنند.چرا داری این زن و شوهر را اینقدر عذاب می دهی؟خدا از شماها نگذره که اینطور میکنید.
ناگهان پدرشوهرم به طرف زنش حمله کرد.موهای او را گرفت و دور خانه می چرخاند.آنقدر او را کتک زد که من دیگه نتونستم طاقت بیارم.سجاد و خواهرهایش از ترس پدر جلو نمیرفتند ولی من که نمیتونستم آن صحنه را ببینم با عصبانیت به طرف پدر شوهرم رفتم و با فریاد گفتم:تورو خدا بس کن.تو داری او را میکشی.ولی پدر شوهرم آنقدر عصبانی بود که به حرفهایم توجه نکرد.ناخودآگاه خودم را به روی مادرشوهرم انداختم تا او اینقدر از شوهر بی رحمش کتک نخوردولی پدرشوهرم بی توجه به من لگدهای محکمی به کمر و شکمم میزد.سجاد مانند دیوانه ها پدرش را از پشت گرفت و او را یه گوشه ای پرت کرد و به طرف من امد.
آنقدر درد داشتم که نتوانستم از سرجایم بلند شوم.مادرشوهر مهربانم هراسان در حالیکه از دهان و گوشه ی پیشانی اش خون جاری بود بطرفم امد و با فریاد گفت:خدا مرگم بده.ببین چه بلایی سر عروس قشنگم آورد.الهی مرد خدا از تو نگذره.مگه تو نمیدانی او حامله است؟الهی ذلیل بشی که عروست را به این روز در اوردی؟بعد شروع به مالیدن کمرم کرد و همچنان فریاد میزد و گریه سر میداد.
سجاد با عصبانیت و وحشت گفت:فیروزه آخه به تو چه ربطی داشت که خودت را وسط انداختی.حالا من با این وضع تو باید چکار کنم.با خشم رو به پدرش کرد و گفت:به خدا اگه بلایی سر فیروزه بیاد زندگی تو سیاه میکنم.
پدر شوهرم که از ناله های من کمی ترسیده بود با نگرانی نگاهی به صورتم انداخت و به سرعت از خانه خارج شد.شمشاد وقتی دید که چطور گریه میکنم و ناله ام بلن شده است به صورتش زد و با صدای بلن گریه میکرد و در میان هق هق گفت:مامان تورو خدا زن داداش را به دکتر ببرید.اون خیلی درد داره.
سجاد سریعماشینی گرفت و منو به بیمارستان برد و دکتر بعد از معاینه گفت که بچه از بین رفته است و باید کورتاژ صورت بگیرد.بعد از سه ساعت به اتاق عمل رفتم و بچه ای را که سجاد دیوانه وار دوستش داشت و برای دیدنش لحظه شماری میکرد را مرده کورتاژ کردند.وقتی به هوش آمدم سجاد را در حالیکه گریه می کرد بالای سرم دیدم وقتی دید که چشمانم باز شده است با صدای گرفته گفت:فیروزه این چکاری بود که تو کردی؟تو باعث شدی که بچه ی ما از بین برود.تو چرا این کار را کردی؟مگه اخلاق پدرم را نمیدانستی؟آخه برای چی دوباره تکرار کردی؟
با بغض گفتم:من نمیتوانم زجر کشیدن مادرت را ببینم اون زن مهربانیست.چرا شماها به پدرتان هیچی نمیگویید؟او حق نداره زنش را اینچنین کتک بزند.من نمیتوانستم بایستم و شاهد کتک خوردن یک زن بی دفاع باشم.
سجاد با خشم دستم را گرفت:ولی تو با این کار باعث شدی که بچه ی ما از بین برود.مادر من به کتک خوردت عادت داره.فیروزه تمام امید منو به باد دادی.چه نقشه هایی که برای بچه مان کشیده بودم.
دستش را آرام فشرده و گفتم:عزیزم ما دوباره میتوانیم بچه دار شویم ، تو نباید خودت را ناراحت کنی.منو ببخش.نتوانستم از امانتی تو خوب نگهداری کنم.بی اختیار به گریه افتادم.وقتی سجاد گریه ام را دید ، آرام شد.صورتم را بوسید و گفت:منو ببخش دست خودم نبود.در همان لحظه پدر و مادرم همراه آقای بزرگمهر با نگرانی به اتاق امدند.وقتی مادر مرا دید به گریه افتاد و در آغوشم کشید.با ناراحتی گفتم:مامان جان کی به شما خبر داد من بیمارستان هستم؟
مادر با گریه گفت:مادر شوهرت به خانه ی اقای بزرگمهر تلفن زد و همه چیز را با گریه برایمان تعریف کرد.آخه دخترم چرا با خودت این کار را کردی؟
پدرم با ناراحتی گفت:می خواهم از پدر شوهرت شکایت کنم او حق نداشت دختر منو کتک بزنه.
با نگرانی گفتم:نه پدر جان ، خواهش میکنم این کار را نکنید وگرنه من شما را نمی بخشم.
مادر با خشم گفت:من اجازه نمیدهم که تو دیگه توی اون خونه ی خراب شده زندگی کنی.تو باید طلاقت را از سجاد بگیری.اون وقتی نمیتونست خانه ای برای آسایش زن و بچه اش فراهم کنه غلط کرد که زن گرفت.مردی که عرضه نداره خانواده اش را تأمین کنه بی خود میکنه که زن می خواد.
با ناراحتی گفتم:مامان توروخدا این حرف ها را نزنید.بعد با نگرانی به صورت رنگ پریده ی سجاد نگاه کردم عرق شرمندگی از روی صورتش می چکید.وقتی او را اینچنین دیدم دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم.با صدای بلند گفتم:به شما هیچ ربطی نداره.من شوهرم و زندگیم را دوست دارم.لطفا نمیخواد شما برایم دل بسوزانید.به گریه افتادم.
سجاد رو به مادرم کرد و گفت:من هرگز از فیروزه جدا نمیشوم.بهتان قول میدهم که نگذارم فیروزه بعد از این حتی ثانیه ای پا در ان خانه بگذارد.با این حرف به سرعت از اتاق خارج شد.
پدرم با ناراحتی گفت:دخترم ببخش که ناراحتت کردم.میدانم که تو چقدر شوهرت را دوست داری ولی نمیتوانیم نسبت به تو بی تفاوت باشیم.
آقای بزرگمهر دستی به سرم کشید و با ناراحتی گفت:همه ی ما همیشه نگرانت هستیم ، حتی ارسلان هم هفته ای یک بار وقتی تماس میگیره از حال تو جویا میشه.وقتی همسرم به او گفت که تو باردار هستی ارسلان خیلی نگرانت شد می گفت:حتما یه فیروزه خانم بگویید که مرقب خودش باشه.
لبخند غمگینی زده و گفتم:ممنونم که همه ی شما یه فکر من هستید ولی من از همه بیشتر به فکر زندگی خودم هستم.نمی خواهم به همین راحتی آنرا از دست بدهم.یازده ماه است دارم با سجاد زندگی میکنم و تا به حال از او بدی ندیده ام.او دیوانه وار دوستم دارد و همین کلی برایم ارزش دارد.
مارد با گریه بوسه ای به پیشانی ام زد و گفت:ببینم کی مرخص میشوی؟
جواب دادم:فکر کنم تا دو سه روز دیگه مرخص شوم.مادر با ناراحتی گفت:برای استراحت باید به خانه ی ما بیایی.نمی گذارم توی آن خانه ی حلبی زندگی کنی.
با اخم به مادرم نگاه کردم و گفتم:اصلا حرفش را نزن با این حرفهایی که الان به سجاد زدید دیگه چطور میتوانم پا توی خانه ی شما بگذارم.نمی خواهم در این موقعیت سجاد را تنها بگذارم او از همه بیشتر حالا به من احتیاج دارد.
پدر بوسه ای به موهایم زد و گفت:من عشق پاک تو به این پسر را ستایش میکنم تو زن خیلی خوبی برایش هستی.او باید قدرت را بیشتر از اینها بداند چون هر کسی جز تو بود نمیتوانست حتی لحظه ای در خانه ی انها زندگی کنه.
آقای بزرگمهر لبخندی زد و گفت:ما چنین جواهری در خانه داشتیم و قدرش را ندانتستیم.انشالله برای ارسلان هم زنی مانند فیروزه خانم پیدا کنیم چون ارسلان مرد بداخلاقیست و باید زنش صبر ایوب داشته باشد تا بتواند او را تحمل کند.همه از این حرف او به خنده افتادند.بعد از یک ساعت پدر و مادرم و اقای بزرگمهر از پیش من رفتند و سجاد بعد از دو ساعت با روحیه ای خراب دوباره پیش من برگشت.دستم را گرفت و ارام گفت:حالت چطوره؟بوسه ای به دستش زده و گفتم:عزیزم کجا رفته بودی که اینقدر منو چشم به راه گذاشتی؟
سجاد لبخند غمگینی زد و لبه ی تختم نشست و گفت:به سوسن تلفن زدم به او گفتم که حاظرم در کارخانه ی پدرش کار کنم ولی به شرطی که خانه ای خوب برایم تهیه کند و او هم قبول کرد.
با ناراحتی گفتم:آخه این چه کاری بود که کردی؟من راضی نیستم تو برخلاف میلت در کارخانه ی انها کار کنی.بخدا من حاضرم همینطور در منارت زندگی کنم.
سجاد موهایم را نوازش کرد و گفت:من حاضر نیستم تو را از دست بدهم دیگه نمیگذارم تو سختی بکشی.باید خودم زندگیم را اداره کنم.از زخم زباهنای اطرافیانم خسته شده ام.تو لیاقت بیشتر از این است.من بخاطر تو دست به هر کاری میزنم.اگه بدانی که چقدر دوستت دارم و ناراحتی تو چه خراش عمیقی روی سینه و روحم ام به جا میگذارد هرگز نمیگفتی که چرا این کار را کرده ام.
آرام گفتم:متأسفم که مادرم این حرفها را زد.من...
سجاد دستش را روی دهانم گذاشت و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:بیشتر از این عذابم نده.به سوسن گفته ام می خواهم زنم را از بیمارستان یک راست به خانه ی جدیدمان ببرم و او باید در عرض این دو روزه خانه ای برایمان تهیه کند و او هم پذیرفت.حالا که او باعث از بین رفتن بچه ام شده است باید کاری کنم که از زندگی کردن پشیمان شود.نمیتوانم او را بخاطر این کار ببخشم.
در حالیکه از این حرف او نگران و ناراحت بودم گفتم:تو مرد با گذشتی هستی.میدانم که داری به شوخی این حرفها را میزنی.
سجاد با خشم دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:من با هیچکس شوخی نمیکنم.مدت بازده ماه است که دارم زجر میکشم و تو هم زجر میکشی.دیگه نمی خواهم اینطور زندگی کنم.باید تمامش کنم ، دیگه نمی توانم نسبت به تو اینقدر بی رحم باشم.سوسن باعث شد که تو توی بیمارستان بستری شوی.او باید تقاص این کارش را پس بدهد.وقتی مادرت حرف طلاق را پیش کشید نزدیک بود از ناراحتی فریاد بکشم.من به هیچ قیمتی تو را از دست نمیدهم دوستت دارم و برای خوشبختی تو دست به هر کسی میزنم.به شرطی که کلمه ای از این حرف را از دهان خانواده ات نشنوم.تو زندگی من هستی.
در حالیکه نگران آینده بودم فقط توانستم در برابر خشم سجاد سکوت کنم و به یک لبخند اکتفا کنم.سجاد وقتی لبخندم را دید ارام شد دستم را فشرد و بوسه به پیشانی ام زد.
وقتی از بیمارستان مرخص شدم سجاد مرا به خانه ی جدیدمان برد.خانه ای که همه چیز در ان مهیا بود.وقتی سجاد مرا روی تخت خواب گرم و نرم می خواباند گفت:عزیزم دیگه اینجا راحت هستیم.بدون هیچ مزاحم و یا ادمهای دیوانه که زندگی را به ما سخت میگرفتند.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:حال مادرت چطوره؟خیلی دوست دارم او را ببینم.
سجاد گفت:وقتی مادرم شنید که بچه مان از بین رفته است خیلی گریه کرد و مدام به پدرم بد و بیراه می گفت و پدرم دوباره او را کتک زد.طفلک شمشاد وقتی شنید که دیگه عمه نمیشود به گریه افتاد.
لبخندی زدم و گفتم:تو طوری حرف میزنی که انگار ما دیگه بچه دار نمیشویم.
سجاد کمپوتی را باز کرد و آب ان را در لیوان ریخت و به دستم داد و گفت:من از فردا باید در شرکت آقای سعادت کار کنم شبها دیر به خانه می ایم دوست دارم زندگی خوبی برایت فراهم کنم.
گفتم:بهتره زیاد به خودت فشار نیاوری من به همین هم راضی هستم.خانه ای دو خوابه برایمان خیلی بزرگ است لازم نیست بیشتر از این خودت را سختی بدهی.
سجاد لبخندی زد و پتو را روی گردنم کشید.دستهای مهربانش صورتم را نوازش کرد و ارام گفت:من حاضرم حتی جانم را بخاطر تو بدهم ، حاضر نیستم تو عذاب بکشی.تو باید مانند یک خانم زندگی کنی و این وظیفه ی سوسن است که تو را در راحتی مطلق بگذارد چون او باعث مرگ بچه ام و عذاب ما شده است.نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:بهت قول میدهم که هر چه زودتر دوباره پدر شوی.نمیدانستم اینقدر بچه دوست هستی وگرنه بیشتر مراقب خودم بودم.
سجاد لبخندی زد و گفت:خب دیگه عزیزم.استراحت کن.بعد ارام از کنارم بلند شد و به اشپزخانه رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 35
دو ماه از ان موضوع می گذشت و من نه مادر شوهر و نه پدر شوهرم را دیده بودم.فقط مادرم و یا فوزیه و پدرم هفته ای یکبار به دیدنم می امدند.شمشاد گهگاهی به دیدنم می امد و از اوضاع خانه مدام گله میکرد.احساس می کردم سجاد زیاد به درسهای دانشگاه توجهی نشان نمیدهد.چند بار به او تذکر کرده بودم که از همه چیز مهمتر درسش است ولی او لبخند میزد و میگفت:عزیزم نگران نباش با پول میشه حتی دانشگاه را خرید.آقای سعادت سجاد را معاون خودش کرده و سجاد هم سرش خیلی شلوغ بود و ماهیانه پول زیادی دریافت میکرد.سجاد از من خواسته بود که دیگه بعذاز ظهرها سرکار نروم و بیشتر در خانه استراحت کنم و من هم بخاطر آسایش خیال او از دکتر عذرم خواستم و ظهرها بعد از دانشگاه یک راست یه خانه می امدم تا اینکه هنوز هفت ماه از سقط بچه اولم نمی گذشت که احساس کردم دوباره باردار شده ام ولی این بار خیلی خوشحال بودم.وقتی سجاد این خبر را شنید خیلی اظهار خوشحالی کرد.
سه ماه باردار بودم که متوجه شدم سجاد به دانشگاه نمیرود.وقتی با ناراحتی این موضوع را بهش گفتم او لبخندی زد و گفت:عزیزم من نمیتوانم هم دانشگاه بروم و هم کار کنم.باید یکی را انتخاب میکردم.
تا اینکه سجاد یک شب درمیان به خانه می امد و وقتی گله میکردم که چرا او اینطور شده است عصبانی میشد و زود قهر میکرد.اصلا نمی توانستم این همه تغییر اخلاق او را باور کنم ، مردی که تمام زندگیش من بودم حالا مدام با من قهر می کرد و سر هر چیز کوچکی عصبانی میشد و وسایل خانه را میشکست ولی هیچوقت دست روی من بلند نمیکرد و مانند پدرش کتک نمیزد.وقتی عصبانیتش فرو کش میکرد از من عذرخواهی میکرد و میگفت که در شرکت خیلی خسته میشود و بخاطر همین عصبی شده است.
دوران آخر هفت ماهگی را سپری میکردم که یک روز تصمیم گرفتم به پیش مادرشوهرم بروم تا او با سجاد کمی صحبت کند که چرا با من ایمطور رفتار میکند و اخلاقش این همه عوض شده است؟
مادرشوهرم از دیدن من خیلی خوشحال شد و مانند پروانه دور سرم می چرخید ولی نرگس و شهین با دیدن من غرغرشان شروع شد.توجهی نکردم و کنار مادرشوهر مهربانم نشستم.او لبخندی زد و گفت:خب عروس خوبم ، چی شده که بعد از یک سال به اینجا آمدی و حالی از من پیرزن پرسیدی؟
با بغض گفتم:مادر من از شما معذرت می خواهم بخدا سجاد به من اجازه نمیدهد که به خانه ی شما بیایم وگرنه خودم خیلی دوست دارم که شما را ببینم.
مادرشوهرو لبخندی زد و دستی به شکمم کشید و گفت:خدا را شکر که حامله شدی.امیدوارم پسر باشه تا سجاد خوشحال بشه.
ناخودآگاه به گریه افتادم ، مادرشوهرم با ناراحتی پرسید:عزیزم چی شده؟چرا گریه میکنی؟
در میان هق هقم گفتم:مامان نمی خواهم شما را ناراحت کنم ولی نمیدانم چی شده که سجاد مدتیه اخلاقش عوض شده و مدام بهانه میگیره.اصلا دانشگاه نمیره و یک شب در میان به خانه می آید.آخ او چرا اینطور شده؟حتی متوجه شده ام که او سیگاری شده.مادر جان سجاد خیلی عوض شده وقتی به او حرفی میزنم با پرخاش بهم میگه تو چی کم داری که اینقدر غر میزنی؟من که تمام وسایل آسایش رابرات فراهم کردم دیگه چی کم داری که به پات بریزم تا دست از سرم برداری.بخدا مادر من حاضرم در ان اتاقک حلبی زندگی کنم ولی سجاد مانند قبل باشه و برام حرفهای دلگرم کننده بزنه.تمام دلخوشی من فقط سجاده.اگه او هم اینطور با من رفتار کنه دیگه ولمو به چه کسی خوش کنم!
نرگس در حالی که لباس زننده ای پوشیده بود خنده ای مسخره سر داد و گفت:من که گفتم سوسن دختر دلربایی است و هر مردی ناخودآگاه به طرف او کشیده میشود.
از این حرف نرگس عرق سردی روی پشتم نشست و احساس کردم دنیا دور سرم چرخید.
مادرشوهرم متوجه حالم شد با اخم به نرگس نگاه کرد و گفت:خفه شو.این وصله ها به سجاد من نمیچسبه.بعد رو به من کرد و ادامه داد:عزیزم من سعی میکنم با سجاد حرف بزنم او حتما از کار زیاد اینطور شده ، وگرنه من یکی میدانم که او دیوانه و عاشق توست.
نرگس پوزخندی زشت زد و گفت:اون موقع را خدابیامرزه!الان تو سینه ی داداشم عشق یک دختر تر و تازه تاپ تاپ میکنه.شانس آورده هنوز صیغه هستند.
از این حرف او رنگ صورتم پرید و با ناباوری به نرگس نگاه کردم.او با صدای بلند خندید و بعد گفت:تو نمیدونی چقدر سوسن به ماها میرسه.به من در شرکت پدرش یک کار خوب داده ، شدم منشی پدرش.تازه سوسن جون قراره برای پدر هم یک ماشین خوب بخره تا پدر راحت تر این مسیر را بره و بیاد.
با صدایی که از فرط ناراحتی میلرزید گفتم:سجاد با من این کار را نمیکنه.اون منو دوست داره.
نرگس با صدای بلن خندید و گفت:آرا ارواح بابات.دختره ی غربتی چه دلشو خوش کرده که داداشم دوستش داره.
مادرشوهرم با ناراحتی گفت:معلوم نیست آه این دختر معصوم کی دامن شماها را بگیره تا نفهمید از کجا خورده اید که اینقدر او را زجر میدهید.
در حالیکه احساس میکردم خون در رگهایم منجمد شده با پاهای بی رمق ارام بلند شدم.مادرشوهرم با نگرانی گفت:عزیزم شام اینجا بمون.انگار حالت خوب نیست.
نرگس با خنده گفت:معلومه که نباید حالش خوب باشه.وقتی ادم بفهمد که شوهرش زن صیغه ای داره که دیگه...
مادر شوهرم حرف او را با فریاد قطع نمود و گفت:خفه شو دختره ی دیوانه.تو هم مانند پدرت یک حیوان هستی.یک حیوانی که حتی از خوک هم کثیفتر است.چرا اینقدر او را اذیت میکنی؟مگه نمیدانی او حامله است که اینطور عذابش میدهی؟
گونه مادرشوهرم را بوسیدم و به سرعت از خانه خارج شدم.باورم نمیشد که سجاد با من این کار را کرده است.اصلا نمیتوانستم در خانه آرام و قرار بگیرم مانند مرغ سرکنده این ور و ان ور میرفتم.با خودم میگفتم:پس معلوم شد که چرا سجاد یک شب درمیان به خانه می اید.خدای من باورم نمیشد که او به همین راحتی عشق بین من و خودش را از یاد برده باشد.پس اون حرف ها چی شد؟!وای خدای من کمکم کن الهی همه ی این حرفها دروغ باشه و فقط نرگس از روی حسادت این حرفها را زده باشد.
ساعت یازده شب بود که سجاد با تنی خسته به خانه آمد.آرام سلامی کرد و به اتاق خواب رفت.سعی کردم به اعصابم مسلط شوم ف به اجبار اب دهانم را قورت دادم و به اتاق خواب رفتم.او داشت لباس هایش را در می اورد.در حالیکه به او نزدیک میشدم به اجبار لبخندی زده و گفتم:عزیزم تا این وقت شب کجا بودی؟بعد دستهایم را دور کمرش حلقه زدم.سجاد با خستگی دستهایم را از دور کمرش باز کرد و مرا آرام کنار زد و گفت:می خواستی کجا باشم؟!ئنبال یک لقمه روزی بودم.لطفا بگیر بخواب که خیلی خسته هسم و اصلا حوصله ی حرف زدن ندارم.
بغضم را فرو خورده و گفتم:تازگیها دیگه حالم را نمیپرسی.انگار نه انگار که بچه ات تو شکمم است و خیلی منواذیت میکنه.
سجاد در حالیکه روی تخت دراز میکشید گفت:ای بابا.حالا من باید چکار کنم.مگه دکتر تو هستم که اینها را به من میگی؟اگه زیاد اذیتت میکنه بهتره بروی دکتر ، تازگیها خیلی برام ناز میکنی و منهم اصلا حوصله ی ناز کشیدن ندارم.
در حالیکه سعی میکردم عصبانی نشوم ارام گفتم:ببینم حوصله ی سوسن خانم را داری که نگذاری او ناراحت شود؟!
احساس کردم سجاد جا خورد ولی به روی خودش نیاورد با اخم گفت:داری آخر شبی چرت و پرت میگی!
دیگه نتوانستم طاقت بیاورم.در حالیکه صدایم کمی بلند شده بود گفتم:این چرت و پرت ها را خواهرت نرگس بهم گفته.سجاد خواهش میکنم بگو که حرفهای خواهرت همه دروغه.بگو که تو سوسن را صیغه نکردی ، بگو که انها می خواهند بین ما جدایی بیاندازند.
سجاد از روی تخت بلند شد و با اخم گفت:گناه که نکردم.زنا که نکردم.خب دوستش داشتم و او را برای خودم عقد کردم.حالا ببینم این به تو چه ربطی داره؟!
با ناباوری به صورت سجاد چشم دوختم نمیدانستم به او چه بگویم.
سجاد با عصبانیت گفت:حالا خوبه که مانند بعضی از مردها دو تا هوو را با هم یک جا نگذاشته ام که تو داری پرپر میزنی.پس بدان هنوز دوستت دارم که این کار را نکردم.حالا بگیر بخواب و مسخره بازی درنیار.
از این همه بی چشم و رویی سجاد تعجب کردم.باور نمی کردم این همان سجاد باشد که من تمام زندگیش بودم.چقدر آدها زود تغییر میکنند و پول چشمانشان را کور میکند.
بدون اینکه اعتراض و یا داد و فریادی را بیاندازم از اتاق خواب بیرون امدم و کنار شومینه نشستم.انگار شوکه شده بودم.حالم از زندگیم به هم می خورد.مگه میشد زندگی ادم در یک چشم به هم زدن ویران بشه.احساس سرما می کردم.خودم را به کنار دیوار شومینه چسباندم با خودم گفتم:ارسلان حق داشت که میگفت نباید به هم طبقه بودن توجه کنی.این ایمان و شرف انسان است که باید در یک طبقه باشد نه پول و ثروت.او مدام از من می خواست که درباره ی ازدواج با سجاد خوب فکرهایم را بکنم وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که از مسجد محل اذان میگویند.آرام و بی رمق بلند شدم وضو گرفتم و به درگاه خدا ایستادم.با ناله گفتم:خدایا کمکم کن.خدایا شوهرم را دوباره بهم برگردان.خدایا به من رحم کن.خدایا.و دیگه صدای هق هقم در گلو شکست و به گریه افتادم.
ساعت نه صبح سجاد از خواب بیدار شد برایش صبحانه حاضر کردم و سر میز گذاشتم ولی خودم با او سر میز ننشستم و بدون اینکه حرفی بزنم به اتاق خواب رفتم.بعد از لحظه ای کوتاه سجاد با اخم به اتاق خواب امد و گفت:مگه تو صبحانه نمیخوری؟
بدون اینکه نگاهش کنم ارام گفتم:نه ، میخواهم کمی بخوابم.بعد پشتم را به او کردم و پتو را روی سرم کشیدم.سجاد با عصبانیت گفت:وقتی من توی این خونه هستم دوست دارم که تو هم کنارم باشی.حالا بیا سر میز کنارم بنشین.اینطور غذا از گلوم پایین نمیره.
بدون اینکه نگاهش کنم بلند شدم و سر میز نشستم.او هم روبرویم نشست آرام و ساکت بودم.کره و عسل را یا هم مخلوط کرد و جلوی رویم گذاشت و گفت:اینو بخور برات خیلی خوبه.
بدون اینکه به صورتش نگاه کنم مشغول خوردن شدم ولی ان کره و عسل مانند زهر تلخی از گلویم پایین میرفت.
سجاد نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت لبندی زد و گفت:تازگی ها چقدر زشت شدی!
سکوت کرده بودم و ارام صبحانه ام را می خوردم.
سجاد خنده ای سر داد و گفت:میدانم.چون حامله هستی اینطور شدی.میدانم زن عزیزم بعد از زایمان دوباره خوشگلی خودشو بدست میاره.
همچنان سکوت کرده بودم.سجاد با خشم گفت:وقتی دارم با تو حرف میزنم تو چشام نگاه کن.
ارام سرم را بلند کردم و در چشمهای او خیره شدم.انقدر سرد نگاهش کردم که او با اخم گفت:فیروزه چی شده؟تو چرا اینطور بی عاطفه و بی علاقه نگاهم میکنی؟
یکدفعه سجاد با خشم بلند شد .رو میز را با تمام محتویاتش به طرف دیوار پرت کرد و همه ی استکانها و وسایل ان با صدای بلند خرد شد.با فریاد گفت:چه مرگت شده؟چرا مثل مجسمه شده ای؟ای بابا زن گرفته ام!حالا که تو را طلاق ندادم که با من ایطور میکنی.
ارام گفتم:بهتره از هم جدا شویم اینطور من راحت ترم.
رنگ صورت سجاد به وضوح پرید و با ناباوری نگاهم کرد و با اخم گفت:کور خوندی.من حاضر نیستم یک لحظه بدون تو زندگی کنم.
با بغض گفتم:پس چرا ب من خیانت کردی؟
سجاد با اخم گفت:من کجا به تو خیانت کردم؟خب وقتی دیدم سوسن خیلی دوستم داره و میخواهد همه ی زندگیش را به پای من بریزه من هم قبول کردم و او را عقدش کنم.من حتی یک ذره به او علاقه ندارم چون تورو روست دارم.پس میشه گفت که من هنوز بهت خیانت نکردم چونعاشقت هستم.فهمیدی؟عاشقت هستم.من تمام این کارها را کردم تا تو راحت زندگی کنی.
در حالیکه اشک میریختم گفتم:تو اصلا به من فکر نکردی که سر سفره ی عقد با او نشستی.پس تکلیف این بچه چه میشه؟این بود زندگی ارامی که می خواستی برایش فراهم کنی؟من این زندگی پر از خیانت و دروغ را نمی خمواهم.تو به من خیانت کردی.خیانت.
سجاد لبخندی زده و بطرفم آمد.گونه ام را بوسید و گفت:عزیزم من که مدام پیش تو هستم.فقط یک شب در میان پیش سوسن میروم.او هم باردار است.خوب نیست که تنها بماند.
از این حرف سجاد دلم فرو ریخت و احساس کردم دارم ذره ذره خرد میشوم.
سریع بلند شدم و گفتم:شما چند وقته ازدواج کرده اید؟
سجاد در حالیکه بطرفم می امد و من عقب میرفتم گفت:مدت سه ماهه و الان او دو ماهه حامله است.من هم تعجب کردم که چه زود بچه دار شد!
احساس کردم نفسم به سختی بالا و پایین میرود.سجاد دستم را گرفت و مرا بطرف خودش کشید ، دستش را روی شکمم گذاشت و گفت:ولی این بچه برایم خیلی عزیزتره چون از زنی است که قلبا دوستش دارم و تمام زندگی من در گرو عشق اوست.پس لطفا برام اینطور اخم نکن که ناراحت میشوم.
بدون اینکه بدانم چه میکنم سجاد را محکم به عقب هل دادم و به اتاق خواب دویدم و در حالیکه گریه میکردم لبه ی تخت نشستم.
سجاد با اخم به اتاق خواب امد و با فریاد گفت:فیروزه مسخره بازی در نیتر.من به اصرار پدرم این کار را کردم.وقتی دیدم سوسن دست از سرم بر نمیداره و عشقی که تو به من داری سوسن هم به من داره قبول کردم که او را وارد زندگیم کنم.مگه چه گناهی کردم که اینجوری میکنی؟
با فریاد گفتم:برو بیرون.دیگه دوست ندارم حتی صدایت را بشنوم.چرا با من این کار را کردی؟تو به من ثابت کردی که حرفهای اطرافیانم در مورد تو درست بوده و تو هنوز بچه هستی.هنوز با مسائل مهم زندگی احساسی برخورد میکنی.هنوز از عشق هیچی سرت نمیشه.برو بیرون دیگه نمیخواهم با تو یک لحظه زیر یک سقف زندگی کنم.
سجاد خنده ی بلندی سر داد .در رابست و بطرفم امد و در حالیکه نزدیک میشد گفت:ولی من تو را دوست دارم و حاضر نیستم یک لحظه از تو دور شوم.
با خشم گفتم:بخدا اگه به من دست بزنی داد و فریاد را می اندازم.برو بیرون ازت متنفرم.
سجاد با لبخند بطرفم امد وقتی خواستم از او فاصله بگیرم محکم مچ دستم را گرفت و گفت:عزیزم میدانی که چقدر دوستت دارم پس با من اینطور برخورد نکن که عصبانی میشوم.بعد به اجبار منو بطرف خودش کشید.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 36
از ان روز به بعد دیگه نمی توانستم ارام و قرار داشته باشم از اینکه سجاد به من خیانت کرده بود داشتم دیوانه میشدم.سه روز بعد از ان ماجرا یک شب به خانه ی پدر رفتم انها از دیدن من خوشحال شدند و مادرم مدام بهم میرسید.از فوزیه شنیدم که ارسلان به ایران امده است و یک زن فرانسوی را با خودش به ایران اورده که به احتمال زیاد قراره با هم ازدواج کنند.آن زن اسمش نارسیس بود و به گفته ی خانم بزرگمهر دکتر جراح زنان و زایمان است.مادر متوجه ی افسردگی من شده بود و نگران به نظر میرسید و می خواست بداند که چرا من اینقدر افسرده و ناراحت هستم.شب را در همانجا ماندم و به انها گفتم که سجاد به ماموریت رفته است.پدرم خیلی نگران حالم بود و مدام از من پذیرایی میکرد تا راحت باشم.
ساعت ده شب بود که زنگ در به صدا در امد وقتی پدر در را باز کرد از دیدن ارسلان جا خوردم.او وقتی مرا دید لبخند سردی زد و بعد از احوال پرسی خانم نارسیس همکارش را به من معرفی کرد.وقتی همه دور هم نشستیم ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:ماشالله در این مدت دو سال و نیم که شما را ندیده ام چقدر بزرگ شده اید درست قیافه ی زنهای جا افتاده را پیدا کرده اید.
لبخند غمگینی زدم و سکوت کردم.تمام فکرم در مورد ازدواج دوم سجاد دور میزد که چرا به من خیانت کرده است؟به این فکر میکردم که کجای کارم اشتباه بوده که به این روز افتاده ام.
ارام بلند شدم و با یک معذرتخواهی کوتاه به اتاق فوزیه رفتم.صدای ارسلان را شنیدم که با نگرانی به مادرم گفت:انگار حال فیروزه خانم زیاد خوب نیست.خیلی رنگ پریده و افسرده بنظر میرسید!
مادر با بغض گفت:نمیدانم امروز چرا اینطور شده ، از وقتی امده زانوی غم بغل کرده و یک کلمه با کسی حرف نمیزنه.من که دارم از حرکات او دق میکنم.
ارسلان با ناراحتی گفت:اگه اجازه بدهید چند لحظه می خواهم با فیروزه حرف بزنم.با این حرف بعد از لحظه ای کوتاه ارسلان به در نواخت و وارد اتاق شد.وقتی او را دیدم به اجبار توانستم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم.از جلوی پنجره کنار آمدم.لبخند سردی به او زدم.ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و ارام نزدیکم شد و گفت:فیروزه ، چی شذه؟تو چرا اینقدر افسرده هستی؟اگه مشکلی داری به من بگو.شاید بتوانم کمکت کنم.
ارام گفتم:چیزی نیست.حالم خوبه و مشکلی ندارم.فقط امروز کمی بی حوصله هستم.بعد بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:تبریک میگم ، نامزد خوشگلی داری.قدرش را بدان و سعی نکن به او خیانت کنی.
ارسلان با تعجب گفت:فیروزه چی شده؟تو چرا اینطوری شدی؟چرا این حرف را زدی؟نکنه سجاد به تو...
سریع گفتم:نه نه.من در کنار او خوشبخت هستم.من خوشبختترین زن دنیا هستم که خودم نمی توانم این خوشبختی را باور کنم.بعد در حالیکه با صدای بلند می خندیدم از چشمانم اشک سرازیر شد و گریه و خنده را با هم مخلوط کردم.ارسلان با ناراحتی بطرفم امد سر مرا روی سینه ی پهن مردانه اش گذاشت و با ناراحتی گفت:فیروزه ، اینقدر به خودت فشار نیار.گریه کن.گریه کن تا سبک شوی.خودت را عذاب نده.خواهش میکنم گریه کن اینطوری به بچه صدمه میرسه.
ناگهان به گریه افتادم و در حالیکه از ته دل گریه میکردم گفتم:ارسلان کمکم کن ، زندگیم نابود شده.منو از این منجلاب نجات بده.من دارم تقاص پس میدهم ، من دل تو را شکستم و حالا سجاد بدجوری قلبم را خرد کرد.خواهش میکنم.دیگه نمیتونم این یکی را تحمل کنم.
آنقدر در آغوش او گریه کردم که حالم بهم خورد و مجبور شدند مرا به بیمارستان ببرند و سرم بهم وصل کنند.ارسلان تا صبح بالای سرم بود از اینکه مرا اینطور درمانده میدید ناراحت بود.تا صبح سه بار به من سرم وصل کردند و ارسلان از کنارم تکان نمی خورد.ساعت ده صبح بود که سجاد به بیمارستان امد وقتی ارسلان را بالای سرم دید کمی جا خورد و با اخم گفت:چرا فیروزه را به اینجا آورده اید؟او چرا حالش بهم خورده است؟
ارسلان با خشم گفت:اینو از من میپرسی؟من نمیدانم تو با این زن چه کرده ای که او را به روز نشانده ای ولی دیگه کور خوندی ، اجازه نمیدهم فیروزه یک لحظه در خانه ی تو به سر ببره.
سجاد با اخم گفت:تو بی خود میکنی ، فیروزه زندگی منه و به هیچ قیمتی حاضر نیستم او را از دست بدهم ، گناه نکرده ام که زن گرفتم.چرا این زن اینقدر جار و جنجال به پا کرده است؟!زن عقدر کرده ام اگه از نظر شرعی حرامه بگو؟!!زنا که نکرد او اینطور میکند.
ارسلان که تازه متوجه ی قضیه شده با خشم یقه ی سجاد را گرفت و او را مانند پر کاهی از زمین بلند کرد و به دیوار کوبید و با عصبانیت گفت:مردیکه ی بی همه چیز توبا او چکار کردی؟تو چطور دلت امد این کار را بکنی؟مگه فیروزه از خوشگلی و خانمی چی کم داشت که این کار را با او کردی؟
آرام گفتم:آقا ارسلان.
ارسلان بخاطر وضع نامناسب من یقه ی سجاد را ازاد کرد و بطرفم آمد و رو کرد به سجاد و گفت:تو بی وجدان هستی.از اینجا برو بیرون تا بیشتر عصبانی نشده ام.
سجاد با خشم گفت:به زن من دست نزن تو اجازه نداری برای من تعیین تکلیف کنی.اون ناموس منه.
ارسلان پوزخندی زد و گفت:میبینم چقدر ناموس سرت میشه که رفتی سر این زت بی گناه زن گرفته ای.تو خجالت نمی کشیدی؟!فیروزه با همه ی بدبختی های تو ، با نداری های تو ساخته است.حالا که اومده مزه ی خوشبختی را بچشه تو با او این کار نامردانه را کردی؟حالم از مردی مانند تو بهم میخوره برو بیرون که نمی توانم تو را تحمل کنم.
سجاد با خشم به طرف ارسلان آمد و گفت:تو گمشو برو بیرون ، اجازه نمیدهم با زن من تنها باشی.
ارسلان بدون اینکه بداند چه میکند مشت محکمی به صورت سجاد زد و او مانند جوجه ای گوشه ی اتاق پرت شد.
با صدای نیمه فریاد گفتم:آقا ارسلان تو رو خدا به او کاری نداشته باش ف اون هنوز پدر بچه ام است.خواهش میکنم.
ارسلان با خشم گفت:بچه را وقتی بدنیا آوردی باید از او طلاق بگیری.اجازه نمیدهم مانند یک گل در دست این وحشی پرپر شوی.
سجاد با عصبانیت بلند شد و گفت:من اجازه نمیدهم هیچکس فیروزه را از من جدا کند ، این پنبه را از گوش خودتان در بیاورید.
با ناراحتی گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم منو تنها بگذار.
ارسلان با ناراحتی از اتاق خارج شد.سجاد با خشم نگاهم کرد و بطرفم امد و گفت:تو به اجازه ی کی دیشب به خانه ی مادرت رفتی؟دیشب کمی حال سوسن خوب نبود و من مجبور شدم شب را پیشش بمانم.تو نبایستی بدون اینکه از من اجازه بگیری از خانه خارج میشدی.با اومدن ارسلان دیگه حق نداری به خانه ی پدر و مادرت بروی.
آرام گفتم:می خواهم ازت طلاق بگیرم.
سجاد با خشم گفت:طلاقت نمی دهم و اینکه بچه را چه میکنی؟
با بغض گفتم:اگه اجازه بدهی خودم انرا بزرگ میکنم.
سجاد پوزخندی زد و در حالی که چانه اش از مشت ارسلان ورم کرده بود گفت:ولی من بچه ام را بهت نمیدهم.
ارام گفتم:مانعی نداره ، بچه را به تو می دهم چون نمی توانم لحظه ای با تو زیر یک سقف زندگی کنم.نمیتوانم این همه تحقیر را تحمل کنم.تو منو ساده گیر اورده ای ولی بدان که از این خیانت تو هرگز نمیتوانم بگذرم.
سجاد با خشم گفت:فیروزه بس کن.بهت قول میدهم بعد از اینکه بچه ی سوسن بدنیا امد او را طلاق بدهم.من میتوانم از ان زن چشم بپوشم ولی از تو هرگز نمی توانم بگذرم چون دوستت دارن.خودت بهتر میدانی که من هیچ علاقه ای به سوسن ندارم ولی وقتی خودش به من پیشنهاد کرد که اگه با او ازدواج کنم او از پدرش می خواهد که شرکت را به نامم کند این کار راقبول کردم با این تصمیم که بعد از به نام شدن شرکت او را طلاق میدهم ولی پدر بی شرف او زرنگتر است.گفته شرکت را به نام بچه مان خواهد کرد آنها باعث شدند که بچه ی اولم از بین برود و من باید آنها را به روز سیاه بنشانم.من دیوانه ی تو هستم ، من بخاطر تو این کارها را کردم.فیروزه اذیتم نکن تو که میدانی چطور عاشقت هستم ، این حرکات تو مرا عذاب می دهد.
با بغض گفتم:ولی تو راه را اشتباه رفتی و با این ازدواج کاری کردی که ازت متنفر شوم ، تو منو به پول فروختی.هیچ چیز برای تو و پدرت جز بیشتر از پول ارزش ندارد.
سجاد دستم را گرفت و گفت:فیروزه دوستت دارم.به خدا.
بعد یکدفعه به گریه افتاد.خدای من نمیدانم چی شد که احساس کردم قلبم از اشکهای او داره از جا کنده میشه و سوز اشکهایش را در سینه ام احساس کردم.دلم به حالش سوخت دستش را بوسیدم و گفتم:من هم دوستت دارم.
سجاد دستی به شکمم کشید و با لبخند غمگینی گفت:این بچه برایم خیلی عزیز است تو و او زندگی من هستید.با به دنیا آمدن این عزیز حانه ام با صفاتر و نورانی تر میشه.
در همان لحظه ارسلان وارد اتاق شد وقتی دستهایمان را در دست هم دید نگاه سردی به صورتم انداخت.
سجاد با اخم گفت:دیگه لازم نیست شما از زن من مراقبت کنید.شما میتونید بروید پی کارتان دیگه اجازه نمیدهم کسی او را از من جدا کند.
ارسلان ارام گفت:فیروزه خوب فکرهایت را بکن اون مرد زندگی نیست.چطور میتونی با مرد دم دمی مزاجی زیر یک سقف زندگی کنی؟اون نمیتونه تو و اون بچه را خوشبخت کنه.
سجاد با خشم گفت:به تو هیچ ربطی نداره ، تو نمی خواد او را نصیحت کنی.فیروزه بهتر از هر کس میدونه که چقدر دوستش دارم.
با بغض به ارسلان نگاه کردم و او با ناراحتی ار اتاق خارج شد.
بعد از ترخیص از بیمارستان سجاد مرا یک راست به خانه برد و خیلی به من میرسید.شبها ساعت شش غروب خانه بود و مدام قربان صدقه ام میرفت و نمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 37
یک هفته گذشت.یک شب که در کنار سجاد نشسته بودم و با هم حرف میزدیم و او مانند گذشته عشقش را نثارم میکرد ، زنگ در به صدا در امد.وقتی در را باز کردم با تعجب پدرشوهرم ا پشت در دیدم.در حالیکه از دیدن او وحشت کرده بودم آرام تعارفش کردم که داخل شود.
پدر شوهرم نگاهی به صورتم و بعد به شکمم انداخت.یک سال و نیم میشد که او را ندیده بودم.با عصبانیت داخل خانه شد.سجاد وقتی پدرش را دید جا خورد و سریع بلند شد و گفت:پدر چی شده که شما به اینجا امدید؟
ناگهان پدرشوهرم به طرف سجاد آمد ، یقه ی او را گرفت و با خشم گفت:مرتیکه ی جوجه.حالا یادت افتاده که زن داری که دیگه از سوسن بیچاره نمیپرسی؟یک هفته است که حتی سری به اون بیچاره نزدی.مرتیکه ی دیوانه سر تا پای سوسن می ازره به این یکی که اه نداره با ناله سودا کنه.خجالت نمی کشی که او ا تنها گذاشتی؟سوسن امروز به دیدن من امده بود و خیلی عصبانی بود.گفت که اگه سجاد امشب به خانه امد که امد و اگه نیامد پدر ما را دیمی اورد.مگه تو نمیدانی او قراره برای من ماشین بخره تو با این کار داری اطمینان آنها را از ما سلب میکنی.
سجاد پدرش را به عقب هل داد و با اخم گفت:فیروزه الان رفته توی هشت ماه.من نمی تونم او را تنها بگذارم.این همه فیروزه تحمل کرد حالا مدتی سوسن تحمل کنه.ای خدا چه غلطی کردم که او را عقد کردم.مدام می خواد کنارش باشم.کنار کسی که حتی حاضر نیستم به صورت خودخواه او نگاه کنم.
پدرشوهرم با خشم گفت:این زن چه نفعی برای تو داره؟جز اینکه برات بدبختی آورده است!تو باید بیشتر به سوسن برسی او با پولش همه ی ما را خوشبخت میکنه.این لباس هایی را که می پوشی و مانند آقاها راه میروی را هم مدیون او هستی.
سجاد با عصبانیت گفت:ولی ارامشی را که فیروزه به من میده را هرگز سوسن به من نداده.عشقی که به فیروزه دارم را هرگز به سوسن ندارم.هرگز ، هرگز سوسن را دوست ندارم در صورتی که حاضرم بخاطر فیروزه بمیرم.فهمیدی بمیرم.تو رو خدا دست از سر ما بردارید من نمیتونم باعث عذاب فیروزه شوم.چرا اذیتم میکنید؟
پدر شوهرم با خشم نگاهم کرد و به طرفم امد ولی سجاد جلوی او را سد کرد و با فریاد گفت:اجازه نمی دهم به زنم حرف بزنی.
پدر شوهرم با فریاد گفت:پس زودتر لباست را بپوش و پیش سوسن برو او امشب منتظر است.اگه نری غوغا به پا کیکند.
سجاد یا ناراحتی به صورتم نگاه کرد.سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.
سجاد رو به پدرش کرد و گفت:بهتره از اینجا بری من خودم الان با سوسن صحبت میکنم.
پدر شوهرم با فریاد گفت:تو امشب باید پیش او بری ف تو حق نداری بخاطر این بی سر و پا زندگی ماهی را نابود کنی.
سجاد با خشم گفت:برو بیرون و دیگه حرف نزن.
پدر شوهرم از خانه خارج شد و خیلی تأکید داشت که سجاد امشب به پیش سوسن بره.
با بغض به سجاد نگاه کردم و ارام گفتم:سجاد من نمیتونم تو را در آغوش کس دیگه ای ببینم تورو خدا منو طلاق بده.این جور زندگی کردن جز شکنجه برایم چیز دیگری نیست.چرا داری با این کارت خودت و خانواده ات را نابود میکنی؟پدرت راست میگه من وصله ی تن شما نیستم.بعد به گریه افتادم.
سجاد با ناراحتی گفت:عزیزم این حرف را نزن.من حتی نمیتونم فکرش بکنم که تو را طلاق بدهم.
با گریه گفتم:چرا ترک تحصیل کردی؟چرا دانشگاه را نا تمام رها کردی؟اگه درس می خواندی تا دو سه سال دیگه برای خودت اقای مهندس بودی و لازم نبود زیر بار منت دیگران بمانیم.تو با این کار زندگی هر دوی ما را نابود کردی.
سجاد دستش را دور گردنم حلقه کرد و گفت:عزیزم دانشگاه به چه درد من میخورد؟وقتی میبینم که همه چیز دارم ، پول ، خانه ، ماشین مدل بالا.همه چیز را در عرض یک سال توانستم بدست بیاورم.چرا با خواندن درس میبایست دو سال دیگه جون بکنم تا بتوانم در سالهای دور به این چیزها دست پیدا کنم؟!
با گریه گفتم:آخه به چه قیمتی اینها را بدست اوردی؟به قیمت نابودی زندگیمان...
سجاد با عصبانیت دستم را فشرد و گفت:فیروزه بس کن.تو چرا حرف سرت نمیشه؟تو کجا زندگیت نابود شده است؟!کدام یک از فامیلهایت این زندگی که من برایت درست کردم را دارند؟هان بگو.بعد دستم را عقب زد و به اتاق خواب رفت.لباس پوشید و با ناراحتی بیرون امد و گفت:من مجبورم امشب را پیش سوسن بمانم.حوصله ی اخو و دعوای او را ندارم.تو هم خوب استراحت کن، حق نداری خانه ی پدرت بری.من فردا صبح به خانه میام.
وقتی داشت کفشش را میپوشید ایستاده بودم و با بغض نگاهش میکردم.سجاد با ناراحتی به صورتم نگاه کرد و گفت:فیروزه تورو خدا اینجوری نگاهم نکن.باور کن که من بیشتر از همه تو را دوست دارم ولی مجبورم ، مجبور.میدانی.
سکوت کردم.سجاد با پریشانی بطرفم امد و گفت:عزیزم من یک تار موی تو را با دنیا عوض نمیکنم.حالا اینطوری نگاهم نکن که وجدانم ناراحت میشود.
ارام گفتم:اگه تو وجدان داشتی با من این کار را نمیکردی.
با این حرف به اتاق خوابم رفتم لحظه ای بعد صدای بسته شدن در به گوشم خورد.برای زندگیم و بچه ی در شکمم ارام گریه می کردم با خودم می گفتم:خدایا زندگی این بچه چه خواهد شد؟!
فردای آن روز با تنی خسته و دلی پر از خون به دانشگاه رفتم.واحدهای درسی را زیاد بر میداشتم تا فقط درس بخوانم و فرصت نکنم به چیزی فکر کنم.استادم به خاطر وضع جسمی من نگران بود و از من می خواست مدتی مرخصی تحصیلی بگیرم و استراحت کنم ولی من قبول نمیکردم چون میدانستم جز فکر و خیال کردن در خانه چیزی در بر ندارم.وقتی غرووب به سجاد به خانه امد من از اتاق کارم بیرون نرفتم و پشت میزم مشغول مطالعه بودم.
سجاد با صدای بلند مرا صدا زدوارام از اتاق بیرون امدم و خیلی سرد به او سلام کردم.سجاد لبخندی زد و بطرفم امد.از پشتش یک دسته گل رز بیرون اورد به طرفم گرفت و گفت:عزیزم تولدت مبارک.
پوزخند تمسخر آمیزی زدم و گل را گرفتم و به اتاقم برگشتم و گل را روی میزم انداختم.سجاد داخل شد.آرام گفتم:چای میخوری برات بیاورم؟
سجاد لبخندی زد و گفت:نه عزیزم فقط می خواهم کنارم باشی تا وجودت گرمم کنه.
در حالیکه پشت میزم می نشستم گفتم:متأسفانه من خیلی درس دارم و نمیتوانم وقتم را پیش شما هدر بدهم.
سجاد در حالیکه به اجبار حرکات مرا تحمل میکرد کنارم امد ، موهایم را با دست جمع کرد و به شوخی گفت:داری برام ناز میکنی؟باشه عزیزم من هم نازتو میکشم.
ارام با دست او را عقب زدم و گفتم:حال همسرت چطوره؟بچه ات که سالمه؟مگه نه!!
سجاد با اخم نگاهم کرد و گفت:فیروزه من اصلا از این گوشه و کنایه ها خوشم نمیاد.لطفا اذیتم نکن.
پوزخندی زده و گفتم:این گوشه و کنایه نیست چون دارم باهات احوال پرسی دوستانه میکنم.بعد مشغول مطالعه شدم.
سجاد با ناراحتی آهسته گفت:چقدر اخلاقت عوض شده.فکر نمیکردم روزی برسه که تو اینقدر عذابم بدی.با این حرف از اتاق خارج شد و بعد از لحظه ای صدای بسته شدن در به گوشم رسید.
دیگه به سجاد احساسی نداشتم او باعث شده بود زندگی که با عشق ساخته بودیم بر باد رود.او منو جلوی تمام فامیلهایم کوچک کرده بود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 38
سه هفته گذشت و سجاد به خانه نیامد.برای من هم اصلا مهم نبود.آخر هشت ماهگی را سپری می کردم و خیلی سنگین وزن شده بودم.شبها در خانه تنها بودم و وقتی دردم شروع میشد دوست داشتم سجاد در کنارم بود و قوت قلبم میشد.موقع خواب که میشد ، درد لعنتی به سراغم می امد و جز خودم کسی ناله ام را نمی شنید.استادم نگرانم بود و مدام می خواست که در این ماههای آخر به دانشگاه نیایم.میگفت:دردهای شبانه ات بخاطر فشار کار زیاد است.
مادرم دو روز در میان به من سر میزد ولی نمیدانست که سه هفته است سجاد به خانه نمی اید.چون چیزی به او نگفته بودم.بعد از سه هفته ساعت یازده شب بود که دستگیره ی در به حرکت در امد و سجاد وارد خانه شد.من روی کاناپه دراز کشیده بودم و تلویزیون نگاه میکردم.وقتی به پذیرایی امد نگاه سردی به صورت پژمرده اش انداختم و ارام سلام کردم.
سجاد با خستگی به طرفم امد و کنارم نشست.نگاهی به شکمم و بعد به صورتم انداخت و با صدای گرفته ای گفت:حالت چطوره؟از استادت شنیدم که شبها درد داری.نگرانت شدم.امروز به دانشگاه رفتم تا با هم به خانه بیاییم ولی استادت گفت که تو را زودتر فرستاده تا استراحت کنی.
پوزخندی به او زدم و مشغول نگاه کردن تلویزیون شدم.سجاد دستش را روی دستم گذاشت و گفت:من در این سه هفته به آبادان رفته بودم.ببخشید که تنهایت گذاشتم.مدام نگران حالت بودم.
لبخند سردی زده و گفتم:نه لازم نیست نگرانم باشی چون حالم خیلی خوبه.حتی بهتر از قبل هستم.بعد خواستم از روی کاناپه بلند شوم که سجاد مچ دستمو گرفت و خواست بوسم کند.
در حالیکه نفرت تمام وجودم را گرفته بود او را عقب هل دادم و گفتم:بهم دست نزن.
سجاد با خشم مچ دستم را فشرد وگفت:چرا با من اینجوری رفتار میکنی؟بهت که گفتم به آبادان رفته بودم تا از دست تو و اون زنیکه ی عفریته مدتی راحت باشم.فیروزه بس کن تو داری با این حرکات روحیه ی منو خراب میکنی.بعد سرش را نزدیک صورتم اورد ف انقدر نسبت به او بی احساس بودم که مانند تکه ای یخ بی تحرک نشستم و سجاد این را به خوبی حس کرد.وقتی سرش را از روی صورتم بلند کرد ناگهان سیلی محکمی به صورتم زد.برای اولین بار بود که دست روی من بلند میکرد با خشم گفت:دوست دارم دستهای گرمت را مانند گذشته دور گردنم حس کنم نه اینکه مانند یک ادم بی احساس کنارم باشی.من تورو با اون علاقه ی گذشته ات میپرستم نه یک آدم اهنی بی احساس.
با عصبانیت بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم.بغض مانند کوهی روی گلویم تلنبار شده بود.سجاد به اتاق امد و با خشم گفت:فیروزه خودت خوب میدانی که تا بحال دست روی تو بلند نکرده بودم چرا داری کاری میکنی که این کار را بکنم؟نفرت تو منو خرد میکنه.قهر و ناراحتی سوسن اصلا برایم مهم نیست ولی تو نباید برام ناز کنی چون طاقت قهر و ماراحتیت را ندارم.
با گریه گفتم:تورو خدا برو پیش سوسن بمان.اصلا دوست ندارم که تو کنارم باشی.از وقتی که به من خیانت کردی دیگه نمی خواهم ببینمت.وقتی بهم دست میزنی احساس میکنم یک چیز کثیف به تنم خورده استوبا عصبانیت بلند شدم چمدانم را باز کردم و در حالیکه لباس هایم را در چمدان میچیدم گفتم:من نمیتونم با تو زندگی کنم.به خانه ی پدرم میرم تا قانون تکلیف ما را روشن کنه.تو منو ساده لوح گیر آوردی ولی دیگه بسه.اگه بچه ات را می خواهی باشه وقتی بدنیا امد او را به تو میدهم ولی خواهش میکنم دست از سرم بردار و طلاقم بده.برو با سوسن زندگی کن تو اینطور هم منو عذاب میدهی و هم سوسن را ناراحت میکنی و خودت هم زجر میکشی.دیگه تمامش کن من از تو طلاق میگیرم.
سجاد با خشم بطرفم امد چمدانم را از دستم کشید و گوشه ای پرتاب کرد و بعد چنان سیلی محکمی به صورتم زد که روی زمین پرت شدم و درد شدیدی در کمرم پیچید.
سجاد با خشم گفت:اگه از این به بعد حرف طلاق را به زبان بیاوری بخدا آنقدر میزنمت تا همه چیز را از یاد ببری.من بچه نمی خواهم فقط تورو می خواهم که کنارم باشی چون تو باعث ارامش من هستی.
با فریاد گفتم:ولی من نمیتونم دیگه تورو تحمل کنم ، ازت متنفرم.حالم از دیدن تو بهم میخوره.دوست داشتن و عشق تو برایم هیچ ارزشی نداره.بدون اینکه بدانم چه میکنم از اتاق خارج شدم و بطرف در خروجی دویدم.می خواستم هر چه زودتر از آن خانه ی لعنتی خلاص شوم.دیگه نمیتونستم این وضع را تحمل کنم.در را باز کردم و سجاد در میان در مرا با عصبانیت از پشت گرفت و در حالیکه خیلی عصبانی بود مرا به عقب کشید و در را محکم بست و چون هنوز من در میان در بودم تا از ان خانه ی نفرت انگیز خلاص شوم در محکم به شکمم خورد و با دردی وحشتناک فریادی کشیدم و دستانم را روی شکمم گذاشتم و روی زمین نشستم.سجاد با وحشت کنارم نشست و با ناراحتی گفت:فیروزه.بعد با نگرانی مرا بغل کرد و به اتاق خواب برد.احساس میکردم بچه در شکمم به شدت تکان میخورد و لحظه ای آرام و قرار ندارد.از درد به خودم میپیچیدم.سجاد با نگرانی عرق روی پیشانی او را پاک کرد و با خشمی که به اجبار مهار کرده بود گفت:عزیزم چرا با من این کار را کردی؟چرا داری منو خرد میکنی؟بخدا خشم تو داره منو دیوونه میکنه.خمش تقصیر تو بود.چرا می خواهی از من فرار کنی؟به گریه افتاد.
از درد به خودم میپیچیدم ف دستهای اورا که از وحشت میلرزید در دست داشتم و ناله میکردم.سجاد سریع بلند شد و برایم شربت قند درست کرد تا ضعف ناشی از دردم را با ان کمی تسکین دهد.کمی دردم ارام شده بود.با چانه ای که هنوز از التهاب درد میلرزید لیوان شربت را ارام سرکشیدم.
سجاد با نگرانی دستی به شکمم کشید و گفت:خدایا کمکم کن تا بچه چیزیش نشده باشد.
لیوان را به سجاد دادم او کمک کرد تا روی تخت دراز بکشم و با ناراحتی گفت:اگه درد زیادی داری بهتره به بیمارستان برویم تا دکتر توروببینه.
دستش در دستم بود.ناخوداگاه انرا روی سینه ام گذاشتم و با بغض گفتم:سجاد.وببه گریه افتادم.
وقتی سجاد در کنارم بود احساس ارامش میکردم اما با یادآوری اینکه او با زن دیگری همبستر شده است و به زودی قراره همسرش زایمان کنه ناخودآگاه از او متنفر میشدم.
سجاد با پریشانی کنارم دراز کشید و اگر لحظه ای غلطی می خوردم و با از درد ناشی از ضربه ناله ام بلند میشد او سریع کنارم می نشست و با نگرانی میگفت:عزیزم چیه.حالت خوب نیست؟لبخند سردی به او زدم و گفتم:حالم خوبه.تو باید فردا سر کار بروی بهتره بخوابی.سجاد با نگرانی کنارم دراز کشید و در حالیکه اشک بی صدا از چشمانش جاری بود گفت:خدایا هیچوقت از گناه پدرم نگذر که اینطور منو بیچاره کرد.با این حرف او به طرفش غلتیدم ارام دستم را روی گونه اش گذاشتم و در حالیکه به اجبار لبخند میزدم گفتم:عزیزم بگیر بخواب.اشتباه از من بود که یکدفعه عصبانی شدم.تو اصلا مقصر نیستی.
سجاد با ناراحتی گفت:من نگران بچه هستم.دلم خیلی شور میزنه.آخه در بدجوری به شکمت خورد ، اگه این بچه طوریش بشه من هیچ.قت خودم را نمی بخشم.
دستش را روی شکمم گذاشتم و گفت:ببین چیزی نیست.دخترت سالم و سرحال است.بیدی نیست که با این بادها بلرزه.در صورتی که خودم میدانستم که ضربه خیلی محکم بود و اگه بچه ازبین نرفته باشد به احتمال زیاد ناراحتی پیدا کرده است.چون بعد از ضربه نوزاد بیچاره بدجوری در شکمم به جنب و جوش افتاد و همین امر مرا نگران کرده بود.
سجاد لبخند غمگینی زد و گفت:تو از کجا میدانی بچه مان دختر است؟شاید یک پسر تپل مانند من باشه.لبخند سردی زدم و گفتم:من مطمئنم که دختر است چون سونوگرافی کرده ام.
سجاد با خوشحالی از روی تخت به طرفم نیم خیز شد و با صدای کمی بلند گفت:جدی میگی فیروزه؟!وای چقدر عالیه.من خیلی دوست دارم یک دختر خوشگل مثل تو خدا بهم بده.
از خوشحالی او دلم به شوق افتاد ولی از طرفی نگران بچه ام بودم.فردا صبح سجاد منو تا جلوی در دانشگاه رساند و خیلی تأکید داشت که حتما خودم را به دکتر نشان بدهم.استادم خیلی مهربان بود و توجه زیادی به من نشان میداد.وقتی آنروز رنگ صورتم را پریده و ناراحت دید با نگرانی بطرفم امد و حالم را جویا شد.
لبخند سردی زده و گفتم:حالم خوبه.بعد سر کلاس نشستم.خانم استادم در کلاس تمام توجهش به من بود و از اینکه رنگ پریده و ناراحت بودم نگران بود.انروز سر کلاس متوجه شدم که بچه اصلا در شکمم تکان نمیخوره.نگران شدم ولی به روی خودم نیاوردم.تا شب تمام حواسم به حرکات بچهبود ولی او اصلا در شکمم تحرکی نداشت.از طرفی میترسیدم پیش دکتر بروم.میترسیدم خبر بدی بهم بدهد.
آن شب سجاد به خانه نیامد ولی ساعت ده شب با من تماس گرفت و از حالم جویا شد و خیلی سرد و بی میل به او گفتم که خوب هستم و لازم نیست نگرانم باشد و با کنایه ادامه دادم:امیدوارم شب خوبی را کنار همسرت بسر ببری.سجاد در حالیکه عصبانی بود و از لحن صدایش مشخص بود که رنجیده است گفت:من فقط در کنار تو خوشبخت و خوش هستم.فقط تو میتونی منو خوشبخت کنی.دوستت دارم باور کن ودیگه اینقدر کنایه نزن که بدجوری عذاب میکشم.
بخاطر اینکه حرف را عوض کنم گفتم:اجازه میدهی فردا پیش مادرم بروم؟مدت یک ماه میشه که پدرم را ندیده ام.بیچاره مادرم مدام به من سر میزنه و هنوز نمیدونه که تو با من چه کرده ی و من هم چیزی نگفته ام.خیلی دلم برای پدر و فوزیه تنگ شده است.اگه اجازه بدهی به دیدنشان بروم.خیلی ازت ممنون میشوم.
سجاد با دو دلی گفت:باشه میتونی بری ولی می خواهم شب حتما در خانه باشی.سلام منو به مادر و پدرت برسون.
آرام گفتم:باشه عزیزم تو هم مراقب خودت باش.خدانگهدار.
بعد گوشی تلفن را با حرص محکم روی شاسی گذاشتم.از اینکه او شب را پیش زن دیگری بخ سر میبرد داشتم دیوانه میشدم و ناخودآگاه نفرت در دلم بیشتر میشد.با خودم میگفتم:خدایا چقدر در زندگی تحقیر شده ام.
میدانستن ارسلان داره از ته دل به زندگی من با خوشحالی می خنده و مرا مورد تمسخر قرار میده.از خودم بدم امد و از زندگی کردنم حالم بهم میخورد ولی بعد یکدفعه به یاد بچه ام افتادم.بچه ای که برای اینده ی نامعلومش از حالا نگران بودم.او از صبح تکان نخورده بود و همین در دلم وحشت انداخته بود.با فکری آشفته به اتاق خواب رفتم.به خودم لعنت فرستادم که چرا به دکتر نرفته ام.شب بیشتر حواسم به بچه بود ولی اثری از تکانهای ان عزیز را حس نمیکردم.
صبح وقتی به دانشگاه رفتم استاد طبق معمول خواست از نگرانی و رنگ پریدگی بیش از حدم بداند و من با ناراحتی گفتم:از دیروز تا بحال احساس میکنم بچه در شکمم تحرکی ندارد.استاد از من خواست که با او به یکی از اتاقهای دانشگاه بروم وقتی استاد شکمم را دید با ناراحتی گفت:خدای من چرا شکمت کبود شده؟بعد نگاه دقیقی به صورتم انداخت و با اخم گفت:تو داری به من دروغ میگی.حتما اسیبی دیده ای که شکمت کبود شده است.بگو چی شده؟شاید بتوانم کمکت کنم.
لبخند سردی زده و گفتم:چیزی نیست شکمم به در خورده است.
استاد با ناراحتی گفت:حتما با شوهرت حرفت شده؟میدانم که اینطور است چون با شوهری که تو داری باید هم با هم مشکلی داشته باشید.
با اخم گفتم:مگه شئهرم چش است که این حرف را میزنید؟او من و بچه ام را دیوانه وار دوست دارد.
استاد پوزخندی زد و گفت:لازم نیست از او حمایت کنی.هر کی ندونه من که میدونم که او مرد زندگی نیست.تو چطور میتونی با یک معتاد زندگی کنی؟!حیف تو که با این همه نجابت و قشنگی با او زیر یک سقف عمرت را هدر میدهی.
از این حرف او احساس کردم عرق سردی روی پشتم نشست.از روی تخت بلند شدم و با ناباوری گفتم:این دروغه ، شوهر من معتاد نیست.شما باید اینو به من ثابت کنید.
استاد فکر نمیکرد من از این موضوع خبر ندارم با ناراحتی گفت:یعنی تو متوجه نشده ای او معتاد است؟!
با بغض گفتم:نه اون معتاد نیست.من نمیتونم باور کنم ، چرا؟!میدونم مدتی هست که سیگاری شده ولی معتاد نه.نه اون نمیتونه با خودش این کار را بکنه.
خواستم از روی تخت بلند شوم که استاد مانع شد و با ناراحتی گفت:هنوز معاینه ات نکرده ام.به اجبار خواست دوباره دراز بکشم.
اشک بی اختیار از روی گونه ام می غلتید.ارام گفتم:شما چطور متوجه شدید که او معتاد است؟
استاد در حالیکه فشار کمی به شکمم وارد میکرد گفت:شوهرت تازه معتاد شده است.مدت یک ماه میشه ولی تا دیر نشده باید جلوی او را بگیرید.چند وقت پیش او را در بیمارستان دیدم ، آمده بود آزمایش خون بدهد فکر کنم حتما بیماری داشت که دکتر معالجش برای او ازمایش نوشته بود و چون من به شوهرت که با چند برخورد با او اشنا شده بودم شک داشتم و حس میکردم او از نظر روحی نامتعادل است ، خودم ازمایش او را انجام دادم و بعد شک من به یقین تبدیل شد و متوجه شدم او تازه معتاد شده است.بعد استاد با نگرانی گفت:بهتره با هم به بیمارستان برویم باید از شکمت سونوگرافی بشه.امیدوارم حدسم غلط از اب درباید.پاشو.می بایست دیروز این موضوع را به من می گفتی.نمیدانم تو چرا اینقدر خود آزار هستی!!بعد به اصرار خواست که با او به بیمارستان بروم.قلبم به شدت میزد و میدانستم خبر ناگواری از دکتر میشنوم ولی نمی خواستم باور کنم.باور کردنش باعث فرو پاشی زندگیم میشد.چون فقط همین بچه باعث ادامه ی زندگیم با سجاد میشد و میتوانستم تمام بدیهای او را تحمل کنم.
وقتی سونوگرافی به اتمام رسید ، دکتر با ناراحتی به استاد و من نگاه کرد و گفت:متأسفم.بچه مدت دو روزه که از بین رفته است.باید هر چه زودتر او را بیرون بیاوریم.ممکنه رحم عفونت کنه.
استاد با افسردگی نگاهم کرد.بغضم را فرو خوردم و با صدای لرزانی گفتم:نه.میخواهم تا فردا بچه ام را داشته باشم.
استاد با خشمی پنهان گفت:فیروزه این دیوانگیست.مگه نمی شنوی دکتر چی میگه؟همین الان باید بستری شوی.به گریه افتادم.استاد سرم را روی سینه اش گذاشت و مادرانه نوازش کرد و با ناراحتی گفت:عزیزم ، متأسفم.گریه نکن.قسمت این بچه همین بود که تا چشم به جهان باز نگشوده از ما جدا شود.
در میان هق هق تلخم گفتم:فقط اجازه بدهید امشب را با او باشم.بهتان قول میدهم فردا همینجا باشم تا او را از من جدا کنید.
استاد وقتی بی تابی مرا دید گفت:باشه عزیزم.بعد مقداری دارو بهم داد و گفت:هر شش ساعت اینها را بخور تا مشکلی پیش نیای.آرام و با دلی اکنده از مصیبت کودک به دنیا نیامده ام تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم.احساس می کردم بدبخت ترین موجود روی زمین هستم.احساس مادر داغدیده ای را داشتم که از مرگ فرزندش بی تاب بود.در نزدیکی بیمارستان پارک کوچک و زیبایی بود.بوی چمن تازه به مشامم رسید و همان باعث میشد بغضی که در سینه خفه کرده ام مانند گردو و غباری پراکنده شود و بر اثر این بوی خوش فرونشیند و کمی آرامم کند.احساس میکردم دارم در دره ای پرت میشوم که انتهایی ندارد و معلق در زمین و آسمان گیر کرده ام.
مردی را دیدم در حالیکه دست زن باردارش را گرفته بود در پارک قدم میزد و آرام صحبت می کردند و بعد لبخند دلنشینی روی لبهایش مینشست.مرد گهگاهی بطرف من نگاه میکرد و بعد به زنش اشاره میکرد تا مرا ببیند.بعد به زنش اشاره کرد تا مرا ببیند.لحظه ای فکر کردم که دارند مرا مسخره میکنند.خشمگین بلند شدم هنوز چند قدمی نرفته بودم که زن به سرعت بطرفم آمد و گفت:ببخشید خانم لطفا صبر کنید.
ایستادم.زن لبخندی زد و گفت:میتونم بپرسم بچه ی چندم شماست؟در حالیکه در دلم غم بزرگی سنگینی میکرد لبخند سردی زده و گفتم:بچه ی اولم است ولی یک ساعت قبل متوجه شدم که اون مرده.
زن با نگرانی خاصی پرسید:وای خدای من ، چطور شد که بچه مرده است؟نکنه؟وای نه...
وقتی نگرانی زن را دیدم لبخندی زده و گفتم:نترسید.میدانم شما بچه ای سالم و مانند پدرش مهربان بدنیا می آورید.من بر اثر...خدایا چطور به او بگویم!؟خدایا چطور بگویم که من و پدرش باعث مرگ عزیزمان شدیم.به اجبار بغضم را فرو دادم و آرام گفتم:من از پله ها افتادم و بچه ام را از دست داده ام.شما باید مواظب خودتان باشید.
زن با ناراحتی گفت:خیلی برایتان متأشفم.حیف شد این همه زحمت کشیدید و حالا بر اثر یک حادثه.
حرف او را قطع کرده و گفتم:با اجازه من دیگه باید بروم چون نمیتونم زیاد سر پا بایستم.با عجله از پارک خارج شدم آنقدر به سرعت از جلوی چشمش دور شدم که آن زن و شوهر در بهت ماندند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 39
ساعت چهار بعد از ظهر بود.تصمیم گرفتم به دیدن پدر و مادرم بروم.وقتی زنگ را فشردم با تعجب دیدم ارسلان در را به رویم باز کرد.از دیدن او با شرمندگی و خجالت سرم را پایین انداختم وارام سلام کردم.او نگاه سردی به صورتم انداخت و با تمسخر گفت:سلام خانم خوشبخت.حالتون چطوره؟حال مرد بزرگتان چطوره؟خوب هستند؟
در حالیکه سرم پایین بود گفتم:چرا هر چه زنگ کیزنم مادر و پدرم در را باز نمیکنند؟
ارسلان در حالیکه در را پشت سرم میبست گفت:بخاطر این در را باز نمیکنند چون همه شان در خانه ی ما هستند و مادر و فوزیه خانم زودتر تشریف آورده اند.حالا شما بفرمایید خانه ی ما تا آنها شما را ببینند.
آرام گفتم:مگه در خانه ی شماچه خبر است که همه امشب آنجا هستند؟
ارسلان لبخندی موذیانه زد و گفت:هم اینکه شاید نامزدی من باشد و به احتمال زیاد خواهر عزیزتان به زودی به خانه ی شوهر میرود.
با تعجب به ارسلان نگاه کردم و گفتم:منظورتون چیه؟
ارسلان خنده ای کرد و گفت:پسر عموی عزیز بنده از خارج برگشته است و وقتی شنید که فوزیه خانم هنوز ازدواج نکرده است خیلی خوشحال شد و از من خواست کاری کنم که او بتواند فوزیه خانم را ببیند و من هم امشب آنها را دعوت کردم تا دوباره عشق مرده ی انها تبدیل به یک عشق رویایی و آتشین شود.
آرام گفتم:خوب نامزد شما چه کسی...اوه ببخشید اصلا حواسم نبود که همان دختر خارجی نامزدتان است.
ارسلان لبخندی زد و گفت:اون موقع ما فقط یک همکار بودیم ولی شاید امشب از او خواستگاری کنم.دختر خیلی خوب و فهمیده ای است.
گفتم:من دیگه باید برگردم.سجاد گفته باید شب حتما در خانه باشم اگه میشه لطف کنید مادرم را صدا بزنید تا او را ببینم.
ارسلان ناخودآگاه اهی کشید و با صدایی که ناگهان تغییر کرد گفت:تعارف نکن.طفلک فوزیه خانم خیلی دلش برای شما تنگ شده.بفرمایید داخل ساختمون تا ایشون شما را ببینند.
من هم چون دلم برای فوزیه تنگ شده بود قبول کردم و پا به خانه ی انها گذاشتم.مادر و فوزیه و خانم بزرگمهر از دیدن من چنان خوشحال شدند که همگی دورم حلقه زدند.در حالیکه جمع صمیمی انها بغض سینه ام را بیشتر میکرد گفتم:من باید تا شب نشده به خانه بروم.سجاد دلواپس میشود.
نارسیس دختری زیبا و خوش هیکل بود.نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و با ارسلان آرام صحبت کرد.ارسلان با نگرانی به چهره ام چشم دوخت و رو به مادرش و مادرم کرد و گفت:لطفا کمی فیروزه خانم را راحت بگذارید مگه نمیبینید او باردار ایست.بعد رو به من کرد و گفت:اجازه میدهی نارسیس در اتاق دیگه ای شما را معاینه کند؟
لبخند غمگینی زده و گفتم:دو ساعت قبل از سونوگرافی امده ام.لازم به معاینه نیست.
مادر در حالیکه از دیدن من که مدت یک ماه میشد به خانه شان نرفته بودم بی نهایت خوشحال بود و گفت:عزیزم تورو خدا از سجاد اجازه بگیر که امشب را پیش ما بمانی.پدرت خیلی دلتنگی تورو میکنه.خواهش میکنم.
وقتی اصرار و خواهش های مادرم را دیدم رو به ارسلان کرده و گفتم:اجازه میدهید من چند دقیقه تلفن را اشغال کنم؟
ارسلان با اخم گفت:چرا اجازه میگیری؟این خانه متعلق به شماست.
نارسیس دوباره به طرفم آمد و با لهجه ی دست و پا شکسته به فارسی گفت:اگه اجازه یدهید مایلم شما را معاینه کنم.من کمی به وضعیت شما شک دارم.
لبخند سردی زده و گفتم:لطفا راحتم بگذارید.گفتم که تازه از سونوگرافی آمده ام.
نارسیس به ارسلان نگاه کرد و دوباره به زبان خارجی یه چیزهایی گفت.من گوشی را برداشتم در همان لحظه ارسلان به طرفم امد و با نگرانی گفت:فیروزه تو چقدر کله شقی.بگذار نارسیس معاینه ات کنه.
با خشم گوشی را روی شاسی کوبیدم و با صدای کمی بلند و عصبی گفتم:چیه؟چرا دست از سرم بر نمیدارید.آره.میدانم که بچه ام مردهاست.خودم میدانم که او را از دست داده ام.لازم نیست که معاینه ام کند .بعد به گریه افتادم.ارسلان و مادر و فیروزه و خانم بزرگمهر با ناباوری به من و شکمم نگاه کردند.
مادر به گریه افتاد و گفت:خدا مرگم بده.آخه چطور بچه از بین رفت؟بالاخره باید دلیلی داشته باشه!
ارسلان گفت:فیروزه چی شده؟نکنه تو...
با گریه حرفش را قطع کردم و گفتم:تقصیر خودم بود.دو روز قبل با سجاد حرفم شد گفتم که چرا دست از سرم برنمیدارد و طلاقم نمیدهد او مرا سیلی زد من هم عصبانی شدم و خواستم از خانه خارج شوم که سجاد منو از پشت گرفت و خواست در را ببندد که در محکم به شکمم خورد.دیروز متوجه شدم که بچه حرکتی ندارد و وقتی سونوگرافی کردم دکتر گفت که...دوباره به گریه افتادم.
ارسلان با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز.بخدا فیروزه دیگه اجازه نمیدهم با او یک لحظه زندگی کنی.باید از روی جنازه ام رد شوی تا به پیش او بروی.در همان لحظه پدر و آقای بزرگمهر به خانه امدند و پدر بعد از شنیدن ماجرا خیلی عصبانی شد و قسم می خورد که اجازه نمیدهد دیگه با سجاد زندگی کنم.
مادر و فوزیه همچنان گیه میکردند.ارسلان رو به من کردو گفت:بهتره هر چه زودتر بچه را بدنیا بیاوریم تو نباید او را همراه داشته باشی.ممکنه اسیب ببینی.
ارام دستی به شکمم کشیدم و با بغض گفتم:آخه چطور همدم تنهای هایم را به فراموشی بسپارم مدت نه ماه او تنها همدمم بود.بی اختیار اشک میریختم.
ارسلان به طرفم امد با ناراحتی اشکم را پاک کرد و گفت:فیروزه گریه نکن.چه بهتر این طفل معصوم این دنیا را ندید، با داشتن همچین پدری جز اینکه عذاب می کشید هیچی به دنبال نداشت.تو باید هر چه زودتر طلاق بگیری.سجاد داره زندگی تورو تباه میکنه.چرا جوانی خودت را به پای کسی میریزی که حتی یک ذره قدر تو را نمیدونه؟!
با گریه گفتم:امروز از استادم شنیدم که سجاد مدت یک ماه هست که معتاد شده او نباید با خودش این کار را بکنه.چرا سجاد داره زندگی خودش و منو نابود میکنه؟
پدر با خشم گفت:خدای من.ما چرا به حرفهای این دختر گوش دادیم و گذاشتیم او خودش را بدبخت کنه.من دیگه نمیتوانم این وضع را تحمل کنم از وقتی که او پا به خانه یان بی شرفها گذاشته است روزی نیست که در ارامش بسر ببره.من دیگه این اجازه را به تو نمیدهم.
مادرم با گریه گفت:فیروزه.اگه ایندفعه روی حرف ما حرف بزنی بخدا خودم را میکشم تا از دست من راحت شوی و من دیگه نبینم که جگر گوشه ام داره مانند گل تو دست آن دیوها پرپر میشه.
فوزیه اشکش را پاک کرد و گفت:سجاد یک بچه بیشتر نیست.او هنوز بیست و سه سال داره اون نمیتونه مرد زندگی تو باشه.چقدر بهت گفتیم که این ازدواج آخر خوشی نداره.چقدر التماست کردم که او را برای زندگی خودت انتخاب نکن ولی تو روی یک حرف ایستادی و با لجبازی گفتی که او را دوست داری.
ارسلان با ناراحتی گفتکگذشته ها دیگه گذشته.باد از این به بعد جلوی هر حادثه ای را بگیریم.مادر با گریه گفت:خدا از پدر شوهرش نگذره او بود که زندگی آنها را تباه کرد.پارسال بچه ی چهار ماهه اش را در شکمش کشتند و حالا بچه ی پا توی نه ماه گذاشته اش را سر به نیست کردند.می ترسم بعدا خود دخترم را نابود کنند.
ارسلان با ناراحتی گفت:وای خدای من.یعنی...بعد سکوت کرد و پس از لحظه ای با خشم و فریاد گفت: فیروزه.بخدا اجازه نمی دهم به ان خانه برگردی.اگه بخواهی بروی قلم پایت را می شکنم.
از این حرف او خنده ام گرفت.اشکم را پاک کردم و گفتم:ای خدای من.این اقا می خواد پاهای منو بشکنه پس بهتره پیش شوهر خودم بروم لااقل او اسیبی به من نمیرسونه.همه در حالی که اشک میریختند زدند زیر خنده.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:دیگه اجازه نمیدهم حرف تو حرف بشه ، فهمیدی؟حالا آماده شو که به بیمارستان برویم.
دوباره غم عظیمی در دلم نشست.با ناراحتی گفتم:نه.امشب را تحمل کنید فردا حتما به بیمارستان میروم.و اینکه بهتره سجاد بدونه که چه اتفاقی برای بچه مان افتاده است.بعد گوشی را برداشتم.
ارسلان دستش را روی شاسی گذاشت و گفت:بهتره من صحبت کنم.
با نگرانی گفتم:نه این حرف ا نزن ف اگه سجاد بفهمه که شما اینجا هستید هزار جور فکرهای...
ارسلان با اخم حرفم را قطع کرد و گفت:وقتی تو می خواهی از او طلاق بگیری ، دیگه نباید به این چیزها فکر کنی.احساس میکنم تو هنوز برای طلاق گرفتن از او دو دل هستی.
با ناراحتی مگاهش کردم و ارام گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم اجازه بدهید خودم با سجاد صحبت کنم.
ارسلان با خشم گوشی را به دستم داد و گفت:چقدر دوست دارم این مرد بی غیرت را خفه کنم.
شماره ی شرکت را گرفتم.سجاد گوشی را برداشت.خیلی گرم با او احوال پرسی کردم طوری که همه تعجب کرده بودند و مرا نگاه میکردند.
سجاد با مهربانی گفت:عزیزم من یک ساعت دیگه خانه هستم دوست دارم که تو هم آنجا باشی.
با ناراحتی گفتم:ولی من قراره به بیمارستان بروم.باید بستری شوم.
سجاد با نگرانی پرسید:برای چی؟نکنه بچه...بعد سکوت کرد.
با بغض گفتم:بچه از دیروز تا حالا تکان نمیخوره وقتی سونوگرافی رفتم دکتر گفت او مرده است و حالا قراره با اقا ارسلان و مادرم به بیمارستان برویم تا بچه مان را ....بعد به گریه افتادم.
سجاد با عصبانیت گفت:حق نداری با ارسلان جایی بروی.زودتر بیا خانه با هم میرویم و اینکه من باورم نمیشه که بچه از بین رفته است.شاید اشتباهی شده!
با ناراحتی گفتم:نامزد دکتر ارسلان هم به این باور است که بچه مرده.خودم هم نمیتوانم این موضوع را باور کنم.
ارسلان ارام نزدیکم شد و اهسته گفت:ای بابا او هنوز نامزدم نیست که اینطور حرف میزنی.از کنارم رد شد و پیش مادرم ایستاد.
سجاد با خشم گفت:اسم اون دکتر قلابی را نیاور که اعصابم خرد می شه.همین الان بیا خونه ، من هم خودم را می رسانم.بعد گوشی را محکم گذاشت.
رو به مادرم کردم و با ناراحتی گفتم:سجاد اصرار داره به خانه بروم.باور نمیکنه بچه از بین است.نمیدونم چکار کنم.می ترسم اگه نرم او عصبانی شود و غوغا به پا کنه.
پدر با خشم گفت:اون غلط کرده.بی شرف پست فطرت.شوهرت مرد نیست ، اگه مرد بود با یک زن معصوم و بی نوا این کار را نمیکرد.مرتیکه ی بی همه چیز حالا برای ما مهربون شده و زنشو می خواد.
مادر با نگرانی گفت:من دیگه اجازه نمیدهم پا توی اون خونه بگذاری.آنها ما را ساده لوح گیر آورده اند و هر کاری دلشان می خواهد با دختر عزیز ما میکنند.مرده شور اون پیر دخترهای زشتشان را ببره.
ارسلان لبخندی زد و گفت:ببینم نرگس خانم هنوز ازدواج نکرده است.
چشم غره ای به ارسلان رفتم او به خنده افتاد.گفتم:من امشب به خانه ی خودم میروم.دلم راضی نمیشه که...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
پدر با خشم گفت:بی خود حرف نزن مگر از روی جنازه ی من رد شوی و بطرف در رفت و درها را بست و با اخم گفت:بسه دیگه.هر چی تو گفتی ما همه انجام دادیم حالا تو باید به حرف ما گوش کنی.تو چطور میتونی با یک معتاد زندگی کنی؟
ارسلان با ناراحتی گفت:این فکر پوچ هم طبقه بودن هم تو را نابود کرد و هم همه ی مار ا نابود کرد.
در حالیکه کنار مادرم مینشستم گفتم:سجاد مرد خیلی خوبیست.او دیوانه وار دوستم دارد ولی در چاله ای افتاده که بیرون امدنش جز نابودیش چیز دیگری نیست.هر جور فکر میکنم بعد از مرگ بچه ام نمی تونم با او زندگی کنم ولی هنوز دوستش دارم وقتی کنارم است احساس امنیت میکنم.
ارسلان که حسادت جلوی چشمان حالت دار و کشیده اش را گرفته بود پوزخند تمسخرآمیزی زد و با حرص گفت:نمیدانم از کی تا حالا کنار ادم معتاد زندگی کردن امنیت و اسایش به همراه داره که تو این حرف را میزنی!!
ارام بلند شدم رو به مادرم کرده و گفتم:اجازه میدهید به خانه ی شما بروم؟می خواهم استراحت کنم.
ارسلان سریع بلند شد و گفت:میتونی در اتاق من استراحت کنی.لازم نیست به خانه ی خودتان بروید چون امشب همه دور هم هستند و خوب نیست شما تنها در خانه باشید.
مادر و خانم بزرگمهر حرف او را تاکید کردند و من همراه خود ارسلان به اتاق او رفتم.هیچوقت پا در اتاق او نگذاشته بودم.اتاق بزرگ و بسیار زیبا بود.او بطرف میز بزرگی رفت و قاب عکسی را روی میز خواباند و به طرف من برگشت و گفت:خوب استراحت کن وقتی مهمانها امدند صدایت میزنم.روی کاناپه دراز کشیدم.ارسلان با تعجب گفت:تو چرا اونجا دراز کشیدی؟بیا روی تخت بخواب اونجوری نمیتوانی راحت باشی.
در حالیکه از خوابیدن روی تخت ارسلان کمی معذب بودم گفتم:اینجا راحت تر هستم.
ارسلان لبخندی موذیانه زد و گفت:چرا میترسی؟من که می خواهم از اتاق خارج شوم.نترس در این اتاق هیچ گوریلی وجود نداره.من هم دارم بیرون میروم.
با اخم گفتم:من منظوری نداشتم.بعد بلند شدم و لبه ی تخت نشستم و به ارسلان چشم غره رفتم و ارسلان خندید و از اتاق خارج شد.
لبخند غمگینی زدم و روی تخت دراز کشیدم.غلتی زدم و چشمم به قاب عکسی افتاد که ارسلان ان را روی میز خوابانده بود افتاد.کمی وسوسه شدم بدانم ان چه عکسی بود که ارسلان ان را از من مخفی کرده است.بلند شدم و عکس را برداشتم و با ناباوری دیدم عکس خودم است.عکسم در حالتی بود که زیر درخت صنوبر نزدیکی خانه مان نشسته ام و کتاب در دست دارم و مشغول خواندن هستم.با خودم گفتم:او کی این عکس را از من گرفته که متوجه نشده ام.حتی روسری هم بر سر نداشتم و موهای بلندم کمی روی زمین پخش شده بود.از ته دل وجدان ناراحت بود که چرا عکس بدون روسری من در اتاق مردی نامحرم بود ، عکس را سر جایش گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم.
فکر بچه ی به دنیا نیامده ام قلبم را میفشرد.یاد لباس هایی که با چه ذوقی برایش خریده بودم افتادم.بی اختیار اشک از چمانم میریخت و قلبم از درد فرزندم میلرزید.لحظه ای خوابم برد و نمیدانم تا چه مدتی خوابیده بودم که صدای فریاد سجاد به گوشم رسید که مرا صدا میزد و با صدای بلند میگفت:فیروزه کجا هستی؟بیا برویم خونه.فیروزه.بعد صدای خشمگین پدرم به گوشم می خورد که گفت:مرتیکه ی نفهم من میگم اون نمی خواد به خانه ی تو بیاد من طلاق او را از تو میگیرم.تو مرد نیستی اگه مرد بودی بچه ی توی شکمش را نمیکشتی.
با وحشت از روی تخت پایین امدم روسری سم کردم و از اتاق خارج شدم و به سرعت به طبقه ی پایین رفتم.وقتی داخل پذیرایی شدم ف میان در شیشه ای بزرگی که به طرف باغ باز میشد و منظره ی قشنگی به پذیرایی میداد ، سجاد را دیدم.ناخودآگاه خواستم به طرفش بروم که ارسلان مچ دستم را گرفت و با خشم نگاهم کرد.سجاد با عصبانیت گفت:به زن من دست نزن بگذارید به سر خونه زندگیش بیاید
ارسلان رو به من کرد و گفت:تو دوست داری با این نامرد زندگی کنی؟
به صورت معصوم سجاد چشم دوختم.قلبم از نگاه التماس امیز او فرو ریخت.
ارسلان با ناراحتی گفت:فقط فکر کن ببین او با تو چه کارهایی که نکرده است.
پدر با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز زنش را کتک کیزنه و بعد میگه عاشق زنشه.
ارام دستم را از دست ارسلان بیرون کشیدم و بطرف سجاد رفتم.سجاد به سرعت دستم را گرفت و مرا بطرف خودش کشید و بغلم کرد.بوسه های سجاد را روی سرم حس میکردم در حالیکه سرم روی سینه اش بود و دستهای پر از مهرش دورم حلقه شده بود گفتم:سجاد نمیتونم باور کنم که بچه مان مرده است.همش تقصیر ما بود.سجاد در حالیکه با بغض حرف میزد گفت:عزیزم گریه نکن.حالا بیا برویم خونه که حالم داره از این ادمهای بهم میخوره.انها میخواهند تورو از من جدا کنند.
از این حرف عصبانی شدم و به اجبار جلوی خشمم را گرفتم.ارام سرم را بلند کرده و گفتم:وقتی داشتی با سوسن عقد میکردی چرا حالت از این بی وجدانی بهم نخورد؟مگه او با این کار نمی خواست من و تو را از هم جدا کنه؟بعد در حالی که لحن صدایم خشمگین میشد ادامه دادم:چرا وقتی پدرت داشت تو را وادار میکرد تا با سوسن ازدواج کنی حالت بهم نخورد؟بعد از آغوشش بیرون آمدم ولی سجاد مچ دستم را محکم گرفت و با خشم آشکارا گفت:برویم خانه.من اجازه نمیدهم هیچکس تو را از من جدا کنه.بهت قول میدهم سوسن را همین فردا طلاق بدهم.فقط تو به خانه ام برگرد.
گهر کاری کردم دستم را از دستش رها کنم نتوانستم و او مرا از جلوی در پذیرایی بطرف باغ کشید.با گریه به پدرم نگاه کردم وقتی نگه التماس آمیز مرا دید به طرف سجاد امد.دستم را گرفت و وقتی سجاد ایستاد مشت محکمی به صورتش زد و سجاد به زمین افتاد.
پدرم مرا درآغوش کشید و سرم را بوسید و با خشم رو به سجاد کردو گفت:دیگه اجازه نمیدهم ما را سده گیر بیوری.ایندفعه مانند دفعه قبل نیست.اجازه نمیدهم دخترم را مانند کلفت در خانه ات نگهداری.تو جز بدبختی برای او هیچ نبودی.
سجاد با خشم بلند شد و فریاد زد:اون هنوز زن منه.شما نمیتونید او را از من بگیرید.من زندگیتان را به اتش میکشم.به طرف پدرم حمله کرد پدرم منو پشت خودش پنهان کردو با عصبانیت گفت:دست به دخترم بزنی همینجا میکشمت.
مادرم با فریاد گفت:تورو خدا دست از سر دخترم بردار.چرا راحتش نمی گذاری؟چرا اینقدر زجرش میدهی؟ای بابا طلاقش بده.خدا انشالله ذلیلت کنه.دو سال و نیم است که نگذاشتی آب خوش از گلوی این دختر پایین بره.
ارسلان بطرف من امد بازویم را گرفت و گفت:خوب نیست توی این سر و صدا اینجا بمانی ، تو برو بالا استراحت کن.
سجاد با خشم گفت:مرتیکه ی لات به زن من دست نزن.تو حق نداری دست زن منو بگیری.
به ارسلان برخورد ولی به اجبار خودش را مهار کرد و گفت:خفه شو.فکر کرده ای همه مانند خودت نامرد و بی ناموس هستند که این حرف را میزنی؟
با ناراحتی گفتم:تورو خدا کاری به او نداشته باشید ولش کنید.
سجاد با خشم گفت:شماها چرا حرف سرتان نمیشه؟من فیروزه را دوست دارم و حاضر نیستم او را از دست بدهم.حتی اگه بمیرم.
ارسلان با عصبانیت گفت:اگه دوستش داری پس چرا سرش هوو اورده ای؟چرا اینقدر زجرش میدهی؟
سجاد با فریاد در حالی که از گوشه ی لبش خون می آمد گفت:بخاطر فیروزه این کار را کردم.بخاطر اینکه او راحت باشدوخواستم انتقام بچه ام را از آن عفریته بگیرم ولی راه را اشتباه رفتم.بخدا سوسن را طلاق میدهم بگذارید فیروزه را با خودم ببرم.فیروزه زندگی منه .دوباره بطرف من امد ولی ارسلان جلوی من ایستاد و جلوی سجاد را سد کرد و گفت:فیروزه نمیتونه با یک معتاد زندگی کنه.همه ی ما میدانیم که تو اعتیاد یه مواد مخدر داری.
سجاد جا خوردولی به خودش مسلط شد و با فریاد گفت:می توانستید بهانه ی بهتری باورید.چرا دارید به من تهمت میزنید؟رو کرد به من و گفت:فیروزه اینها دارند دروغ میگویند.با برویم خونه خواهش میکنم.
پدر رو به من کرد و گفت:تو برو تو اتاق استراحت کن تا من تکلیف این انگل را روشن کنم.
سجاد با فریاد گفت:فیروزه احمق نشو.بیا برویم خونه.و به طرف ارسلان حمله کرد ولی سجاد در برابر هیکل درشت و ورزیده ی ارسلان مانند بچه ای بود که به اجبار می خواست اسباب بازی محبوبش را از یک مرد بزرگ که در حال تصرف ان بود بگیرد.سجاد یقه ی ارسلان را گرفت و مشتی به صورت ارسلان زد و ارسلان که نمیتوانست طاقت بیاورد و فقط بخاطر من سکوت کرده بود با خشم مشت محکمی به صورت سجاد زد و سجاد مانند جوجه ای روی زمین پرت شد.دلم طاقت نیاورد با ناراحتی گفتم:خواهش میکنم به او کاری نداشته باشید.
پدرم با عصبانیت بطرف سجاد رفت و او را زیر مشت و لگد خودش گرفت وقتی سجاد را در میان مشتهای سنگین پدر دیدم ناخوداگاه فریادی کشیدم و گفتم:توروخدا ولش کنید.شما دارید او را میکشید.او هنوز شوهرم است.توروخدا دست از سرش بردارید.
پدر دست از زدن کشید و به طرف من امد خواست دستم را بگیرد که امتناع کردم و به طرف سجاد رفتم.او روی زمین افتاده بود و ازدرد ناله میکرد.سرش را در اغوش کشیدم و بی اختیار پیشانی اش را بوسیدم و با گریه گفتم:پاشو با هم برویم خانه.پاشو بریم.تو دیوانه هستی.دیوانه.
پدر با خشم گفت:اجازه نمیدهم همراه او به خانه بروی.مادرم با گریه گفت:فیروزه تو رو خدا این کار را نکن اون تورو نابود میکنه.
سجاد بی رمق از روی زمین بلند شد.صورتش کبود و خونی شده بود.آقای بزرگمهر که تا ان لحظه سکوت کرده بود با ناراحتی گفت:دخترم تو اشتباه میکنی.این پسر نمیتونه تور و خوشبخت کنه.میدانم دوباره پشیمان میشوی برمیگردی.
پدرم خواست دوباره به سجاد حمله کند که جلوی او را سد کردم و با خشم گفتم:بخدا اگه دست به او بزنید خودم را میکشم.شما حق ندارید او را کتک بزنید.
پدرم وقتی گریه ام را دید ساکت شد.اقای بزرگمهر با مهربانی گفت:بهتره این اختلاف را با هم رفع کنیم اینطوری خوب نیست که اینچنین به هم میپرید و با هم گلاویز میشوید.
ارسلان با خشم گفت:آخه یک ادم معتاد چی سرش میشه که می خواهید از راه منطق وارد شوید.
باعصبانیت رو به او کرده و گفتم:اقا ارسلان خواهش میکنم اینطور توهین نکنید و با ناراحتی رو به پدرم کرده و گفتم:ما به خانه خودمان میرویم.ببخشید که ناراحتتان کردیم.بعد دست سجاد را گرفتم.
مادر باعصبانیت جلوی رویم ایستاد و با خشم گفت:اجازه نمیدهم به خانه ی این گرگ بروی.
با اخم گفتم:مامان جان سجاد هنوز شوهرم است.نمیتونم او را همینطور رها کنم.شما دلواپس من نباشید.من چیزیم نمیشه.
مادر با فریاد گفت:اگه پاتو از این خونه بیرون بگذاری دیگه حق نداری به اینجا برگردی.تو دیگه پدر و مادر و خواهر نداری.فهمیدی؟!دیگه نباید اینجا بیایی.
پدر با اخم گفت:این حرف چیه که میزنی؟خجالت بکش اون دختر عزیز ماست.
آرام گفتم:باشه مامان جان.دیگه پیش شما نمیام.مادر مرا در آغوش کشید و با صدای بلند به گریه افتاد.من هم گریه میکردم.
سجاد آرام گفت:عزیزم زودتر برویم.نمی خواهم لحظه ای اینجا بمانم.از آغوش مادرم بیرون امدم و بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم همراه سجاد از باغ خارج شدم.وقتی هر دو سوار ماشین مدل بالای سوسن که در اختیار سجاد گذاشته بود شدیم ، سجاد گفت:بهتره به خانه ی پدرم برویم.
با تعجب پرسیدم:برای چه به اونجا برویم؟
سجاد در حالی که صورتش کبود و متورم بود و یک چشمش از کتک های پدرم سیاه و کوچک شده بود گفت:حال مادرم مدتیه خوب نیست و امروز نرگس به شرکت تلفن زد و گفت مادر میگه که میخواد فیروزه را حتما ببینه.بهتره به آنجا برویم.نرگس میگه حال مادرم خیلی بده.
با نگرانی گفتم:چرا زودتر به من چیزی نگفتی؟بعد به صورت سجاد نگاه کردم و ادامه دادم:سجاد منو ببخش.
وقتی صورتت را میبینم عذاب میکشم.من مقصر هستم ، نمی بایست به آنجا میرفتم.
سجاد لبخندی زد و گفت:همین که تو دوباره در کنارم هستی دیگه هیچی برام مهم نیست.دوستت دارم.هیچوقت فکرش را نمی کردم تو حرفی از طلاق بزنی ، وقتی عشق و علاقه ات را میدیم با خودم میگفتم فیروزه به هیچ قیمتی از من جدا نمیشه.با این فکر سوسن را..بعد سکوت کرد و آهی کشید و ادامه داد:ولی از وقتی که تو گفتی طلاق می خواهی تازه متوجه شدم که همه چیز را میتوانی تحمل کنی جز این یکی را...من راه را برای آسایش تو اشتباه رفتم.من گول خووردم و وقتی به خودم امدم دیدم کار از کار گذشته است.فیروزه من ناخواسته به این راه کشیده شدم.پدرم و پدر سوسن توطئه کرده بودن.بخدا من تو را دوستت دارم و حاضرم به خاطر تو همه چیز را از دست بدهم ولی تو را داشته باشم.تو اولین عشق پاکی بودی که در قلبم رسوخ کردی روز جشن را هرگز فراموش نمیکنم.چشماهای معصومت منو گرفتار کرده بود.وقتی میدیدم که تو به هیچ چیز توجه نداری و فقط به فکر درس و حجاب بودی در همان روز عاشقت شدم وقتی به خانه امدم مانند ادمهای عاشق پیشه شبها تو را در آغوش میگرفتم ودر عشق تو به سر میبردم.بعد اهی کشید و با بغض گفت:ای کاش بچه مان زنده بود.چقدر بخاطرش عذاب میکشم.
لبخند سردی زده و گفتم:فراموشش کن ما دوباره میتونیم بچه دار شویم.
درحالیکه دیگه اصلا دوست نداشتم از او بچه دار شوم . بچه های بی گناهمان بر اثر نداشتن خانواده ای درست و حسابی به دست خودمان از بین بروند.این برایم دردناک بود.به بیرون ماشین چشم دوختم و به مغازه ها که داشتند تازه تعطیل می کردند نگاه کردم.
همراه سجاد به خانه ی پدرش رفتم وقتی خواهرهای سجاد صورت برادرشان را انطور دیدند با نگرانی به صورتشان زدند و گفتند که او چرا اینطور شده است و سجاد به دروغ گفت با کسی حرفش شده و دعوا کرده.
مادر شوهر مهربانم در حالی که دیگه نمی توانست خوب حرف بزند با دیدن من اشک از چمانش سرازیر شد.صورتش را بوسیدم و کنار رختخوابش نشستم.مادرشوهرم به شکمم نگاه کرد و دستی بع ان کشید ، لبخند غمگینی زد و با لکنت زبان و بریده بریده گفت:نوه ی عزیزم چطوره؟لبخندی زده و گفتم:حالش خوبه.خیلی منو اذیت میکنه.بعد دستش را گرفتم و بوسیدم.
نرگس با چشم غمزه ای امد و گفت:حالا چقدر ناز میکنه، انگار داره دختر شاه پریان را بدنیا میاره.بچه ی سوسن دیدن داره که از الان دلم براش پر می کشه.
قلبم از این حرف او فرو ریخت و غم بزرگی روی دلم نشست.بغضم را به اجبار مهار کرده بودم.سجاد به دستشویی رفته بود تا صورتش را بشوردودر همان لحظه پدرشوهرم به خانه آمد بلند شدم و به او سلام کردم او جوابم را نداد و کتش را در اورد و روی رخت آویز انداخت.در همان لحظه سجاد از دستشویی بیرون آمد.پدرشوهرم با دیدن صورت سجاد با نگرانی گفت:صورتت چی شده؟کی تورو به این روز در آورده است؟
سجاد به اجبار به لبخندی زد و ناخودآگاه به من نگاه کرد و همین نگاه پدرشوهرم را به شک انداخت.سجاد گفت با کسی دعوا کرده است چون با ماشین تصادف کرده و با راننده ی ماشین گلاویز شده.
پدرشوهرم با اخم گفت:دو ساعت قبل جلوی در خانه ی شما بودم و هر چه زنگ در را زدم کسی باز نکرد.شما کجا بودید؟
سجاد گفت:رفته بودیم پیش خانواده ی فیروزه و به انها سر زدیم.پدرش برایتان سلام رساند.پدر شوهرم چیزی نگفت.رو به سجاد کرد و گفت:هر چه زودتر برو پیش سوسن.او حالش خوب نیست و خواست بهت بگم که حتما امشب به پیش او بروی.
سجاد با اخم گفت:دیشب که حالش خوب بود.چطور امروز...
پدرش حرفش را با خشم قطع کرد و گفت:اون زن حامله است.خب بچه همینجوری به دنیا نمیاد.اون کمی حالش بد شده و خواست که حتما پیشش بروی.حالا پاشو برو ، فیروزه امشب اینجا میمونه و از همین طرف فردا به دانشگاه میره.
شمشاد با خوشحالی گفت:آخ جون چقدر دوست دارم شبی را در کنار ما بمانی.پدرش به او چشم غره ای رفت و شمشاد رنگ صورتش پرید و ساکت شد.
سجاد با نگرانی نگاهم کرد.من از ترس پدر شوهرم سرم را پایین انداخته بودم و دست مادر شوهرم را در دست داشتم.
سجاد با نگرانی بلند شد و گفت:مواظب فیروزه باشید.رو کرد به من و گفت:فردا بعد از ظهر از دانشگاه بیرون نیا خودم میام دنبالت تا با هم به خانه برویم.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:باشه منتظرت میمانم.بعد همراه او تا جلوی در رفتم.سجاد با ناراحتی دوباه برگشت و به صورتم نگاه کرد.ارام نزدیکم شد و گفت:منو ببخش.تو زندگی من هستی.من تو رو با دنیا عوض نمیکنم.دوستت دارم.بعد صورتم را بوسید وقتی داشت میرفت محکم مچ دستش را گرفتم او دوباره بطرفم برگشت با بغض نگاهش کرده و گفتم:تو هم مراقب خودت باش.سرم را بوسید و با پریشانی سریع از من دور شد.از نگاهش می خواندم از اینکه مرا تنها میگذارد از ته دل ناراحت است ولی چاره ای نداشت چون از طرفی پدرش او را عذاب میداد و از طرفی سوسن.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 40
وقتی به اتاق برگشتم پدر شوهرم با خشم نگاهم کرد و گفت:حالا تو راستش را بگو.چرا سجاد به این روز افتاده است؟میدانم که تو از همه چیز خبر داری.
جا خوردم.انگار او منتظر بود تا سجاد از خانه خارج شود.با صدای لرزان گفتم:خودش که بهتون گفت که...
حرفم را با خشم قطع کرد و گفت:اون به من دروغ گفت و حالا تو حقیقت را بگو وگرنه پدرت را در می اورم.
از پدرشوهرم خیلی حساب میبردم وقتی او مرا مخاطب قرار میداد تمام بدنم به رعشه می افتاد.من مجبور شدم همه چیز را برایش تعریف کنم وقتی داشتم موضوع را می گفتم به وضوح دیدم که رنگ صورتش سفیدتر میشود و خشم بیشتری جلوی چشمانش را گرفت.ناگهان پدر سجاد مانند سگ هاری بطرفم حمله کرد موهایم را دور دستش پیچید و با عصبانیت گفت:به چه جرأتی شما بی سرو پاها دست روی پسر من بلند کرده اید.پدرت را در می آورم.سجاد بی غیرت است ولی من اجازه نمیدهم شما بچه گداها ما را تحقیر کنید.پدر سگهای بی شرف.
شمشاد با گریه گفت:باباجون تورو خدا زن داداش را ول کنید اون حامله است.
مادر شوهرم فقط با صدای بلند ناله میزد و نرگس همراه پدرش منو کتک میزد و می گفت چرا برادرش را به این روز در ارده ایم.شمشاد موهای نرگس را از پشت کشید و نمیگذاشت او مرا کتک بزند و ان دو خواهر با هم گلاویز شدند خون گرمی از بینی ام سرازیر شد و دردهایی که از مشت و لگد آنها به کمرم و سر و صورتم به وجود می آمد داشت طاقتم را می گرفت.
پدر شوهرم سرم را با خشم به دیوار می کوبید و مرا سیلی میزد و با مشت و لگد به جانم افتاده بود.لگدهای نرگس به کمرم را حس میکردم.شهین فقط گریه میکرد و عکس العملی نشان نمیداد ولی شمشاد از حمایت من دریغ نمیکرد و همچنان نرگس را میزد که او اینچنین مرا زیر مشت خود نگیرد.دیگه نفهمیدم چی شد.بی هوش روی زمین افتادم.
وقتی چشمانم را باز کردم همه جا را تاریک میدیدم.ناله ای زدم و مادرم را صدا کردم.صدای گرم و مهربان استادم را شنیدم که گفت:عزیزم نگران هیچی نباش من پیش تو هستم.حالا استراحت کن.سرم را به طرف صدا برگرداندم و گفتم:من کجا هستم؟چرا اینجا اینقدر تاریک است؟
استاد دستی به موهیم کشید و گفت:تو در بیمارستان هستی.ان ادمهای وحشی بدجوری تو را کتک زده اند.الان سه روز است که در بی هوشی به سر میبری.خدا را شکر که به هوش امدی،دیگه کم کم داشتم نگران حالت میشدم.
در همان لحظه صدای ارسلان به گوشم خورد، وقتی دید که به هوش امده ام آنقدر خوشحال شد که از چشمانش اشک شوق سرازیر شد.گفتم:چه کسی منو به اینجا آورد؟
ارسلان بالای سرم ایستاد.چشمانم کم کم داشت نورش را به دست می آورد و دیگه صورت ارسلان را خوب می دیدم.روسری سرم نبود.ارسلان روسری را روی سرم گذاشت لبخندی سرد زد و گفت:میدانم اینطوری جلوی من معذب هستی و اینکه شمشاد خواهر سجاد به ما تلفن کرد وحشت زده بود و مدام قریاد میزد که دارند تو را کتک می زنند و خواست که به فریادت برسیم و بعد گوشی را قطع کرد.وقتی با خانواده ات به خانه ی پدر شوهرت آمدیم دیدیم که تو بی هوش روی دست پدر شوهرت هستی و انها دارند تو را از خانه خارج میکنند تا به بیمارستان بیاورند ، پدرت که بین راه کلانتری رفته بود با پلیس رسید در همانجا پدر شوهر و خواهر شوهرت را بازداشت کردند و من هم با پدرم و مادرت تو را به بیمارستان رساندیم.
خدا را شکر که حالت خوبه در این مدت سه روز همه داشتیم دیوانه میشدیم.طفلک مادرت اگه بشنوه تو به هوش آمده ای خیلی خوشحال می شه.بیچاره الان از غصه ی تو توی رختخواب افتاده است و مدام بی تابی میکند.
با بغض گفتم:سجاد کجاست؟
ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:تو که دوباره اسم او را آوردی!!سجاد مرده ، رفته بمیره.مرتیکه بی خیرت وقتی تو را در بیمارستان بستری کردیم فردای انروز امد و وقتی تو را در زیر اکسیژن دید مثل دیوانه ها شده بود و بعد پدرت که از او شکایت کرده بود پلیس را خبر کرد و او را بازداشت کردند.آخه اون چطور دلش امد که تو را توی ان وضع بحرانی تنها بگدارد و پیش زن دومش برود؟!
خواستم تکانی به خودم بدهم که احساس کردم خیلی سبک شده ام.با تعجب دستی به شکمم کشیدم ولی متوجه شدم که انها بچه را بدنیا اورده اند.
ارسلان ارام گفت:همان شب وقتی تو را به بیمارستان رساندیم از نارسیس خواستم عملت کند و او دخترت را به دنیا آورد.
با بغض گفتم:اون چه شکلی بود؟
ارسلان لبخندی سرد زد و گفت:مانند مادرش خوشگل و سفید بود.حالا فراموشش کن و بگیر بخواب.
به گریه افتاده و گفتم:می خواهم از سجاد طلاق بگیرم دیگه نمی خواهم با او زندگی کنم.او از خودش اراده ای نداره و مدام از حرفهای پدرش پیروی میکنه.اما به پدر بگو انها را از زندان ازاد کند دوست ندارم انها در زندان به سر ببرند.
ارسلان در حالیکه سِرم را در دستم جابجا میکرد گفت:انها باید سزای اعمال کثیف خودشان را ببینند.
گفتم:هیچ کَس جز خدا نمیتونه انها را تنبیه کنه.خواهش میکنم به پدر بگو رضایت بدهد تا آنها آزاد شوند.خود خدای بزرگ میداند به انها چطور جواب بدهد.
ارسلان لبخندی زد و گفت:باشه.حالا بگیر بخواب تا دو روز دیگه مرخص هستی.بعد از اتاق خارج شد.
دو روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و به خانه خودمان رفتم پدرم زیر پایم گوسفندی قربانی کرد و ارسلان اجازه نداد به خانه ی خودمان بروم و خواست در خانه ی انها استراحت کنم تا نارسیس بهتر مراقبم باشد و وضعیت مرا کنترل کند.نارسیس دختر آرام و صبوری بود و خیلی به من توجه نشان میداد.
هنوز از ازادی سجاد و پدر و خواهرش ساعتی نگذشته بود که صدای سجاد را در باغ شنیدم که مرا صدا میزد.در اتاق خواب ارسلان بودم صدای پدرم را شنیدم که گفت:تا تو را تکه تکه نکردم از اینجا برو بیرون.
خواستم بلند شوم که سرم گیج رفت.صدای سجاد که با التکاس مرا صدا میزد و میگفت که میخواهم زنم را ببینم به گوشم میرسید.
به اجبار از روی تخت بلند شدم و در حالی که دیوارها را میگرفتم تا از افتادنم جلوگیری کنم از پله ها ارام پایین امدم.مادر وقتی مرا دید با وحشت گفت:تو چرا از اتاق بیرون آمدی؟برو استراحت کن.
ارسلان که کنار پدرم جلوی در ایستاده بود متوجه ام شد با نگرانی به طرفم امد و با اخم گفت:فیروزه چرا دیوانگی کردی؟برو تو اتاقت.
گفتم:می خواهم با سجاد صحبت کنم.مادر زیر بغلم را گرفت و منو جلوی پذیرایی برد.سجاد وسط باغ ایستاده بود وقتی مرا دید با ناراحتی بطرفم امد ولی ارسلان جلوی او ایستاد و با خشم گفت:حق نداری به او دست بزنی.سجاد با فریاد گفت:ولی او زن منه.به من گفت:عزیزم منو ببخش ، بیا برویم خونه.خودم غلامت هستم و از تو پذیرایی میکنم ، بخدا دیگه اسم سوسن را نمی آورم واز فردا شرکت را ترک میکنم تا دوباره مانند قبل در کنار هم باشیم.دوباره میرم کارگاه قالب سازی کار میکنم.فقط تو دوباره به من فرصت بده و بیا خونه ی من بمان.در کنارم باش.
ارام گفتم:من دیگه نمیتونم این زندگی جهنمی را تحمل کنم.هر طور شده از تو طلاق میگیرم.دیگه هیچی نمیتونه منو مجبور کنه تا با تو زندگی کنم.حالا برو به سوسن برس و نگذار مانند من بدبخت بشه ف منو نتوانستی خوشبخت کنی لااقل سوسن را خوشبخت کن.
سجاد با خشم گفت:من طلاقت نمیدهم حتی اگه جانم را بدهم.چون دوستت دارم ف نگاه تو گرمم میکنه تو زندگی من هستی.
ارسلان با عصبانیت گفت:تو اگه او را دوست داشتی پرا تنهایش گذاشتی و پیش سوسن رفتی؟تو که میدانستی او در ان شرایط روحی که بچه اش را از دست داد بیشتر از همه به تو احتیاج دارد پس چرا سوسن را به او ترجیح دادی؟پس دروغ نگو که دوستش داری دوست داشتن تو قلب نیست.
سجاد با فریاد گفت:فیروزه بیا برویم ف من طلاقت نمی دهم.به حرفهای این مرتیکه گوش نکن.
با خشم گفتم:دیگه دوست ندارم حتی یک لحظه تو را ببینم.من خیلی برای تو گذشت کردم ولی تو نفهمیدی و این را وظیفه ام دانستی.حالا برو پیش سوسن و به او بگو برگ برنده در دست اوست.حتما امشب را جشن بگیرید.
با این حرف بطرف پذیرایی برگشتم ولی سرم گیج رفت و روی دستهای مادرم بی هوش شدم.وقتی به هوش امدم خودم را در اتاق خواب ارسلان دیدم و مادرم و خانم بزرگمهر هم کنارم نشسته بودند.
ارام گفتم:سجاد کجا رفت:
مادرم در حالی که اشکش را با گوشه ی روسری پاک میکرد گفت:مجبور شدیم به کلانتری زنگ بزنیم تا سجاد دست از سرمان بردارد.او الان بازداشت است.
به گریه افتادم در همان لحظه ارسلان وارد اتاق شد و گفت:حال مریض ما چطوره؟خنم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:باز این دختر هنوز دلش پیش شوهرش است.
ارسلان اخمی کرد و گفت:سوسن در کلانتری بود ، سند گذاشت و سجاد ازاد شد و او را با خودش بردوبعد ارسلان بطرفم امد و لبخند سردی زد و گفت:اگه هنوز دلت کتک می خواهد خودم حاضرم این کار را بکنم.
از این حرف او خنده ام گرفت.اشکم را پاک کردم و گفتم:اقای دکتر خواهش میکنم در این موقعیت با من شوخی نکنید.
خانم بزرگمهر بلند شد و رو به مادرم کرد و گفت:بهتره برویم شام درست کنیم.الانه مردها سر میرسند و ما هم شام نداریم.هر دو از اتاق خارج شدند.ارسلانلبه ی تختم نشست و گفت:خب حالت چطوره؟
ارام گفتم:خوب هستم ولی نمیدانم چرا اینقدر سرم گیج میرود.
ارسلان لبخندی زد و گفت:اگه دو سه تا آمپول دیگه تزریق کنی حتما خوب میشی.
نگاه سردی به او انداختم و گفتم:شما هنوز فکر میکنید من مانند قبل از آمپول میترسم؟ولی اشتباه میکنی آنقدر در این مدت درد کشیده ام که دیگه از هیچی نمیترسم.
ارسلان به شوخی گفت:از من چی؟هنوز هم میترسی؟عمدا گفتم:وای فقط از شما خیلی وحشت دارم و ناخودآگاه پرسیدم:شما چرا موها و ریش بلند می گذارید؟بعد خودم متوجه ی اشتباهم شدم و ارام و با خجالت گفتم:ببخشید اصلا قصدم اذیت کردن شما نبود.
ارسلان خنده ای سر داد و گفت:بالاخره میدانستم که یک روزی این سوأل را میکنی.بخاطر همین خودم را آماده کرده بودم ، من این هیبت را برای خودم درست کرده ام تا از دست دخترهای اطرافیانم در امان باشم.پارسال در فرانسه یک بار موهایم را کوتاه کردم و ریش و سبیلم را زدم نمیدانی صبح تا شب در بیمارستان چه خبر بود و چطور پرستارها مدام به بهانه ای پیش من می آمدند و دلبری میکردند.همین نارسیس در همان موقع با من آشنا شد.من هم قسم خوردم تا وقتی که زن نگرفته ام با همین هیبت در جمع حاضر شوم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
به شوخی گفتم:اوه اوه چقدر هم از خودش تعریف میکنه.ببینم نکنه شما حسن یوسف داری که اینطور حرف بزنی.
ارسلان با خنده گفت:شاید هم حسن یوسف داشته باشم و شما خبر ندارید.مهم نیست.روز عروسیم حتما منو با قیافه ی اصلیم میبینی و آن موقع قضاوت کن که من خوشگلتر هستم یا حضرت یوسف.
از این حرف او خنده ام گرفت و گفتم:اولین باره که میبینم یک مرد اینقدر از خودراضیست.در همان لحظه طفلک فوزیه عصازنان وارد اتاق شد.لبخندی زد و گفت:سلام ، ببینم خواب که نیستی؟
به شوخی گفتم:نه خواب نیستم ، دارم به غلوهای اقای دکتر گوش میکنم.
ارسلان لبخندی زد و بلند شد و گفت:من شما دو نفر را تنها میگذارم تا خوب مانند خاله زنکها حرف بزنید.من و فوزیه به خنده افتادیم و او هو از اتاق خارج شد.فوزیه عصایش را کنار پا گذاشت و لبه ی تخت نشست و گفت:ابجی عزیزم حالت چطوره؟
دستش را گرفتم و گفتم:حالم خوبه.خب ببینم بالاخره شاهپور را دیدی یا نه؟
فوزیه سرخ شد ؛ سرش را پایین انداخت و گفت:همین که تو و سجاد ان روز از خانه رفتید شاهپور با یک دسته گل قشنگ به خانه ی اقای بزرگمهر امد همه ی ما بخاطر تو نگران بودیم و خوب نمیتوانستیم به او توجه کنیم و شاهپور فکر کرد که من از او متنفرم که اینطور اخم کردم ولی نمیدانست چطور دلم برای تو شور میزد و بی قرار بودم.زیر گوش ارسلان چیزی گفت و ارسلان به اجبار لبخندی زد و موضوع را برایش تعریف کرد.شاهپور خواست با من تنها حرف بزند ولی من انقدر در فکر تو بودم که گفتم:اصلا نمیتوانم به جز فیروزه به چیز دیگری توجه کنم و دلم بدجوری برای او شور میزنه.فقط یک مهمانی ساده برگزار شد و بیچاره شاهپور اخر شب به خانه شان رفت.
لبخندی زده و گفتم:ببینم شاهپور چه شکلی شده بود؟
فوزیه لبخندی زد و گفت:تو طوری حرف میزنی که انگار او را دیده ای.بعد دستم را فشرد و گفت:احساس میکنم خیلی پیرتر شده ، بیشتر موهایش سفید شده است.الان باید سی و پنج سال را داشته باشد چون چهار سال از من بزرگتره.
گفتم:اگه از تو خواستگاری کنه جوابش را چه میدهی؟
فوزیه لبخند غمگینی زد و گفت:با او ازدواج میکنم چون هنوز دوستش دارم.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:با اینکه او در اوج جوانی عشق تو را خرد کرد و تنهایت گذاشت باز او را می خواهی؟!
فوزیه با بغض لبخندی زد و گفت:آره.دوستش دارم و هنوز نتوانسته ام عشق او را از خودم دور کنم.دو روز قبل شاهپور به خانه ی ما امد و میگفت که در این سال ها چقدر در فکر من بوده و بالاخره عشق من باعث شده که او به وطن برگردد.
لبخندی به فوزیه زدم و گفتم:اگه ما دو تا خواهر در زندگی شانسی نداشته باشیم ولی این شانس را داریم که عشاقهای ما تا عمر دارند دیوانه وار دوستمان دارند.تنها شانس ما دو خواهر همین است وگرنه می بایست تا عمر داشتیم حسرت زندگی بی سر و سامانمان را می خوردیم.الان طفلک سجاد حتما داره از دوری من دیوانه می شه!او واقعا عاشقم است.ای کاش او تسلیم پدرش نمی شد وگرنه ما خوشبخت ترین زن و شوهر دنیا بودیم.بعد اشک در چشمان حلقه زد.فوزیه با اخم گفت:سجاد مردی بود که اعتماد به نفس نداشت.او می خواست ره صد ساله را یک روزه طی کنه و حالا هم به این روز نشست.اگه او تو را دوست داشت راضی نمی شد که ازدواج مجدد کنه.همینطور که ارسلان تا حالا از عشق تو ازدواج نکرده ، همانطور شاهپور توی این سالها زن نگرفته.او از عشق چیزی سرش نمیشه.او فقط عاشق محبت تو بود چون در زندگی از طرف خانواده اش محبتی ندیده بود و وقتی گذشت و محبت تو را میدید دیوانه می شد و دم از عشق تو میزد.او به تو تکیه کرده بود در صورتی که تو میبایست به او تکیه می کردی.او حتی درسش را رها کرد تا حرف سوسن را گوش کرده باشد او وقتی میخواست سر سفره ی عقد با سوسن بنشیند حتی لحظه ای در فکر نگاه معصوم تو نبود که دست به چنین کاری زد.او مانند خانواده اش یک حیوان بی رحم است.
چشم غره ای به فوزیه رفتم و گفتم:اون هنوز شوهرم است که تو اینطور توهین میکنی.
فوزیه به اجبار لبخندی زد و گفت:حقش است.حالا بگیر بخواب که اصلا از این حمایت تو از او خوشم نمی آید.
با ناراحتی دست فوزیه را فشردم و گفتم:من نمیخواهم از سجاد طلاق بگیرم اینج.ری مجبورم سربار پدر و مادر شوم.دوست ندارم بار زحمتم را پدر به دوش بکشد.
فوزیه با اخم بالش را روی سرم پرت کرد و گفت:دختره ی دیوانه.پدر و مادر وقتی میبینند تو در کنارشان هستی خیلی خوشحال هستند.در این مدت دو سال و نیمی که با سجاد زندگی کردی مادر و پدر همیشه نگران و دلواپست بودند و اینکه تو تا یک سال و نیم دیگه برای خودت خانم دکتری می شوی و تازه میتونی به پدر و مادر از همه لحاظ کمک کنی.در این مدت ازدواج تو وسجاد ، جز زجر و بدبختی چیزی ندیدی.خواهش میکنم سجاد را فراموش کن و به درست برس.
در همان لحظه ضربه ای به در نواخته شد و ارسلان به شوخی گفت:غیبت شما دو تا خواهر تمام نشده است؟
فوزیه به خنده افتاد، ارسلان داخل اتاق شد و گفت:شما دو تا خواهر چقدر حرف میزنید.آمده ام آمپول خانم لجباز را تزریق کنم.نگاهی به او انداختم و گفتم:راستی نارسیس کجاست؟
ارسلان جواب داد:اون داره توی باغ قدم میزنه.تصمیم گرفته به فرانسه برگرده.
دلم گرفت و با ناراحتی گفتم:شما دارید بر میگردید؟
ارسلان به صورت ناراحتم نگاهی انداخت و گفت:من نیامده بودم که برگردم ، گفتم قراره نارسیس برگرده.
با تعجب پرسیدم:مگه قرار نبود شما با او ازدواج کنید؟!پس چطور شد؟
ارسلان موذیانه لبخندی زد و گفت:هر چه فکر کردم نتوانستم به خودم بقبولانم که با غریبه ازدواج کنم.دخترهای ایرانی خیلی بهتر هستند.وقتی وفاداری تو را نسبت به همسرت دیدم نتوانستم اطمینان داشته باشم که با نارسیس خوشبخت خواهم شد.ته دلم از این ازدواج هراس داشت.به او این موضوع را گفتم و نارسیس هم پذیرفت و حالا قراره او به وطنش بازگردد.
آرام گفتم:طفلک نارسیس.
ارسلان کنارم نشست و گفت:نارسیس مدت سه سال بود که با مرد دیگری هم خانه بود تا اگه تفاهم داشتند با هم ازدواج کنند ولی وقتی دیدند تفاهم ندارند از هم جدا شدند و او در بیمارستان با من آشنا شد.از من خواست که با هم زندگی کنیم ولی چون خون من ، خون یک ایرانیست نتوانستم پیشنهادش را قبول کنم و فقط خواستم با من به ایران بیاید تا او به اصول و اخلاق ما ایرانی ها آشنا شود ، پدر و مادرم را ببیند و اگه توانست ابن وضعیت را بپذیرد با هم ازدواج کنیم.او همه چیز را پذیرفت ولی نتوانستم خودم را راضی کنم چون هیچ علاقه ای به او ندارم و زندگی بدون علاقه برایم سخت و دشوار بود و حالا تصمیم دارم با یک دختر ایرانی ازدواج کنم تا زندگی با دوامی را تشکیل و بچه های خوبی تحویل جامعه بدهم.حالا لطفا برگرد تا آمپولی را تزریق کنم و اینقدر هم از من حرف بیرون نکش.
لبخندی زده و گفتم:لطفا بگذار نارسیس این کار را بکند میخواهم از او بخاطر کمکش تشکر بکنم.
ارسلان بلند شد و گفت:باشه ، الان او را صدا میزنم.از اتاق خارج شد فوزیه گفت:فکر کنم آقا ارسلان داره با دمش گردو می شکنه که تو می خواهی طلاق بگیری.
با ناراحتی گفتم:ولی من دیگه فیروزه ی موقع دختری نیستم و میدانم او هیچوقت منو به چشم دیگری جز خواهر نگاه نمیکند.
فوزیه لبخندی زد و در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت:بهت قول میدهم همین که طلاق بگیری او فردا به خواستگاریت بیاید.من علاقه را در چشمانش می خوانم.بااین حرف از اتاق خارج شد.بعد از لحظه ای کوتاه ، نارسیس با ان قد بلند و هیکل لاغرش داخل امد.موهای بلند و طلایش با ان صورت سفید و کمی کک مکی خیلی فریبنده بود.چشمان ابی رنگگش با بینی ظریف او را زیباتر میکرد و فقط تنها عیبی که در صورت داشت دهان گشاد و نازکش بود که همیشه بایک رژ غلیظ آنرا حالتدار میکرد تا توی ذوق نزند.وقتی میخندید مهربان بود.
کنارم نشست دستی به صورتم کشید و با لهجه ی دست و پا شکسته ای گفت:حالت چطوره؟لبخندی زده و گفتم:خوب هستم ، از شما ممنونم که به من کمک کردید.خیلی به زحمت افتادید.
نارسیس سرش را به عنوان نه تکان داد و گفت:تو زن خوبی هستی.دکتر ارسلان خیلی تو را دوست دارد.در آلبوم دکتر در فرانسه عکس شما را دیده بودم.او یک البوم پر از عکس شما را داشت.
با تعجب گفتم:شاید شما اشتباه میکنید.حتما کس دیگری را بجای من گرفته اید.
نارسیس خندید و گفت:نه عزیزم.من اشتباه نمیکنم.آن عکس خود تو بودی با این تفاوت که حالا خیلی لاغرتر هستی ، میدانم عکسها را از شما یواشکی انداخته است چون اصلا خودش در عکسها نبود و اینکه شما حواستان به دوربین نیست و مشغول درس خواندن بودید.
سرخ شدم نگگاهم را از او دزدیدم.نارسیس دوباره خندید و صورتم را بوسید و گفت:حالا دراز بکش تا آمپولت را بزنم.در حالیکه به طرفی می غلتیدم تا او آپول را تزریق کند گفت:تا دو روز دیگه کاملا سرحال میشوی و میتونی از تخت پایین بیایی.فقط به خودت فشار نیاور.امیدوارم هر چه زودتر خوشبخت شوی.دوباره گونه ام را بوسید و گفت:حالا استراحت کن.بعد از اتاق خارج شد.
موقع شام ارسلان با سینی کوچکی که در ان غذا بود به اتاق امد.کنارم نشست و سینی را روی پاهایم گذاشت و گفت:حالا پاشو شامتو بخور تا کمی جون بگیری.
لبخند غمگینی زده و گفتم:از سجاد خبری نداری؟
ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:اسم او نامرد را نیاور که عصبانی میشوم.پدرت درخواست طلاقی نوشته که فقط تو باید انرا امضاء کنی تا ان را به دادگاه بدهد.
با بغض گفتم:سجاد مرد خوبی بود به شرطی که خانواده اش ما را راحت می گذاشتند.
ارسلان در حالیکه خشمش را فرو میخورد گفت:اگه دوست داری با هوو و با یک معتاد زندگی کنی ف من حرفی ندارم و دیگه هم در کارهای تو دخالت نمیکنم.خواست بلند شود که گفتم:من از حرفم منظوری نداشتم ولی برای او می سوزد.من هم اصلا راضی نیستم دوباره با اون زندگی کنم ولی...
ارسلان با عصبانیت گفت:ولی دیگه نداره ، تو امتحان خودت را پس دادی و قبول شدی ولی سجاد نتوانست تو را خوشبخت کند.
با ناراحتی گفتم:ولی من نمی خواهم سربار پدر و مادرم باشم...
ارسلان با تعجب گفت:فیروزه بی خود حرف نزن.تو سربار هیچکس نیستی.من به تو اطمینان میدهم که میتونی روی پای خودت بایستی و مانند یک مرد تنها زندگی کنی.تو دختر با اعتماد به نفسی هستی ف میدانم سربار هیچکس نخواهی بود.همه ی ما تو را دوست داریم.حالا اینقدر فکرهای پوچ نکن و غذایت را بخور و اینکه وقتی حالت خوب شد میتونی دوباره منشی خود من باشی.من خوشحال میشوم که دوباره به کارت برگردی.
از این حرف ارسلان خوشحال شدم چون با کار کردن میتوانستم خرج خودم را دربیاورم.
ارام گفتم:اقا ارسلان من از شما ممنونم که اینقدر بهم لطف دارید.شما همیشه منو شرمنده ی خودت میکنی ، نمیدانم چطور این همه خوبی را جبران کنم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:به موقعش باید جبران کنی.حالا غذاتو بخور که داره سرد میشه.
در همان لحظه پدرم و اقای بزرگمهر به اتاق امدند.ارسلان ارام از کنارم بلند شد.پدرم گفت:عزیزم من حالش چطوره؟میبینم رنگ صورتش دوباره مانند سالهای قبل گل انداخته و شاداب شده.
ارسلان به شوخی گفت:از بس که سیلی خورده ، صورتش همینجوری سرخ مانده است!چشم غره ای به او رفتم و او به خنده افتاد.صورت پدر رابوسیدم و گفتم:همه اینها از محبت شما عزیزان است.
اقای بزرگمهر کنارم نشست و گفت:خدا را شکر که حالت خوبه.بی هوشی سه روزه ات همه ی ما را نگران کرده بود.تو زنی قوی و با اراده هستی که با ان همه کتک دوباره پیش ما برگشتی.
باز ارسلان مزه پرانی کرد و گفت:ولی انگار دوباره هوس کتک کرده.اما این دفعه قراره من کتکش بزنم تا دیگه هوس چیزی نکنه.همه به خنده افتادند.نگاهی به صورت ارسلان انداختم او لبخندی زد و گفت:اینطوری نگاهم نکن چون دارم حقیقت را میگم.
پدرم کاغذی از جیبش درآورد و گفت:دخترم اینو امضاء کن تا تحویل دادگاه بدهم باید هر چه زودتر از دست انها خلاصت کنیم.
با ناراحتی به پدرم نگاه کردم ته دلم راضی نمیشد از سجاد جدا شوم.ارسلان با عجله از جیب پیراهنش خودکاری را در آورد و به دستم داد از این حرکت او لبخندی کمرنگ روی لبم ظاهر شد.با دستی ناتوان ان را امضاء کردم و صدای نفس بلندی که ارسلان کشید را به وضوح شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم.پدر گفت:میدانم سجاد راضی نمیشه به هیچ قیمتی طلاقت بدهد بخاطر همین حتما طول میکشد تا طلاقت را بگیری.
ارسلان گفت:سجاد معتاد است و با گرفتن یک وکیل خوب میتوان در عرض یک ماه طلاق فیروزه را گرفت.
اقای بزرگمهر گفت:ارسلان جان راست میگه.معتاد بودن او برای فیروزه جان یک قدم مثبت است و راحت تر میشه طلاق او را گرفت.
پدرم گفت:ولی یک وکیل خوب پول زیادی میگیره و ...
ارسلان حرف پدرم را قطع کرد و گفت:من حاضرم وکیل را خودم بگیرم و مخارجش را نیز پرداخت کنم.
با ناراحتی گفتم:نه لازم نیست.بالاخره باید پول شما را پس بدهم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:انگار یادت رفته تا یک سال و نیم دیگه برای خودت خانم دکتر می شوی.اون موقع میتونی پولم را بهم برگردانی و اینکه من یک وکیل خیلی خوب سراغ دارم.فردا حتما به پیشش میروم تا خودش همه ی کارها را انجام دهد.فکر کنم او بتواند در عرض یک ماه طلاقت را بگیرد.
پدرم گفت:خدا خیرت بدهد.انشالله فیروزه بتواند برای عروسی شما تلافی این همه خوبی را بکنه.ارسلان لبخندی زد و گفت:حتما باید تلافی کنه چون وظیفه اش است.
اقای بزرگمهر رو به ارسلان کرد و زیرکانه پرسید:مدت یکی دو روزه خیلی سرحال هستی ، میتونم بپرسم چه موضوعی پیش اومده که اینقدر خوشحالی؟!
ازسلان با صورتی گلگون شده گفت:چیزی نیست.بعد از لحظه ای کوتاه ادامه داد:راستی پدر ، نارسیس قراره فردا به دنبال بلیط برود اگه شما زحمت بکشید و از همان دوستتان که در فرودگاه است بخواهید هر چه زودتر بلیط برای نارسیس فراهم کند خیلی ممنون میشوم.
اقای بزرگمهر گفت:امشب با دوستم تماس میگیرم تافردا اول وقت برای او بلیط کنار بگذارد تا هر چه زودتر تو راحت شوی.ارسلان سرخ شد و لبخندی روی لبش نشست.
اقای بزرگمهر با خوشحالی گفت:ممنونم که فکر منطقی کردی و او را برای ازدواج انتخاب نکردی.من از این وصلت خیلی نگران بودم.او اصلا شرم و حیا سرش نمی شود.من که اصلا از او خوشم نمی آید.
ارسلان سرش را پایین انداخت و گفت:من خیلی متاسفم پدرجان.
اقای بزرگمهر و پدر وقتی دیدند ارسلان سرخ شده است ، با صدای بلند به خنده افتادند و ارسلان ارام از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 41
دو روز بعد ، نارسیس در حالیکه صورتش غمگین بود به فرانسه برگشت ولی ارسلان خیلی سرحال و انگار از زندان آزاد شده بود.چهار روز از رفتن نارسیس می گذشت و سجاد دوباره به خانه ما آمد و داد و بیداد راه انداخت که زنش را می خواهد ولی ایندفعه ارسلان او را با عصبانیت از خانه بیرون انداخت و خواست کسی از این به بعد در را روی او باز نکند.سجاد وقتی دید که هر کاری میکند نمیتواند مرا ببیند از آن دست کشید و مدام مزاحم تلفنی میشد و می خواست با او حرف بزنم ولی هیچکس اجازه نمیداد با او حتی کلمه ای صحبت کنم.دو هفته از رفتن نارسیس می گذشت که من بهبودی کامل را به دست آوردم و منشی ارسلان شدم.او هر روز صبح ها مرا به دانشگاه میرساند و بعداز ظهرها هم به دنبالم می آمد و با هم به مطب میرفتیم.ارسلان میبرسید که سجاد سر کله اش پیدا شود و مرا به اجبار وادار کند که همراهش بروم.
هنوز یک هفته از آمدن من به مطب نمی گذشت که سجاد به مطب امد.با دیدن او دلم فرو ریخت.سجاد اصلا سر و وضع درست و حسابی نداشت و خیلی لاغر و تکیده شده بود و صورتش با ته ریش سیها تر به نظر میرسید.در حالیکه با خشم نگاهم میکرد به طرفم آمد ولی به اجبار خشمش را کنترل کرد و گفت:فیروزه ف عزیزم.برگرد سر خونه و زندیگ بهت قول میدهم دیگه نگذارم تو ناراحتی ببینی.الان یک ماه است که این بی شرفها تو را از من جدا کرده اند.دارم از دوری تو دیوانه میشوم.فیروزه عذابم نده.تو میدونی که چقدر دوستت دارم.
ارام گفتم:ولی همه چیز تمام شده است.من حکم طلاق را امضاء کردم.لطفا تو هم این کار را بکن.لااقل بگذار سوسن و بچه ات در کنارت احساس ارامش کنند.انها را خوشبخت کن.
سجاد با خشم مچ دستم را گرفت و گفت:تو باید با من بیایی.من بدون تو از اینجا نمیروم.بهت قول میدهم که دیگه هیچوقت سوسن را نبینم.دیگه به شرکت پدرش نمیروم.
با اخم گفتم:پس بچه ات را چه میکنی؟او چه گناهی کرده است؟
سجاد با فریاد گفت:سوسن هفته ی قبل بچه اش را سقط کرده و من باعث شدم ، او را زیر کتک گرفتم و گفتم که او باعث بدبختی و جدا شدن تو از من بوده و سوسن هم همان شب در بیمارستان بستری شد.حالا خیالت راحت شد؟بیا برویم.تو زن من هستی.بعد دستم را کشید و به اجبار خواست منو با خودش ببره.
کشان کشان مرا تا جلوی در برد.در همان لحظه ارسلان به سرعت از اتاقش خارج شد ، یکی از بیمارها به او خبر داده بود.وقتی دید سجاد منو میکشه تا به اجبار با او بروم به طرفش آمد و مشت محکمی به صورت او زد و سجاد مانند جوجه ای روی زمین پرت شد.در مطب پنچ شش نفر بیمار نشسته بودند و انها با تعجب دکتر را نگاه می کردند.
ارسلان رو به من کرد و گفت:تو برو تو اتاق من بمان.حق نداری اینجا بمانی.رو کرد به مستخدم و گفت:تلفن کن کلانتری تا بیایند این دیوانه را از اینجا بیرون کنند.من همچنان گریه میکردم ارسلان نتوانست طاقت بیاورد دستم را گرفت و مرا به اتاقش برد و در را به رویم بست.
صدای فریاد سجاد را می شنیدم که می گفت:اون زن منه ، هیچکس حق نداره اونو از من جدا کنه.من طلاقش نمیدهم.بی شرفها چرا دارید اونو از من جدا میکنید؟فیروزه بیا برویم.
چند بار تصمیم گرفتم همراهش بروم و دل کوچکش را شاد کنم ولی این کار را نکردم چون او مرد نبود که سر قولش بماند.در همان موقع صدای آژیر ماشین پلیس آمد و انها سجاد را با خودشان بردند.همچنان گریه می کردم
ارسلان با ناراحتی به اتاق امد و گفت:مرتیکه ی دیوانه فکر میکنه شهر هرته؟!بعد بطرف من آمد و گفت:تو هم اینقدر گریه نکن.ادم برای یک دیوانه که گریه نمیکنه.حالا برو ببین چند تا بیمار دیگه داریم بفرست بیایند داخل.
ارام از اتاق خارج شدم بیماران نگاه های پر سوالی به من می انداختند.صورتم را شستم و سر میز نشستم.
فردای ان روز در مطب نشسته بودم که یکدفعه سوسن وارد شد.از دیدن او رعشه ای بر اندامم افتاد.کسی که زندگیم را مابود کرد حالا روبه رویم ایستاده بود.با خشم گفتم:بله فرمایشی داشتید؟!
سوسن با بغض ارام گفت:فیروزه خانم منو ببخش.میدونم که با تو چه کرده ام ولی حالا که تو میخواهی طلاق بگیری ، لااقل بگذار من در کنار سجاد خوشبخت باشم.من اونو دوست دارم ، یعنی عاشقش هستم در اصل تو سجاد را از من گرفتی.موقعی که من دیوانه وار دوستش داشتم ، تو اصلا در کار نبودی ولی نمیدانم چطور شد که سر و کله ات پیدا شد و سجاد منو گرفتی.او دیوانه وار به تو دل بست و حتی از صدای من متنفر شد حالا خواهش میکن رضایت بده اونو از زندان رها کنند.پدرم از من می خواهد از سجاد طلاق بگیرم ولی بخدا دوستش دارم و نمیتونم این کار را بکنم.حاضرم سجاد صبح تا شب مرا زیر کتک خودش بگیره ولی نخواد از او جدا شوم.بعد به گریه افتاد.
با ناراحتی گفتم:تو زندگی منو که با عشق آغاز کرده بودم تباه کردی.آخه چرا؟من که کاری به تو نداشتم.سجاد هم که علاقه ای به تو نداشت ، چرا این کار را کردی؟چرا نگذاشتی آب خوش از گلومون پایین برود؟!
سوسن با گریه گفت:چون سجاد را دیوانه وار دوست داشتم مانند سجاد که تو را دیوانه وار دوست دارد. میدانم هر کاری بکنم نمیتونم قلب سجاد را به دست بیاورم.شبی که سجاد را مجبور کردم منو عقد کنه به او با حیله و نیرنگ مشروب خورانده بودم و او هم در حالیکه از خودش اختیاری نداشت ، کنارم نشست و پدر سجاد هم همراه پدر من عاقد اوردند و ما به عقد هم در امدیم.ان شب او در حال مستی در کنارم بود اما وقتی صبح بیدار شد و به خودش امد فهمید که با او چه کار کردیم مرا زیر کتک گرفت و خواست طلاقم بدهد و چون پدرم مهریه ام را سنگین گرفته بود نتوانست این کار را بکند و بعد نسبت به من احساس مسئولیت کرد چون زن عقد کرده اش بودم.حالا از تو تمنا داردم که رضایت بدهی او را ازاد کنند.هر کاری میکنم پدرم سند نمیگذارد تا او ازاد شود.هفته ی قبل در اثر کتکهایی که سجاد به من زد بچه ام را سقط کردم و پدرم هم از این بابت خیلی عصبانی شد ، خواست شکایت کند ولی من نگذاشتم.چون دوستش دارم.فیروزه خانم تورو خدا سجاد را ازاد کن.من اونو میپرستم بخدا دیگه نمیگذارم او مزاحمت شود و دوباره به گریه افتاد.
ارسلان از اتاق بیرون امد و گفت:اینجا چه خبره؟بعد به من نگاه کرد.لبخند سردی زده و گفتم:ایشون هووی بنده و زن دوم سجاد است.
ارسلان با اخم گفت:پرا پاشو اینجا گذاشته است؟!
گفتم:می خواهد رضایت بذهم تا سجاد از زندان آزاد شود.
ارسلان با خشم گفت:با رضایت تو او ازاد نمیشود چون من شکایت کرده او.تو شکایت نکرده ای!
آرام بلند شدم و بطرف ارسلان رفتم و گفتم:پس لطقا شما رضایت بدهید تا شوهر این خانم آزاد شود.
ارسلان با عصبانیت گفت:منو بکشی این کار را نمیکنم ، مرتیکه ی بی آبرو اومده توی مطب و داره آبروریزی میکنه.من که رضایت نمی دم.
لبه ی میز نشستم و گفتم:ولی شما بخاطر من این کار را میکنی و باید هم بکنی.
ارسلان تا خواست حرفی بزند در چشمانش نگاه کردم.با اخم گفت:اینطوری نگاهم نکن.محال است این کار را بکنم.
سوسن به گریه افتاد و گفت:بهتون قول میدم دیگه نگذارم مزاحم شما شود.خواهش میکنم.
همینطور به ارسلان چشم دوخته بودم.او لبخندی زد و گفت:چون با التماس نگاهم میکنی میروم کلانتری و رضایت میدهم تا او ازاد شود.گفتم:جدی نگاهم التماس آمیز بود؟!
ارسلان گفت:راستش را بخواهی نگاه تو یک حکم بود.یک حکم محکم که این کار را بکنم و من هم بی چون و چرا آن را اجرا میکنم.بعد به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.
رو به سوسن کرده و گفتم:تو اشتباه کردی که جوانی خودت را اینطوری هدر دادی و مردی را تصاحب کردی که کوچکترین علاقه ای بهت نداره.واقعا برات متأسفم.
سوسن دوباره به گریه افتاد و گفت:همین که من دوستش دارم برام کافیست.بهتون قول میدم که او را راضی کنم تا حکم طلاق شما را امضاء کند و شما بتوانید طعم خوشبختی را در کنار دکتر بچشید.
جا خوردم و با اخم گفتم:ولی بین من و دکتر رابطه ای نیست که این حرف را میزنی.
سوسن لبخند غمگینی زد و گفت:ولی دکتر خیلی شما را دوست داره، چند ماه قبل در ویلای سمیرا ، همان زنی که در جشن او شما با سجاد آشنا شدید بودم.او از دست دکتر خیلی عصبانی بود و میگفت از وقتی که از دکتر خواسته در مورد ازدواج با او فکر کند ، دکتر دیگه باهاش قطع رابطه کرده.میگفت دکتر به او گفته نمیتواند با او یا هر دختر دیگه زندگی کند چون هنوز قلبش گرفتار کَس دیگریست و گفته که اگه روزی توانست او را از دلش بیرون کند حتما ازدواج خواهد کرد و سمیرا ناراحت بود که بعد از آن موضوع دکتر دیگه به خانه شان نرفته است.او همیشه ماهی یکبار به خانه ی آنها میرفته و با پدر سمیرا که پزشک متخصص مغز و استخوان بود صحبت میکرد و از او راهنمایی میگرفت ولی از وقتی که از دکتر درخواست ازدواج کرده است دکتر دیگه به خانه شان نرفته.مدت یک سال است که با انها قطع رابطه کرده است.
گفتم:خب این که نشد حرف حسابی.دکتر که نگفته به چه کسی علاقه دارد که شما این حرف را میزنید.
سوسن در حالی که بلند میشد گفت:چرا دکتر به سمیرا گفته است به دختری که آنشب همراهش در جشن بوده دل بسته ولی اون دختر با طرز فکر پوچی با مرد دیگری ازدواج کرده و او را با تمام عشقی که بهش داشت تنها گذاشت.
در همان لحظه ارسلان از اتاق بیرون آمد و گفت:من تا یک ساعت دیگه بر میگردم.مراقب خودت باش ، بمان تا با هم به خانه برویم.لبخندی زده و با کنایه گفتم:خوش بگذره.
ارسلان جا خورد ، وقتی دید به سوسن نگاه میکنم متوجه ی منظورم شد با اخم گفت:من مانند شوهر بی غیرت این خانم نیستم که گول هر مترسکی را بخورم.
سوسن با بغض سرش را پایین انداخت و هر دو با هم خارج شدند.
هنوز نیم ساعت از رفتن انها نمی گذشت که شمشاد گریه کنان به مطب آمد.با خودم گفتم:خدای من امروز چه روز شلوغیست.با ناراحتی گفتم:عزیزم شمشاد چی شده چرا گریه میکنی؟
شمشاد دستم را گرفت و با گریه گفت:فیروزه جون حال مامان اصلا خوب نیست اون می خواد تورو ببینه.تو رو خدا بیا پیش مامام اون داره نفسهای آخرش را میکشه.خواهش میکنم ، مامان همش تو رو صدا میزنه.
بدون اینکه بدانم چه میکنم ، چادرم را سرم کردم و به سرعت همراه شمشاد از پله ها پایین آمدم.شمشاد همچنان گریه میکرد.جلوی در که رسیدیم به مستخدم گفتم که اگه دکتر امد به او بگو که من به خانه ی مادر شوهرم رفته ام و او دلواپس من نباشه.
با عجله ماشینی گرفتم و به خانه ی پر از نفرت و کینه ی انها رفتم.مادر شوهر مهربانم را دیدم که در رختخواب دراز کشیده است و رنگ صورتش مانند گچ سفید شده بود و نگاهش به طاق بود.کنارش نشستم و دستش را گرفتم و با بغض گفتم:ماد حالت چطوره؟منم فیروزه.اومدم پیش شما باشم.
فشار انگشتان او را که بی رمق بود احساس کردم.تمام بچه ها دورش جمع شده بودند و فقط سجاد انجا نبود.پسر کوچک خانواده سیاوش بالای سر مادرش معصومانه نشسته بود و اشک میریخت.دستی به موهای سیاه او کشیدم و گفتم:عزیزم گریه نکن برو تو کوچه بازی کن.
نرگس با خشم گفت:از وقتی که تو درخواست طلاق داده ای حال مادرم بدتر شده است.او خیلی تو را دوست داره ، تو اونو به این روز انداختی.
مادر شوهرم بوسه ای به دستم زد و قطره اشکی از چشمانش فرود امد و ناگهان به سرفه های شدید افتاد.نرگس دست مرا عقب زد و کنار مادرش نشست.شمشاد با خشم گفت:بگذار فیروزه کنار مادر باشه.چرا اینکار را میکنی؟مادر ناراحت میشه.
نرگس در حالیکه از غم جدایی مادر دل نگران بود بلند شد و گریه کنان به حیاط رفت.شمشاد با گریه گفت:پدرم رفته کلانتری تا ببینه میتونه سجاد را ازاد کنه یا نه ، سوسن را هم فرستاد سراغ شما تا از شما رضایت بگیره.نمیدانم چرا اینقدر دیر کرده اند.
گفتم:فکر کنم تا چند دققه ی دیگه سربرسند.ناگهان خودم از این حرفم جا خورد چون سجاد و پدرش به آنجا می آمدند.سریع و با وحشت بلند شدم ولی یکدفعه در باز شد و سجاد به اتاق آمد وقتی مرا دید چشمانش برقی زد و بطرفم آمد.جلوی چشم همه مرا در آغوش کشید و صورتم را غرق بوسه کرد.چشمم به سوسن افتاد.او رنگ صورتش به وضوح پریده بود و با ناراحتی نگاهم میکرد.خواستم خودم را از آغوشش بیرون بیاورم ولی او همچنان سفت بهم چسبیده بود.آرام گفتم:حال مادرت خوب نیست کمی به او توجه کن.
سجاد در حالیکه دستم را محکم گرفته بود مرا کشاند و بطرف مادرش برد.کنار او نشست و با خوشحالی گفت:مامان نگاه کن فیروزه اینجا کنار منه.دیگه نمیگذارم او از من جدا بشه.می خواهم از این به بعد جانم را فدایش کنم.
سکوت کرده بودم چون نمیخواستم بیشتر از این مادرشوهرم عذاب بکشه.
مادرش لبخند سردی روی لبش نشست و بعد نفس بلندی کشید و دار فانی را وداع گفت.صدای جیغ بچه ها فضا را پر کرد و همه گریه میکردند.من هم گریه میکردم.سجاد سرم را در آغوش کشید و گفت:عزیزم گریه نکن مادرم در حالی که خوشحال بود از دنیا رفت.تو باعث آرامش او شدی و به من هم ارامش دادی.
در همان لحظه در باز شد و ارسلان با چند مأمور پلیس به خانه انها آمد.سجاد وقتی او را دید فریاد زد برو گمشو اون زن منه.اجازه نمیدهم او را از من جدا کنید.
ارسلان با خشم گفت:تو یک دیوانه هستی ما نمیتوانیم به تو اعتماد کنیم.رو کرد به من و گفت:فیروزه بیا برویم.
سجاد مچ دستم را محکم گرفت و گفت:او حق نداره جایی بره.رو به سجاد کرده و گفتم:دستم را ول کن.دردم گرفت.
سجاد با خشم گفت:نمی گذارم کسی تو رو از من جدا کنه.
مأمورین بطرف سجاد امدند و به اجبار منو از دست او ازاد کردند.وقتی بطرف ارسلان رفتم او با عصبانیت گفت:مگه نگفتم جایی نرو تا من بیایم؟وقتی مستخدم گفت که تو کجا رفته ای داشتم از ترس سکته میکردم.
با ناراحتی گفتم:اگه اجازه بدهی میخواهم تا خاک سپاری مادر اینجا بمانم.میدانم سجاد از گل نرمتر بهم حرفی نمیزنه.لطفا اینقدر نگرانم نباش.
ارسلان با نگرانی گفت:اصلا حرفش را نزن من نمیتونم به اینها اعتماد کنم و تو را بین...
با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم:خواهش میکنم ، بهت قول میدهم بعد از خاک سپاری به خانه برگردم.مادر با من خیلی مهربان بود نمیخواهم روحش از این جارو جنجال در عذاب باشه.
ارسلان با عصبانیت گفت:نه فیروزه اصلا فکرش را نکن من نمیتونم این ریسک را بکنم.
با اخم گفتم:آقا ارسلان خواهش میکنم ، بهت قول میدهم مواظب خودم باشم.
ارسلان دو دل شد و با ناراحتی گفت:بهتره منهم اینجا بمانم.
با نگرانی گفتم:وای نه.وگرنه سجاد دیوونه میشه.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:من فردا منتطرت هستم.سریع گفتم:فردا نه.بعد از سوم مادر می آیم.بعد دوباره سر همین موضوع جر و بحث کردیم و در آخر ارسلان قانع شد که تا سوم آنجا بمانم.
مامورین سجاد را ول کردند و همراه ارسلان از خانه خارج شدند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 42
سجاد با خشم گفت:مرتیکه ی بی همه چیز فکر میکنه میتونه زن منو ازم جدا کنه.بعد بطرفم امد و سرم را روی سینه اش گذاشت.احساس میکردم سجاد وضع روحی خوبی ندارد و حالتش غیر عادی بود.آرام گفتم:خوب نیست میت روی زمین بمونه.
پدر سجاد با خشم گفت:به تو ربطی نداره که داری فرمان میدی!
سکوت کردم ، قرآنی را که روی طاقچه بود برداشتم .بالای سر مادرشوهرم رفتم و سوره ی قلب قرآن را خواندم تا قلب زخم دیده ی این پیرزن کمی ارامش بگیرد و با ارامش در خاک سرد بخوابد.شمشاد و بچه ها گریه میکردند.سجاد روبرویم نشسته بود و به چشمانم نگاه میکرد.برایم داشت ثابت میشد که سجاد حالت جنون پیدا کرده است چون حرکاتش درست مانند دیوانه ها بود.
فردای آنروز مادرشوهرمهربانم را به خاک سپردند و من دوباره به خانه ی انها برگشتم.سجاد لحظه ای ارامم نمیگذاشت و مدام میترسید که فرار کنم.انشب اصرار کرد که در اتاقک حلبی شب را سر کنیم ولی من قبول نکردم.او سرم فریاد زد که تو زن من هستی ولی من به او گفتم که اگه بخواد ناراحتم کنه از او جدا میشم و به خانه ی خودمان میروم.در اصل او را تهدید کردم و سجاد هم از ترس جدا شدن قبول کرد و شب را در کنار شمشاد و بچه ها خوابیدم.سجاد جلوی در اتاق می خوابید تا من فرار نکنم.سوسن وقتی این حالت سجاد را میدید فقط اشک میریخت و با گریه به من میگفت:ای کاش من جای شما بودم و سجاد عاشقم بود.تو نمیدونی من چه میکشم.و به گریه افتاد
دلم برای سوسن می سوخت و احساس می کردم دیگه از او متنفر نیستم چون او را بدبخت تر از خودم می دیدم که برای ذره ای محبت از سجاد چطور گدایی میکند.
سوم مادر شوهر مهربانم همه سر خاک او بودیم که چشمم به ارسلان افتاد از ته دل از دیدن او خوشحال شدم چون نمیدانستم چطور از دست سجاد خودم را خلاص کنم.لبخند کمرنگی روی لبم نشست و ارسلان متوجه شد او هملبخندی زد و سری تکان داد.سجاد وقتی او را دید محکم دستم را گرفت و گفت:این بی شرف اینجا چه میکنه؟
ارام گفتم:خب اومده سر خاک مادر شوهرم.طقلک کاری بهت نداره که تو رنگت پریده.
دستهای سجاد به وضوح میلرزید.با ناراحتی به سوسن نگاه کردم سوسن با نگرانی نگاهم کرد.بعد از خواندن فاتحه سوسن سجاد را صدا زد سجاد با خشم گفت:چه خبرته؟چه کارم داری؟سوسن به اجبار لبخندی زد . گفت:عزیزم حتما کارت دارم که صدایت میزنم.
سجاد در حالیکه محکم دستم را گرفته بود مرا بطرف سوسن برد.سوسن با اخم گفت:من که نمیتونم جلوی این زن با تو حرف بزنم.
سجاد دیوانه وار گفت:نمی خواهم لحظه ای از این فرشته جدا شوم.تو چه دردته زودتر بگو.
پدرش متوجه حال نادرست سجاد بود و نگران به نظر میرسید.با صدای محکمی گفت:سجاد ، چرا مثل بچه ها به این بچه گدا چسبیدی؟ولش کن.خوب نیست ببین سوسن چی میگه.
سجاد با خشم گفت:تو دیگه حرف نزن.تو باعث شدی فیروزه از من متنفر بشه.حالا چه مرگته؟
با ناراحتی به سجاد نگاه کردم و گفتم:بهتره تا پدر عصبانی نشده ببینی سوسن چی میگه.من همینجا هستم تا با هم به خانهی خودمان برویم.دیگه حق نداری منو تنها بگذاری.
سجاد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:خدای من فیروزه تو جدی میگی؟یعنی منو بخشیدی؟
لبخند سردی زده و گفتم:مگه میشه شوهر عزیزم را نبخشم؟!تو زندگی من هستی.
سجاد دستم را فشرد و بطرف سوسن رفت.می خواستم اعتماد سجاد را به خودم جلب کنم تا بتوانم از دستش خودم را رها کنم و ته دلم از این دروغ ناراحت بودم و خودم را سرزنش میکردم.به سرعت بطرف ارسلان دویدم سجاد با فریاد گفت:فیروزه صبر کن ، تو منو گول زدی.فیروزه منو تنها نگذار برگرد.ارسلان هم به سرعت بطرف من امد و مرا پشت خودش گرفت و جلوی سجاد را سد کرد و گفت:دیگه بازی تمام شد ، تو دیگه نسبت به فیروزه هیچ تعهدی نداری.امروز با وکیلش صحبت کردم او گفت که یک هفته دیگه حکم طلاق صدار میشه.
سجاد با خشم گفت:ولی من طلاقش نمیدم.ارسلان پوزخندی زد و گفت:حرف یک معتاد هیچ ارزشی نداره.
سجاد محکم به کف سینه ی ارسلان کوبید و او را به عقب هول داد و گفت:من زنم را می خواهم تو به چه جرات می خواهی او را از من جدا کنی؟!
ارسلان هم محکم به کف سینه ی او زد و سجاد نتوانست خودش را کنترل کند و روی زمین افتاد.بعد ارسلان رو به من کرد و گفت:تو برو داخل ماشین بنشین.من به سرعت بطرف ماشین رفتم.صدای فریاد سجاد را می شنیدم که میگفت:نه فیروزه نرو.منو تنها نگذار.
سوار ماشین شدم و با قلبی که داشت از فریاد او ذره ذره اب میشد به گریه افتادم.ارسلان هم سوار ماشین شد و به را افتادیم.
لحظه ای سکوت حاکم بود.ارسلان سکوت را شکست و گفت:به نظر من سجاد مشکل روانی داره باید هر چه زودتر بستری بشه.
با گریه گفتم:او منو خیلی دوست داره آخه من چطور میتونستم اینقدر بی رحم باشم و از او جدا شوم.اگه بخاطر بچه ی توی شکمم که نه ماه تمام او را با خودم داشتم نبود ، حاضر بودم با سجاد زندگی کنم اما وقتی می دیدم که بچه های بی گناهم چطور به دست خودمان از بین می روند دیگه نمیتونم تحمل کنم.فقط خدا میدونه که من چه میکشم.او باید کمک کنه تا سجاد را فراموش کنم.
ارسلان بخاطر اینکه حرف را عوض کند گفت:از اینکه دنبالت آمدم خوشحال شدی مگه نه؟
آرام گفتم:آره.چون نمیدانستم چطور از دستش فرار کنم.الان مدت سه روزه که مدام در کنارم بودی.
ارسلان با کنایه گفت:شب ها سجاد پیش سوسن بود یا...بعد سکوت کرد.
به اجبار لبخندی زده و گفتم:شب را پیش سوسن و شمشاد می خوابیدم و سجاد جلوی در می خوابید تا من فرار نکنم.
با اخم گفتم:انگار خیلی خوشحالی که من دارم طلاق میگیرم؟!
ارسلان گفت:دیوانه این چه حرفیست که میزنی؟در حالیکه لبخند روی لبهایش بود گفت:من بهت اطمینان داشتم که اجازه دادم تا سوم مادر او در ان خانه ی خراب شده بمانی.
ارام گفتم:اتفاقا من گناه کردم او شوهرم بود و من نبایستی این کار را میکردم.
ارسلان لبخند روی لبهایش ماسید اخمی کرد و گفت:وقتی می خواهی از او جدا شوی دیگه هیچ وظیفه ای به او نداری.
سکوت کردم.ارسلان هم اخم کرد و از حرفم رنجید.با هم به خانه رسیدیم وقتی خواستم به خانهی خودمان بروم ارسلان اجازه نداد و گفت که نمیگذارم به خانه ی پدر و مادر خودم بروم و زندگی کنم.جا خوردم و با ناراحتی گفتم:این حرف را نزن پدر و مادرم ناراحت میشوند.
ارسلان لبخندی زد و گفت:دیشب در این مورد با خانواده ات صحبت کردم و انها هم پذیرفتند.
با اخم گفتم:ببینم به انها چه گفتی که به این راحتی قبول کردند.
ارسلان به شوخی گفت:هیچی فقط گفتم که با امدن تو جای انها تنگ میشود و بهتره که فیروزه خانم در کنار من باشد.
با تعجب گفتم:همینجوری به پدر و مادرم گفتی که در کنار تو باشم.
ارسلان به خنده افتاد و گفت:نه ، به این پر رویی نگفتم.فقط گفتم که چون خانه شان کمی کوچک است بهتره اصلا فیروزه خانم مانند یک فیروزه ی زیبا در خانه ی ما جلوه دهد و قرار شد که تو دختر خانه ی ما باشی . با ما زندگی کنی.
متوجه شدم ارسلان اینها را از خودش میگه.با ناراحتی ارام گفتم:نکنه پدر و مادرم منو نپذیرفتند؟!
ارسلان با اخم گفت:این حرفهای پوچ را نزن که به پدرت میگم تا حسابت را برسه.حالا خوبه که خانه ی شما ته همین باغ است و تو میتوانی هر دقیقه کنار مادرت باشی و اینکه مادرم از پدرت خواهش کرد و او هم پذیرفت.خودت بهتر میدانی که مادرم خیلی تورو دوست داره حالا از این فکرهای پوچ بیا بیرون که اصلا خوشم نیامد.با هم داخل خانه شدیم.پدر و مادرم انجا بودند فوزیه هم در کنار خانم بزرگمهر نشسته بود و داشت بافتنی می بافت.وقتی مرا دیند با خوشحالی دورم جمع شدند و هر کدام مرا بوسیدند.ارسلان گفت:لطفا اینقدر لوسش نکنید نمیدانید بیرون از ساختمون چه حرفهایی میزد.
لبخندی زده و گفتم:شما که منو قاتع کردید.ارسلان گفت:آره ولی خودم از حرفت خیلی عصبانی شدم.گفتم:شما که همیشه زود عصبانی می شوید ، اینکه تازگی نداره.همه به خنده افتادند.
خانم بزرگمهر گفت:بچه ها سر میز بنشینید که می خواهم برایتان کیک بیاورم دیروز از تلویزیون این کیک را یاد گرفته ام.فکر کنم خوشمزه شده باشه.
همه سر میز نشستیم.آرام گفتم وای چقدر خسته هستم انگار کوهی را بلند کردم.خیلی دوست دارم یک خواب راحت بکنم.
ارسلان گفت:حالا بنشین سر میز و کیک دست پخت مادرم را بخور بعد اتاق جدیدت را نشانت میدهم.نکنه داری از ست پخت مادرم فرار میکنی؟!
جا خوردم و با خجالت گفتم:وای این حرف را نزن بعد چشم غره ای به ارسلان رفتم همه به خنده افتادند و ارسلان سرش را پایین انداخت و موذیانه می خندید.
خانم بزرگمهر کیک را روی میز گذاشت.همه از بوی خوش کیک تعریف می کردند.خانم بزرگمهر بزرگترین قطعه ی کیک را برای من گذاشت.
ارسلان به شوخی گفت:اینجا داره پارتی بازی میشه.من قبول ندارم.کیک فیروزه خانم بیشتر از مال همه ی ماست.
لبخندی زدم و کیک را جلوی او گذاشتم و گفتم:ای حسود.من زیاد نمیتونم بخورم شما بخورید تا بزرگتر شوید.
همه به خنده افتادند.ارسلان با کنایه گفت:ای وای من همینجوری هستم بعضی ها مرا گوریل خطاب میکنند اگه از این گنده تر شوم حتما دایناسور صدایم می زنند.
دوباره شلیک خنده فضا را پر کرد متوجه ی کنایه اش شدم لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
خانم بزرگمهر گفت:دختر عزیزم در این مدت خیلی لاغر شده.تازه شماها باید به او برسید تا دوباره رنگ و روی سابقش را بدست بیاورد.
ارسلان گفت:من حاضرم هر کاری بکنم تا فیروزه خانم دوباره مثل سابق تپل و سرحال بشه ولی به شرطی که دیگه با اون نیش زبونش منو آزار نده.
لبخندی زده و گفتم:ای بابا شما چقدر بی انصاف هستید.بعد تکه ای از کیک را در دهانم گذاشتم و بلند شدم نمی توانستم زیاد چیزی بخورم و گفتم:با اجازه می خواهم کمی استراحت کنم اگه اجازه دهید من خانه ی خودمان بروم چون راحت تر هستم و اگه شما آرامش مرا می خواهید باید موافق باشید هر کجا که راحت هستم بمانم.
ارسلان خواست مخالفت کند که خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:باشه دخترم.هر کجا که راحت هستی بمان.دوباره ارسلان خواست حرفی بزند که خانم بزرگمهر رو به ارسلان کرد و گفت:پسرم اگه تو می خواهی فیروزه جان راحت باشه باید ببینی که کجا احساس راحتی میکنه.لازم نیست اینقدر اصرار کنی.هم اینجا و هم خانه ی پدرش متعلق به خود اوست.
ارسلان با نارضایتی گفت:باشه.هر کجا که راحت است بماند.بعد بلند شد و گفت:من فیروزه را تا خانه شان میرسانم.مادر کلید را به دست ارسلان داد و گفت:پسرم مراقب فیروزه باش.ما هم تا نیم ساعت دیگه به انجا می آییم.
از پذیرایی خانم بزرگمهر تشکر کردم و همراه ارسلان از خانه خارج شدیم.بین باغ ارسلان با ناراحتی گفت:چرا با ما زندگی نمیکنی.
لبخندی زده و گفتم:همچین میگی چرا با ما زندگی نمیکنی که انگار دارم میروم توی ده زندگی کنم.خب خانه ی ما که زیاد با هم فاصله نداره و ما هر روز میتوانیم اگه کاری داشتیم همدیگر را ببنیم من دلیلی نمیبینم که در خانه ی شما زندگی کنم در صورتی که پدر و مادرم در همین باغ هستند و اینکه از پدرم خجالت میکشم.نمی خواهم حتی لحظه ای انها در مورد من فکرهای ناجور کنند.خودم هم در انجا راحت تر هستم.
ارسلان آهی کشید و گفت:ازدواج تو با سجاد یک اشتباه بزرگ بود.دو سال و نیم زجر کشیدی و این حق تو نبود.من میدانستم بالاخره یک روز از سجاد جدا میشی چون خانواده ی او اصلا ایمان و شرف نداشتند و تو دختری با ایمان و پاک بودی و نمیتوانستی حرکات انها را تحمل کنی.این را در عروسیت متوجه شدم ، سجاد خیلی تحت تأثیر پدرش بود و نمیتوانست بدون او فکر کند.حتی او نمیتوانست خواهرهایش را جمع و جور کند اگه من ان خواهرها را داشتم سرشان را گرد تا گرد میبریدم.
نگاه خنده داری به ارسلان انداختم او متوجه ام شد و لبخندی زد و گفت:چرا اینطوری نگاهم میکنی؟بخدا دارم جدی حرف میزنم.
بخاطر اینکه موضوع حرف را عوض کنم گفتم:واقعا شاهپور قصد داره با فوزیه ازدواج کنه؟نکنه دوباره او را به بازی بگیره؟!!
ارسلان لبخندی زد و گفت:دو ماه دیگه عقد کنان انهاست.شاهپور و فوزیه دیشب نامزد هم شده اند.اصلا یادم نبود که این خبر را بهت بدم.
یکه خوردم و با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم:انها دیشب با هم نامزد کردند اونم بدون حضور من این کار را کردند؟
ارسلان متوجه ی ناراحتیم شد لبخندی زد و گفت:بله ، خواهر عزیز شما الان نامزد پسر عموی عزیز من است.
با ناراحتی گفتم:انگار فقط من توی این خانه غریبه هستم.انها حتی یک کلمه بهم چیزی نگفتند.ناخودآگاه اشک از چشکانم سرازیر شد.ارسلان از دیدن اشک هایم ناراحت شد و گفت:این چه حرفیست که میزنی؟حتما یادشان رفته است که موضوع نامزدی را بهت بگویند.حالا اینطوری اشک نریز که ناراحتم کردی.
سکوت کردم ؛ با خودم گفتم:چرا آنها در این مورد چیزی بهم نگفته اند.نکنه فکر کرده اند که در این موقعیت صلاح نیست چیزی از این موضوع بدانم.اگه اینطور باشه از دستشان عصبانی می شوم.
ارسلان وقتی سکوتم را دید گفت:میدانم خنواده ات از این کارشان منظوری نداشته اند.انقدر از دیدنت ذوق زده شدند که همه چیز را فراموش کردند.تو نمیدانی در این سه روز انها چقدر نگرانت بودند.همه ی ما شب و روز بخاطر تو ارامش نداشتیم و مدام نگران بودیم نکنه خبر ناگواری از تو به ما برسه.باید به ما حق بدی که نگرانت باشیم شوخی نیست.بین اون همه روانی تنها بودی و ما هم از تو بی خبر بودیم.
ارام گفتم:مهم نیست ، میدانم یادشان رفته است که موضوع را بهم بگویند.
ارسلان لبخندی زد و گفت:تو دختر فهمیده ای هستی.راستی فردا منتظرم بمان تا با هم به مطب برویم.من با استادت کار دارم و ازدانشگاه با هم به مطب میرویم.
گفتم:باشه.راستی نارسیس از فرانسه با شما تماس نگرفته است؟
ارسلان ج.اب داد:هنوز نه.نمیدانم برای چه تماس نگرفته است ولی مهم نیست حتما خودش را با کسی دیگه سرگرم کرده است.
آهی کشیدم و گفتم:همه ی مردها بی عاطفه هستند.اگه من یک روزی یک کاره ی مملکت شوم دستور میدم سر تمام مردها را با گیوتین از تنشان جدا کنند.
ارسلان با زیرکی پرسید:حتی حاضری من را هم نابود کنی؟
مردد ماندم و سکوت کردم.
ارسلان لبخند سردی زد و گفت:فکر نمیکردم تا این حد از من متنفر باشی.
با ناراحتی گفتم:من از تنها کسی که متنفر نیستم فقط شما هستید.دفعه ی آخرتان باشه که این حرف را زدید.منظورم مردهای امثال سجاد است که فقط با احساس قلب پا پیش می گذارند نه با احساس عقل.
ارسلان گفت:ولی تو هم با منطق ازدواج نکردی و بیشتر با احساس قلب جلو رفتی.
سکوت کردم چون او داشت حقیقت را میگفت.ارسلن لبخندی زد و گفت:ببخشید که اینقدر رک صحبت میکنم ولی اصلا نمی توانم تو را بخاطر کاری که با من کردی ببخشم تو باازدواجت منو خُرد کردی.هر گاه که به فکر گذشته و بی رحمی های تو می افتم می خواهم دیوانه شوم.ببینم تو هنوز مانند قبل به تضاد طبقاتی ایمان داری یا طرز فکرت عوض شده است؟!
ارام گفتم:نه دیگه.به هیچی فکر نمیکنم ، تمام این حرفها مزخرف است که میگویند ادم باید با هم طبقه ی خودش ازدواج کنه.همه اشتباه است.ایمان و انسانیت تنها چیزی است که باید توجه کرد نه فقط به هم طبقه بودن.من با این طرز فکر پوچ زندگی خودم را نابود کردم.
ارسلان با طعنه گفت:من که بهت گفتم خوب فکرهایت را بکن چون پشیمانی سودی نداره.
آهی از ته دل کشیدم و سکوت کردم.ارسلان در خانه را باز کرد و گفت:حالا برو استراحت کن و به کارهای که با من کردی خوب فکر کن و ببین اگه روزی من تلافی این کارهایت را پس دادم حقت است یا نه؟!
لبخند سردی زده و گفتم:شما همیشه حق دارید هر کاری که دلتان بخواهد بکنید چون من هیچگونه صلاحیتی ندارم.لیاقت شما بیشتر از...
ارسلان حرفم را قطع کرد و با اخم گفت:دیگه بسه ، تو هنوز هم برای من مثل فیروزه زمان دختریت هستی و هیچ فرقی نکردی.لیاقتت هنوز بیشتر از ان چیزیست که من خودم را لایقت بدانم.پس دیگه از این حرفها نزن که به شدت عصبانی میشوم.
نگاهی به صورتش انداختم لبخندی زد و گفت:تا یک هفته ی دیگه ازاد میشوی و ازدست ان روانی راحت هستی.حکم طلاق صدار شده.بهت که گفتم وکیل خوبی برایت میگیرم که سریع طلاقت را بگیری و خلاص شوی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:نمیدانم محبت شما را چطور جبران کنم.
ارسلان در حالیکه کلید را به دستم میداد گفت:وقتی موقع جبران کردن رسید خودم خبرت میکنم.خدانگهدار و خوب استراحت کن.
بعد از راهی که امده بودیم برگشت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 43
در اتاق خواب دراز کشیدم.دلم برای سجاد تنگ شده بود.دلم هوای او را کرده بود.خدای من او چرا با زندگیمان اینطور کرد؟چرا عشق پاک خودش را به پول و ثروت اقای سعادت فروخت؟چرا گول حرف های پدرش و سوسن را خورد؟چرا سعی نکرد روی پای خودش بایستد؟تمام چراها در ذهنم بسیار بزرگ شده بودند.سرم درد گرفته بود و حالم از زندگی کردن به هم می خورد.نیم ساعت بعد مادر و فوزیه به خانه آمدند.فوزیه وارد اتاق شد و لبخند بهم زد و گفت:شنیدم از دست من عصبانی هستی؟
با دلخوری نگاهش کردم.فوزیه به خنده افتاد و گفت:به جون بابا ، یادم رفت بهت بگم نامزد کردم.انقدر از دیدنت ذوق زده شده بودم که همه چیز را فراموش کردم.حالا اینطور برام اخم نکن تا برات همه چیز را تعریف کنم و بعد شرع کرد به تعریف کردن که چطور مادر و پدر شاهپور دیشب به دست و پای او افتاده بودند که او را ببخشد و او هم خواسته ناز کنه و مدام اخم کرده بود ولی شاهپور انگشتر سنگینی در دستش کرده و مدام او را میبوسیده و قربان صدقه اش میرفته و وقتی او جواب بله را داده شاهپور از خوشحالی گریه کرده است ، از این حرف فوزیه خیلی خوشحال شدم و از صمیم قلب برایش آرزوی خوشبختی کردم.
یک هفته بعد ، مهر طلاق روی پیشانی ام حک شد و از نظر روحی درمانده شدم.از سوسن شنیدم که سجاد را در یک بیمارستان روانی بستری کرده اند و او باید مدتی تحت مطالعه قرار بگیرد.از این حرف دلم گرفت و به اجبار جلوی ریزش اشکم را گرفته بودم.چند بار تصمیم گرفتم به دیدنش بروم ولی وقتی به یاد دوران سخت زندگی با او و کارهایش می افتادم ، پشیمان می شدم و هر طور بود جلوی این وسوسه ایستادگی میکردم.ارسلان خیلی سرحال و خوشحال بود.انگار روی ابرها راه میرفت و با من مانند زمانی رفتار میکرد که هنوز دختر خانه بودم.در روز عقد کنان شاهپور و فوزیه که واقعا جشن باشکوهی برگزار کرده بودند ، ارسلان بیشتر از همه به من توجه میکرد و با این کار حرص دختر خاله و دختر عمه هایش را درآورده بود.ولی من از این کار ارسلان ناراضی بودم و احساس بدی داشتم.در کنار ارسلان نشسته بودم که پروین دخترخاله ی ارسلان بطرف ما امد رو به ارسلان کرد و گفت:پسر خاله جان به من افتخار رقص میدهید؟
ارسلان لبخندی زد و گفت:متأسفم دختر خاله جان امشب زیاد سرحال نیستم.ببخشید.
پروین لبخندی با حرص زد و گفت:نمیدانم آقا شاهپور چه طرز فکری دارد که...
ارسلان که میدانست او چه میخواهد بگوید سریع حرف پروین را قطع کرد و گفت:دختر خاله جان عشق که این چیزها سرش نمیشه.آدم عاشق مانند پرنده ی بال و پر بسته میمونه که در دام صیاد اسیر شده و تا ان صیاد...
من در همان لحظه بلند شدم و ارسلان حرفش را نیمه تمام رها کرد و گفت:کجا میروی؟
لبخندی زده و گفتم:می خواهم بروم پیش عروس خانم بنشینم.انگار فراموش کرده ای خواهر عروس هستم!
پروین با نفرت نگاهم کرد و با پوزخند گفت:شنیده ام شما از شوهرت طلاق گرفته ای.چون خانواده ی همسرت باعث مرگ دو فرزندت شده اند.ولی با اینکه دو بار زایمان کرده اید ، هنوز هیکل زیبا و خوش تراشی دارید و جو انها متوجه ی...
ارسلان با اخم گفت:پروین خانم شمت لطفا...
با ناراحتی حرفش را قطع کردم و گفتم:بسه دیگه ، خواهش میکنم شما دخالت نکنید و رو کردم به پروین و گفتم:از لطفتون ممنونم.از اینکه به من امیدواری میدهید که هنوز سرحال و جوان هستم خیلی خوشحالم و از شما تشکر میکنم.
ارسلان لبخند سردی زده و به پروین با تمسخر نگاه کردم.پروین با عصبانیت از ما دور شد.ارسلان گفت:فیروزه بیا همین جا بنشین.چرا می خواهی خلوت عروس خانم و شاه داماد ما را بهم بزنی؟!ببین چه جوری با هم نجوا می کنن.
نگاهی به فوزیه انداختم دیدم ارسلان راست میگه ، هر دو در صحبتهای عاشقانه ی خودشان غرق بودند و آرام زیر گوش هم نجوا می کردند.بدون توجه به ارسلان به پیش مادرم رفتم.مادر وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:نمیدانم چرا حامد و خاله دیر کردند.فکر کنم دیگه باید سربرسند.
هنوز حرف مادر تمام نشده بود که حامد با ان قد بلند و صورت زیبایش جلوی در پذیرایی خانه ی اقای بزرگمهر که جشن را انجا گرفته بودند ، ظاهر شد.ناخودآگاه با خوشحالی بطرف حامد رفتم.او وقتی مرا دید لبخنی زد و دستی برایم تکان داد.خاله مرا در اغوش کشید و گفت:سلام عزیزم.چقدر لاغر شده ای.
با خوشحالی گفتم:وای چقدر دلم برایتان تنگ شده بود.سه سال و نیم است که شماها را ندیده ام.رو به حامد کرده و گفتم:ماشالله چقدر بزرگ شدی.
حامد به خنده افتاد و گفت:ماشالله تو که درست قیافه ی مامانت را پیدا کردی.
هر سه به خنده افتادیم.فوزیه هم از دیدن خاله و حامد خوشحال شد و آنها را به شاهپور معرفی کرد.شاهپور با متانت و خوشرویی از انها استقبال کرد.مدام در کنار حامد بودم تا او در ان جمع غریبه که همه با تیپهای شیک و کراواتی آمده بودند معذب نباشد.حامد لبخند سردی زد و گفت:شنیده ام...حرفش را قطع کرده و گفتم:آره طلاق گرفته ام.بعد بخاطر اینکه دیگه حرفی در این مورد نشنوم گفتم:ببینم ، شنیده ام که زیر بار ازدواج نمیروی.
حامد لبخندی زد و گفت:آخه هنوز دختر مورد نظر خودمو پیدا نکردم.ولی مامان میگه دیگه داره از وقت ازدواجم میگذره.ببینم مامان راست میگه؟
نگاه به صورت قشنگ و خندانش انداختم و گفتم:خاله راست میگه.احساس میکنم موهای کف سرت کمی کم پشت شده.انگار داری کچل میشوی.
حامد با اخم گفت:بی خود حرف نزن کجا کچل شدم؟!به نظر خودم اصلا موهایم تکان نخورده است.
به خنده افتادم او لبخندی زد و آرام به سرم نواخت و گفت:تو هنوز هم مانند قبل زبون درازی داری.
در همان لحظه یکی از دخترهای زیبا که لباس زیبا ولی کمی باز پوشیده بود بطرف حامد آمد و از او درخواست رقص کرد.ناخودآگاه خنده ام گرفت.به حامد برخورد و چشم غره ای بهم رفت که من خنده ام را به اجبار مهار کردم.با تعجب دیدم که حامد بلند شد و همراه دختر بطرف جمعیتی که ارام رقص می کردند رفت.با حیرت او را نگاه می کردم.نمیدانستم او هم از این کارها بلد است.خاله هم تعجب کرده بود.حامد در حالی که تن ظریف ان دختر را در برداشت نگاهی به سوی من انداخت.وقتی حیرتم را دید لبخند زد و صورتش تا بنا گوش سرخ شد.به خاله نگاه کردم و به طرفش رفتم و گفتم:انگار این پسر اخلاقش عوض شده.ببین چطوری می رقصه.خاله با خنده گفت:خوب به دستهایش توجه کن چقدر جالب داره میلرزه.از این حرف خاله خنده ام گرفت.
خانم بزرگمهر که حرکات ارسلان و من را زیر نظر گرفته بود بطرفم امد و گفت:ببخشید فیروزه جان ، اگه میشه برو در کتابخانه و ارسلان را صدا کن بیاید یکی از دوستانش آمده است ، خوب نیست دوستش تنها بنشیند.
با تعجب گفتم:مگه آقا ارسلان در کتابخانه است؟
خانم بزرگمهر لبخندی زد و گفت:دوباره حسادتش گل کرده است.تو هم دیگه خیلی بی انصاف هستی و توجهی به او نداری!
از این حرف خانم بزرگمهر تا بنا گوش سرخ شدم.قلبم فرو ریخت او هنوز هم مانند قبل با من مهربان و مانند یک مادر خوش قلب رفتار میکرد.احساس می کردم او از رفتار ارسلان با من اصلا ناراحت نیست و بر عکس خودش هم مدام با کنایه حرف میزد و سر به سرم می گذاشت.
با صورتی گلگون شده ارام بلند شدم و بطرف کتابخانه رفتم.بدون این که در بزنم وارد آنجا شدم.ارسلان را ناراحت روی کاناپه دیدم که دراز کشیده بود.کنارش رفتم ، یک دستش را روی چشمانش گذاشته بود.گفتم:اقای بزرگمهر تشریف بیاورید بیرون ، خوب نیست بخاطر اینکه حسود تشریف دارید ، خودتان را اینجا حبس کنید.ارسلان دستش را از روی چشمانش برداشت و با خشم نگاهم کرد و گفت:بهتره بروی پیش پسر خاله ی عزیزت بنشینی.من اینجا راحتم.لبخندی زده و گفتم:متأسفانه پسر خاله ی من در حال حاضر در کنار دختر زیبایی مشغول رقصیدن است.
ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:اصلا از این رفتارت خوشم نمیاد.
خنده ام گرفت ولی او با خشم فریاد زد:فیروزه تو داری منو مسخره میکنی؟به اجبار خنده ام را مهار کرده و گفتم:بخدا اینجوری نیست.چرا این فکر را میکنی؟حالا پاشو بیا بیرون ، چون یکی از همکارانت که دعوتش کردی به جشن آمده ، خوب نیست او تنها باشد.
ارسلان با ناراحتی بلند شد خودش را جلوی آینه مرتب کرد و گفت:تو برو بیرون من چند لحظه ی دیگه میام.
گفتم:نه.شما لطفا بروید که میخواهم در این سکوت کمی تنها باشم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ارسلان لبخندی سرد زد و گفت:ولی من دوست مدارم کسی بدون اجازه ی من در کتابخانه باشد و بعد بطرفم آمد و گفت:بهتره با هم بیرون و با هم خارج شدیم.ارسلان کنار دوستش رفت و من هم کنار خاله نشستم.
خاله گفت:انگار این پسره دوست نداره بیاد سر جتیش بنشیند.گفتم:نه خاله جان.این دخترهای وروجک اجازه نمی دهند او راحت باشد.
خاله نگاهی به صورتم انداخت و گفت:چقدر در این چند سال سختی کشیدی ، مادرت همه چیز را برایم تعریف کرده است.آخه عزیز خاله تو چرا تا این مدت تحمل کردی؟آخه حیف تو نبود که با آنها...
با ناراحتی گفتم:خاله خواهش میکنم دیگه حرف گذشته را نزنید.همه چیز تمام شده است و من نمی خواهم به گذشته فکر کنم.یاد گذشته و یاد سجاد مانند سوهانی روحم را می خراشید.ناخودآگاه بغض روی گلویم نشست و بی اختیار اشکم سرازیر شد.خاله با ناراحتی گفت:ببخشید بخدا اصلا نمیخواستم ناراحتت کنم.
سریع بلند شدم و در تاریکی باغ خودم را پنهان کردم تا صدای هق هقم باعث ناراحتی دیگران نشود.جایگاه فوزیه و شاهپور که در لباس عروس و داماد بودند ، درست سه سال قبل جایگاه من و سجاد بود.دلم برای سجاد می سوخت ، دلم برایش تنگ شده بود.او را با تمامی احساس و عشقم دوست داشتم.یاد روزی که او چطور در برف با یک پیراهن نازک در صف نانوایی از سرما میلرزید مانند آتشی بود که وجودم را می سوزاند.یاد نگاه گرمش و دستهای یخ کرده اش که میوه ها را در آن سرما در پشت بام می شست افتادم.سوز نگاهش هنوز قلبم را میلرزاند.چهره ی معصومش در روز خواستگاری و نگاه التماس آمیزش بغض سینه ام را بیشتر میکرد.
همچنان گریه میکردم.گریه ای که فقط بخاطر عشق و زندگی از دست رفته ام بود.نگاه های اطرافیانم موجب تحقیرم بود و احساس بدی در خودم حس میکردم.سجاد هیچوقت به من خیانت نکرد او فقط گول خورده بود.فقط فریب.
در همان لحظه دستی را روی شانه ام احساس کردم.وقتی به پشت برگشتم فوزیه را در لباس سپیدی که به زیبایی صورتش افزوده بود دیدم.فوزیه بی اختیار اشک میریخت.به اجبار لبخندی زدم و اشکش را پاک کردم و گفتم:تو رو خدا در روز عقدکنان خودت گریه نکن.چرا از مراسم جشن بیرون آمدی؟خوب نیست.
فوزیه مرا در آغوش کشید و به هق هق افتاد.با ناراحتی گفتم:تورو خدا گریه نکن.من کمی دلم گرفته بود که به اینجا امدم.معذرت می خواهم.
فوزیه در میان هق هق گفت:من میدانم که تو الان چه حالی داری.امیدوارم تو هم خوشبخت شوی.میدانم که نگاه اطرافیان را نمیتونی تحمل کنی ولی ازت می خواهم که سر مراسم عقد تو هم کنارم باشی.نمی خواهم به حرفها و نگاه های دیگران توجه کنی.آخه تو تنها خواهر من هستی.خواهری که حاضرم بخاطر او جانم را فدا کنم.
فوزیه را در آغوش کشیدم و به گریه افتادم.فوزیه پیشانی ام را بوسید و گفت:حالا برو صورتت را بشور و بیا سر سفره ی عقد کنارم باش.می خواهم قند بالای سرم را...
حرفش را قطع کردم و گفتم:در کنارت می مانم ولی از من نخواه این کار را بکنم.فوزیه که حالم را بهتر از همه درک میکرد گفت:باشه خواهر لجباز من.باشه فقط در کنارم باش که باعث کامل شدن خوشبختی من هستی.
صورتم را شستم و با هم وارد ساختمان شدیم ، در اتاق عقد کنان فوزیه بودم ولی خدا میداند که چطور داشتم پچ پچ اطرافیان را تحمل میکردم.
ارسلان کنارم امد و با ناراحتی:رنگ صورتت خیلی پریده بهتره از این اتاق گرم بیرون بری.میترسم حالت بد بشه.لبخند سردی زده و گفتم:بعد از مراسم میروم.می ترسم فوزیه ناراحت شود.
ارسلان نگاهی به شاهپور انداخت و به شوخی گفت:امیدوارم تا چند ماه دیگه من هم مثل این پسر عموی عزیزم سر سفره کنار دختر مورد علاقه ام بنشینم.دیگه دارم از این همه تنهایی و تنها بودن خسته میشوم.نگاهی به صورت پر مویش انداختم و گفتم:این همه دختر خوشگل در این جشن حضور دارند یکی را انتخاب کن.شما چقدر سخت میگیرید.
ارسلان آهی غمگین کشید و گفت:نمیتونم با کسی که علاقه ای بهش ندارم زندگی کنم.همین عشق و علاقه است که باعث می شه ادم در برابر سختی های زندگی محکم و استوار باشه و هیچ طوفانی را در زندگی زناشوییش راه ندهد.اگه من دختر مورد نظرم را دوست داشته باشم ، میتونم در برابر ناملایمات زندگی بخاطر عشق و علاقه ام مانند ستونی محکم بایستم.درست مانند همین شاهپور و فوزیه خانم.اینها سال ها از هم جدا بودند ولی عشق و علاقه شان بالاخره باعث شد که زندگی محکم و بادوامی را با هم شروع کنند و هیچ طوفینی تنواست آنها را از هم دور کند.جدا از هم بودند ولی قلبهایشان به هم نزدیک بود و همین باعث شد که به هم برسند و موفق هم شدند.
در همان لحظه پروین کنار ما آمد.متوجه شدم که از زمزمه ی من و ارسلان کنجکاو شده است و می خواهد ببیند که چه می گوییم.من هم چون از او خوشم نمی آمد از ارسلان جدا شدم و پیش خاله رفتم و کنار او ایستادم.خاله نگاهی به صورتم انداخت و گفت:در این حجاب چقدر زیباتر شدی و این که احساس میکنم اقای دکتر بزرگمهر خیلی بهت توجه نشان میدهد.فکر کنم خبرهایی باشه.
لبخند سردی به خاله زده و گفتم:ایشون و خانواده اش به من خیلی لطف دارند.بعد برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم:اقا حامد کجاست؟خاله لبخدی زد و گفت:در باغ است.نمیدانم چرا پکر بود.
خندیدم و گفتم:حتما پسر خاله ی عزیزم عاشق شده است.
خاله خندید و من به باغ رفتم.حامد را زیر درخت صنوبری دیدم که تنها نشسته بود.کنارش رفته و گفتم: ببینم چند لحظه قبل که داشتی با دمت گردو می شکستی ، چطور شد حالا زانوی غم بغل کردی؟
حامد نگاه سردی به صورتم انداخت و گفت:اگه میدانستم در جشن عروسی دختر خاله ی عزیزم اینطور بهم بی توجهی میشه هرگز به اینجا قدم نمی گذاشتم.
کنارش نشستم و گفتم:ای بد جنس تو که داشتی در آغوش...
حامد با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:بس کن فیروزه.تو منو هالو گیر آوردی؟ای بابا تکلیفم را روشن کن.بخدا هر چه فکر میکنم نمیتونم تورو فراموش کنم.فیروزه من هنوز هم...این دفعه من حرف او را قطع کردم و گفتم:اقا حامد خواهش میکنم دیگه حرفش را نزن.من دیگه اون فیروزه یقدیم نیستم.سرد و گرم زندگی را چشیده ام و شما هنوز اول راه هستید.آره.تو برادر من هستی و همیشه تو را به پشم یک برادر مهربان و عزیز دیده ام.وقتی من نمیتونم در کنارت مانند یک زن خوب زندگی کنم ، آخه چه اجباری هست که بپذیرم.میدانم که در کنارم هیچ وقت خوشبخت نمیشی چون نمیتونم شما را به عنوان شریک زندگیم بپذیرم.ای کاش که منو درک میکردی ولی چه فایده که همه ی عالم حتی عزیزانم دست به یکی کردند تا منو عذاب بدهند.
بی اختیار به گریه افتادم.حامد با ناراحتی گفت:فیروزه گریه نکن.منو ببخش.ولی چه کار کنم بخدا بدجوری گرفتارت شده ام.الان شش سال است که قلبم در گروی عشق توست.بعد اهی عمیق کشید و با صدایی گرفته گفت:باشه دیگه هیچوقت بهت نمیگم و بهت قول میدهم وقتی به شمال برگشتم ، هر چه سریع تر ازدواج کنم تا خیال همه را راحت کرده باشم ولی بدان که همیشه دوستت دارم.
خواهرانه دست حامد را گرفتم و گفتم:از این که حال منو درک کردی ، خیلی خوشحالم.تو همیشه برادرم هستی.برادری که با جان و دل دوستش دارم.
حامد لبخندی زد و ارام اشکم را پاک کرد درهمان لحظه چشمم به ارسلان افتاد.متوجه شدم که او حتما برای خودش فکرهای ناجور در ذهن منحرفش میکند.لبخندی به حامد زده و گفتم:برادر جان امیدوارم تا چند وقت دیگه شیرینی عروسیت را بخوریم.حالا پاشو برویم سر سفره ی عقد که الانه صدای فوزیه در میاد.
حامد لبخند سردی زد و بلند شد و با هم به اتاق عقد رفتیمارسلان با رنگی پریده و ناراحت نگاهی به چهره ام انداخت و با خشم صورتش را از من برگرداند ، کنارش رفتم و گفتم:ببینم عاقد کی این مراسم عقد را تمام میکنه؟طفلک خواهرم خسته شد.ارسلان سکوت کرده بود.ارام گفتم:ببینم مگه عیبی اداره برادری با خواهرش حرف بزنه که شما اینطور عزا گرفته ای؟
ارسلان با خشم گفت:آخ که چقدر دوست دارم چنان سیلی به صورتت بزنم که تا دو روز صورتت ورم کنه تا اینقدر منو ناراحت نکنی.
لبخندی سرد زده و گفتم:شما میتونید آرزویتان را عملی کنید.من در این سالها انقدر از این کتک ها خوردم که یک سیلی شما برایم زیاد مهم نیست.
ارسلان با ناراحتی نگاهم کرد و گفت:اصلا نمیتونم تو رو در کنار مرد دیگه ای ببینم.ببخشید که ناراحتت کردم.لبخندی زده و گفتم:نه مهم نیست.خودت را ناراحت نکن ولی اصلا دوست ندارم هیچ.قت شما را ناراحت ببینم.شما و خانواده ات همیشه به من لطف و محبت داشته اید و بدانید که برایم خیلی عزیز هستید.
شاهپور نگاهی به ارسلان انداخت لبخندی زد و گفت:انگار خواهر زن عزیز من خیلی امروز اذیتت کرده است؟من که گفتم:این دو تا خواهر مهره ی مار دارند و ادم وقتی دل به انها ببندد دیگه نمیتونه ازش خلاص پیدا کنه.
ارسلان سرخ شد و گفت:ای کاش فیروزه هم مانند فوزیه خانم همیشه درست فکر میکرد و هیچوقت گرفتار احساساتش نمیشد.
بعد نگاهی به صورتم انداخت.لبخند سردی زده و سکوت کردم.شاهپور به شوخی گفت:ولی من از این حساب بردن فیروزه خانم از شما خیلی خوشم میاد.تو چکار کردی که او اینقدر از تو حساب میبره؟خواهش میکنم به من هم باد بده چون فوزیه اصلا از من حرف شنوی نداره.ارسلان به خنده افتاد و من هم با خجالت سرم را پایین انداختم.
فوزیه به شوخی گفت:اینقدر خواهر عزیزم را اذیت نکنید ، میبینید که چطور سرخ شده است!ارسلان گفت:شما دو تا خواهر زندگی ما دو تا پسر عموی بیچاره را درست و حسابی بهم ریخته اید.باید به مادرهایمان بگوییم تا حسابتان را برسند که اینطور پسرهای عزیزشان را گرفتار کردید.
با ناراحتی به فوزیه نگاه کردم.او لبخندی زد و گفت:اقای دکتر هنوز هم دست از سر توبر نمیداره و از الان داره برای اینده مقدمه چینی میکنه تا اماده باشی.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:به همین راحتی نمیشه گذشته و علاقه را فراموش کردو
شاهپور روی شانه های ارسلان زد و گفت:امیدوارم روزی تو هم به ارزویت برسی.حالا اینطور آه نکش که من هم یاد گذشته و مصیبت جدایی خودم از عزیزم می افتم و همینجا گریه ام میگیره.
از این حرف او به خنده افتادیم.پدر مرا صدا زد و خواست از مهمانهای پذیرایی کنم.من و ارسلان از مهمانهای پذیرایی کرده و برای خوشبختی این عروس و داماد دعا میکردیم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 44
ده ماه از طلاق من و سجاد می گذشت که یک روز در خیابانشمشاد را دیدم.او از دیدن من خیلی خوشحال شد و همدیگر را در آغوش کشیدیم.او را به یک رستوران دعوت کردم و چون از دانشگاه می بایست به مطب می رفتم ناهار با شمشاد صرف کنم.وقتی سر میز نشستم ، از او حال خانواده اش را جویا شدم.شمشاد با خجالت و شرمندگی سرش را پایین انداخت و با بغض گفت:مدت یک ماه است که نرگس از خانه فرار کرده و تا به حال از او خبری نداریم و شهین خواهرم اصلا توجهی به زندگی و وضع نابسامان خانه نداره و مدام با دوست و رفیق بیرون است.من هم به خاطر اینکه بتوانم در خرج خانه به پدرم کمک کنم مدتی است که به دنبال کار میگردم ولی تا بحال نتوانسته ام کاری پیدا کنم.آقای سعادت پدرم را از شرکتش بیرون انداخته است و ما دوباره مانند قبل فقیر و بی چیز شدیم.او حتی دخترش سوسن را از ارث محروم کرده و سوسن مدتی است که با ما زندگی میکند.در همان اتاقک حلبی که قبلا به تو و سجاد تعلق داشت.پدرم خیلی سوسن را آزار میدهد و مدام او را باعث بدبختی خودش میداند.اقای سعادت خیلی اصرار داشت که سوسن از سجاد طلاق بگیره ولی سوسن زیر بار نرفت او واقعا دیوانه ی سجاد است.بخاطر همین پدرش وقتی سرپیچی سوسن از حرف هایش را دید عصباین شد و سوسن را از خانه اش بیرون انداخت.طفلک سجاد هم هنوز در بیمارستان بستری است و دکتر میگه خدا را شکر دیگه داره حالش خوب می شه.تا مدت ها سراغ تو را میگرفت و ارام و قرار نداشت ولی حالا خیلی گوشه گیر و کم حرف شده است.ساکت گوشه ای می نشیند و در فکر فرو میرود.من هم هفته ای یک بار با سوسن به دیدنش میروم.به نظر من سوسن از تو بدبخت تر است ، حرف و نیش وکنایه های پدرم را تحمل میکند ولی همچنان صبور است و حرفی نمیزند.سجاد هم وقتی او را میبیند با فریاد می خواهد او را تنها بگذارد و حق ندارد به دیدنش برود ولی سوسن با این وجود به دیدنش میرود و از دور او را ملاقات میکنه.
از حرف های شمشاد بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد و تمام غم های عالم را روی دلم حس کردم برای سوسن دلسوزی می کردم.او حتی از من هم بدبخت تر بود.او واقعا دیوانه وار سجاد را می پرستید که حاضر شده بود از همه چیز چشم بپوشد تا فقط سجاد را داشته باشد.در دلم گفتم:خدایا سجاد را دوباره به سوسن برگردان.سجاد حقش نبود که به این روز بیفتد.ناهار را به اجبار می خوردم و تمام حواسم به سجاد و سرگذشت ناراحت کننده ی او بود.بعد از اتمام غذا با هم از رستوران بیرون آمدیم.رو به شمشاد کرده و گفتم:دوست داری در مطب کار منشی گری را به عهده بگیری؟
شمشاد با خوشحالی نگاهم کرد و گفت:اگه باشه که خیلی عالیست.
او را بهدکتر حق دوست معرفی کردم و خودم ضامن او شدم.شمشاد را خیلی خوشحال کرده بودم و مدام تشکر میکرد.
شب وقتی به خانه آمدم مدام در فکر حرف های شمشاد بودم و اصلا خوابم نمیبرد.دوست داشتم سجاد را دوباره ببینم و از حال او جویا شوم.فردای آن روز با تصمیم قطعی که گرفته بودم به بیمارستان رفتم و با دکتر معالج سجاد صحبت کردم.او گفت:حال سجاد خیلی بهتره و به احتمال زیاد تا چند هفتهی دیگه مرخص میشه.از این حرفش خوشحال شدم و اشک از چمانم سرازیر شد.دکتر از دور سجاد را نشانم داد.خدای من از سجاد فقط یک مشت پوست و استخوان مانده بود.ناخودآگاه به طرفش رفتم.او روی نیمکت زیر درخت سروی نشسته بود.کنارش نشستم.متوجه ام نشد و در افکار خودش بود.ارام گفتم:تو با من و زندگی خودت چه کردی؟آخه چرا خودت را به این روز انداختی؟
سجاد با ناباوری بطرف صدا برگشت.وقتی مرا دید زبانش بند آمده بود و نمیتوانست راحت حرف بزند.ارام گفت:فی،فیر،فیروزه.
ناگهان به گریه افتادم و با صدای بلند گریه کردم.سجاد با خوشحالی بطرفم امد و مرا در آغوش کشید.خواستم خودم را از آغوشش رها کنم که او همچنان مرا محکم گرفته بود و با صدای بلند فریاد میزد و می گفت:خدای من.فیروزه ی عزیزم اینجاست.عزیز من اومده اینجا.خانم دکتر ، آقای دکتر.بیایید فیروزه ام را ببینید.این عشق منه.
چادر از سرم افتاد و هر کاری می کردم نمی توانستم خودم را از آغوشش رها کنم.چنان سفت مرا گرفته بود که مهره های کمرم به درد افتاد ، همچنانصورتم را می بوسید.
با فریاد گفتم:سجاد ولم کن کمرم درد گرفت.
ولی او توجهی نداشت و دیوانه وار می خندید.چند پرستار به طرفمان آمدند و او را به اجبار از من جدا کردند.در حالی که گریه می کردم ، چادرم را برداشتم و سرم گذاشتم.پرستارها دست سجاد را گرفته بودند و کشان کشان او را بطرف ساختمان می بردند و سجاد در حالیکه فریاد می کشید و مرا صدا میزد از من دور شد.
دکتر با تعجب یطرفم آمد.وقتی دید گریه میکنم گفت:متاسفم که او شما را ناراحت کرد.به نظر من او دوباره با دیدنتان به حالت اول برگشته.اگه ناراحت نمی شوید ، باید بهتون بگم که دیگه اینجا تشریف نیاورید تا او بهبودی کامل را به دست بیاورد.فکر کنم باید چند ماهی را با این وجود در اینجا بماند.من در تعجبم که او هیچوقت این عکس العمل را از خود نشان نمیداد و مردی صبور بود.اگه میدانستم با دیدنتان اینطور میشود اجازه نمیدادم به او نزدیک شوید.
در حالی که گریه می کردم از دکتر خداحافظی کردم و به طرف مطب به راه افتادم.یک ساعت دیر کرده بودم و ارسلان خیلی نگرانم بود.وقتی مرا دید با عجله بطرفم امد و گفت:فیروزه تو کجا بودی؟من که داشتم از نگرانی کلافه می شدم.
بعد متوجه ی چشم های سرخم شد که از فرط گریه متورم شده بود.گفت:خدای من چه اتفاقی افتاده است که تو گریه کردی.ارام گفتم:چیزی نیست.بعد پشت میز نشستم.ارسلان با اخم گفت:فیروزه تو باید بگی که چی شده ، تو چرا گریه کردی؟
وقتی اصرار ارسلان را دیدم اجبارا موضوع شمشاد و پیدا کردن شغل برایش را تعریف کردم و گفتم که چند ساعت قبل هم پیش سجاد بودم و سجاد با فریادهایش چطور مرا عذاب داد.ارسلان از شنیدن حرفهایم خشمگین شد و با عصبانیت گفت:تو بی خود کردی بدون اجازه ی من به دیدن او رفتی.تو چرا برای شمشاد در مطب کار گرفتی؟تو داری با آبرو و اعصاب من بازی می کنی؟آخه تو چرا اینقدر خوسر هستی؟
با ناراحتی گفتم:آخه گناه داشت شمشاد را با همان حال رها می کردم.من یک انسان هستم و نمیتونم بی احساس باشم.من به عنوان یک انسان و یک هم وطن ، خواستم برایش کاری انجام بدم.و سجاد هم...بعد سکوت کردم.
ارسلان با خشم نگاهم کرد و گفت:حالا برو خونه.نمی خواد امروز کار کنی.من باید امشب با تو حرف بزنم...
با نگرانی گفتم:اقا ارسلان بخدا من منظوری نداشتم.شما چرا ناراحت شدید؟
ارسلان با خشم گفت:گفتم برو خونه.امشب باید تکلیف خودمو با تو روشن کنم.تو داری منو مسخره ی خودت می کنی.
با ناراحتی بلند شدم ، چادر سرم گذاشتم و در حالیکه قلبم از ترس او میطپید ، از مطب خارج شدم و به خانه آمدم.تا شب لحظه ای ارام وقرار نداشتم.خودم هم نمیدانم چرا نگران بودم و از برخورد ارسلان میترسیدم.خیلی از او حساب میبردم.او واقعا پر ابهت و با جذبه بود و وقتی عصبانی میشد ، من حساب کار خودم را میکردم.ساعت ده شب ارسلان همراه اقای بزرگمهر و مادرش به خانه ی ما امد.وقتی او را دیدم قلبم فروریخت.اخم کرده بود ولی چیزی نمی گفت.
پدر که از شب نشینی با اقای بزرگمهر همیشه احساس رضایت میکرد خیلی خوشحال و سرحال بود.واقعا پدرم و اقای بزرگمهر مانند دو برادر پشت به پشت هم بودند و همدیگر را دوست داشتند.
اقای بزرگمهر وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت:دختر عزیزم چرا رنگت پریده؟این پسر بدجنس ما امروز حتما بدجوری بهت حرف زده است.
با خجالت سرم را پایین انداختم و گفتم:نه اینطور نیست.بعد با شرم به اشپزخانه رفتم.خانم بزرگمهر خیلی شاد و سرحال بود و مدام قربان صدقه ام میرفت.
اقای بزرگمهر بعد از کمی مقدمه چینی در مورد من و ارسلان گفت که به خواستگاری فیروزه جان امده ام.
همه ی ما جا خوردیم.من که نه ، چون ارسلان چند بار به گوشه و کنایه بهم گفته بود که هنوز دوستم دارد و بالاخره به دستم می آورد.ناگهان رنگ صورت پدرم به وضوح پرید.با ناراحتی به من نگاه کرد و رو کرد به ارسلان و گفت:شما میدانید دارید چه کار می کنید؟ارسلان لبخند متینی زد و گفت:با اجازه ی شما بله میدانم چون سه سال و نیم است که فیروزه خانم را می خواستم ولی ایشون بودند که به خواسته ی من پشت پا زدند.
پدر با ناراحتی بلند شد و گفت:اقا ارسلان من نمیتونم این کار را بکنم.خواهش میکنم این را از من نخواهید.شما یک مرد حصیل کرده و تا حالا...
ارسلان که میدانست پدر چه می خواهد بگوید حرف پدر را قطع کرد و با ناراحتی گفت:لطفا این حرف ها را نزنید.من فیروزه را دوست دارم.بخاطر همینه که این همه مدت چشم انتظار ماندم تا او دوباره برگردد چون میدونستم ازدواجش با ان مرد اشتباه است.لطفا شما مخالفت نکنید.
پدر با ناراحتی انگار که داره گناه بزرگی مرتکب می شود گفت:نه ، من اجازه نمی دهم که دخترم تمام آرزوهای پدر و مادتان را بر باد دهد.شما باید با یک دختر ازدواج کنید.من این خیانت را به خانواده ات نمیکنم.با خشم رو به من کرد و گفت:فیروزه پاشو برو تو اتقت.
با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم.رنگ صورت او به وضوح پریده بود و با نگرانی بهم چشم دوخت.
ارام بلند شدم و به اتاقم رفتم.صدای انها را می شنیدم اقای بزرگمهر خیلی با پدر بحث کرد مه انها ارزو دارند من عروسشان شوم ولی پدر قانع نمیشد.خانم بزرگمهر می گفت:من سه سال قبل کوتاهی کردم که زود به خواستگاری فیروزه جون نیامدم چون دوست داشتم خود ارسلان به من پیشنهاد کنه ولی نمیدونم بین این دختر و پسر چی گذشت که ارسلان ساکت بود و حرفی نمیزد.من خودم را نمیبخشم که چرا پادر میانی نکردم.ما فیروزه جون را مانند ارسلان دوست داریم و همیشه ارزو داشتیم او عروس و عزیز خانه ی ما باشد.ولی پدر با این حرف ها قانع نمی شد و با نارحتی می گفت:شماها دارید تظاهر به خوشحالی میکنید.من وقتی خودم را جای شما می گذارم فکر میکنم اگه من پسری داشتم و پسرم می خواست با یک زن مطلقه ازدواجنه حتما از ته دل ناراحت بودم و اجازه ی این کار را به او نمیدادم.شما به من و خاوناده ام خیلی لطف داشته اید ، من نمیتونم با شماها این کار را بکنم.این به دور از جوانمردی است که من دختر بیوه ی خودم را به پسر تحصیل کرده و فهمیده ی شما بدهم.نه من این کار را نمیکنم.
هرچه خانم و اقای بزرگمهر با پدر صحبت کردند او راضی نشد و گفت که من به شماها خیانت نمیکنم.اگه فیروزه دختر بود شاید این اجازه را میدادم ولی هیچوقت راضی نمیشوم اقا ارسلان با یک زن مطلقه ازدواج کند.او پسر من هم است.تا ساعت یک نیمه شب ارسلان و خانواده اش با پدرم بحث می کردند تا پدر را راضی کنند ولی او روی یک پا ایستاده بود و گوش نمیداد و مدام نگران و آشفته بود.وقتی دیدند پدر را نمی توانند متقاعد کنند با خستگی بلند شدند تا به خانه ی خودشان بروند.
ارسلان با ناراحتی گفت:ولی من به جز فیروزه با کسی دیگه ازدواج نمیکنم ، شما هم بهتره با این ازدواج مخالفت نکنید.
پدرم با لحن ملایمی گفت:آخه پسرم ، تو میتونی با یک دختر خوب و فهمیده ازدواج کنی که هم طبقه ی باشه.
ارسلان کنترل خودش را از دست داد و با خشم گفت:همین حرفها را زیر گوش دختر بیچاره ات خوانیدید که او را از من دور کردید.فیروزه دوستم داشت ولی شما هیولای ما هم طبقه نیستیم را در وجودش انداختید و باعث بدبختی او شدید.دختر بودن و نبودن فیروزه اصلا برایم مهم نیست من دوستش دارم و او را می خواهم و شما هم باید قبول کنید.
آقای بزرگمهر دست ارسلان را گرفت و گفت:عیبه.چرا صداتو بلند کردی؟فیروزه مال توست ، اینو بهت قول میدم.پس تو حرمت بزرگترها را نگهدار.هر چی باشه پدر زنته.خوب نیست اینطور فریاد می کشی!
پدرم با ناراحتی گفت:برادر جان خواهش میکنم اینطور حرف نزنید ، من حاضرم سر فیروزه را لب باغچه گرد تا گرد ببرم ولی به پسرت زن ندم.بخدا نمیتونم این کار را بکنم.شماها برایم عزیز هستید.
پدرم همیشه آقای بزرگمهر را برادر صدای میزد و همین باعث نزدیکی بیشتر آنها به هم میشد.
ارسلان با ناراحتی گفت:تو رو خدا بس کنید.اینطور حرف نزنید.
اقای بزرگمهر گفت:خب دیگه شب بخیر ، مواظب عروس گلم باشید.بعد لبخند دلنشینیزد.
پدرم با ناراحتی نگاهش کرد و چیزی نگفت ، آنها از خانه خارج شدند.
بعد از رفتن آنها پدرم به اتاقم آمد ، خیلی ناراحت بود و با نگرانی نگاهم کرد و گفت:دختر عزیزم.منو ببخش که ناراحتت کردم.تو همیشه عزیز من هستی.ولی آقای بزرگمهر خیلی در حق من گذشت کرده و زندگی خودشو به پای من ریخته است.او از یک برادر به من نزدیک تر است.نمیتونم قبول کنم که تو با ارسلان ازدواج کنی.یادت هست که خانم بزرگمهر چقدر با اشتیاق حرف میزد و می گفت دوست دارد خواهر زاده اش عروسش شود و حالا که آنها فهمیده اند ارسلان تو را دوست دارد به ناچار قبول کردند تا به خواستگاریت بیایند ولی اگه من و تو مخالفت کنیم آقای بزرگمهر و همسرش می توانند به آرزوهایی که برای پسرشان دارند جامه عمل بپوشانند.تو نباید از دست من ناراحت باشی.خودت بهتر میدانی که چقدر دوستت دارم.
لبخند غمگینی زده و گفتم:من بدون رضایت شما هیچ کاری نمیکنم چون یک بار چوب ندانوم کاری های خودم را خورده ام.
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت:دوستت دارم و امیدوارم تو را خوشبخت ببینم.
با این حرف از اتاق خارج شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 45
فردای آنروز وقتی در مطب بودم ، ارسلان خیلی ناراحت بود و مدام از طرز فکر غلط پدر گله می کرد و من فقط در جوابش می گفتم:پدر هر چی بگه گوش میکنم.و او عصبانی می شد.
ارسلان خیلی بد اخلاق و عصبی بود و سر هر چیز کوچکی عصبانی می شد و به گفته ی خودش فقط من بودم که در برابر این برخوردش سکوت می کردم و با سکوتم باعث می شدم که او از حرکاتش پشیمان شود و از من معذرتخواهی کند.
پدرم دو سال قبل برای فوزیه پای مصنوعی خریده بود ولی فوزیه از آن زیاد استفاده نمی کرد.از وقتی که با شاهپور عقد کرده بود مدام از ان استفاده می کرد تا بتواند راحت تر با شاهپور به گردش برود.از اینکه فوزیه دوباره به زندگی لبخند زده بود خوشحال بودم ولی مخالفت پدرم در مورد ازدواج ارسلان با من ، باعث شده بود روز به روز غمگین تر شوم و ارسلان هم عصبی به نظر می رسید.
یک سال از طلاقم می گذشت و من منشی ارسلان بودم و در کنار آن درسم را هم می خواندم.ارسلان در این یک سال چند بار به خواستگاریم آمد ولی هر بار پدرم با ناراحتی آن را رد کرد.ارسلان از دست پدرم خیلی عصبانی بود ، من هم سکوت کرده بودم تا آینده سرنوشت ما را تعیین کند.اگر محبت های ارسلان و آرامشی که در کنارش داشتم نبود من هم مانند سجاد روانی می شدم و می بایست در بیمارستان سر میکردم.
آقای بزرگمهر با پدر چند بار صحبت کرد ولی پدر حرف خودش را میزد و آنها را ناراحت میکرد.مادرم وقتی عشق و علاقه ی ارسلان به من را میدید از رفتار پدرم ناراحت میشد و چند بار با پدر صحبت کرد.حتی یک روز پدر برای اولین بار جلوی ما سیلی محکمی به صورت مادر زد و گفت:اصلا راضی نیستم دخترم را به پسر آقای بزرگمهر بدهم.فیروزه با ازدواجش تمام محبت های آنها به ما را از بین میبرد.ما نباید نمک نشناس باشیم.
من در برابر پدرم و حرکاتش سکوت می کردم و پدر از اینکه مجبور بود جلوی من این طور حرف بزند احساس گناه می کرد.
یک سال که گذشت و پدر وقتی پافشاری ارسلان و پدر او را دید از من خواست که برای مدتی به شمال پیش خاله طاهره بروم و من هم پذیرفتم.پدر یک روز بعد برایم بلیط فراهم کرد و من بدون اینکه فرصت کنم به ارسلان خبری بدم به شمال رفتم.خاله ها و دختر خاله ها همه از دیدن من خوشحال شده بودند.طیبه خانه ی شوهر رفته بود و یک پسر کوچک داشت و تهمینه هم نامزد داشت.حامد هنوز مجرد بود.آنها آنقدر خوشحال بودند که مانند پروانه دورم می گشتند.
دو روز از آمدنم به شمال می گذشت و همراه حامد در نیزار قدم می زدم که گفتم:راستی ببینم ، شما چرا هنوز زن نگرفته ای؟مگه بهم قول ندادی وقتی به شمال برگشتی مادرت را به خواستگاری بفرستی؟!
حامد لبخندی زد و گفت:درسته.بهت قول دادم ولی هنوز نتوانسته ام دختر مورد نظرم را پیدا کنم.هنوز هیچ دختری نتوانسته دلم را به دست بیاورد و اینکه منتظر ماندم اول تو ازدواج کنی بعد من بیچاره شوم.
گفتم:تو دیگه داری زیادی سخت میگیری.من هم عاشق سجاد نبودم ولی وقتی با هم ازدواج کردیم به او علاقه پیدا کردم و حتی وقتی بچه ی اولم مرد باز هم می خواستم با او زندگی کنم.اما وقتی بچه ی نه ماهه ام در شکمم بخاطر لجبازی و خودخواهی من و سجاد از بین رفت ، از زندگی با او بیزار شدم چون نمیتونستم ببینم بچه های معصومم به دست خودمان از بین می روند.سجاد واقعا دوستم داشت و من هم دوستش داشتم.
بی اختیار از یادآوری گذشته اشک از چشمانم سرازیر شد.
حامد آهی کشید و گفت:من هم دوستت دارم و میدانم که تو راضی نمی شوی با یک کشاورز زندگی کنی.تو کجا و من کجا.
اخمی کرده و گفتم:این حرف را نزن.من هم دوستت دارم تو پسر خاله و برادر عزیز من هستی.بخدا اگه احساس برادری تو را به خودم حس نمی کردم حتما با تو زندگی می کردم ولی...
حامد حرفم را قطع کرد و گفت:میدانم می خواهی چه بگویی.باشه دیگه حرفی نمیزنم.بعد لبخندی زد و گفت:ببینم تو هنوز از اسب سواری میترسی؟
گفتم:آره ولی این دفعه می خواهم سوار اسب شوم و دیگه داد و فریاد راخ نیندازم.بالاخره باید این یکی را هم تجربه کنم.
حامد با خوشحالی گفت:فردا اسبی از دوستم قرض می گیرم تا سوارش شوی.انگار داری کم کم دل شیر پیدا می کنی.
هر دو خندیدیم و در نیزار مشغول قدم زدن شدیم.حامد با حرف های دلنشین سرگرمم کرده بود.
فردای آن روز من و طیبه همراه شوهرش و خاله و تهمینه و حامد ناهار را سر زمین گندم با هم خوردیم ، حامد لحظه ای بعد بلند شد و گفت:میروم اسب را از دوستم بگیرم تا کمی این دختر خاله ی عزیزم اسب سواری کند.با این حرف به صورتم نگاه کرد.کمی ترسیده بودم ، شوهر طیبه خنده ای سر داد وگفت:نگاه کنید ببینید که چطور رنگ فیروزه خانم پریده است!لبخندی زده و بلند شدم ، چشمه ای کنار زمین در همان نزدیکی بود.ررفتم و صورتم را شستم.خاله طاهره با صدای کمی بلند گفت:عزیزم اگه میترسی سوار اشب شوی خب سوار نشو چون خطرناک است.
در حالی که صورتم را با آب زلال چشمه می شستم گفتم:نه خاله جون.من عاشق اسبم ولی تا به حال نتوانسته ام اسب سواری یاد بگیرم.
حامد لبخندی زد و گفت:مهم نیست امروز می توانی اسب سواری را یاد بگیری.
لبخندی با ترس به حامد زدم ولی چیزی نگفتم.حامد با خوشحالی گفت:شماها همینجا بنشینید تا من برگردم.
نیم ساعت بعد حامد با یک اسب تنومند به پیش ما آمد وقتی اسب را دیدم وحشت کردم که نزدیکش شوم ولی حامد منو به اصرار وادار کرد که اسب را لمس کنم.کمی که ترسم ریخت از من خواست که سوارش شوم.وقتی پافشاری حامد را دیدک با وحشت و ترس پا در رکاب گذاشتم.حامد کمکم کرد تا سوار بر اسب شوم.با وحشت گفتم:تو رو خدا آقا حامد اسب را ول نکن من میترسم.
حامد با خنده گفت:ای ترسو.افسار را محکم بگیر.بعد در حالیکه یک طرف افسار در دستش بود به راه افتاد.به اسب محکم چسبیده بودم وقتی کمی حرکت اسب تند شد با وحشت گفتم:منو بیارید پایین.اسب داره تند میره.
حامد همچنان که می خندید گفت:باشه.نترس.تو چقدر ترسو هستی.
در همان لحظه اسب شیهه ای کشید و دو تا پای جلوی خود را بلند کرد ، نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و از روی اسب به زمین پرت شدم و دیگه نفهمیدم چی شد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 46
وقتی به هوش آمدم دیدم که در رختخواب هستم و همه دورم نشسته اند.خواستم از جا بلند شوم که درد شدیدی در کمرم حس کردم و با ناله ی دردناکی سر جایم بی حرکت ماندم.
حامد با بغض گفت:فیروزه تکان نخور ، ببخشید که اینطور شدی.یک مار سیاه جلوی اسب بود و چون اسب ها به مارها حساسیت دارند آنطور خواست به ما بفهماند که جلوتر نرویم ولی تو...بعد به گریه افتاد.
نمی توانستم تکان بخورم بدجوری کمرم درد میکرد.با ناله گفتم:من خیلی درد دارم منو به بیمارستان ببرید.فکر کنم کمر شکسته است.
خاله طاهره در حالی که مدام گریه می کرد و حامدرا سرزنش می کرد گفت:من بعد از این اتفاق به مخابرات رفتم و برای پدرت تلفن زدم گوشی را اقا ارسلان برداشت و گفت که پدرت در خانه نیست به او گفتم که به پدرت بگوید که تو از اسب پرت شده ای و می خواهیم به بیمارستان ببریمت و بهتره هر چه زودتر خودشو برسونه.ولی اقا ارسلان با عصبانیت فریاد زد و گفت که تو را از سر جایت تکان ندهیم تا او خودش را برساند.
از درد ناله میزدم ، دختر خاله ها و خاله حامد را سرزنش می کردند و حامد در کنارم ارام اشک میریخت.وقتی دیدم انها حامد را مقصر می دانند عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم:بس کنید.حامد هیچ تقصیری در این موضوع ندارد.تورو خدا اینطور با او حرف نزنید.
حامد دکتر را بالای سرم اورد آخه خیلی درد داشتم.دکتر گفت باید هر چه زودتر در بیمارستان بستری شود ولی من گفتم که بهتره بمانم تا پدرم و اقا ارسلان بیایند.او دکتر با تجربه و خوبیست.
دکتر بخاطر دردم بهم مسکن تزریق کرد ، در اثر تزریق مسکن خوابم برد وقتی از خواب بیدار شدم ارسلان را بالای سرم دیدم.او با ناراحتی داشت با خاله حرف میزد وقتی دید چشمهایم را باز کردم با ناراحتی کنارم نشست.ارام گفتم:شما کی تشریف آوردید؟
خاله از اتاق خارج شدوارسلان با خشم گفت:دلیل نداشت از من فرار کنی.بهتر بود که فقط بهم می گفتی که ازت متنفرم.دیگه چرا...
با اخم حرفش را قطع کردم و گفتم:من از تو هیچوقت متنفر نبودم.چرا این فکر را میکنی؟من به اصرار پدرم آمدم.الان چهار روز است که دارم از دوری تو...بعد سکوت کردم.
ارسلان با نگرانی گفت:امیدوارم قطع نخاع نشده باشی وگرنه...بعد سکوت کرد.
گفتم:پدر و حامد کجا هستند؟
ارسلان با ناراحتی گفت:آنها را فرستادم تا تخته ای پهن برایم فراهم کنند.خدا خودش باید به من رحم کند.
با تعجب به او نگاه کردم و گفتم:چرا به تو رحم کند!؟
ارسلان لبخند نگرانی زد و گفت:لازم نیست از هر چیزی سر در بیاوری.حالا اینقدر حرف نزن و استراحت کن.
گفتم:اصلا تقصیر حامد نبود ، یک مار...
ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:همه چیز را میدانم.پسر خاله ی خوبی داری ، خیلی بخاطر سرکار خانم اشک می ریزه.
حرف هایش پر از کنایه بود.لبخندی زدم و گفتم:خیلی دوستش دارم.پسر شوخ طبع و جذابیست.
ارسلان با اخم گفت:تو به اون می گی جذاب؟پس مرد قشنگ تا بحال ندیدی!نمیدانستم اینقدر بد سلیقه هستی.
در حالی که به اجبار خنده ام را مهار کرده بودم گفتم:ولی تا بحال با هر مردی که بر خورد کردم حامد از انها بهتر و قشنگتر بوده است.
ارسلان با دلخوری بلند شد و گفت:من می روم درمانگاه تا ببینم متونم برات آمبولانس فراهم کنم.با این حرف از اتاق خارج شد.بعد از دو ساعت تلاش بالاخره ارسلان توانست آمبولانس فراهم کند و مرا در حالی که محکم روی تخت چوبی طناب پیچ کرده بودند در آمبولانس گذاشتند.
پدرم بی تابی می کرد و نگرانم بود.حامد خواست کنارم بنشیند ولی ارسلان گفت که بهتره او سوار ماشین شود و پدرش و پدر من را به تهران بیاورد.وقتی ارسلان کنارم نشست گفتم:طفلک حامد دلواپس من است.بهتر بود او کنارم می نشست.
ارسلان با اخم گفت:لازم نیست.من هم نگرانت هستم و اینکه من دکترت هستم و نسبت به او حق بیشتری دارم ولی اگه ناراحتی که من کنارت هستم پیاده شوم تا پسر خاله ی عزیزت کنارت بشینه.
سریع گفتم:نه وقتی شما کنارم هستید بیشتر احساس امنیت میکنم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:تو فقط دوست داری حرص خورد مرا ببینی.
با ناراحتی گفتم:من از عمل میترسم.تو رو خدا کمکم کن.
ارسلان دستم را گرفت و گفت:نگران نباش.خدا را شکر به عصبت آسیبی نرسیده است چون پاهایت حرکت میکنه.فقط مهرهی کمرت آسیب دیده که حتما خوب می شوی.
لبخند غمگینی زده و گفتم:چقدر من بدشانسم.فکر نکنم ادمی به بدشانسی من در دنیا وجود داشته باشد.بعد بی اختیار اشک گرمی از روی گونه ام جاری شد.
ارسلان لبخندی زد و با دستهای پر از مهرش اشکم را پاک کرد و گفت:ناراحت نباش ، شانس داره کم کم در خونتو میزنه.من همیشه در کنارت هستم.به شوخی ادامه داد:راستی بعد از عمل مدت سه سال نباید بچه دار شوی چون آسیبی که به کمرت رسیده است موقع بارداری ناراحتت میکنه.
از این حرف او تا بنا گوش سرخ شدم و چشم غره ای بهش رفتم.
ارسلان با صدای بلند می خندید.گفتم:آقای دکتر کمی به فکر مریضتون باشید.دردم داره شروع میشه.
ارسلان گفت:مگه تو به فکر من بودی که حالا من به فکرت باشم؟!وقتی پدرت گفت که تو را به آمل فرستاده است داشتم دیوانه میشدم.پدرت مرد خودخواه و بی انصافی است.داشتم برای بدست آوردن تو کلی نقشه می کشیدم که متأسفانه تو اینطور شدی.بخاطر همین تصمیم گرفتم وقتی خوب شدی تنبیهت کنم.
با دلخوری گفتم:همین که دارم زیر چاقوی جراحی شما میروم برایتان کافی نیست که باز هم می خواهید تنبیهم کنید؟!
ارسلان لبخندی زد و گفت:ولی من نمی خواهم شما را عمل کنم.اصلا نمیتونم این کار را بکنم.بخاطر همین...
حرفش را با ناراحتی قطع کردم و گفتم:ارسلان ، خواهش میکنم تو منو عمل کن ، من میترسم.چرا با من اینطور رفتار می کنی؟تو رو خدا نگذار زیر دست کس دیگری عمل شوم.تو دکتر مشهوری هستی و میتونی با موفقیت منو عمل کنی.خواهش میکنم.
ارسلان دستم را فشرد و گفت:چقدر دوست داشتم تو روزی منو ارسلان صدا بزنی.بدون اقا و یا دکتر ، ولی بهتره بهت بگم که من دلم نمیاد چاقوی جراحی را روی کمرت بگذارم.تو باید منو درک کنی.آخه چطور میتوانم این کار را بکنم؟
با بغض گفتم:خواهش میکنم.بخدا اگه فلج شدم ، هیچوقت نمی بخشمت.
بعد با ناراحتی دستم را از دستش بیرون کشیدم.ارسلان لبخندی زد و دوباره دستم را گرفت و گفت:فیروزه ی عزیز من.
به گریه افتادم و گفتم:من نمی خواهم فلج شوم.بخدا میترسم ، تمام امیدم فقط به توست.ارسلان خواهش میکنم.و با یک دست صورتم را پوشاندم و با صدای بلند به گریه افتادم.
ارسلان با ناراحتی گفت:تو فلج نمی شوی.اینو بهت قول میدهم.فقط کمی کمرت صدمه دیده است.اینقدر نگران نباش و بهت قول میدم خودم عملت را به عهده بگیرم ولی این کار برای من خیلی دشوار است.انگار فراموش کردی چقدر دوستت دارم؟چطور میتونم چاقوی جراحی را روی تنت بذارم؟
با بغض گفتم:بیچاره پدر و مادرم.مگه چه گناهی کردند که باید اینطور عذاب بکشند؟فوزیه آنطور و منهم..
ارسلان در حالی که سِرم را در دستم وصل می کرد گفت:وای تو چقدر این مسئله را برای خودت بزرگ کردی.فقط مدتی را باید استراحت کنی و وقتی خوب شدی میتونی دوباره منِ بیچاره را عذاب بدی.
صورتم را از او برگرداندم .خوابم می آمد.ارسلان گفت:بگیر بخواب ، هنوز چهار ساعت دیگه باید تو را باشیم.میدانم خیلی خسته هستی.
ارام گفتم:به من قول بده که خودت منو عمل میکنی!
دستم را فشرد و گفت:بگیر بخواب و اینقدر نگران نباش.بهت قول میدهم که خودم عملت کنم.تو زن بد جنسی هستی که فقط می خواهی منو عذاب بدهی.
وقتی از خواب بیدار شدم ، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم.مادرم همچنان گریه میکرد و پدرم کنارم نشستهبود و ارام اشک میریختند.وقتی مادرم را دیدم اشک در چشمانم جمع شد.مادر صورتم را بوسید و گفت:عزیزم.آخه با خودت چکار کردی؟
گفتم:حامد کجاست؟مادر با بغض گفت:بیرون نشسته.خیلی بی تاب است.مدام خودش را مقصر میداند.
با ناراحتی گفتم:ولی او اصلا مقصر نبود ، بهش بگویید به شمال برود.طفلک خاله و دختر خاله ها نگران حال من هستند.
مادر گفت:باشه عزیزم ولی او می خواهد بماند تا تو از اتاق عمل صحیح و سالم بیرون بیایی.
گفتم:پس آقا ارسلان چرا اینجا نیست؟من می خواهم او مرا عمل کند.
پدر جواب داد:رفته خودش را برای عمل آماده کند.از کمرت عکس گرفتند خدا را شکر فقط مهره ی کمرت کمی آسیب دیده است و آقا ارسلان گفت که در عرض دو ماه خوب می شوی و میتونی راه بروی.
در همان لحظه ارسلان داخل شد و گفت:حال مریض عزیز ما چطوره؟ببینم به هوش آمده است؟
نگاهی به صورتش انداختم و گفتمکخوبم.من که بی هوش نبودم.
ارسلان گفت:چرا.وقتی دیدم داره دردت شروع میشه آمپول مسکن قوی بهت تزریق کردم تا راحت بخوابی.
با نگرانی گفتم:خودت عملم میکنی؟
ارسلان لبخندی زد و گفت:مجبورم این فداکاری را بکنم ولی به شرطی که پدرتان با ازدواج ما مخالفت نکند.
پدر جا خورد و با اخم گفت:آقای دکتر باز که شما شروع کردید.من که تمام حرفهایم را زده ام.چرا مرا تحت فشار می گذارید؟
ارسلان با ناراحتی گفت:عمو جان شما از دخترتان بپرسید که چقدر مرا دوست دارد ، من هم دوستش دارم.پس چرا اینقدر ما دو نفر را عذاب میدهید؟بخدا شما گناه میکنید.من حتی بعضی مواقع فکر میکنم شما هیچ فرقی با پدر سجاد ندارید ، با این تفاوت که شما دارید به من و خانواده ام فکر میکنید که من اینطور نمی خواهم ولی پدر سجاد فقط به نفع خودش نگاه میکرد.اگه دوست دارید حاضرم همینجا روی پای شما بیفتم و به شما التماس کنم که این دختر مغرور و خودخواهتان را به من بدهید.من بجز فیروزه با هیچکس دیگه خوشبخت نمیشم.مدت پنج ماه است که دارید با ازدواج ما مخالفت میکنید آخه چرا؟اگه با ازدواجمان موافقت کرده بودید این اتفاق هم نمی افتاد.
پدر نگاهی به صورتم انداخت و گفت:تو هم دکتر را دوست داری؟با این ازدواج موافقی؟
در حالی که سرخ شده بودم گفتم:آره پدر.من هم دوستش دارم.قبل از اینکه با سجاد ازدواج کنم اول به دکتر دل بستم ولی حرف های شما منو از دکتر جدا کرد.مدام هیولای ما هم طبقه ی انها نیستیم در ذهنم بیداد میکرد.
پدر لبخندی زد و گفت:باشه.اقا ارسلان من حاضرم شما دو نفر با هم ازدواج کنید.امیدوارم خوشبخت شوید.
ارسلان با ناباوری به پدرم چشم دوخت.پدرم دستش را برای در آغوش کشیدن ارسلان باز کرد و ارسلان با خوشحالی در آغوش پدرم فرو رفت و گفت:عمو جان من هیچوقت این محبت شما را فراموش نمیکنم.بعد گونه ی همدیگر را بوسیدند.مادرم صورتم را سید و گفت:چقدر خوشحالم که تو بالاخره به این دکتر مجنون ما رسیدی.انشالله مبارک باشه.پنج ماه است که بخاطر پافشاری این دکتر عزیز همه ی ما کلافه شده بودیم.
ارسلان و من در حالی که سرخ شده بودیم به هم نگاهی انداختیم.ارسلان آرام نزدیکم شد و گفت:باورم نمیشه که پدرت با ازدواج ما موافقت کرده است.تو دیگه زن من هستی.این آرزوی من بود ، امیدوارم بتونم خوشبختت کنم.
پدر به شوخی گفت:دکتر جان دختر من بعد از عقد زن عزیزت میشه.از الان حق نداری او را زنت بدانی!
ارسلان تا بنا گوش صورتش گلگون شد و با خجالت گفت:من بعنوان مثال این حرف را زدم.بعد ادامه داد:تا یک ربع دیگه اتاق عمل اماده میشود.خدا را شکر عکس کمرت نشان داد که صدمه ی زیادی بر ستون مهره های کمرت وارد نشده است و عمل راحتی است.
لبخندی به او زدم ، ارسلان که جلوی پدر و مادرم معذب بود فقط به لبخندی اکتفا کرد و از اتاق خارج شد.
وقتی منو به اتاق عمل بردند هنوز به هوش بودم ارسلان با خوشحالی کنارم آمد و گفت:آخیش توانستم تو را تنها گیربندازم.پدر و مادرت بدجوری حرکات ما را زیر نظر داشتند.می خواستم بهت بگم که خیلی خوشحالم که تو بالاخره زن عزیز خودم شدی.حالا خیالم از همه چیز راحت شد.متأسفانه فقط نباید دو سه سال بچه دار شوی ممکنه کمرت آسیب ببینه.
به شوخی گفتم:خب مجبور نیستیم در این دو سه سال ازدواج کنیم.
ارسلان سِرم دستم را جابجا کرد و گفت:بی خود حرف نزن.من حاضر نیستم بخاطر بچه ازدواجمان را عقب بیندازم.وقتی از بیمارستان مرخص شدی نامزد میکنیم و صیغه ی محرمیت می خوانیم تا کاملا حالت خوب.بعد لبخندی زد و گفت:خب دیگه.خوب بخواب که تا یک ساعت دیگه عمل تمام میشه.بعد اشاره ای به دکتر بی هوشی کرد و بعد از چند لحظه دیگه هیچی را حس نکردم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 47
ده روز در بیمارستان بستری بودم.شاهپور و فوزیه هر روز به دیدنم می آمدند و از اینکه شنیده بودند پدر راضی شده که ما با هم ازدواج کنیم خیلی خوشحال بودند.حامد هم وقتی دید که عمل موفقیت آمیز بوده است خوشحال شد و به آمل رفته بود.بعد از ده روز از بیمارستان مرخص شدم.تازه میتوانسان روی پشت بخوابم و نمیتوانستم غلتی بزنم.آن شب همه در خانه ی ما بودند.خانواده ی ارسلان و خانواده ی شاهپور همه در خانه ما حضور داشتند ، و آن شب انگشتر سنگینی که تمام جواهر نشان بود در انگشتم به چشم می خورد و یکی از دوستان آقای بزرگمهر صیغه محرمیت مان را خواند و از همه خوشحال تر ارسلان بود و به قول معروف با دمش گردو می شکست.خانم و اقای بزرگمهر مانند پروانه دور سرم می چرخیدند و مدام مرا عروس قشنگم صدا میزدند و من هم احساس خوشی داشتم.ارسلان به اجبار می خواست مرا به خانه ی خودشان ببره ولی من قبول نکردم و همین باعث دلخوری او از من شده بود و از اینکه دوست نداشتم در خانه ی انها استراحت کنم ناراحت بود.ولی به روی خودش نمی آورد.
یک هفته از نامزدیمان می گذشت و ارسلان بیشتر اوقات در کنارم بود و با حرف های شیرینش مدام سر به سرم می گذاشت و من هم در کنارش احساس آرامش می کردم.
یک روز شمشاد با دسته گل زیبایی به دیدنم آمد.ئقتی مرا در آن وضع دید به گریه افتاد.دستش را گرفتم و گفتم:عزیزم گریه نکن ، من تا یک ماه دیگه کاملا خوب میشوم.
شمشاد با بغض گفت:وقتی از دکتر بزرگمهر حال تو را می پرسیدماو جوابم را نمیداد و با اخم از کنارم می گذشت و مجبور شدم از مستخدم دکتر حالت را بپرسم و او گفت که تو به شمال رفته ای.خیالم راحت شد ولی وقتی دکتر حق دوست گفت که شما در بیمارستان بستری هستید داشتم از ناراحتی دیوانه می شدم.می ترسیدم به بیمارستان بیایم چون پدر و مادرت از ما دل خوشی نداشتند و اینکه بیشتر از دکتر بزرگمهر حساب میبردم.ولی دیگه تنونستم طاقت بیاورم با خودم گفتم باداباد هر چه شود من باید فیروزه خانم را ببینم ، ولی خدا را شکر پدر و مادرت با روی باز از من استقبال کردند.
لبخندی زده و گفتم:دستت درد نکنه.خودت را به زحمت انداختی.خب ببینم از نرگس چه خبر؟
شمشاد با ناراحتی گفت:هنوز نتواسته ایم او را پیدا کنیم.پدرم برای پیدا کردن او خیلی تلاش میکنه ولی موفق نشده است.شهین هم خودش را بدبخت کرده است.
با تعجب و نگرانی پرسیدم:مگه چی شده؟
شمشاد با خجالت گفت:او آبروی ما را برده است.دختره ی بی شعور را با پسری معتاد گرفته بودند و کمیته آنها را به عقد هم در اورده یود.شهین الان داره با یک معتاد زندگی میکنه و پدر هم او را طرد کرده است.
با ناراحتی گفتم:از سجاد چه خبر؟
در همان لحظه ارسلان به اتاقم آمد و با خشم مهار شده گفت:آقا سجاد حالش خوبه.لازم نیست از او بپرسی.
از دیدن ارسلان جا خوردم و شمشاد هم با نگرانی از کنارم بلند شد و به او سلام کرد ولی ارسلان جوابش را نداد.
ارسلان بدون اینکه نگاهم کند کنارم نشست و گفت:آمده ام آمپولت را تزریق کنم وگرنه مزاحمت نمی شدم تا راحت تر از عزیزانت بپرسی.
شمشاد متوجه ی ناراحتی ارسلان شد به طرفم امد و گونه ام را بوسید وگفت:مواظب خودت باش ، من دوباره بهت سر میزنم ، من دیگه میروم خدانگهدار.
ارسلان با لحن عصبی محکم گفت:اگه لطف کنید و دیگه به اینجا نیایید خیلی ممنونتان میشوم.دوست ندارم زنم با شما رابطه ای داشته باشه.
شمشاد با تعجب گفت:مگه شما ازدواج کرده اید؟لبخند سردی زده و گفتم:بله.هنوز نامزد هستیم.
او لبخند غمگینی زد و تبریک گفت و از خانه خارج شد.
با ناراحتی رو به ارسلان کردم و گفتم:ای بی انصاف چرا با او اینطور بر خورد کردی؟اصلا ازت انتظار نداشتم.
ارسلان نگاه خشمگینی به صورتم انداخت و با صدای بلندی گفت:اون دیگه حق نداره پاشو اینجا بگذاره ، تو دیگه متعلق به خودت نیستی که با هر کسی رابطه داشته باشی.آنها هم طبقه ی ما نیستند.آدم های پررو.با پر رویی پا به اینجا می گذارند.تو دیگه داری زیاده روی میکنی.حالا بگذار آمپولت را تزریق کنم که داری با این اعمالت اعصابم را بهم میریزی.
لبخندی زده و گفتم:تازگی ها خیلی احساس شوهر بودن می کنی.درست رفتارت مانند پدرم شده است.
ارسلان با اخم نگاهم کرد و من گفتم:شمشاد با بقیه ی افراد خانواده اش فرق میکنه.اون دختر خوبیه و مانند مادرش مهربان است.اون دختری است که مسئولیت و شرم سرش میشه.تو نباید از اینکه با او رابطه دارم ناراحت شوی.
ارسلان با عصبانیت گفت:تو می خواهی با او رابطه داشته باشی تا بیشتر از سجاد و خانواده اش بدانی و من اینطور راضی نیستم.فیروزه تو آدم بی منطقی هستی.بعد بلند شد که برود.با ناراحتی دستش را گرفتم و گفتم:عزیزم کمی پیشم بمان.
ارسلان بدون اینکه نگاهم کند گفت:در خانه خیلی کار دارم.باید هر چه زودتر بروم.با دلخوری نگاهش کردم او کنارم نشست و با اخم گفت:اصلا از شمشاد و خانوداه اش خوشم نمی آید و دوست ندارم که تو با آنها رابطه داشته باشی.
گفتم:ولی من بر عکس تو شمشاد را خیلی دوست دارم ارسلان از این حرفم بیشتر عصبانی شد.با خشم بلند شد و بدون خداحافظی از اتاق بیرون رفت.
از اینکه او را ناراحت کرده بودم خودم را نمی بخشیدم ولی از ارسلان انتظار نداشتم که با شمشاد انطور رفتار کنم چون او دختر واقعا خوبی بود.
فردا بعد از ظهر ارسلان به پیشم آمد و گفت که به مدت دو ماه باید به آلمان برود چون رییس یکی از بیمارستان های آن کشور او را دعوت به همکاری کرده است و او هم قبول کرده.
با ناراحتی گفتم:پس آمپول های مرا چه کسی تزریق می کنه و یا...
ارسلان حرفم را قطع کرد و گفت:یکی از پرستارها بهم قول داده که هر روز به دیدنت بیاید و پانسمان و تزریق را به عهده بگیرد.با بغض نگاهش کردم چون اصلا نمیتونستم بدون او لحظه ای طاقت بیاورم.او وقتی نگاه غمگینم را دید ، پوزخندی زد و گفت:در این مدتی که من نیستم میتونی با شمشاد خانم مدام حرف بزنی و او خبرهای دست اول را برایت بیاورد.
گفتم:ارسلان تو چرا اینطوری شده ای؟بخدا من منظوری نداشتم.چرا ناراحت شدی؟تو در مورد من اشتباه میکنی؟در همان لحظه پدرم به اتاقمان آمد و گفت:خب پسرم ، شنیده ام می خواهی به آلمان بروی؟
ارسلان گفت:بله پدر جان.مجبورم بروم.ولی بهتون قول میدم تا دو ماه دیگه برگردم.امیدوارم تا آن موقع فیروزه خانم هم را بیفته.لطفا مواظبش باشید ، من او را به شما سپردم.
پدر خندید و گفت:باشه پسرم.حالا ببینم کی باید به آلمان بروی؟
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و بعد رو کرد به پدرم و گفت:هفته ی دیگه باید بروم.
پدرم گفت:خیلی خوب شد چون در این هفته ، پنجشنبه عروسی شاهپور و فوزیه است.آنها ماه هاست که عقد کرده هستند دیگه موقعش رسیده که شاهپور زنش را به خانه اش ببره.
با ناراحتی گفتم:ولی من که نمیتونم در عروسی آنها حضور داشته باشم و اینکه با رفتن فوزیه و آقا ارسلان من تنها می مانم ، شما اصلا به فکر من نیستید.
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت و گفت:خوب نیست جلوی فوزیه این حرف را بزنی.او ناراحت میشود میدانم بخاطر حرفهایت عروسی را عقب می اندازد.بهتره خوشحال باشی تا او با خیال راحت خانه ی شوهر برود.
با اخم گفتم:اگه شما در کنارم بودی مسئله ای نبود ولی با رفتنت من خیلی تنها می مانم.ارسلان لبخندی زد و آرام گفت:عیبه.جلوی پدرت اینطور حرف نزن.خجالت بکش.
با شرم گفتم:تو باید خجالت بکشی که دعوت این رییس آلمانی را قبول کردی.انگار نه انگار که دیگه متأهل هستی و بدون اجازه ی من...
پدر خندید و گفت:ای بابا دخترک تو چرا اینقدر کم حوصله هستی؟خب دو ماه که دیگه چیزی نیست.با این حرف بلند شد و گفت:من دیگه باید بروم.مراقب خودت باش.با این حرف از اتاق خارج شد.
ارسلان نگاهی بهم انداخت و گفت:به نظر من تو نباید به فوزیه این حرف ها را بزنی.او ناراحت میشود.
با بغض گفتم:باشه.چیزی نمیگم ولی خیلی دوست داشتم در عروسی خواهرم حضور داشته باشم.
ارسلان از کنارم بلند شد.گفتم:کجا میروی؟ارسلان که هنوز از من بخاطر شمشاد دلخور بود گفت:کمی کار دارم دوباره بهت سر میزنم.از اتاق خارج شد.
با خودم می گفتم که چرا ارسلان اینقدر حساس و زود رنج است و بدجنس است کخ نمی تواند مرا ببخشد.کاری که اصلا لزومی نداشت از او معذرتخواهی کنم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 48
پنجشنبه عروسی شاهپور و فوزیه برگزار شد و فوزیه با لباس سپید عروسی به پیشم آمد.از دیدن او در آن لباس ذوق زده شده بودم و اشک در چشمانم حلقه زده بود.حتی نمیتوانستم بمشینم.فوزیه خم شد و صورتم را بوسید و اشک به ارامی از روی گونه اش می غلتید.اشکش را پاک کرده و برایش آرزوی سعادت و خوشبختی کردم.در شب عروسی انها ارسلان لحظه ای مرا تنها نگذاشت و در کنارم بو اما خیلی سرد با من رفتار میکرد.از این که او این همه لجباز و زود رنج بود حرصم داشت در می آمد.وقتی با او شوخی میکردم با اخم نگاهم می کرد و باعق رنجش من میشد.ولی با این حال تحمل می کردم.آخرهای مراسم جشن بود ، رو به ارسلان کردم و گفتم:نکنه از اینکه با من ازدواج کردی پشیمان شدی؟
ارسلان پوزخندی زد و گفت:تو خودتو به نفهمی زدی.شاید خودت پشیمان شدی!
با اخم گفتم:نخیر من هیچوقت از ازدواج با تو پشیمان نیستم.تو هستی که مدام برام قیافه میگیری الان یک هفته است که اخم هایت شکنجه ام میده.تو داری روحیه منو با این حرکات خراب میکنی.اگه وجودم را نمیتونی تحمل کنی بگو؟!لازم نیست در کنارم باشی.جز این که ناراحتم کنی کاری نکردی.
ارسلان با عصبانیت بلند شد و گفت:باشه.میرم.می بایست میدانستم که وجودم ناراحتت میکند.
با ناراحتی گفتم:تو رو خدا ارسلان اذیتم نکن.ببخشید ولی این اخم هایت عذابم میده.حالا کجا میری؟صبر کن.
ولی ارسلان از اتاق خارج شد.نمیتونستم از رختخواب بلند شوم از این که زمین گیر شده بودم بیشتر عذاب می کشیدم.به گریه افتادم.
سه روز گذشت و ارسلان به دیدنم نیامد.روزی که می خواست به آلمان برود به دیدنم آمد.انقدر خشک و خشن در برابرم بود که بی اختیار اشکم سرازیر شد.مادر و پدرم ما را تنها گذاشتند.رو به ارسلان کرده و گفتم:تو خیلی بی انصاف هستی.چرا با من اینطور رفتار می کنی؟
ارسلان بدون توجه به من در حالی که کنارم می نشست گفت:برای خانه تان تلفن خریده ام و امروز قراره از طرف مخابرات اینجا را سیم کشی کنند.از آلمان برایت زنگ میزنم نمی خواد نگرانم باشید در صورتی که میدانم نگرانم نمی شوی.
به گریه افتادم و گفتم:چرا این حرف را میزنی؟از وقتی شنیدم به خارج میروی به خدا روز و شب فقط گریه میکنم.دوری تو برایم کابوس است.
ارسلان کنارم نشست.دستش را گرفتم و ارام فشردم.او نزدیک شد در چشمانم نگاه کرد و به طرف صورتم خم شد و بعد از لحظه ای سرش را بلند کرد.لبخندی سرد زد و گفت:من دیگه باید برم.یک ساعت دیگه هواپیما پرواز می کنه.مواظب خودت باش.
خواست بلند شود که دستش را فشردم او با ناراحتی دوباره کنارم نشست.در میان هق هق گفتم:دوستت دارم.باور کن تو زندگی من هستی.
ارسلان دستی به موهایم کشید و گفت:من هم دوستت دارم.اگه اینطور نبود که حتی یک لحظه با تو زندگی نمیکردم.تو زن کم فکری هستی که هنوز به عشق من شک داری ، عشقی که مدت چهار سال آن را مانند یک تکه جواهر در سینه ام حفظ کرده ام.
این دفعه او بود که در چهره اش غم موج میزد.دستانش در دستم داغ بود و لرزش خفیفی داشت.با ناراحتی همدیگر را نگاه کردیم.هر دو دوست نداشتیم از هم جدا شویم.با پریشانی بلند شد و گفت:من دیگه باید بم ، مراقب خودت باش.خدانگهدار.بعد با سرعت از اتاق خارج شد.به گریه افتادم.
مادر به اتاقم آمد لبخندی زد و گفت:عزیزم گریه نکن خوب نیست ، مسافر تو راه داری.گریه کردن تو اصلا خوبیت نداره.طفلک ارسلان وقتی از خانه خارج شد چقدر ناراحتبود با گریه گفتم:با رفتن فوزیه و ارسلان من خیلی تنها می شوم.آخه چرا ارسلان این دعوت را قبول کرد؟اون که طاقت دور بودن از من را ندارد چرا می خواهد به آلمان برود؟
مادر خندید و گفت:خود ارسلان هم پشیمان است که چرا قبول کرده است.خانم بزرگمهر می گفت که ارسلان بخاطر این که تو را تنبیه کند این دعوت را قبول کرد در صورتی که حالا خودش هم با این رفتن و جدایی از تو تنبیه می شود.وقتی داشت از خانه مان خارج میشد نزدیک بود از ناراحتی گریه اش بگیره.در چشمانش هاله ی اشک موج میزد.حالا تو هم اینطور گریه نکن که خوب نیست.
با رفتن فوزیه و ارسلان به کلی تنها شده بودم و مدام دلتنگی می کردم و عصبی بودم.تا سه روز ارسلان با من تماس نگرفت.اعصابم از این بی خیالی او داشت خرد میشد.بعد از سه روز او به خانه مان زنگ زد.وقتی صدایش را شنیدم بی اختیار عصبانی شدم و با خشم گفتم:ارسلان.تو منو فراموش کردی!چرا در این چند روز با من تماس نگرفتی؟
ارسلان گفت:سلام عزیزم حالت چطوره؟
به گریه افتادم و گفتم:تو خیلی بی رحمی.مگه نمیدانستی من چشم انتظار تلفنت بوده ام؟تو خیلی اذیتم می کنی.بخدا یک روزی تلافی این همه اذیت کردن هایت را می دهم.
ارسلان خنده ای سر داد و گفت:مثلا چکار می کنی؟
با خشم گفتم:وقتی اومدی بهت نشان میدهم که یک من ماست چقدر کره داره.
ارسلان گفت:آخه خانم عزیز من تلفن در دست رس نداشتم.چرا اینقدر عصبانی هستی؟حالا خوبه که سه روز بیشتر از آمدنم نمی گذره ، پس تو چطور می خواهی دو ماه جای خالی مرا تحمل کنی؟!
در حالی که صدایم از هق هق میلرزید گفتم:ارسلان تو بی انصاف هستی.آخه با نا چه کرده ای که اینقدر بهت وایسته شدم؟بدون بو احساس پوچی میکنم.تو ظالم ترین مرد هستی!
ارسلان خنده ای سر داد و گفت:خی دیگه عزیزم.بگو که چه حرف هایی می خواهی بزنی.تا اینجا که یک حرف قشنگ از تو نشنیده ام.
از خنده های او خشمگین شدم و با عصبانیت گفتم:ارسلان بس کن.تو همیشه مرا مسخره میکنی.بخدا اگه ببینمت حسابت را میرسم.حالا که کیبینی چطور گرفتارت شدم ابنطور عذابم میدهی!
ارسلان به شوخی گفت:حالا که اینقدر عصبانی هستی من به ایران بر نمیگردم تا خشمت آرام شود.چون اگه منو ببینی ، میدانم حتما حسابم را میرسی.
از این حرف او قلبم فرو ریخت و با صدای نیمه فریاد گفتم:ارسلان خواهش میکنم اذیتم نکن.نکنه با دیدن آن دخترهای چشم آبی منو فراموش کرده ای که اینطور اذیتم میکنی؟
ارسلان به خنده افتاد و گفت:پس بگو چرا فریادمیزنی و عصبانی هستی.تو زن عزیزم حسودیت گل کرده که اینطور با من حرف میزنی.مگه تمام دختران مانند تو بدجنس هستند که با اون دو تا چشم سیاهت گرفتارم کردی.قسم می خورم دیگه اذیتت نکم ، تو هم اینقدر حرص نخور.نمیدانم چرا امشب تو اینقدر عصبانی هستی.بیشتر حالم را گرفتی.خدا را شکر که الان در کنارت نیستم وگرنه پوست سرم را درسته می کندی.
دیگه نتوانستم از این همه خونسردی ارسلان طاقت بیاورم با ناراحتی گفتم:تو حتی از سجاد بی رحم تر هستی.مدام مرا مسخره میکنی.دیگه نمیتونم این همه خونسردی تو را تحمل کنم.
ارسلان با شنیدن اسم سجاد دوباره عصبانی شد و با خشم گفت:تو حق نداری اون مرتیکه را با من مقایسه کنی.اگه نمیتونی مرا تحمل کنی دیگه برات زنگ نمیزنم چون خودت خواستی.بعد محکم گوشی تلفن را گذاشت.
با ناراحتی گفتم:ارسلان.ارسلان ولی او تلفن را قطع کرده بود.آنقدر گریه کردم که خوابم بد.هر روز یک پرستار به دیدنم می آمد و جای عمل را پانسمان کرده و آمپولهایم را تزریق میکرد.یک ماه گذشت ولی ارسلان با من تماس نگرفت.اقای بزرگمهر که دلخوری ما از هم خبر داشت مدام نصیحتم میکرد و میگفت ارسلان را هم پشت تلفن نصیحت می کند که چرا ما با هم قهر کردیم.خانم بزرگمهر گفت:ارسلان هفته ای یک بار تماس میگیره واز حال فیروزه جان خیلی میپرسه.و با خنده رو به من کرد و گفت:انگار این پسر بدجنس من خیلی بی انصاف است.میدانم که شما قهر کردید به او گفتم که دیگه عروس خوشگلم میتونه بنشینه و ارسلان خوشحال شد و گفت:پس با این حال تا یک هفته ی دیگه میتونه ارام حرکت کنه.
سفارش کرد که حتما بهت بگم تنبلی نکنی و سعی کنی ارام در اتاق قدم بزنی.
با ناراحتی گفتم:بهش بگویید خیلی سنگ دل است.بخدا اگه برگرده میدانم با او چه بکنم که دیگه اینطور عذابم نده.خانم و اقای بزرگمهر و مادر وپدرم به خنده افتادند ولی من از درون حرص می خوردم و اعصابم بهم ریخته بود.فوزیه هفته ای دو بار به دیدنم می آمد و خیلی از شاهپور راضی بود و من هم از این حرف او خیلی خوشحال میشدم.
حرف ارسلان درست از آب در آمد و من هفته ی بعد توانستم روی پاهایم بایستم و مادر و پدرم در این مورد خیلی بهم کمک کردند.بعد از دو هفته کاملا راه میرفتم و در باغ قدم میزدم.خدارا شکر کردم که دوباره توانستم روی پاهای خودم بایستم.
اقای بزرگمهر زیر پایم گوسفندی قربانی کرد وخانم بزرگمهر می گفت:ما نذر کرده بودیم تا تو بتوانی راه بروی در راه خدا گوسفندی قربانی کنیم.خدا را شکر اگه ارسلان بشنوه که دیگه راه میروی خیلی خوشحال میشه.
ارام گفتم:پسرتان مرد خیلی بی رحمی است.او باید جواب این کارش را پس بدهد.
خانم بزرگمهر به شوخی یگفت:وای خدا به ارسلان رحم کند.همه به خنده افتادند.
من دیگه می توانستم به دانشگاه بروم.ترم های آخر را پشت سر می گذاشتم و بخاطر بستری بودن در رختخواب درس هایم عقب افتاده بود.دو ماه از رفتن ارسلان می گذشت که خانم بزرگمهر خبر داد که ارسلان قراره فردا به ایران برگرده.در حالیکه از ته دل خوشحال بودم ولی به روی خودم نیاوردم و فقط لبخندی زدم تا مادر ارسلان را ناراحت نکرده باشم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
قسمت 49
فردای آن روز وقتی از دانشگاه بیرون آمدم با ناباوری چشمم به سجاد افتاد که جلوی در منتظر من است.وقتی مرا دید بطرفم امد.قلبم به شدت می طپید.ایستادم و به صورت تکیده او خیره شدم چقدر قیافه اش درهم و در ان سن کم کنار شقیقه هایش تارهای سفیدی به چشم میخورد.نزدیکم شد به او خیره شده بودم..لحظه ای در سکوت به هم نگاه کردیم سکوت را سجاد شکست و با لحن ملایمی گفت:سلام ، چقدر قیافه ات عوض شده.جواب دادم:سلام.تو هم خیلی عوض شدی.چرا اینجا امده ای؟
سجاد نگاهی به انگشترم انداخت و گفت:تبریک میگم ، از شمشاد شنیدم که با دکتر ازدواج کرده اید.امیدوارم در کنارش خوشبخت شوی.کاری که من نتوانستم انجام بدهم.
با تعجب به او نگاه کردم.خدای من چقدر اخلاقش عوض شده بود و صدایش ارام و سرد بود.
گفتم:شما کی از بیمارستان مرخص شدی؟
سجاد سرش را پایین انداخت و با صدای گرفته ای گفت:دو هفته بیشتر نیست که مرخص شدم.ببخشید که وقتت را گرفتم.پدرم حال خوبی ندارد دکتر او را جواب کرده است از من خواسته حتما تو را پیش او ببرم می خواهد با تو حرف بزند.
جا خوردم و با دو دلی نگاهش کردم.میترسیدم نکنه او می خواهد مرا خام کند.
سجاد متوجه ی نگرانیم شد.لبخند غمگینی زد و گفت:نترس بهت کاری ندارم.من دیگه سجاد گذشته نیستم.عشق را نمیشه به اجبار بدست اورد.تصمیم خودم را گرفته ام می خواهم تا آخر عمرم با سوسن زندگی کنم.حالا که او اینقدر دوستم داره می خواهم هر طور شده زندگی خوبی برایش فراهم کنم و تمام گذشته را به فراموشی بسپارم.وقتی از شمشاد شنیدم که ازدواج کردی اول شوکه شدم ولی بعد به این موضوع پی بردم که حتما در کنار دکتر خوشبخت میشوی.این حقت بود که بعد از این همه سختی و زجر حالا خوشبخت شوی.من لیاقتت را نداشتم.بعد آهی عمیق کشید و گفت:حالا حاضری بیایی تا پدرم شما را ببینه یا این که به ما اطمینان نداری؟
بی اختیار گفتم:من آماده هستم.سجاد با خوشحالی گفت:ممنونم که دل آن پیرمرد را شاد میکنی.
با هم به آن خانهی وحشتناک که بدترین سختی را در انجا کشیده بودم رفتیم.پیرمرد در بستر مرگ افتاده بودوقتی مرا دید اشک از چشمانش سرازیر شد.دیگه نمیتونست حرف بزند ولی با چشمان پر از اشکش از من طلب بخشش میکرد.چطور می توانستم او را بخاطر زندگی از دست رفته ام که فقط او باعثش بود ببخشم؟!ولی نه.انگار ته دلم می گفت که او دم مرگ است او را ببخش تا راحت سرش را روی زمین بگذاردخدا بخشنده است چرا ما نباشیم؟!ما که بنده ی حقیر او هستیم!اصلا ازش نفرتی نداشتم دستش را در دستم گرفتم.دستهایی که بارها و بارها از آن کتک خورده بوذم.دستم را به ارامی فشرد سعی کرد حرفی بزند ولی نمیتوانست.سجاد کنار بستر پدرش نشست و ارام گفت:او دیروز حرف میزد ولی از امروز صبح تا حالا دیگه چیزی نمی گوید.یعنی دیگه نمیتونه حرف بزنه.پدرم می خواد بهت بگه که او را ببخشی بخاطر بدبختی هایی که به سرت آورد ، بخاطر تمام زجرهای که او باعثش شد ، او را ببخشی تا با ارامش بتونه جان تسلیم کنه.سجاد در حالیکه اشک می ریخت ادامه داد:فیروزه او را ببخش تا بتونه راحت چشماشو ببنده.او را بخاطر کای که با تو و من کرد ببخش.بخشیدنی که او هرگز به تو نکرد.گذشتی که او از تو دریغ داشت.
دست پیرمرد را بوسیدم و گفتم:من همیشه شما را بخشیده بودم و اصلا گله ای ندارم.من بخشیدمت انشالله خدا هم شما را ببخشه.
در همان لحظه سوسن وارد اتاق شد وقتی مرا دید جا خورد سلام کوتاهی کرد و کنار سجاد نشست.جوابش را دادم.خدای من سوسن چقدر تکیده و لاغر شده بود.از ان صورت شداب و خوشحالش خبر نبود و لباس های رنگ و رو رفته ای به تن داشت.چنان دست سجاد رادر دست داشت که یک لحظه خودم را مقصر بدبختیم دانستم و احساس گناه کردم.فکر میکردم من باعث شدم که سجاد به این روز بیفته و من سجاد را تصرف کرده و از سوسن گرفته بودم.با شرمندگی سرم را پایین انداختم.فشار بی رمق دست پیرمرد را در دستم حس میکردم.ارام گفتم:راحت بخواب که من تو را بخشیدم . خدا هم تورو می بخشه.چیرمرد نفس بلندی کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
صدای گریه ی شمشاد و سوسن را می شنیدم و خودم هم بی اختیار گریه می کردو.سجاد با بغض بلند شد و از خانه خارج شد.سر شمشاد را در آغوش گرفتم و گفتم:ارام باش.تو باید بیشتر از همه تحمل کنی.حالا که این بچه ها فقط به تو و سجاد چشم دوخته اند باید کاری کنید تا کمبود پدر و مادرشان را حس نکنند.
شمشاد در میان هق هقش گفت:فقط خود خدا باید ما را در این راه کمک کند.
ارام بلند شدم و بطرف تلفن رفتم تا با خانه ما تماس بگیرم.مادرم گوشی را برداشت.موضوع را برایش تعریف کردم.مادر با عصبانیت فریاد زد:مدت دو ساعت است که ارسلان به خانه شان برگشته است و مدام از تو میپرسه.اگه بدونه که تو به انجا رفته ای غوغا به پا میکنه.زود باش بیا خونه.من که جرأت نمیکنم بهش بگم که تو کجا هستی.طفلک ارسلان خیلی پکر است دوست داره زودتر تورو ببینه.مدام به ساعتش نگاه میکنه.من به خانه امدم تا برای خانم بزرگمهر لوبیا قرمز ببرم که تو تلفن زدی.زو بیا خونه.بعد با عصبانیت گوشی را قطع کرد.
وقتی گوشی را گذاشتم و به پشت برگشتم ، سجاد را جلوی روی خودم دیدم که کنار در ایستاده است.سرش را پایین انداخت و گفت:بهتره شما بروید میدانم که مزاحمت شده ام.با شمشاد قرار گذاشتیم فردا صبح پدر را دفن کنیم.خوب نیست شما اینجا بمونید.همین که لطف کردید و آمدید خیلی ممنون هستم.
از اینکه سجاد انطور با من رسمی حرف میزد دلم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم.گفتم:من فردا برای خاک سپاری خودم را می رسانم.ببخشید که در این موقعیت تنهایتان می گذارم.الان مامان گفت که اقا ارسلان دو ساعت می شه از آلمان برگشته و از غیبت من هم خیلی ناراحت است.من باید بروم.
سجاد آهی کشید که دلم فرو ریخت و غم بزرگی روی سینه ام نشست.گفت:خدانگهدار.مواظب خودت باش.
به سرعت از ان خانه بیرون امدم بی اختیار اشک میریختم.دلم به حال شمشاد و ان بچه ها می سوخت.چقدر انها بی پناه و بدبخت بودند.چطور میشد از انها حمایت کرد؟!یعنی سجاد میتونه به انها کمک کنه؟یعنی سوسن میتونه ان طفل معصوم ها را زیر بال و پر خودش بگیره؟خدایا من باید چه کار یکنم؟!
به خانه رسیدم ولی به خانه ی اقای بزرگمهر نرفتم و یک راست به خانه ی خودمان رفتم.مادر خیانه بود ووقتی مرا دید گفت:ارسلان را دیدی؟
در حالیکه چادرم را روی رخت آویز می گذاشتم گفتم:نه ، وظیفه ی او است که اول به دیدن من بیاید.
مادر با نگرانی ارام با دست روی صورتش نواخت و گفت:خدا مرگم بده این چه حرفیست که میزنی؟پاشو برو به شوهرت سر بزن.در حالیکه به اتاقم میرفتم گفتم:من خیلی کار دارم.هر که مرا میخواهد ببیند بهتره خودش به دیدنم بیاید.بعد در را بستم.
ان شب ارسلان به دیدنم نیامد ، من هم پیش او نرفتم.فردا صبح به دانشگاه نرفتم و برای خاک سپاری پدر سجاد به خانه ی انها رفتم و بعد از مراسم خاک سپاری همه به مسجد رفتیم وبعد هم به خانه ی انها رفتیم.ساعت پنج بعد از ظهر بود کهازانها خداحافظی کردم و به خانه امدم.خیلی خسته شده بودم.
سه روزا ز امدن ارسلان می گذشت و ما همدیگر را ندیده بودیم.غروب مادر بهم خبر داد که قراره شام به خانه ی فوزیه برویم و همه انجا دعوت هستیم.خوشحال شدم و گفتم که من زودتر به خانه ی او بروم تا به وفزیه کمک کنم و مادر هم پذیرفت.
فوزیه از دیدن من خیلی خوشحال شد.در آشپزی به او کمک می کردم که غرغرکنان گفت:تو چرا با ارسلان اینطور رفتار میکنی؟دیشب شاهپور میگفت که ارسلان بدجوری از دست فیروزه ناراحت است و خیلی کلافه است ولی غرورش به او اجازه نمیدهد که به دیدن تو بیاید.
لبخندی زده و گفتم:ارسلان دیگه داره شورش را در می آوره.از وقتیکه صیغه کردیم او مدام می خواهد مرا تحت فرمان خودش بگید.من که از دست حرف ها و حرکات او دیگه حوصله ام سر رفته است.حرکات سردش و پوزخندهای تمسخرآمیزش اعصابم را بیشتر از همه به هم میریزه.
فوزیه لبخندی زد و گفت:از غرور دکتر خوشم میاد.او مانند پسر عمویش شاهپور با وقار و با ابهت است و همینجوری دم به تله نمیدهد.بخاطر همین من هم تصمیم گرفتم امشب شما و خانواده ی اقای بزرگمهر را اینجا دعوت کنم تا تو و ارسلان همدیگر را بعد از دو ماه ببینید.شاید اینطوری کمی از دلخوری های گذشته تان کم بشه.
لبخندی زده و گونه ی فوزیه را بوسید و گفتم:تو بهترین خواهر روی زمین هستی.هیچوقت این لطف تو را فراموش نمیکنم.آخه نمیدونی چقد ردلم داره برای دیدن او پر میشکه.
فوزیه به خنده افتاد و گفت:ای بدجنس ها ، نمیدانم چطور این سه روز را طاقت آورده اید که همدیگر را ندیده اید.
ارام گفتم:یک وقت حرف های منو به اقا شاهپور نزنی.میدانم او به ارسلان میگه و ارسلان هم به خودش مغرور میشه و من حوصله ی قیافه ی پیروزمندانه او را ندارم.
فوزیه با خنده گفت:اتفاقا همین حرف را ارسلان به شاهپور گفته.چون او هم برای دیدن تو لحظه شماری میکنه و از شاهپور بخاطر این مهمانی تشکر کرده که باعث میشه تو را بعد از دو ما ببینه.
از این حرف فوزیه خیلی خوشحال شدم و بدون اینکه متوجه شوم صورت او را غرق بوسه کردم ، فوزیه همچنان می خنید.زنگ در به صدا رد امد و من با عجله برای باز کردن در رفتم.وقتی در را باز کردم پدر و اقای بزرگمهر را دیدم ، فوزیه و شاهپور به استقبال امدند و صدای سلام و علیک و احوال پرسی فضای خانه را پر کرده بود.ارسلان اخر از همه وارد شد.یه طرفش رفتم و ارام سلام کردم.او در حالی که سرخ شده بود نگاه سردی به صورتم انداخت و جواب سلامم را به سردی داد.ارام نزدیکش شدم و کتش را از دستش گرفتم.لبخندی زده و گفتم:حالت چطوره؟انگار زیاد سر حال نیستی.ارسلان با اخم نگاهم کرد و رفت کنار پدرش نشست.من هم روبه ریش نشستم و به او خیره شدم.وای خدای من چقدر دلم برایش تنگ شده بود.بدجوری بهش دل بسته بودم.او وقتی نگاهم را دید ، پوزخند تمسخر آمیزی زد ، حرصم از این حرکاتش در می آمد با ناراحتی از او رو برگرداندم.
مادر شوهرم که حرکات پسرش را زیر نظر داشت لبخندی زد و اشاره ای به من کرد که کنار ارسلان بنشینم.نمی خواستم قبول کنم ولی رد کردن درخواست خانم بزرگمهر را اصلا جایز نمیدانستم.به بهانه ی میوه گذاشتن برای ارسلان به کنارش رفتم و به او میوه تعارف کردم.نگاه سردی به صورتم انداخت و گفت:ممنونم من میوه نمیخورم.ارام گفتم:ولی اگه منو دوست داری باید یک عدد برداری تا بهم ثابت کنی که هنوز مانند قبل بهم وفادار هستی.ارسلان مردد ماند نگاهی بهم انداخت و یک عدد سیب برداشت.خوشحال شدم ولی او با بیانصافی سیب را در پیشدستی مادرش گذاشت.معنی این کارش را نمی توانستم درک کنم.حرصم درامد و با ناراحتی به آشپزخانه رفتم.فوزیه هم به اشپز خانه امد و همچنان می خندید.با اخم گفتم:مرد بی انصاف.
فوزیه گفت:او به تو ثابت کرد دوستت داره ولی از رفتار تو خوشش نمیاد و حرکاتت باب میلش نیست.
با اخم گفتم:فکر میکنه من از حرکاتش خوشم میاد.مدت دو ماهه با من حرف نزده و حالا که برگشته طلبکار هم شده.ای خدا من نمیدانم چرا به این مرد بداخلاق دل بسته ام.
فوزیه خندید و گفت:حالا بیا این سینی چای را ببر برای مهمانها که ارسلان خیلی احساس پیروزی میکنه.وقتی تو اخم کردی و به اشپزخانه اومدی ارسلان نگاهی به من انداخت و لبخندی پیروزمندانه زد.چای را داخل پذیرایی بردم و به همه تعارف کردم وقتی جلوی ارسلان رسیدم چای را تعارفش نکردم و استکان را کنارش روی میز گذاشتم و سر جایم نشستم.شاهپور که دوست نداشت ما یان حرکاتمان را ادامه بدهیم چون میترسید این دلخوری طول بکشد رو به ارسلان کرد و گفت:پسر عمو جان لطفا یک لحظه بیا توی اتاق کارم تا شاهکار فوزیه جان را بهتان نشان بدهم.بیا ببین زن عزیزم چقدر هنرمند است.ارسلان ارام بلند شد شاهپور رو کرد به من و گفت:لطفا شما هم تشریف بیاورید ببینید که خواهرتان چقدر استاد است.
منظور این کار را میدانستم.بلند شدم وهمراه ارسلان و او به اتاق کارشان رفتم.او یک تابلوی بزرگ که منظره ی زیبایی را نشان میداد را نشانمان داد و رو کرد به ارسلان و گفت:تا شما به این تابلوی زیبا خوب نگاه کنید من میروم به فوزیه جان کمک کنم.از اتاق خارج شد.
هر دو رو به روی تابلو ایستادیم.سکوت سنگینی بین ما حاکم بود.ارام دستش را گرفتم و گفتم:خواهرم واقعا یک هنرمند است.چقدر زیبا کشیده است.
ارسلان سکوت کرده بود.گفتم:نمی خواهی این کار زیبای خواهرم را تحسین کنی؟
ارسلان نگاهی به صورتم انداخت لبخندی بهش زدم و ارام گفتم:مرد بی انصاف من.
ارسلان به ارامی دستش را از دستم بیرون کشید و با ناراحتی ار اتاق خارج شد.آهی کشیدم و با خودم گفتم:خدایا این مرد چقدر مغرور است و من هم از اتاق امدم.همه نگران ما دو نفر بودند که نکنه این قهر ما طول بشکه.بخاطر اینکه تلافی حرکاتش را کرده باشم ، کنار مادرم نشستم و گفتم:راستی سه روز دیگه پدر سجاد است.بهتره شماها هم بیایید برای تسلی دل ان کودکها خیلی خوب است.همه جا خوردند ، اقای بزرگمهر گفت:مگه پدر سجاد مرده است؟!
گفتم:چند روز قبل سجاد را جلوی در دانشگاه دیدم از من خواست که به پیش پدرش بروم من هم قبول کردم.بیچاره پیرمرد دیگه نمیتونست حرف بزند ولی سجاد گفت که او چقدر پشیمان است.
ارسلان با خشم و صدای بلند فریاد زد و گفت:تو به اجازه کی پا توی خانه ی انها گذاشتی؟نکنه هنوز فکر میکنی مجرد هستی و کسی اختیار تو رو نداره؟!
جا خوردم.با ناراحتی گفتم:ولی شما هنوز به ایران نیامده بودید تا اجازه بگیرم.سجاد خیلی اصرار...
ارسلان با عصبانیت حرفم را قطع کرد و گفت:اسم اون دیوانه را به زبان نیاور که حالم ازش بهم میخوره.تو حق نداشتی بدون اجازه یمن پا توی خانه ی آنها بگذاری.کی به تو این اجازه را داد؟
اقای بزرگمهر گفت:پسرم کمی ارام باش.خوب حتما بیچاره پیرمرد می خواست از فیروزه جان طلب بخشش کند.تو چرا با زنت اینطور برخورد می کنی خوب نیست.
ارسلان رو به پدرم کرد و گفت:عمو جان ، من نمیتونم این رفتار خودسرانه ی فیروزه را تحمل کنم.اگه اجازه بدهید همین هفته می خواهم او را به خانه ی خودم ببرم.او باید در خانه ی خودم باشد تا متوجه بشه که دیگه شوهر داره و نباید اینطور خودسر باشه.دیگه حرکاتش داره اعصابم را به هم میریزه.
اول همه جا خوردند و بعد یکدفعه شلیک خنده بلند شد.شاهپور گفت:بهانه ی خوبی جور کردی تا زنت را به خانه ی خودت ببری.
ارسلان با اخم نگاهم کرد و گفت:او هنوز فکر میکنه مجرد است که هر کاری دلش می خواد خودسرانه انجام میده.لبخندی به او زدم ولی او همجنان عصبانی بود.پدرم موافقت کرد که من در همان هفته به خانه ی او بروم.بعد از شام ، موقع خداحافظی ، اقای بزرگمهر رو به ارسلان کرد و گفت:بهتره تو با فیروزه جان تنها به خانه بیایید چون اینطوری جایمان تنگ می شود و بعد با لبخند به شانه ی پسرش زد و انها سوار ماشین شدند و رفتند و من هم از فوزیه و شاهپور تشکر کردم و همراه ارسلان در خیابان مشغول قدم زدن شدیم تا به خانه برویم.
بین راه بودیم و هنوز هیچکدام ما لب به سخن باز نکرده بودیم و سکوت سنگینی بینمان حاکم بود.در عالم خودم بودم که یکدفعه گربه ی سیاهی از جلوی پایم رد شد.ناخودآگاه جیغی کشیدم و بازوی ارسلان را محکم گرفتم.ارسلان از این حرکت من خنده اش گرفت.با اخم گفتم:خوب از ناراحتی من خوشحال میشوی.
ارسلان سعی کرد نخندد.لبخندی زد و گفت:آخه الان در این فکر بودم که چطور حسابت را برسم ولی خدا چون مرا دوست داره تبیه ات کرد و همین ترس برایت کافی است.
با دلخوری نگاهش کردم.آهی کشید و گفت:تو خیلی بی رحم هستی.چهار روزه با من لجبازی کردی و به دیدنم نیامدی.نمیدانی چقدر از دستت عصبانی هستم.دستم را در دستش محکم حلقه زدم.نگاهی به صورتم انداخت و گفت:لازم نیست با این دلبری ها مرا خام کنی.به جای این لوس بازی ها کمی به فکر من باش و کاری نکن اینقدر عصبانی شوم.
لبخندی زده و گفتم:مقصر خودت هستی.دو ماه تمام اجازه ندادی صدای قشنگت را بشنوم.من هم بالاخره باید جوری تلافی کنم.نمیدونی در این دوماه چی بهم گذشت.اگه جلوی دستم بودی پوستت را درسته میکندم.پس حالا باید ممنونم باشی کهدستم را در دستت حلقه زده ام چون نمیتونم به عزیزترین کسم خشم بگیرم.
ارسلان لبخندی زد و گفت:برای حرف کم نمیاری.از این حاضر جوابیت خوضم میاد ولی دفعه ی اخرت باشه که برام قیافه می گیری و خودسر کاری انجام میدهی.بالاخره هر طور بود او را از عصبانیت بیرون اوردم.وقتی به خانه رسیدیم او دیگه عصبانی و ناراحت نبود و با شیطنت سر به سرم می گذاشت و گفت:الان دیر وقت است.پدر و مادر خواب هستند.بهتره به خانه ی ما برویم.ولی من با قیافه یجدی او را نگاه کردم.ارسلان به خنده افتاد من هم خنده ام گرفت و او مرا تا جلوی در خانه مان رساند و بعد از کمی غرولند به خانه ی خودشان رفت.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
و اما قسمت آخر
یک هفته گذشت و ارسلان بیشتر اوقات در کنارم بود.برای خرید عروسی خانم بزرگمهر گفت که بهتره ما دو نفر خودمان خرید را بر عهده بگیریم تا من راحت تر بتوانم وسایل هایم را انتخاب کنم.ارسلان خیلی خوشحال و سرحال بود.در کنارش احساس آرامشی کامل را داشتم و او هم متوجه ی این موضوع بود و بیشتر محبت میکرد.
در آرایشگاه مدام فکرم پیش ارسلان و زندگی آینده ام بود.فوزیه در آرایشگاه در کنارم بود.با خوشحالی صورتم را می بوسید و هاله ای از اشک در چشمان زیبایش حلقه میزد.وقتی کار آرایشگر تمام شد و لباس عروسی در تنم به چشم خورد لبخندی زد و گفت:عروس قشنگی هستی.خوش به حال آقا داماد.با خجالت سرم را پایین انداختم.فوزیه با خوشحالی نگاهم کرد و گفت ماشالله.الهی خوشبخت شوی.چقدرخوشگل شدی.
لبخندی زده و گفتم:ای بابا اینقدرها هم تعریفی نیستم.
فوزیه گفت:فکر کنم ارسلان پشت در منتظرت است تا من پول آرایشگاه را حساب میکنم تو برو پیش آقا ارسلان.
از آرایشگر تشکر کردم وقتی در را باز کردم جز یک مرد جوان کسی را در بیرون توی راهرو ندیدم.کمی در راهرو قدم زدم ، نگاه هیز آن جوان معذبم کرده بود.آن جوان با قد ربلند و هیکلی ورزیده در کت و شلوار مشکی خیلی زیبا و برازنده شده بود.صورتی فوق العاده زیبا داشت.توجهی نکردم.کمی در راهرو قدم زدم وقتی ارسلان را ندیدم به آرایشگاه برگشتم.رو به فوزیه کرده و گفتم:پس چرا ارسلان نیامده است؟
فوزیه با تعجب گفت:چرا او امده است.شاهپور تلفن کرد و گفت که او یک ساعت قبل از ارایشگاه مردانه حرکت کرده است.باید تا به حال رسیده باشد.
با نگرانی از ارایشگاه بیرون امدم.همان جوان هنوز پشت در ارایشگاه ایستاده بود و با پشمان هیزش سر تا پایم را نگاه می کرد.با شرم رو به ان مرد کردم و گفتم:ببخشید اقا شما یک اقای قد بلند با موها و ریش بلند ندیده اید که اینجا منتظر باشه؟
مرد جوان لبخندی زد و بطرف من امد و گفت:چرا عزیزم همینجا رو برویت ایستاده است.
با ناباوری نگاهش کردم.باورم نمیشد که او ارسلان باشد.در دلم گفتم:چقدر این مرد زیبا است.موهای خرمایی رنگ کوتاه با صورتی سفید و جذاب.چشمانی آشنا و میشی و بینی ظریف.چون نمیتوانستم باور کنم که او ارسلان است با اخم نگاهش کردم و بطرف در ارایشگاه رفتم که ان مرد بازویم را گرفت و در حالی که مرا بطرف خودش می کشید گفت:کجا داری میری عزیز من؟تو چقدر خوشگل شدی و بعد گونه ام را بوسید.با عصبانیت گفتم:مرتیکه ی بی شعور ولم کن.بعد چند قدم عقب رفتم.
ان مرد که با صدای بلند می خندید گفت:فیروزه من هستم ارسلان.تو چرا اینطوری میکنی؟یعنی اینقدر عوض شده ام که باور نمیکنی شورهرت باشم؟!
با دو دلی ایندفعه خوب دقت کردم.وای خدای من ، راست میگه.اون خود ارسلان بود.چقدر تغییر کرده بود.چشمان حالت دار و میشی رنگش برایم اشنا بود.وقتی می خندید ، دو طرف صورتش گودی زیبایی ظاهر می شد و زیبایی ان صورت بی نقص می افزود.
در همان لحظه در باز شد و فوزیه به بیرون امد و گفت:اقا ارسلان شما چقدر دیر کردید؟طفلک فیروزه ده دقیقه است که منتظرتان است.
ارسلان با خنده گفت:من الان یک ساعته که اینجا هستم ولی خواهرت باور نمیکنه که من همان ارسلان که شکل گوریل بود باشم.
فوزیه خندید و گفت:عزیزم این اقای خوش تیپ و زیبا شوهر عزیز شما اقا ارسلان است که باید تا یک ساعت دیگه سر سفره ی عقد کنارش بنشینی.
با من من گفتم:من باورم نمیشه این اقا دکتر ارسلان باشه.
ارسلان و فوزیه همچنان می خندیدند.ارسلان بطرفم امد دسته گل را بدستم داد و گفت:خب ببینم ، من خوشگل تر هستم یا اون پسرخاله ی عزیز شما اقا حامد وشگل تره؟
در حالی که با قیافه ی جدید ارسلان غریبی می کردم و معذب بودم گفتم:اگه بگم حامد خوشگل تره با بی انصافی حرف زدم.ارسلان گفت:عزیزم من که بهت گفتم در عروسی خودمان منو با قیافه ی اصلی خودم میبینی.
سرم را پایین انداختم و گفتم:ولی من با آن قیافه ات راحتتر بودم.
ارسلان در حالی که می خندید دستم را در دستش حلقه زد و گفت:ولی از این به بعد باید منو با این قیافه ببینی چون اصلا دوست ندارم پیش زن خودم یک گوریل و یا گودزیلا به چشم بیایم.
چشم غره ای به او رفتم و گفتم:خدای من تو چقدر بدجنسی.هنوز نتوانستی حرف های منو فراموش کنی؟
ارسلان خندید و گفت:چرا از امروز همه چیز را فراموش میکنم.حالا بیا برویم که نمیدانم چطور می خواهی سر سفره ی هقد منو تحمل کنی.
با هم سوار ماشین شدیم.در کنارش خیلی معذب بودم قیافه ی جدیدش را نمیتونستم به این راحتی قبول کنم.خجالت می کشیدم و سعی داشتم در صورتش نگاه نکنم.احساس میکردم کنار مرد غریبه ای نشسته ام وقتی او دستم را می گرفت بی اختیار و ارام دستم را از دستش بیرون می کشیدم.او هم متوجه میشد و می خندید.
دختر خاله و دختر عمه ی ارسلان به جشن نیامده بودند و من از این موضوع خیلی خوشحال بودم.آخر شب وقتی مهمانهای رفتند و همه ما را در اتاق خود ارسلان که حالا متعلق به من و او بود تنها گذاشتند ، قلبم به شدت میطپید و هنوز با قیافه جدیدش اخت نشده بودم چون دل به همان قیافه ی قبلی بسته بودم و حالا در کنارش معذب بودم.خیلی از او خجالت می کشیدم و ارسلان وقتی قیافه ام را میدید می خندید.
ارام لبه ی تخت نشستم.حالا دیگه تخت او دو نفره بود و بزرگ بود و ان تخت یک نفره در انجا به چشم نمی خورد.در حالی که صدایم به وضوح میلرزید گفتم:بهتر نیست به من فرصت بدهی که با این قیافه ی جدید شما کمی عادت کنم.اینطوری خیلی...بعد سکوت کردم.
ارسلان در حالی که کتش را در کمد دیواری می گذاشت لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:متأسفانه نمیتوانم این فرصت را بهت بدهم.چون یک هفته ی دیگه باید به فرانسه بروم.
جا خوردم و با ناراحتی گفتم:ارسلان خواهش میکنم اذیتم نکن.چرا باید به فرانسه بروی؟
ارسلان لبه ی تخت کنارم نشست و گفت:این دفعه باید یک سال دوری مرا تحمل کنی.
با خشم از کنارش بلند شدم انگار دنیا دور سرم می چرخید.گفتم:نه.من نمیگذارم تو دیگه از من جدا شوی.آخه برای چه باید دوباره بروی.هنوز دو هفته نمیشه که از آلمان برگشته ای.تو رو خدا اذیتم نکن.تو داری روحیه ی منو خراب میکنی.
ارسلان در حالیکه دکمه های پیراهنش را باز می کرد گفت:عزیزم.من سه سال پیش یک قرار داد با بیمارستان فرانسه بستم که اگه روزی انها به وجودم احتیاج داشتند من موظف هستم که به انجا بروم.تازه خدا را شکر که قرار داد فقط یک سال است و حالا سه روز پیش نامه ای به دستم رسید و از من خواسته اند که برای تدریس به فرانسه برگردم تا این دوره ی یک ساله را پشت سر بگذارم.
به گریه افتادم و گفتم:چرا چیزی بهم نگفتی؟چرا خواستی که با هم ازدواج کنیم؟اینطوری من تو عذاب می کشم؟
ارسلان بطرفم امد لبخندی زد و گفت:چون می خواستم قبل از اینکه به فرانسه برگردم خیالم از بابت تو راحت باشه و تو دیگه رسما متعلق به من باشی.اگه موضوع را بهت میگفتم ، میترسیدم قبول نکنی که به خانه ام بیایی
من خوب تو رو شناخته ام و میدانم چقدر لجباز هستی.بعد ارام بطرفم امد.
فردای ان روز خیلی گرفته و پکر بودم.وقتی فکرش را میکردم که ارسلان به مدت یک سال قراره از من دور باشه داشتم دیوانه میشدم.اما ارسلان سر حال بود و وقتی مرا در فکر می دید میخندید و میگفت:عزیزم یک سال که چیزی نیست.چشم به هم بزنی تمام میشه و اینکه من هر سه ماه یک بار می توانم به ایران بیایم و به زن عزیزم سر بزنم.به گریه افتادم او سرم را در اغوش کشید و گفت:ای بدجنس.چرا داری با این گریه ها منو عذاب میدهی.با هق هق گفتم:بخدا نمیتوانم دوریت را تحمل کنم.تو هیچی از حالم نمیدانی.مرد بی خیال.
ارسلان لبخندی زد و گفت:بهت قول میدم بعد از سک سال دیگه لحظه ای ازت جدا نشوم.تو هم اینقدر گریه نکن که ناراحتم میکنی.
دو روز بعد وقتی به دانشگاه رفتم ، استاد بهم خبر داد که باید برای گذراندن طرح به یکی از روستاهای محروم کشور بروم.وقتی ارسلان شنید خیلی خوشحال شد و گفت که اینطور برایت بهتر است چون کمتر جی خالی مرا حس میکنی.
ارسلان خیلی روی شمشاد حساسیت داشت و وقتی ما را با هم می دید عصبانی می شد.چند بار به او گفتم که رفت و امد من با شمشاد فقط بخاطر اینه که او دختر تنهایی است و دلم نمیاد به او بی مهری کنم و دوست دارم به عنوان یک دوست صمیمی با هم باشیم ولی ارسلان با خشم گفت:ولی وقتی من راضی نیستم تو حق نداری بر خلاف میل من رفتار کنی.من هم سکوت کردم تا او خشمگین نباشد.در فرودگاه مدام گریه می کردم و ارسلان هم خیلی ناراحت بود و صورتش را هاله ای از غم پوشانده بود و مرا دلداری می داد.با گریه گفتم:تو مرد خیلی خودخواهی هستی.بخدا وقتی بعد از یک سال برگشتی دیگه حق نداری مرا تنها بگذاری.
ارسلان دستم را فشرد و گفت:نه عزیزم.بهت قول میدهم دیگه ازت جدا نشوم و این که اگه به منطقه ای رفتی که تلفن نداشت برایم نامه بنویس و حتما هفته ای یک بار را با من تماس تلفنی داشته باش.
با بغض گفتم:باشه ، تو هم مواظب خودت باش نکنه یک دفعه آن دخترهای چشم آبی دل مهربانت را گرفتار کنند.
ارسلان خندید و گفت:ای حسود.مگه من اولین بارم است که به انجا میروم؟و اینکه مگه همه مانند تو هستند که با اون دو تا چشم سیاه توانستی منو گرفتار خودت کنی.تو حتی از ان دخترهای چشم آبی بدجنس تر هستی.
لبخندی زده و گفتم:خواهش میکنم هر سه ماه یک بار به ایران برگرد.من بی صبرانه منتظرت می مانم.
ارسلان لبخند غمیگینی زد و گفت:باشه عزیزم.اینقدر نگران نباش حتما می ایم.خدانگهدار و رو به پدرش کرد و گفت:تو رو خدا مراقب فیروزه باشید من اونو به شما می سپارم هر چه خواست دریغ نکنید.
اقای بزرگمهر با خنده گفت:خب ، ببینم اگه تو را خواست ما چه بکنیم.
ارسلان سرخ شد.نگاهی به صورت گلگون شده ام انداخت و گفت:او را دلداری بدهید تا من برگردم.
لبخندی اشک آلود زدم و سرم را پایین انداختم .قتی هواپیما حرکت کرد من بی اختیار گریه می کردم.اقای بزرگمهر لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت:عزیزم او زود بر میگرده.تو باید قوی باشی و این روزها تنهایی را تحمل کنی.
با هم به خانه برگشتیم.تا یک هفته ی اول خیلی گوشه گیر و غمگین بودم.مدام جای خالی ارسلان را در کنارم احساس می کردم.دلم برای آغوش گرمش تنگ شده بود.او وقتی به فرانسه رسید با من تماس گرفت و خبر سلامتی اش را داد.وقتی صدایش را شنیدم به گریه افتادم و او خیلی ناراحت شد و مدام ازم می خواست صبور باشم.
هنوز از رفتن ارسلان دو هفته بیشتر نمی گذشت که من در یکی از دهات اطراف کرج مشغول به کار شدم.در انجا تلفن وجود نداشت و من مجبور بودم پنجشنبه ها به مخابرات کرج بروم و با عزیزم تماس بگیرم و او وقتی صدایم را می شنید خیلی خوشحال می شد و با حرف های قشنگش ارامم میکرد.
سه ماه گذشت و ارسلان خبر داد که یک هفته ی دیگه به خانه بر میگردد.من هم یک روز به امدن ارسلان مانده بود که به تهران رفتم.همه از دیدنم خوشحال شدند.اقای بزرگمهر ماهی یک بار به دیدنم می امد و حالم را جویا میشد.از اینکه زنان ده خیلی بهم میرسیدند راضی بود.زنان ده خیلی من مرا دوست داشتند و بهم توجه میکردند.من اصلا احساس غربت نمیکردم.اقای بزرگمهر از این موضوع خیلی خوشحال بود.وقتی ارسلان به ایران امد ما به استقبالش رفته بودیم و از دیدن همدیگه در پوست خود نمی گنجیدیم.دو هفته در کنار هم بودیم و از وجود هم لذت میبردیم تا اینکه بیشتر از ک روز به رفتن ارسلان نمانده بود که سجاد به خانه مان تلفن زد.خانم بزرگمهر گوشی را برداشت وقتی گفت که سجاد با من کار دارد ارسلان جا خورد.من هم دست کمی از او نداشتم.ارسلان با خشم بلند شد و گفت:این دیوانه با زن من چه کار داره؟بعد گ.شی را از مادرش گرفت و با عصبانیت گفت:تو به چه جرأت اینجا زنگ زدی؟
با ناراحتی بطرف ارسلان رفتم و گفتم:خوب نیست اینطور با او رفتار میکنی.شاید کار مهمی با من داشته باشد.
ارسلان با عصبانیت گفت:این وقت شب با تو چه کار داره؟او دیگه نباید اسم تو رو به زبان بیاره.در حالی که گوشی را از او می گرفتم گفتم:عزیزم این حرف را نزن خب حتما با من کار مهمی داره که این وقت شب تماس گرفته است.
گوشی را گرفتم و گفتم:الو بفرمایید.
سجاد با ناراحتی گفت:سلام ببخشید که این موقع شب مزاحمتان میشوم.خواستم بگم اگه میتونی بیا خانه ی ما ، حال نرگس اصلا خوب نیست اون میخواد که فقط تو معاینه اش کنی.خواهش میکنم.رنگ صورتش پریده و تمام تنش سرد شده و خیلی درد می کشه.خواشه مینک.
با ناراحتی گفتم:باشه.من نیم ساعت دیگه خودم را میرسانم.بعد گوشی را گذاشتم.
ارسلان با اخم:کجا این وقت شب می خواهی بروی؟
با نگرانی گفتم:حال نرگس اصلا خوب نیست خواسته که فقط من بالای سرش بروم.هر چه زودتر...
ارسلان با خشم حرفم را قطع کرد و گفت:اگه من این اجازه را به تو ندهم چه کار میکنی؟
جا خوردم و با ناراحتی گفتم:ولی این وظیفه ی هر دکتریست که نسبت به بیمارش مسئول باشه.خواهش میکنم اذیتم نکن.
ارسلان با خشم گفت:باشه برو.ولی وقتی برگشتی دیگه حق نداری پاتو تو این خونه بگذاری.
با ناراحتی بطرفش رفتم و گفتم:عزیزم این حرف را نزن خودت بهتر میدانی که حاضر نیستم حتی لحظه ای ازت جدا شوم.
ارسلان با عصبانیت گفت:پس هر چی که من میگم گوش کن.
گفتم:ولی...
با اخم گفت:ولی دیگه نداره.دوست ندارم اسم انها را در این خانه بشنوم.
سکوت کردم.یک ساعت گذشت و این دفعه شمشاد تماس گرفت و همچنان پشت گوشی تلفن گریه می کرد.می خواست که به خانه شان بروم.حال نرگس اصلا خوب نبود.دلم طاقت نیاورد رو به ارسلان کرده و گفتم:ارسلان.خواهش میکنم اجازه بده بروم.اگه اون بمیره من هیچوقت خودم را نمی بخشم.
ارسلان با عصبانیت گفت:نه فیروزه.من نمیتونم به انها اعتماد کنم.تو هم اینقدر اصرار نکن.بعد به اتاق خواب رفت.با عصبانیت به اتاق خواب رفتم و گفتم:تو خیلی سنگ دل هستی.من نمیتونم همینطور بنشینم و شاهد مرگ یک انسان باشم.بعد چادرم را سرم کردم و گفتم:تو هر کاری که دلت میخواهد بکن.شاید تو بی وجدان باشی ولی من وجدان دارم.من میروم.
ارسلان با صدای محکمی گفت:اگه بروی باید منو فراموش کنی.
با اخم گفتم:ولی من فراموشت نمیکنم و طلاق هم نمی گیرم اما نمیتونم مانند تو بی خیال باشم.جان یک انسان در خطره.اینوباید بفهمی.به سرعت از خانه خارج شدم و ماشینی که اقای بزرگمهر روز عقدکنانم به من هدیه داده بود را سوار شدم و به خانه ی سجاد رفتم.همه دور نرگس جمع شده بودند و گریه میکردند.سجاد وقتی مرا دید با عجله گفت:فیروزه ، نرگس داره می میره.
سریع همه را کنار زدم و فشار نرگس را گرفتم حالش خیلی بد بود و من می ترسیدم که نتوانم برایش کاری انجام بدهم.سوسن با بغض گفت:او دیشب بچه اش را پیش یک مامای خانگی سقط کرد و حالا به خونریزی شدید افتاده است ولی هر چه به او گفتیم به دکتر برود قبول نکرد.می گفت این یکی از بلاهایی است که خدا بخاطر تمام آزار و اذیت هایم که به فیروزه داده ام به سر من آورده است.من باعث جدایی او از سجاد شدم و باید حالا تقاص پس بدهم.سجاد هم ناچار شد که شمارا به زحمت بیندازد.چون او به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که پیش دکتر برود.
گفتم:سِرم تو خونه دارید؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سوسن گفت:آره ولی برای ماه قبل است که من حالم بد شده بود ولی دیگه از سرم استفاده نکردم.
با عجله گفتم:زودتر آن را بیاور.
به نرگس سرم وصل کردم و از سجاد خواستم او را هر چه زودتر به بیمارستان برساند چون نرگس احتیاج به خون داشت.خون هیچکدام انها به نرگس نمیخورد و من مجبور شدم خون خودم را به او بدهم چون خونمان یکی بود.وقتی روی تخت دراز کشیده بودم و به نرگس خون می دادم ، سجاد با بغض نگاهم می کرد لبخندی به او زدم و نگاهی به نرگس انداختم.او هنوز بی هوش بوداگه نیم ساعت دیرتر می رسیدم او احتمالا مرده بود.حالا خوشحال بودم که او زنده می ماند.بعد از اینکه دیدم حال نرگس بهتر شده خواستم به خانه بیایم.سجاد با گریه از من تشکر کرد ولی نرگس خنوز در بی هوشی بود اما خطر رفع شده بود.
ساعت هفت صبح بود که به خانه امدم به اتاق خواب رفتم ولی ارسلان را ندیدم.از خانم بزرگمهر سراغ او را گرفتم و او با ناراحتی گفت که ارسلان صبح خیلی زود از خانه خارج شد و گفت که پیش یکی از دوستانش میرود .همانجا هم به فرودگاه خواهد رفت.بعد با ناراحتی ادامه داد:ارسلان از دستت خیلی عصبانی است من که دارم از نگرانی دیوانه میشوم.
لبخندی زده و گفت:مادر جان شما نگران نباشید این اولین بار نیست که با من قهر کرده است.
خانم بزرگمهر گفت:هرچه اصرار کردم بماند تا تو بیایی قبول نکرد.آنقدر عصبانی بود که ترسیدم زیاد به او اصرار کنم.
گفتم:اشکالی نداره.من به فرودگاه میروم.امیدوارم بتونم او را ببینم.
می دانستم چه ساعتی پرواز دارد سوار ماشین شدم و به فرودگاه رفتم.او در فرودگاه نبود.منتظرش ماندم.بعد از یک ساعت ارسلان را دیدم که داخل سالن فرودگاه شد.با خوشحالی بطرفش رفتم.وقتی مرا دید اخمی کرد و گفت:چرا اینجا آمدی؟من که بهت گفتم دیگه باید مرا فراموش کنی.
لبخندی زدم و گفتم:ولی من دوستت دارم و حاضر نیستم به همین راحتی تو را از دست بدهم.تازه اینکه تو شوهرم هستی چطور میتوانستم در خانه بمانم بدون اینکه ازت خداحافظی کنم ، بگذارم بروی؟
ارسلان با خشم گفت:دیگه نمی خواهم ببینمت.از جلوی چشمم دور شو.بعد روی صندلی نشست.
کنارش نشستم و دستم را روی دستش گذاشتم ولی او سریع دستش را کشید و با خشم نگاهم کرد.
گفتم:به موقع رسیدم.اگه نیم ساعت دیر رسیده بودم او حتما می مرد.طفلک شمشاد چقدر گریه کرد.دلم برایش سوخت این نرگس با ندانم کاری های خودش وضع خانه را اشفته کرده است.
ارسلان سکوت کرده بود و صورتش را از من برگردانده بود.با ناراحتی گفتم:عزیزم اذیتم نکن.بی انصاف نکنه می خواهی با قهر به فرانسه بروی؟من دوست ندارم سه ماه را با هم قهر باشیم.
در همان لحظه از بلندگوی هواپیما پیج کردند که هواپیمای مقصد ایران فرانسه در حال حرکت است.ارسلان بدون توجه به من بلند شد و چمدانش را برداشت ، بازویش را گرفتم و با بغض گفتم:ارسلان دوستت دارم.باور کن من از این کارم منظوری نداشتم.خودت دکتر هستی باید منو درک کنی.
او همچنان سکوت کرده بود و نگاهم نمیکرد.قدم نمی رسید پیشانی اش را ببوسم.روی نوک پا ایستادم و گردن مغرورش را که مانند یک ستون محکم و استوار ایستاده بود بوسیدم ولی او عکس العملی نشان نداد.ارام گفتم:اگه دوستم داری یک لحظه بهم نگاه کن تا خیالم راحت باشه.ولی او حتی یک لحظه به صورت پر از اشکم نگاه نکرد وبدون خداحافظی از من دور شد.به گریه افتادم.وقتی می خواست از در خروج خارج شودبا ناراحتی بطرفم برگشت و به صورتم خیره شد اشکم را پاک کردم و لبخند غمگینی زدم.او خواست دستی برایم تکان دهد دستش را بلند کرد ولی زود پشیمان شد و با ناراحتی چمدانش را برداشت و به سرعت خارج شد.او به من فهماند که هنوز دوستم دارد او یک دیوانه ی مغرور بود که فقط می خواست به او توجه کنم هنوز وجود سجاد او را آزار میداد و ازش به شدت متنفر بود.
همان روز من هم به ده برگشتم.یک هفته گذشت و من به کرج رفتم برای ارسلان زنگ زدم اما منشی ارسلان گفت که او نمیتواند با شما صحبت کند.هر هفته برای او زنگ میزدم ولی او حاضر نبود حتی کلمه ای با من صحبت کند.یک ماه ونیم از رفتن ارسلان می گذشت و من حالتهایی در خودم حس می کردم.ولی هنوز باورم نمیشد.وقتی آزمایش دادم جواب مثبت بود و از این موضوع آنقدر خوشحال شدم که نزدیک بود به گریه بیفتم.آره.من باردار بودم و میدانستم ارسلان با شنیدن این خبر حتما خوشحال خواهد شد.ولی او اصلا نمی خواست با من حتی صحبت کند و من هم تصمیم گرفتم دیگه با او تماس نگیرم و این خبر را به هیچکس ندهم.وقتی سه ماهه باردار بودم احساس کردم کمی به کمرم فشار می آید ولی درد نداشتم.ارسلان گفته بود که نباید بخاطر آسیب دیدگی کمرم تا سه سال بچه دار شوم ولی من از این بابت خیلی خوشحال بودم که دوباره توانسته ام باردار شوم آن هم از مردی که دیوانه وار دوستش داشتم.هوای کرج خیلی سرد بود.شش ماه از ازدواجمان می گذشت و من سه ماهه باردار بودم و در پوست خودم نمی گنجیدم.اقای بزرگمهر به کرج آمد و گفت که ارسلان قراره سه روز دیگه به ایران باید و از من خواست که همراهش به تهران بروم.خیلی خوشحال شدم مرخصی گرفتم و همراه پدر شوهرم به تهران رفتم.به هیچکس نگفته بودم که حامله هستم.وقتی ارسلان به ایران امد با تعجب دیدم که نارسیس هم همراهش است.میدانستم که او عمدا این کار را کرده و او را با خودش اورده تا مرا اذیت کند.
ارسلان با من خیلی سرد و رسمی برخورد می کرد و من حرصم در می آمد.وقتی او را تنها گیر می اوردم او با خشم از من دور میشد.شبها در کتابخانه می خوابید.وقتی رفتار سردش را میدیم ناراحت می شدم ولی به روی خودم نمی آوردم.یک هفته گدشت و او همچنان با من نه صحبت میکرد و نه پیشم میماند و هر روز با نارسیس بیرون میرفت و اقای بزرگمهر از دست او خیلی عصبانی بود.یک روز که ارسلان با نارسیس به بیمارستان رفته بود من به خانه ی فوزیه رفتم.خواهر عزیزم هفت ماهه باردار بود.وقتی او را دیدم به گریه افتادم و سر درددلم را باز کردم و از حرکات سرد ارسلان کلی گله کردم.
فوزیه با بی انصافی می خندید و می گفت:ارسلان مرد خودخواه و مغروری است.تو باید او را آرام و نرم کنی.شاهپور میگفت که ارسلان از دست فیروزه خیلی عصبانی است.حتی یک بار به ارسلان گفته که چرا اینقدر فیروزه را اذیت میکنی ، خب طلاقش بده تا او اینقدر عذاب نکشه.ولی ارسلان با ناراحتی گفته:من عاشق فیروزه هستم و به هیچ عنوان راضی نیستم او را طلاق بدم.فقط او باید تنبیه شود که با من اینطور کله شقی نکند.او با این خودسری داره اعصابم را خرد میکنه.بعد با دلخوری به شاهپور گفته:ازت انتظار نداشتم این حرف را بزنی خودت بهتر میدانی که چقدر فیروزه برایم عزیز است.فقط او باید تنبیه شود.
لبخندی به فوزیه زده و گفتم:من هم چنان می خواهم او را تنبیه کنم که از این حرکاتش پشیمان شود.
فوزیه با نگرانی گفت:بی خود حرف نزن.تو باید گذشت داشته باشی.اینطوری فاصله ی بین شما زیادتر میشه و خدای ناکرده وقتی چشم باز می کنی میبینی که همه چیز را از دست داده ای.
لبخندی زده و گفتم:با وجود بچه ای کهدر شکمم است هیچوقت این فاصله زیاد نمیشه.
فوزیه با ناباوری به صورتم نگاه کردو از خوشحالی جیغی کشید و مرا در آغوش گرفت و گفت:تبریک می گم.خدای من چقدر خوشحالم.گفتم:ولی باید بهمقول بدهی که این موضوع را به کسی نگویی.فوزیه با اخم گفت:آخه برای چه؟
لبخندی زده و گفتم:بخاطر این که می خواهم ارسلان را تنبیه کنم.
فوزیه با ناراحتی خواست مخالفت کند که گفتم:جون شاهپور را قسم بخور که به کسی نمیگویی.و فوزیه به اجبار قسم خورد که به کسی این موضوع را نگوید.
وقتی به خانه آمدم نارسیس را در کتابخانه پیش ارسلان دیدم.ارسلان وقتی مرا دید نگاه سردی کرد و بطرف قفسه ی متابها رفت.من هم از کتابخانه بیرون آمدم ، چمدانم را برداشتم و به دروغ به خانه بزرگمهر گفتم که مرخصی ام تمام شده و باید برگردم و بدون خداحافظی از ارسلان به کرج برگشتم.
حسادت مانند خوره وجودم را دربرگرفته بود.با اینکه میدانستم ارسلان مرد پاک و خوبیست ولی حسادت زنانه ام لحظه ای ارامم نمی گذاشت.ان شب ارسلان به بهانه ای پدرش را که برایم بخاری نفتی خریده بود به کرج آورد.
اقای بزرگمهر با کنایه رو به من کرد و گفت:می خواستم بخاری را براین بیاورم ارسلان جان گفت که مرا به کرج میرساند چون تازگی ها چشمم ضعیف شده و نمیتونم خوب رانندگی کنم.
لبخندی زده و گفتم:ببخشید که بدون خداحافظی امدم.مرخصی ام تمام شده بود و می بایست بر می گشتم.شما را ندیدم که خداحافظی کنم.اقای بزرگمهر نیشخندی زد و گفت:مهم نیست عزیزم.بعد رو به ارسلان کرد و گفت:من کمی با سید جواد کار دارم.او در بیمارستان خیلی به فیروزه جون کمک میکنه.غذای فیروزه را همسرش تهیه میکنه.می خواهم کمی بهش پول بدهم و اگه کاری داشت انجام بدهم.تو همینجا پیش همسرت بمان تا من برگردم.با این حرف از اتاق خارج شد.
روبروی ارسلان نشستم و به صورت زیبا و مغرورش خیره شدم.ارسلان به پشتی تکیه دادهبود و به چشمانم نگاه میکرد.هر دو سکوت کرده بودیم.در نگاهش خواهش شکستن سکوتم موج میزد تا او مجبور نشود لب از لب باز کند و غرور کاذبش جلوی من خرد شود.نگاه سردش را به خوبی حس می کردم که به اجبار این وضع را تحمل میکند.بالاخره از آنجایی که زنها همیشه با گذشت تر از مردها هستند ، سکوت را شکستم و ارام گفتم:هوای اتاق چقدر سرده؟ممکنه سرما بخوری.بهتره چراغ را روشن کنم.ارسلان همچنان سکوت کرده بود و به صورتم نگاه میکرد.نگاه سرزنش را از چشمانش می خواندم.چراغ را به نزدیکش بردم و چای تازه دم را جلویش گذاشتم ولی او هنوز سکوت کرده بود.سکوتی که غرورم را خرد می کردو احساس بدی در خودم حس می کردم.احساسی مانند تحقیر شدن ولی به اجبار این احساس را سرکوب می کردم و با خودم می گفتم:او شوهرم و عزیزم است.باید تمام این خونسردی و بد اخلاقی هایش را تحمل کنم تا او متوجه ی اشتباهش شود.من زن هستم.باید بیشتر از مرد گذشت داشته باشم.من عاشقش هستم باید بخاطر این عشق و وجود بچه ی عزیزم که از این مرد بی انصاف و بد اخلاق است گذشت کنم.
به صورت جذابش که به سفیدی برف و زیبایی یک گوهر گرانبها برایم بود لبخندی زدم و ارام نزدیکش شدم.او تا بنا گوش سرخ شد ولی همچنان سرد و جدی سر جایش نشسته بود و خیره به چشمانم نگاه میکرد.نگاهی که قلبم را مالامال از محبت و عشق او میکرد.دستهایم را روی دست های داغ شدهی او گذاشتم و اهسته گفتم:مرد بدجنس من ريال دوستت دارم.
پوزخند تمسخرآمیزی بهم زد ناراحت شدم ولی توجهی نکردم تا او متوجه ی خرد شدن غرورم نشود.ارام نزدیک صورتش شدم و او در حالی که صورتش گلگون شده بود بی حرکت بود و در چشمانم نگاه میکرد.صدای نفسهای داغش را می شنیدم و حس میکردم که در همان لحظه سید جواد سراسیمه به دراتاق کوبید.سریع خودم را عقب کشیدم و سید جواد هراسان داخل اتاق شد و گفت:خانم دکتر زودتر بیایید.از ده بالا یک زائو اورده اند حالش خیلی بده.داره از درد به خودش میپیچه.
با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم.لبخند کم رنگی روی لب داشت و بهم نگاه میکرد.گفتم:ببخشید که تنهایت می گذارم.با عجله به درمانگاه رفتم.زائو میبایست سزارین میشد و من وسیله ای برای این کار نداشتم و او حتما باید به شهر منتقل میشد تا در بیمارستان مجهزتری بستری شود.به سرعت به اتاقم برگشتم.اقای بزرگمهر و ارسلان اماده شده بودند تا با هم به تهران برگردند.رو به ارسلان کرده و گفتم:میشه ازت یک خواهش بکنم.
ارسلان با لحن سردی گفت:چی شده؟
گفتم:این زن حامله باید سزارین بشه.اگه برات مشکلی نیست و ناراحت نمیشوی می خواهم شما او را به بیمارستان در کرج انتقال بدهید.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ارسلان در حالی که کاپشنش را می پوشید گفت:باشه.او را بیاورید.
سید جواد و شوهر آن زن کمک کردند تا ان زائو در ماشین ارسلان بنشیند.وقتی همه سوار ماشین شدند نگاهی به صورت ناراحت و غمگین ارسلان انداختم.ارام دستم را روی دستش که لبه ی پنجره ی ماشین گذاشته بود گذاشتم و با بغض ارام گفتم:تو خیلی بی انصاف و خودخواهی.بعد بی اختیار اشک از روی گونه ام سرازیر شد.فشار اندکی که به دستم وارد کرد را به خوبی حس کردم و او همجنان با بی رحمی سکوت کرده بود.تاریکی هوا و صدای جیرجیرکها غم دلم را بیشتر میکرد.ناگهان به هق هق افتادم.دستو را از دستش رها کردم و به سرعت گریه کنان به اتاقم پناه بردم.دوری از او را نمی توانستم تحمل کنم.با خودم گفتم:خدایا این تنهایی من تا کی باید همراهم باشد؟چرا همیشه در حالی که به یک تکیه گاه احنیاج دارم اینطور تنها میمانم؟اگه این موجود کوچک و عزیز در وجودم نبود چطور میتوانستم این تنهایی و این اخلاق بد ارسلان را تحمل کنم؟!
وجود این عزیز کوچولو برایم یک دنیا امید و ارزو بود.خیلی دوست داشتم ارسلان هم از وجود این موجود کوچولو باخبر میشد ولی حرکات سردش مانع گفتن این موضوع میشد واز طرفی می خواستم با نگفتن این موضوع او را تنبیه کرده باشم.آرام دستی به شکمم کشیدم و گفتم:عزیزم میدانم از این برخورد پدرت ناراحت هستی ولی بدان که او خیلی تورو دوست داره و اگه بشنوه که عزیزی مثل تو توی وجودم است حتما از خوشحالی بی هوش میشه.از خدا ممنون و شکرگزار هستم که باعث شد به این زودی ارسلان پدر بشه.ای کاش که میتونستم وجود تو رو به او بگویم تا او خوشحالتر از همیشه به کشور غریبه بر میگشت ولی حیف...
احساس می کردم هر چه میگذرد بین من و ارسلان فاصله ها بوجود می آید.خیلی نگران زندگیم بودم.اگه ارسلان در ایران بود ، خیالم راحت تر بود ولی با این فاصله بین من و او این سردی بینمان زیادتر میشد.
برف سنگینی روی زمین نشسته بود و اقای بزرگمهر نمی توانست ماهی یک بار به دیدنم بیاید و من هم به او گفته بودم که امدن او در این هوای نا مناسب صلاح نیست و قول داده بودم که هفته ای یک بار با انها تماس بگیرم.وقتی پشت ماشین مینشستم به کمرم فشار می آمد درد خفیفی در کمرم احساس می کردم.هفته ای یک بار به مخابرات کرج می آمدم و به خانواده ام و خانواده ی ارسلان تلفن میزدم و خبر سلامتی خودم را میدادم.فصل بهار کم کم از راه میرسید و من شش ماهه باردار بودم و احساس می کردم هر ماه که از دوره ی بارداریم می گذرد کمرم ناراحت تر می شود.
ارسلان برای عید به ایران نیامد و من هم به تهران نرفتم و با اقای بزرگمهر تماس گرفتم و به دروغ گفتم که قراره با همکارهایم به شمال بروم و او هم پذیرفت.خواستم سال نورا به ارسلان تبریک بگم ولی او باز هم نخواست با من حرف بزند و من ناچار برایش نامه بنویسم و در نامه اینطور نوشتم.
سلام به مرد بی وفایم.امیدوارم امسال در کنار دخترهای چشم آبی سال خوبی را داشته باشی!نمیدانم مگه نجات دادن جان یک انسان بی گناه چه عیبی داشت که تو با من اینطور رفتار میکنی؟ولی مانعی نداره.من به دنیا امده ام تا سختی بکشم.همین که هنوز تو شوهرم هستی برایم خیلی ارزش دارد.برات نامه نوشتم تا عید را بهت تبریک بگم ، عیدی که بدون تو برایم هیچ ارزشی ندارد.دوستت دارم به اندازه ی تمام دنیا.میدانم که حتما مرا مسخره می کنی چون از وقتی با تو آشنا شده ام همیشه پوزخند تمسخرآمیزی روی لبت دیده ام.ولی خیالت راحت باشه که من هم تنها نیستم و همدمی زیبا و مهربان دارم که با جان دل او را می پرستم و همیشه در تنهایی هایم کنارم است واحساس میکنم عشق او در دلم ریشه کرده است حتی بعضی مواقع فکر میکنم او را بیشتر از تو دوست دارم.امیدوارم به او حسودی نکنی.میدانم که دیگه برایت ارزشی ندارم ولی هر چه باشه هنوز زنتم.امسال موقع سال تحویل را می خواهم با این جوان زیبا به رستوران بروم چون ازش دعوت کرده ام تا کنارم باشد. همدمم باشد تا زیاد تنهایی را احساس نکنم.او در کنارم است بهت سلام میرساند.امشب هوا خیلی طولانی شده و او هم در کنارم باعث آرامش جانم است و با وجودش از هیچکس و هیچ چیز نمیترسم.دمستتدارم.هر دوی شما را دوست دارم ولی به نظرم کمی بیشتر این پسر زیبا در دلم جا گرفته است.خب دیگه زیاد حرف زدم خدانگهدار.انشالله خدای بزرگ همیشه و در همه حال تو را از بلای آسمانی حفظ نگه داره به امید دیدارت همسرت فیروزه.بعد نامه را فردای آن روز به سید جواد دادم تا برایم پست کند.دو روز بعد عید بود و من همراه کدک عزیزم به یک رستوران در کرج رفتیم.بعد از خوردن ناهار ، به یک پارک رفتم و دستم را روی شکمم آرام گذاشتم و اهسته گفتم:عزیز کوچولوی من عیدت مبارک.امیدوارم سالم و قوی به دنیا بیایی.در همان لحظه بچه تکان خورد.حس کردم صورتم تا بنا گوش سرخ شده است و در دلم خوشحالی بی نهایتی را حس کردم و گفتم:ممنونم که جوابم را دادی عزیزم.
یک هفته گذشت و من پیش خودم گفتم که دیگه باید فوزیه زایمان کرده باشد.بخاطر همین به کرج رفتم و به تهران زنگ زدم.وقتی اقای بزرگمهر صدایم را شنید خیلی خوشحال شد و گفت که دو روز قبل ارسلان به خانه زنگ زده و خواسته که بهت بگویم که حتما با او تماس بگیری.از این حرف آنقدر خوشحال شدم که یادم رفت از فوزیه بپرسم.خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم و با فرانسه تماس گرفتم.صدای خسته ی ارسلان که با خواب آلودگی حرف میزد را شنیدم.وقتی صدایم را شنید با خشم گفت:فیروزه این چه چرت و پرتهایی است که تو نامه برایم نوشته بودی؟من برای دو روز دیگه بلیط دارم.وقتی نامه ات به دستم رسید سریع بلیط تهیه کردم.تو داری با من چه می کنی؟
گفتم:سلام عزیزم.بالاخره بعد از ماه ها اجازه دادی صدای قشنگت را بشنوم.
ارسلان با خشم گفت:وقتی نامه ات را خواندم به پدرم گفتم که...
حرفش را قطع کرده و گفتم:ببینم انگار خیلی نگران هستی؟تو که منو دوست نداری پس چرا اینقدر ناراحت هستی؟
ارسلان با فریاد گفت:بی خود حرف نزن.یک هفته است که دارم کلافه میشوم.نامه ات زندگی ام را دگرگون کرده است.بخدا اگه دست از پا خطا کنی می کشمت.فهمیدی؟خودم می کشمت.
خنده ای کرده و گفتم:عزیزم نگرن نباش با پسر خوبی همدم هستم زیاد منو مانند تو اذیت نمیکنه.
ارسلان با عصبانیت گفت:خفه شو فیروزه.من دو روز دیگه به ایران می آیم و تو باید در خانه باشی.فهمیدی؟!
گفتم:باشه عزیزم.بهت قول میدهم در موقع ورود شما من در تهران باشم.خب دیگه خداحافظ چون با علی اقا به مخابرات امده ام.اون داره صبرش تموم می شه.خدانگهدار.بعد گوشی را گذاشتم.احساس درد در شکمم کردم از بس سر پا ایستاده بودم کمرم درد می کرد.دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم:ای پسره ی پر رو نکنه تو هم مانند پدرت حسودیت شد اینطور با من کردی؟بعد از مخابرات بیرون امدم.
شکمم کمی بزرگ شده بود ، در اوایل هفت ماهگی به سر میبردم.زنان ده با محبت به من می رسیدند و از غذاهای مقوی که برای زنان باردار مفید بود برایم درست می کردند و به اتاقی که درمانگاه بود می اوردند.
به تهران رفتم و ارسلان یک ساعت زودتر از من در خانه بود و بی صبرانه انتظارم را می کشید.چادر سرم بود و کیفم را جلوی شکمم گرفته بودم و چادر هم روی کیفم بود.وقتی به خانه ی اقای بزرگمهر رفتم همه را منتظر خودم دیدم که با نگرانی نگاهم می کردند.سلام کردم و گونه ی مادر و خانم بزرگمهر را بوسیدم.
ارسلان با خشم نگاهم می کرد.لبخندی به او زده و گفتم:به خونه خوش اومدی ، دلمان برایت تنگ شده بود.
ارسلان با خشم بطرفم امد ولی اقای بزرگمهر با ناراحتی جلوی او را گرفت و گفت:پسرم ارام باش.تو چرا عصبانی هستی؟ارسلان با عصبانیت فریاد زد:پدر فیروزه به من خیانت کرده است.من نمیتونم از این خیانت بگذرم.اون باید ان مرتیکه ی بی ناموس را نشانم بدهد.
از این حرف او ناخوداگاه خنده ام گرفت.ارسلان بیشتر عصبانی شد.نامه ام را از جیبش در آوردو به دست پدرش داد و گفت:این را بخوانید ببینید او چه حرف هایی در ان نوشته است.بعد با خشم رو به من کرد و گفت:فیروزه ، بخدا طلاقت میدهم.من همه چیز را میتونم تحمل کنم جز خیانت را.تو به من خیانت کرده ای.
روی مبل نشستم و گفتم:تو از چی حرف میزنی؟کدوم خیانت؟چرا فقط مرا مقصر میدانی در صودتی که خودت هم شریک این خیانت هستی؟چرا تمام تقصیرها را به گردن من بیچاره می اندازی؟بعد لبخندی به او زدم.
ارسلان در حالی که خشم جلوی چشم های حالت دارش را گرفته بود گفت:من که بهت گفتم ، باید یک سال را از هم دور باشیم.یعنی تو نتوانستی یک سال را تحمل کنی؟پس من چطور با اینکه مرد هستم محکم و استوار ایستاده او بدون اینکه به تو خیانت کنم؟بدون اینکه دستم تن زنی را لمس کرده باشد ولی تو یک خاین هستی.
با اخم گفتم:چرا درای یک طرفه به قاضی میروی و تهمت میزنی؟کی به تو خیانت کرده است که اینطور عصبانی هستی؟خب دوست شدن با یک پسر خوشگل و زیبا که خیانت به تو نیست.
ارسلان گفت:خفه شو.من باید تکلیف تو را با خودم روشن کنم.
مادرم با ناراحتی گفت:آخه چی شده؟در همان لحظه پدرم به آنجا امد و وقتی مرا دید بطرفم آمد و خواست کتکم بزند که مادرم مانع شد.پدرم فریاد کشید بخدا می کشمت.نمی گذارم روی این زمین سالم بگردی.تو آبروی منو بردی.هم تو را می کشم و هم خودم را می کشم.
وقتی پدرم را عصبانی دیدم با ناراحتی به ارسلان نگاه کردم و گفتم:ببینم مگه حامله شدن من عیبی داره که شماها اینطور مرا ناراحت میکنید؟
یک دفعه سکوت کاملی در فضا پیچید.ارسلان با ناباوری بهم نگاه کرد.ارام کیفم را که جلوی شکمم گرفته بودم روی زمین گذاشتم و چادرم را از سرم برداشتم.شکمم کمی از زیر مانتو خودش را نشان می داد.با ناراحتی ادامه دادم:نمیدانستم اینقدر شوهر کم هوشی دارم.حالا ببینم باز هم می خواهی طلاقم بدهی؟
خانم بزرگمهر با خوشحالی فریادی کشید و بطرفم امد و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت:وای خدای من نگاه کن ببین چه شکم کوچولویی داره.الهی من قربون نوهی قشنگم بشوم.ببینم چند ماهته؟
در حالی که صورتم سرخ شده بود و به ارسلان نگاه میکردم گفتم:تازه هفت ماهم است.
ارسلان با پاهای بی رمق بطرفم امد و گفت:فیروزه چرا چیزی بهم نگفتی؟
پدر و مادرم با خوشحالی به صورتم نگاه کردندو بطرفم امدند و همچنان مرا می بوسیدند.اقای بزرگمهر انگار روی ابرها پا می گذاشت.با خوشحالی هورایی کشید و پیشانی ارسلان را بوسید و همچنان او را در آغوش کشیده بود و بعد بطرف من امد و پیشانی ام را بوسید و گفت:ای عروس بدجنس چرا وقتی تلفن میزدی چیزی به ما نمی گفتی که ما خوشحال شویم؟ای خدای من.من به زودی پدر بزرگ میشم.وای این دو ماه را چطور صبر کنم تا نوه ام به دنیا بیاید.
از خوشحالی انها خیلی خوشحال بودم در حالی که به ارسلان نگاه میکردم گفتم:ببخشید که به شماها چیزی نگفتم ، آخه می خواستم تلافی حرکات اقا ارسلان را طوری جبران کنم هیچی بهتر از این ندیدم که او نداند به زودی پدر میشود.
ارسلان بطرفم امد و با نگرانی گفت:ولی تو نبایستی تا دو سه سال حامله میشدی.ببینم در کمرت که ناراحتی احساس نمیکنی؟
لبخندی زده و گفتم:پسرت خیلی خوب است و زیاد منو اذیت نمیکنه.پسرم حتی از پدرش مهربان تر است.
ارسلان لبخندی زد و گفت:تو از کجا میدانی که بچه مان پسر است؟شاید دختر باشه.
در حالی که ارام بطرف ارسلان می رفتم گفتم:چند روز پیش سونوگرافی کردم و دکتر گفت که پسره.یک پسر خوشگل مانند پدرش.
ارسلان پیشانی ام را بوسید و گفت:ببخشید که ناراحتت کردم من نمیدانستم علی اقای مرموز همان پسر عزیزم است که داشت زنمو ازم جدا میکرد.آرام گفتم:مدتی است که به کمرم فشار کمی می آید و درد دارم.
ارسلان با نگرانی گفت:دیگه حق نداری به کرج بروی.من هم بقیه ی قرار دادم را بهم میزنم.نمیتونم لحظه ای تو را تنها بگذارم.
اقای بزرگمهر گفت:آخه پسرم حیف است فقط دو ماه دیگه باید انجا بمانی شاید برایت مشکلی بوجود بیاید.
ارسلان ارام گفت:نه پدر.میتونم دو ماه باقی مانده را خسارت بدهم.من دیگه نمیتونم دوری شماها را تحمل کنم.
همه بخنده افتادند.خانم بزرگمهر با خنده گفت»دوری ما را یا دوری زن عزیزت را؟!
ارسلان سرخ شد و ارام زیر گوشم گفت:عزیزم برو بالا تو اتاق استراحت کن.امروز خیلی به خودت فشار اورده ای.
مادر با خوشحالی گفت:خدا را شکر.همه چیز به خوبی تمام شد.میدانستم دخترم مانند یک گل پاک است ولی اقا ارسلان و شوهرم نمی خواستند باور کنند
ارسلان با شرمندگی سرش را پایین انداخته و گفت:فیروزه و شماها باید مرا ببخشید.وقتی نامه را خواندم هزار جور فکرهای خام در سرم راه پیدا کردومن باز هم از همهی شما معذرت می خواهم که ناراحتتان کردم.
از پله ها بالا رفتم و در اتاق خودمان روی تخت دراز کشیدم.بعد از لحظه ای ارسلان وارد اتاق شد.کنارم لبه یتخت نشست و گفت:تو زن بی انصافی هستی.اینطور که حساب کردم وقتی که با نارسیس به ایران امدم تو سه ماهه باردار بودی و با بی رحمی چیزی بهم نگفتی.
لبخندی زده و گفتم:حقت بود!انگار یادت رفته که چطور منو ازار می دادی و چقدر سرد بر خورد می کردی؟من هم وقتی متوجه شدم حامله هستم تصمیم گرفتم چیزی بهت نگم.تو حتی روز سال تحویل هم نخواستی با من حرف بزنی.تو هم مرد بی انصاف و سنگ دلی هستی تا به حال مردی به مغروری تو ندیده ام!امیدوارم پسرم اخلاقش به پدرش نرود.
ارسلان خنده ای سر داد و گفت:خب دیگه.دعوا بسه.حالا اجازه بده کمی با تو و پسرم تنها باشم.ماه هاست که از آغوش گرمت محروم شده ام و برای این روز لحظه شماری می کردم.
از اینکه ارسلان تا این حد خوشحال بود از ته دل راضی و خوشحال بود و خدار ا شکر میکردم که توانسته ام برای مردی به بزرگی ارسلان بچه دار شوم.گفتم:از مادر شنیده ام فوزیه پسری بدنیا آورده است بهتره فردا به دیدنش برویم.
ارسلان گفت:باشه عزیزم.بعد اهی از سینه کشید و ادامه داد:خدا را شکر بالاخره من و سر عمویم هر دو به خوشبختی دست پیدا کردیم.
شما دو تا خواهر صفای زندگیمان هستید.خدا را به بزرگیش شکر میکنم اینطور سعادت را جلوی روی ما گذاشت.
لبخندی زده و گفتم:من هم خدا را شکر میکنم که بااخره نظر لطفش را از ما دریغ نکرد.
ارسلان با خوشحالی دستم را فشرد و گفت:باید بچه ی قوی و سالمی به دنیا بیاوری.می خواهم او را بهترین فرد به جامعه تحویل بدهم.مردی با ایمان و سربلند...
گفتم:از اینکه این بچه باعث شد که تو اینقدر خوشحال باشی خیلی از او ممنون هستم.
ارسلان دستی به شکمم کشید و گفت:به وجود تو و او افتخار میکنم.بعد لبخند مهربانش را تحویل داد و گفت:بخاطر همه ی بد رفتاری هایم ازت معذرت می خواهم و اینکه تو هم باید بخاطر اینکه مرا تنبیه کردی معذرت بخواهی.این بزرگترین تنبیهی بود که توی عمرم شدم.
به او خندیدم.او لبخندی زد و سرش را با سرمستی تمام روی شانه ام گذاشت و زیر لب نجواکنان گفت:
ای بی انصاف!!
و هر دو به خنده افتادیم.
پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
Similar threads

Similar threads

بالا