رمان بخت سپیدزمستان | مهنازصیدی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-8

با دهانی که از تعجب باز مانده بود به حرفهای سودابه گوش می دادو بی توجه به خنده های نیلوفر از وضعیتش تمام وجودش یک جفت چشم ویک جفت گوش شده بود. سودابه بشقاب را جلویش گذاشت و مقابلش نشست و گفت:"باور کن اگر متین نمی گفت وضعیتت طبیعی است مطمئن می شدم یک بلایی سر خودت اوردی .چنان چهار چنگولی به تخت چسبیده بودی که انگار سالهاست نخوابیدی . بیچاره، ندیدی متین چه خنده ای به راه انداخته بود . آبرویت پیش متین رفت. تو اینطوری نبودی الی .چه بلایی سرت امده است؟!"
ایلین خندید و گفت:"خدایا!تقصیر شماست نباید به متین می گفتید بیاید".
- من داشتم سکته می کردم .تو کی تا حالا این قدر می خوابیدی که خیالمان راحت باشد ،خانم در چرتشان به سر می برند ؟!
- دیگر رویم نمی شود به روی متین نگاه کنم .
نیلوفر خندید و سودابه خواست با ناراحتی چیزی بگوید که منصرف شد .فعلا وقتش نبود. ایلین با همان لبخند خجالت زده اش چشم روی هم گذاشت و کمی فکر کرد و بعد گفت:"پس احتمالا ان شعر هم بی مناسبت نبوده است. سودی شعر را بخوان ".
سودابه با کنجکاوی پرسید :"کدام شعر؟".
- همان که برای من می گفتید. در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار ....
سودابه لحظه ای به آان فکر کرد و بعد شانه بالا انداخت .گفت:"من چنین شعری را به یاد ندارم .اصلا تا به حال نشنیدم".
- اما من مطمئنم ان را در همین خوابم شنیدم .میگفت در سحر گاهان سر از بالش خوابت بردار...
و کاروانهای فرو مانده خواب را از چشمت بیرون کن ...
باز کن پنجره را ..
سودابه گفت:"چه شعر قشنگی !الی ببینم !نکند در خواب شعر گفته باشی؟!"
آیلین خندید و گفت:"من حرف زدن عادی را نمی دانم ؛می توانم شعر بگویم ؟! در ضمن یادم هست یکی این شعر را برایم خواند .من ان را می شنیدم .با گوشهایم نه با ذهنم!".
ذهن ایلین تا مدتی درگیر یافتن خواننده شعر بود؛ اما وقتی سودابه از پشت میز برخاست و گفت:"ببین الی ممکن است متین با این شعر داشته تو را مسخره می کرده است ،چون دیدم داشت با تو حرف می زد و می خندید "،همه چیز را به یاد اورد . بله حق با او بود . مطمئنا ان صدا ،صدای متین بود . با ان زمزمه زیبایش، چون لالایی درگوشش طنین انداخته بود .او بود؛ اما چرا متین چنین چیزی را برایش می خواند؟ از ان گذشته در لحن کلامی که از او می شنید، اصلا تمسخر نبود .نوازش بود باز طپش قلبش بی اختیار رنگ دیگری گرفت و لبخندی بر لبانش نشست.متین... متفاوت ترین مردی بود که او در تمام عمرش دیده بود.
بعد از ظهر همان طور که حدس می زد ،متین تماس گرفت تا از حالش خبردار شود و آیلین با خجالت، خودش با او حرف زد. متین گفت:"من که ان شب به تو گفته بودم این بار به خودت زیادی سخت گرفته ای . آیلین کسی از تو انتظار این همه کار را ندارد".
- ولی متین من اصلا کاری نکرده بودم.
- به من دیگر نمی خواهد دروغ بگویی . تو دو شب نخوابیده بودی .وقتی هم به خانه برگشتی ،قرص خوردی .خودسر چطور توانستی دارو مصرف کنی؟
- می خواستم فقط بخوابم.
- خوابیدی !ممکن بود خواب به خواب بروی!
آیلین خندید و گفت:"باز از ان حرفها زدی".
متین به خنده افتاد و گفت:"منظورم این است که خواب بمیری ".
- بس است متین .این قدر شلوغش نکن . کسی با خواب زیاد نمرده است .
- بله؛ اما ادمهای زیادی در خواب مرده اند !ممکن بود جمشید تو را بکشد.
- جمشید تا به حال بخاطر خواب زیادم به من اعتراض نکرده است. از طرفی او نمی فهمد که من چه میکنم و چقدر می خوابم . او در لندن است.
متین با پوزخندی گفت:" من که گفتم خواب زیادی خوب نیست. نفهمیدی که از لندن برگشته و اتفاقا دیروز صبح هم بالای سرت بوده است . سودابه به تو چیزی نگفت؟".
نگاه پرسشگر ایلین به سوی سودابه در اشپزخانه برگشت .چطور او نگفته بود که جمشید اینجا بوده است؟ ناگهان دلش به شور افتاد. جمشید این جا برای چه امده بود ؟چقدر احمق شده بود .خودش خوب می دانست برای چه امده است.به جمشید گفته بود نمی خواهد با او ازدواج کند و انتظار دارد به راحتی بتواند با او کنار بیاید؟ اما از جمشید مغرورش بعید است با وجود آن حرفهایی که او گفته است، باز به اینجا بیاید صدای متین او را به خود اورد .چقدر نرم و اهنگین بود:
- آیلین؟
- بله ببخشید حواسم پرت شد.
- خودم هم متوجه شدم می خواهی تماس را قطع کنم؟
خجالت زده گفت:"متاسفم متین.."
- نه اصلا مهم نیست. کاری نداری؟
چقدرصدایش تغییر کرد. ناراحت شده بود. ای کاش می توانست به او بگوید تماس را قطع نکند. اما باید می رفت و از سودابه می پرسید که چه شده است. گفت: "متین من متاسفم. از اینکه این قدر باعث دردسر تو هستیم متاسفیم."
می توانست لبخندش را تجسم کند که با مهربانی می گوید: :کاش همه دردسر های دنیا مثل دردسرهای شما بود. به امید دیدار."
آیلین خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. به سودابه که در آشپزخانه داشت فنجانهای چای را پر میگرد، گفت: "سودی جمشید دیروز اینجا بود؟"
سودابه با ناراحتی لحظه ای نگاهش کردو با تاسف سرش را تکان داد. گفت: "آره."
- چرا به من چیزی نگفتی؟
- می خواستم بگویم. صبر کردم هم نیلو برود و هم اینکه خواب حسابی از سرت بپرد.
از لحن او فهمید که نباید منتظر چیز جالبی باشد. البته فکری جز این احمقانه بود. خودش هم هنوز باورش نمیشد که عاقبت توانسته است به جمشید بگوید دست از سرش بردارد. عذاب وجدانی که از آن شب گرفته بود، او را به شدت تحت فشار گذاشته بود. طوری که فکر هایی را به ذهنش مخابره میکرد. فکرهایی که...
سودابه فنجان چای را روی میز گذاشت و گفت: "بیا بشین."
آیلین چون کودکی مطیع سرجایش نشست و سودابه همان طور که به کابینت تکیه داده و سرپا ایستاده بود، به او که منتظر نگاهش میکرد، توضیح داد که: "دیروز صبح باز کیف پولم را فراموش کرده بودم. مجبور شدم از ایستگاه اتوبوس دوباره به خانه برگردم. کیف پولم را برداشتم و میخواستم از خانه خارج شوم که دیدم جمشید آمد... یک ساک هم با خودش آورده بود. آن را گذاشت همین جا پشت در. من فکر کردم تازه از لندن برگشته و مستقیم برای دیدن تو آمده است. برای همین پرسیدم که از لندن می آید؟ گفت شب پیش آمده است. حدسم درست بود. آمده بود تو را ببیند. گفتم هنوز خواب هستی؛ اما او گفت که منتظر می ماند تا تو بیدار شوی. به او گفتم دیشب نیلوفر مریض بود او را به بیمارستان برده بودی. برای همین صبح دارو خورده و خوابیده ای. فکر کرد من مییخواهم او را از سر باز کنم. بلند شد و به اتاقت آمد. هرچه صدایت کرد جواب ندادی. باز جری شد که خودت را به خواب زده ای. تکانت داد و وادارت کرد بنشینی. اما تو هم..."
آیلین تا حدی می توانست بقیه ماجرا را بخواند. وقتی سودابه می گوید او تکانش داده و وادارش کرده که به زور بیدار شود، پس همه چیز تقریبا روشن بود. سودابه نفسش را بیرون داد و با نگاهی که به چشمان متعجب و ناراحت آیلین، ادامه داد: "خواب بودی. چیزهایی به او گفتی که فکر میکنم ناراحتش کرد."
آیلین فنجان چایش را میان دستانش فشرد. پرسید: "چه گفتم؟"
سودابه سکوت کرد اما آیلین سر بلند کرد و با نگاه وادارش نمود حرف بزند. سودابه گفت: "همان چیزهایی که من مدتها پیش به تو می گفتم. گفتی نمیخواهی با او ازدواج کنی و دست از سرت بردارد. او اولش شوکه شد و بعد از اینکه تو به گریه افتادی و پتو را روی سرت کشیدی، او هم مجبور شد برود."
نفس آیلین در سینه اش سنگینی کرد. سعی کرد وقتی حرف میزند بغض خود را نشان ندهد. گفت: "من اصلا چنین چیزی یادم نمی آید."
- معلوم بود که متوجه اطرافت نیستی. تو خواب بودی. نمیدانم چرا جمشید نمیخواست باور کند که تو در حال خودت نیستی. انگار به زور میخواست نظرت را به او بگویی.
- درباره چی.
سودابه باز لحظه ای ساکت شد و بعد گفت: "آمده بود دنبال تو تا با هم بروید. گفت از خانواده اش جدا شده است و دیگر برایش هم نیست آنها چه نظری داشته باشند. از حرفهایی که میزد من حدس زدم با خانوده اش طرف شده است."
آیلین آهی کشید و با ناراحتی و تاسف چنگ در موهایش زد. چه کرده بودند؟ سه سال تلاش کرده بودند همه چیز را درست و از راه صحیحش انجام بدهند و حالا این طور خراب شده بود. برخاست و آشپزخانه را بدون کلامی ترک کرد. به اتاق خودش پناه برد. مثل همیشه.
مطمئن بود که کارش در این شرایط درست ترین کار بود؛ اما نمی توانست با آن چیزی که در درونش چند سال گذشته را مرور میکرد، مبارزه کند. آیلینی که ایرانی بزرگ شده و تربیت شده بود، نمی توانست این چنین تصمیمی را بر او ببخشد و آیلینی که در این سرزمین زندگی کرده بود برتصمیمش مهر تایید میزد. او میخواست همه چیز را سرجای اولش بگرداند نه اینکه کار را از آنچه هست بدتر کند. جمشید باز همه چیز را خراب کرده بود. چرا دست از او نمی کشید، وقتی میدید که نمی تواند خانواده اش را راضی کند؟ مستاصل بین سنگینی دادن به کفه های ترازوی جمشید و خانوده اش مانده بود. چه باید میکرد؟ کارها بدتر از پیش شده بودند.اگر تا پیش از این دعوا بر سر دزیدن عقل جمشید بود، حالا به ناخلف شدن او هم کشیده شده بود. جمشید در تمام عمرش از این ناپرهیزی ها نکرده بود. یک فرزند خوب و به قول پدرش صالح بود. به خاطر او در مقابل خانواده اش ایستاده بود؟ مگر این علاقه تا چه حد می توانست عمق داشته باشد؟ آنها سه سال بیشتر نبود که نقشهای خودشان را از خواهر و برادری شش ساله به زن و شوهر تغییر داده بودند. سرش را به شیشه سرد و یخ زده اتاقش تکیه داد و گذاشت از سرمای آن آشوب درون ذهنش کمی آرامش گیرد. زیر لب زمزمه کرد: "حالا چه کار باید بکنیم جمشید؟"
حداقل از یک چیز راضی بود و آن اینکه روز گذشته را در خواب گذرانده و جمشید را در ان وضعیت ندیده بود. مجبور نشده بود او را قانع کند که به خانه برگردد. این دیگر فراتر از طاقتش به حساب می آمد. او خودش به اندازه کافی از این وضعیت رنج می کشید. حرف نبود. سه سال سرگردانی و امید به اینکه روز بعد همه چیز درست میشود...
اندیشید: "ای کاش هرگز قدم در خانه سونا نگذاشته بودم..."
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 5-8

تصمیم گرفتن برای رفتن یا منتظر ماندن مشکل ترین تصمیم عمرش شده بود. نمیدانست برود و از جمشید سراغ بگیرد یا بگذارد جمشید از او سرخورده شود و در عوض سونا و شوهرش از او راضی گردند. دلشوره به شدت آزارش میداد و نگرانی از جانب جمشید که در این سه روز کجا رفته و چه کار می کند، آرامش را از او سلب کرده بود. اما وقتی با محل کارش تماس گرفت و بدون اینکه کلمه ای با او حرف بزند صدایش را شنید، خیالش راحت شد که حداقل سالم است و زندگی عادی اش را ادامه میدهد. منتهی مسئله بر سر محل اقامتش بود که گیجش میکرد. نمیخواست با سونا تماس بگیرد. ممکن بود خودش چاشنی بمب را بکشد و... نگرانی اش بیشتر از همان سه روز طول نکشید. وقتی فهمید که جمشید همان روز شنبه، بعد از جواب خواب آلودی که از وی گرفته، به خانه برگشته است، از شدت ناراحتی به خنده افتاد. او سه روز نگران وی بود و آن وقت این مردی که ادعا میکرد از خانواده اش بریده و میخواهد جدا از آنها زندگی کند در خانه پیش پدر و مادرش کنار بخاری می نشسته است. آن روز تازه از سرکار برگشته و میخواست باز به لانه اش در خانه پناه ببرد که جمشید دنبالش آمد. مثل همیشه مرتب بود و با دیدن آیلین به رویش لبخند زد. لبخندی که با برق درون چشمانش خبر از یک حادثه مهم میداد. نیلوفر هنوز از دانشکده برنگشته بود، اما سودابه با دیدن جمشید به درون حمام خزید تا دوش بگیرد. به محض اینکه در حمام پشت سر سودابه بسته شد، جمشید برای اولین بار کاری کرد که آیلین از شدت تعجب شوکه کرد. جمشید ناگهان اغوش باز کرد و آیلین را قبل از اینکه تصمیم بگیرد که چه باید بکند، به آغوش گرفت و با خنده ای، آرام گفت: "همه چیز درست شد الی. درست شد. آنها موافقت کردند. دیگر هیچ مشکلی در میان نیست. باورت میشود؟"
آیلن گیج و منگ خودش را از آغوش او بیرون کشیدو سعی کرد ناراحتی اش را از کار او نشان ندهد. پرسید: "حالت خوب است جمشید؟ چه میگویی؟ چه چیزی درست شد؟ هیچ معلوم است این مدت را کجایی؟ نمیگویی من نگرانت میشوم؟ آن چه کاری بود که کردی؟ بچه شدی که قهر میکنی؟ نمی توانی حرفت را بزنی؟ چرا پدر و مادر بیچاره ات را عذاب میدهد؟ قرار شده بود..."
جمشید نگذاشت او ادامه بدهد و با لبخندی گفت: "اینها را رها کن الی. این را گوش کن که دارم میگویم. همه چیز درست شده است.""
- چه چیزی؟
جمشید دست او را گرفت و روی مبل نشاند. گفت: "پدر و مادرم با زادواجمان موافقت کردند."
آیلین جا خورد. کمی طول کشید تا توانست حرف او را حلاجی کند. ناباور نگاهش کرد و گفت: "شوخی میکنی جمشید؟ باز یک شوخی جدید است؟"
- نه، نه عزیزم. این دیگر قسم میخورم که همه چیز درست شده است. دیگر مشکلی نیست که مانع به هم رسیدن ما بشود. تو بالاخره مال من شدی عزیزم.
آیلین بی اختیار احساس مو مور شدن کرد. سعی کرد لبخند بزند و پرسید: "میشود ردست برایم توضیح بدهی. من گیج شدم جمشید. اصلا نمی توانم چیزی را بفهمم. آخر چطور ممکن است؟ تو مگر با خاله و عمو دعوایت نشده بود؟ این چند روز را کجا بودی؟"
- چرا؛ اما چیز مهمی نبود. مجبور شدم به خانه برگردم. قرار بود کجا باشم؟ حالا ابنها اهمیت ندارد. مهم این است که بالاخره توانستم کاری بکنم که آنها دست از لجاجتشان بردارند. همان قهر کار خودش را کرد. امروز مادر به شرکت زنگ زد و خواست تا سر راهم تو را بردارم و به خانه ببرم. میخواهیم دوباره دور هم باشیم. می خواهند درباره همه چیز صحبت کنند. پدر و مادرم با خانواده تو حرف می زنند. دیگر نباید نگران چیزی باشیم. تو این طوری میخواستی. حالا دیگر فکر میکنم که راضی شده باشی.
جمشید داشت با اشتیاق چیزهایی را می گفت که سه سال برایش صبر کرده بود. پس چرا نمی توانست باور کند؟ گفت: "چرا، اگر واقعیت داشته باشد، من هم راضی هستم."
- پس زودتر پاشو لباست رو بپوش. امشب شب من و توست.
چون عروسکی کوکی برخاست و با سردرگمی لباسش را عوض کرد؛ در حال که به این فکر میکرد که جمشید تمام این سه روز را در خانه خودشان بوده است. سه روز ! قهر بود؟ او واقعا میخواست با چنین اراده ای خودش و او را از تسلط خانواده اش دور کند؟ میخواست با چنین رویه ای نظر خانواده اش را پشت گوش بیندازد؟ فکر کرد: "پروردگارا چقدر از تو ممنونم که نگذاشتی تا این لحظه این کار عملی شود."
به سودابه در حمام خبر داد که با جمشید به خانه سونا میرود. سودابه هم مثل خودش ناباور به نظر می رسید. اما او سعی کرد خوش باور باشد. سونا همین که زبانی هم رضایت داده بود، باید خدا را شکر میکردند. تا پیش از این اصلا چنین چیزی رخ نداده بود. پس چطور حالا این چنین خودشان مشتاق سرگرفتن این وصلت شده بودند؟

پایان فصل هشت
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 9-1

آن چنان اشفته و عصبانی بود که حتی متوجه اتومبیلی که مقابل آپارتمان پارک کرده بود نشد.سرمای بیرون و آتش درونش صورتش را سرخ کرده بود .نفسش از زور خشم در نمی آمد .پله ها را داشت دو تا یکی بالا می رفت که جمشید را روی پله ای مقابلش نشسته دید .خشمش اوج گرفت.اما خواست بی اعتنا از کنارش بگذرد که او برخاست و راه را بر وی بست .صدای او نیز سرد و برنده بود.
_باید با هم حرف بزنیم .
از او رو برگرداند و گفت :«حرفی برای گفتن ندارم .بکش کنار .»
جمشید گفت :«ولی من دارم . میخواهم بدانم چرا این کار را کردی ؟چه می خواهی بکنی ؟ چه در سرت است ؟ چرا همه چیز را خراب کردی ؟زده به سرت ؟دیوانه شدی ؟می دانی من چقدر زحمت کشیده بودم ؟ چرا آن طور با او حرف زدی ؟ »
با خشم غرید :«آره من دیوانه ام .به سرم زده و ضمنا حوصله ی شنیدن این حرف ها را هم ندارم .پس برو کنار بگذار به خانه ی خودم بروم .»
_خیلی بی چشم و رویی الی .نمی دانستم می توانی این قدر پررو باشی .خودت هم هنوز نمی دانی چقدر در خانه ی ما بوده ای و پدر و مادرم برایت چقدر زحمت کشیده اند .نمی دانی که چند سال در خانه ی ما زندگی کرده ای و آنها برایت مثل خانواده ات بوده اند .آن وقت تو این طور دستمزدشان را دادی ؟
با نگاه خشمگین به چشمان طلبکار جمشید برگشت و محکم به کنار او زد و بدون اینکه بداند زبان فارسی اش را گم کرد .فریاد زد :«من پررو هستم ؟ من آدم بی چشم و رویی هستم ؟اگر این طور است پدر و مادر تو چه هستند ؟ به آنها چه ناسزایی می توانی بگویی ؟ تو کوری یا خودت را به کوری میزنی جمشید ؟ کجا داری زندگی می کنی ؟اصلا می فهمی دور و برت چه خبر است ؟ اگر خوابی بیدار شو ! اینجا هم اشتباهی آمدی .باید پیش پدر و مادرت برگردی و آنها را سوال و جواب کنی نه من را ! جواب هایی که از من شنیدند حقشان بود و بعد از این هم اگر بخواهند از من سواری بگیرند و با تحقیر من خودشان را بالا بکشند و ادم حساب کنند من نیستم .بدتر از این جوابشان را می دهم ».
انگشت روی زنگ خانه گذاشت و لا ینقطع آن را به صدا در آورد .جمشید خودش را به او رساند وگفت :«تقصیر از تو نیست .من مقصرم که گذاشتم برای خودت ول بگردی و ادب و احترام یادت برود .فراموش کردی که بودی و حالا چه هستی .تو بدون پدر و مادر من هیچ کاری نمی توانستی بکنی ... ».
سودابه هراسان در را باز کرد و نیلوفر نیز پشت سرش ظاهر شد .آیلین خودش را داخل خانه انداخت و جمشید هم بی توجه به بهت آن دو وارد شد و گفت :«آره خانم مشکل تو در این است.باید به تو همه چیز را یاداوری کرد تا چشمهایت باز شوند و ببینی که همان زن و مردی که به خیال خودت جواب دندان شکن به انها دادی چطور برایت زحمت کشیده اند .»
آیلین از رفتن به اتاقش باز ماند.به سوی جمشید برگشت .گفت :«اگر واقعا از ته دل آن کارها را برایم کرده بودند باید هنوز هم ساکت می ماندند .نه اینکه برایم فاکتور بنویسند و حساب خورد و خوراکم را برایم بکنند .کدام پدر و مادری این کار را با بچه هایشان می کنند که تو ادعا می کنی آن ها من را بچه ی خودشان دانسته اند و پدر و مادرم بوده اند.در ضمن من از اولش هم برای خودم کسی بودم و لازم نبود پدر و مادر تو من را کسی بکنند.جمشید این تویی که باید چشمانت را باز کنی و به نظرم احتیاج به عینک هم داری.چون با چشم باز نمی توانی دور و برت را خوب ببینی .فکر کردی من خرم و نمی فهمم که این ها همه بازی جدید مادرت است ؟دیدند سه سال دماغشان را بالا گرفتند و گفتند من مناسب تو نیستم ولی تو دست برنمی داری کلک تازه سوار کردند.با ناز و نوازش می خواهند این بار من را کنار بزنند.چرا جرات نمی کنند حرفشان را رک و راست به رویم بگویند.برایم بهانه تراشی می کنند .مگر من چقدر ظرفیت دارم ؟ چقدر می توانم به روی خودم نیاورم و به خاطر تو چشم هایم را ببندم و گوش هایم را بگیرم که تو ناراحت نشوی . که بگویم اشتباهی بود که کرده ام و نباید حالا که کار به اینجا کشیده است پشتت را خالی کنم.تو به جای اینکه از من حمایت کنی از من می خواهی مثل حیوان سرم را پایین بیندازم و بگذارم انها هر چه می خواهند بگویند و شعور من را مسخره کنند ؟»
_در شعور تو همین بس که این طور به روی پدر و مادر من پریدی .حیف از علاقه ی من که نثار تو می شد .
_تو را به خدا جمشید من را نخندان.کدام علاقه ؟ علاقه ی خواهر و برادری یا این بازی که به راه انداخته ای ؟تو اگر واقعا می دانستی علاقه یعنی چه و دوست داشتن چه معنی دارد این بلا را سر من نمی آوردی .تو آن قدر خودخواه هستی که نمی خواهی به دیگران هم یک فرصت بدهی حرفی بزنند.همین پدر و مادری که تو داری ادعای عشقشان را میکنی کسانی هستند که من را نمی خواستند.به هیچ شکل و شیوه ای.تو چطور علاقه به من داری که نمی توانی این را بفهمی و ببینی که من در بین شما دارم له میشوم.مانده ام به خواسته ی تو رفتار کنم یا خانواده ات .دل تو را به دست بیاورم یا دل خانواده ات را.تو فقط می خواهی حرف خودت را به کرسی بنشانی.تو اگر واقعا می فهمیدی که این چیز ها یعنی چه این شش سالی را که در آن خانه بودم مراقب چشم هایت بودی.من کی به تو گفتم دوستت دارم که تو بخواهی عاشق من بشوی وسینه چاک کنی.من کی به تو مجال عاشق شدن داده بودم که سه سال تمام خودت و من و خانواده ات را به دیوانگی کشاندی ؟
_عشق من لیاقت می خواست ...
_لیاقت ؟تو ؟ عشق تو لیاقت می خواهد ؟ چقدر بدبخت شده ام من ! جمشید بزرگ شو.لطفا بزرگ شو.به خاطر خودت به خاطر پدر و مادرت !عشق و علاقه ی تو متعلق به پدر و مادرت است نه زن دیگری.تو با این اخلاقت نمی توانی هیچ زنی را خوشبخت کنی .این را به عنوان یک خواهر به تو می گویم.برو و این را از لارا هم برس تا حرفم را تایید کند. تو هنوز جرات نداری بدون اجازه ی خانواده ات کاری بکنی .نمی توانی بدون مشورت با لارا و مادرت پا از پا برداری .آن وقت ساک برای من می بندی و می خواهی من و خودت را به یک جهنم دره ای ببری ؟! تو به خیال خودت قهر کردی و خانواده ات را در تنگنا گذاشتی .دو ساعت نکشیده در خانه ات و در اتاق خودت بوده ای ! این را به یک بچه ی یازده ساله هم بگویی به تو می خندد .حتی بچه ها این طور قهر نمی کنند.
_تو از اول هم دوست نداشتی من با خانواده ام رابطه ی خوبی داشته باشم .می خواستی من را از انها جدا کنی.
_آره میخواستم به تو یاد بدهم که برای خودت فکر کنی و تصمیم بگیری نه اینکه یک شورای چهار نفره بگذاری و به این نتیجه برسی که امروز کت و شلوار آبی ات را بپوشی یا سیاهت را ! تو هیکل خودت را دیده ای و فکر کرده ای که می توانی زن بگیری.خانواده ی بیچاره ات هم این را فهمیدند که میخواهند تو هنوز مجرد باشی.این را می فهمی ؟ من به خاطر این می خواستم از خانواده ا ت جدا باشی. وگرنه اگر هنوز هم منصف باشی میبینی که من بودم که این سه سال جلوی تو ایستادم و نخواستم بدون اجازه ی آنها در یک سوراخ بچپیم و اسم زندگی روی آن بگذاریم.من این زندگی تو را نمی خواهم.این عشق تو را نمی خواهم.حتی اگر تو مهر بی لیاقتی به من بزنی آن را قبول می کنم وخودم را از این بازی مسخره ای که پدر و مادرت راه انداخته اند کنار می کشم.من مثل تو نیستم جمشید .می فهمم.می بینم .می شنوم . آدمم . نمی گذارم کسی با من این طور رفتار کند .فکر میکنند که هستند و چه کردند که بخواهند برای من این طور تله بگذارند ؟من شبیه چه حیوانی هستم که از من انتظار سواری دارند ؟ اعضای صلیب سرخ نبوده اند که به خاطر خدا کاری کرده باشند.هر کاری که کرده اند پولش را غیر مستقیم گرفته اند.پس سر من منت نگذارند و پول هایشان را بر سر من نکوبند ...
_جدا فکر می کنی آن همه هزینه را خودت در طول این سالها تامین کرده ای ؟ پول های من به جهنم .اما حداقل به خاطر هزینه هایشان هم که شده باید جلوی دهانت را می گرفتی ...
_چه هزینه ای ؟ چه پولی ؟ هر چه به من دادی خرج خودت و خواهرت میشد .من از تو یک پنی هم نگرفته ام.فکر کرده ای پول پالو .ساعت.انگشتر و هزار زهرمار دیگر از کجا می آمد ؟من سر گنج نشسته بودم ؟همه را خرج خودت و خانواده ات کردم.نخواستم منت بر سرم بگذارید که پول برایم خرج کرده اید.من حیوان نیستم که برایم خرج کرده باشید و حالا انتظار سواری داشته باشید.این را در گوش خودت و خانواده ات فرو کن! به آن مادر موذی ات هم ...
جمشید به تندی فریاد زد :«به مادرم توهین نکن... ».
چشم های سودابه از حدقه بیرون زده بود.باور نمی کرد آیلینی که همیشه با احترام و ادب از جمشید و خانواده اش یاد می کرد و از آنها دفاع می نمود این چنین روشی در پیش بگیرد.می دانست از مدت ها پیش جان به لب شده است و باز دندان بر جگر می گذارد.فکر می کرد صبر او هرگز تمامی نداشته باشد ولی حالا ...
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-9
آیلین از شدت خشم سیاه و کبود شده بود و هیچ کنترلی بر زبانش نداشت .همچنان می غرید و پیش می رفت.نمی دانست عاقبت چه چیزی این آتشفشان خاموش را به این جا کشانده که فوران کند .اما این را می فهمید که اگر زودتر کاری نکند خود آتشفشان هم در زیر گدازه هایش نابود خواهد شد پیش رفت و با عقب کشیدن آیلین او را وادار کرد سکوت کند.اما آیلین کوتاه نمی آمد.خود سینه سپر کرده بود و طلبکارانه حرف می زد
_به مادر تو توهین نکنم ؟تو اصلا می دانی توهین یعنی چه ؟ من که هنوز چیزی را که لایقش است نگفته ام.اینها همه حقیقت محض هستند.خودت هم خوب می دانی که مادر تو اگر موذی نبود چنین بلوایی به رام نمی انداخت .آن از قهر و آشتیهای اولش که مدام می گفت عقل از سر پسرش دزدیده ام و این هم از حالا که چون دیده آب پاکی روی دستش ریخته ام و رضایت به عقب کشیدن داده ام میبیند تو دست از سرش بر نمی داری و اوست که مقصر شناخته می شود.حالا داد و فریاد راه انداخته که مزد زحمت هایش را این طور با سنگ روی یخ کردن تو داده ام .مادرت اگر موذی نبود هر بار یک سازی کوک نمی کرد.حداقل خودش تصمیمش را می گرفت و معلوم میکرد که چه سازی میزند تا دیگران با آن خودشان را هماهنگ کنند و برقصند ! از این شاخه به آن شاخه می پرد و با هر بادی به یک طرف خم می شود که ...
جمشید به سویش خیز برداشت که به موقع نیلوفر جلویش ایستاد .اما او گفت :«الی نگذار علاقه ام را زیر پا بگذارم و ...
_مثلا میخواهی چه کار بکنی ؟هیچ کاری از دستت بر نمی آید .مجوزت کجاست >از پدر و مادرت رضایت نامه گرفته ای ؟لارا کارتت را امضا کرده است ؟برگرد و اول با آنها مشورت کن که علاقه ات را زیر پا بگذاری یا نه .بعد بیا اینجا و من را تهدید کن.ولی من دارم به تو می گویم نگذار حرمت آن همه سال محبت خواهری که به تو داشتم زمین بگذارم و چیزی را که در جواب این حرف ها و کارهایت لایق توست بگویم
_تو مثلا می فهمی حرمت یعنی چه ؟مرده شور آن محبت خواهری ات را ببرد.فکر کردی چند کلاس سواد دار شدی و اسم رویت آمده است برای خودت کسی شدی ؟چیزی حالیت می شود ؟
_نه چیزی نمی فهمم و نفهمیدم .همین قدر که توانستم آدم هایی مثل شما را ببینم و بشناسم برای درس و سواد من کافی است .حالا تشزیفت را زودتر ببر و گزارش کارت را روی میز آشپزخانه تان بزن که منتظر برگشتن تو نشسته اند 1 فکر می کردم سر سوزنی شعورت بالاتر از آنهاست .خبر نداشتم بچه ای که سونا تربیت کند بهتر از تو و لارا نمی شود .بیرون ...
سودابه با ترس از بدتر شدن اوضاع آیلین را گرفت و به زور به سمت اتاق خوابشان هل داد .گفت :«باشد .او بیرون می رود .برو تو.الان سکته می کنی .بس است دیگر
جمشید نیلوفر را کنار زد و گفت :«چه کارش داری ؟بگذار بیاید ببینم چه کاری از دستش بر می آید ؟
سوابه در را به روی آیلین بست و دستگیره ی در را نگه داشت .خودش جلوی در ایستاد و با ناراحتی گفت :«جمشید بس است .بهتر است کارها را بشتر از این خراب نکنید.الان هر دو عصبانی هستید .برو
_چه خرابی ؟او آبادی هم به جا گذاشته است
_تقصیر خودت است
_اصلا به تو ربطی ندارد !
-بله .دعوایتان به من ربطی ندارد .ولی این به من مربوط است که تو وسط خانه ی من ایستاده ای و داری فحاشی میکنی .گورت را گم کن قبل از اینکه من هم احترام به الی و خواسته هایش را کنار بگذارم .میدانی که فقط کافی است شماره ی پلیس را بگیرم ...
آیلین از آن سو مشت به در می کوبید و فریاد میزد .نیلوفر که نگاه تهدید امیز جمشید را دید به سوی تلفن رفت و شروع به شماره گیری کرد .ایلین فریاد زد :«سودابه باز کن ! »
سودابه محکم تر دستگیره را گرفت و قاطعانه نشان داد که نمی خواهد ماجرا بیش از این ادامه یابد .جمشید که مکالمه ی نیلوفر را با آن سوی خط شنید مجبور به کوتاه آمدن شد .فریاد زد :«الی نتیجه ی حرف های امروزت را خواهی دید ».
آیلین از آن سو گفت :«هیچ غلطی نمی توانی بکنی .میگویم حسابت را برسند ... بدبخت دلم برایت می سوزد . تا کی می خواهی پدر و مادرت دستت را بگیرند و راهت ببرند؟آدم هم مگر این قدر دهان بین و ذلیل می شود ؟اسم خودت را گذاشته ای مرد ؟پدرت یادت داده است ؟از او بعید نیست
دقیقه ای بعد سودابه در را به رویش باز کرد و گفت :«فریاد نزن .رفته است ! »
_به جهنم.برود گورش را گم کند.مردک احمق ... بی شعور خود بزرگ بین...همه شان مثل هم هستند .آدم هم این قدر خر ؟
نیلوفر سر تا پا می لرزید و هنوز قلبش به شدت به سینه میزد و از زور عصبانیت به نفس نفس افتاده بو.نگاهشان کرد که هیچ یک رنگ به چهره ندارند.انها هم ترسیده بودند.مثل خودش...تنها به گفتن این بسنده کرد که :«می خواستی چه بشود ؟حالا که رضایت داده ام خودم را کنار بکشم دست و پایشان به لرزه افتاده .این لعنتی این جمشید رفته و نمی دانم چه گفته که آنها را تا این حد ترسانده است .برایشان خط و نشان کشیده است .نمی دانند چه بکنند ؟گفته تقصیر آن هاست که من عقب کشیده ام و حاضر نیستن زنش بشوم.تهدیدشان کرده است اگر این طور بشود بلایی سر خودش می اورد یا به ایران می آید و بدون رضایت آنها ازدواج می کند .حالا آنها هم زورشان به من رسیده است.چون نمی خواهند خودشان را مقصر نشان بدهند نمیخواهند گناهها به گردن خودشان بیفتد میخواهند من را فدا کنند .آن هم چطوری ؟ حالا برای من داد و فریاد می کنند که من از انها فراری هستم .از آنها بدم می آید و دنبال بهانه ای برای فرار کردن از انها میگردم.حالا هم کس دیگری را پیدا کرده ام و دیگر جمشید را نمی خواهم .پدر و مادر او را بهانه کرده ام که آنها راضی به این ازدواج نیستند.طوری رفتار می کنند که انگار آنها هربار به من التماس کرده اند زن جمشید بشوم و من با بی رحمی و پررویی مقابلشان ایستاده ام و قبول نکرده ام.این زن و شوهر طوری به من نگاه می کنند که انگار مدیونشان هستم و باید دینم را این طوری ادا کنم. زن پسرشان بشوم تا پسرشان خوشبخت بشود .همه از ترسشان است.دو روز دیگر که ازدواج سر بگیرد من را دوباره بیچاره می کند که سر پسرشان را شیره مالیده ام و خودم را به آنها انداخته ام ..جواب نه را که شنیدند به سرشان زد.از ترس دیوانه بازی جمشید کلک جدید می زنند که من را از رو ببرند.برایم ماشین حساب رو کرده اند و خرج و مخارجی که فکر می کنند برایم کرده اند نشانم می دهند.از من می خواهند قدر دانشان باشم و به خاطر خرجی که برایم کرده اند زن جمشید بشوم تا وقتی که آتش جمشید فروکش کند .بعد اگر بخواهم میتوانم طلاق بگیرم و پسرشان را به خودشان ببخشم ! من هم به سیم آخر زدم و هر چه از دهانم در آمد نثارشان کردم
سودبه گفت :« بالاخره به جایی که من به تو می گفتم رسیدی ؟این کارها را باید سه سال پیش میکردی.من که گفته بودم آنها
خشمگین غرید :نبس کن سودابه ! راحتم بگذارید
سودابه و نیلوفر نگاهی به هم انداختند و از اتاق خارج شدند .هنوز قدمی فاصله نگرفته بودند که صدای چرخیدن کلید را شنیدند .بهتر بود همان طور که او می خواست راحتش می گذاشتند .او روز پیش گیج و ناباور رفته و امروز وقتی برگشته بود با این حالتش از آنها می خواست تنهایش بگذارند.
هر دو دختر بدون اینکه حرفی زده شده باشد قدم در آشپزخانه گذاشتند .این طور که از اوضاع بر می امد سودابه بایستی به جای آیلین شام می پخت.می خواست سراغ یخچال برود که صدای بسته شدن در آپارتمان باعث شد با کنجکاوی به سوی نیلوفر برگردد.هر دو متعجب از آشپز خانه خارج شدند.در اتاق خواب برخلاف چند دقیقه ی پیش باز و آیلین در اتاق نبود .سودابه با نگرانی کنر پنجره دوید و آیلین را با سویی شرت زردش در خیابان دید که با قدم های بلندی از خانه دور می شد .بلافاصله دنبالش دوید اما تا او پایین برود آیلین یک قطره آب شد و در زمین فرو رفت.گیج و سردرگم لحظه ای سر خیابان ایستاد.کجا می توانست برود ؟آن هم با آن حال خرابی که تا به حال از او ندید هبود ؟ناگهان وحشت زده به یاد جمشید افتاد.با عجله به طرف خانه دوید و در حالی که به نیلوفر توضیح میداد که آیلین را گم کرده است پالتو و کیفش را برداشت و بیرون رفت.باید هر چه زودتر خودش را به خانه ی جمشید می رساند .از آیلین بعید نبود باز بخواهد دیوانگی کند .با خشم فکر کرد :«نه از ان همه سکوت و صبر ایوب وارش و نه از این فوران و نا آرامی اش ! ».
مطمئن بود اگر آنجا برود این بار دیگر حتما سر خودش بلایی می آورد .جمشید و خانواده اش با حرف هایی که بینشان رد و بدل شده بود آیلین را در راس دشمنان خود قرار داده بودند .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-9


سودابه در نزدیک ترین باجه ی تلفنی که سر راهش بود خزید و شماره ی تلفن آپارتمان خودشان را گرفت.هوا تاریک شده بود و او یک ساعت تمام جلوی در خانه ی پدری جمشید کشیک داده بود تا شاید آیلین را آنجا قبل از اینکه کاری به دست خودش بدهد پیدا کند و به خانه برگرداند .ولی آیلین آنجا نیامده بود .حالا به امید اینکه او به خانه برگشته باشد می خواست از نیلوفر خبری بگیرد و در آن هوای سرد خودش هم به خانه بازگردد اما نیلوفر با ناراحتی گفت :«نه وهنوز به خانه نیامده است ».
سودابه با درماندگی پیشانی اش را به تلفن تکیه داد .زیر لب زمزمه کرد :«حالا باید چه کار کنیم ؟یعنی کجا رفته است ؟».
نیلوفر نگرانی اش را بیشتر کرد و گفت :«سودی الی کیف با خودش نبرده است ».
بغض به گلوی سودابه پرید .گفت :«نباید می گذاشتم این طور بشود ».
نیلوفر گفت :«سودی تو هیچ کاری نمی توانستی بکنی ».
_چرا می توانستم بکنم.می وانستم جلوی دهانم را بگیرم و ادای یک فیلسوف را در نیاورم.نباید حرفی به او می زدم.
نیلوفر به خوبی احساس گناه را در لحن او تشخیص دد.نمی دانست. شاید حق با سودابه بود .نباید آیلین را سرزنش می کردند.سعی کرد به او دلداری بدهد .گفت :«سودی این اصلا ربطی به تو ندارد.خودت را ناراحت نکن.مگر ما می دانستیم که این طور می خواهد بشود .خود الی ناراحت و عصبانی بود.هیچ کنترلی روی حرف ها و کارهایش نداشت .».
سودابه اشکی را که داشت از صورتش سرازیر می شد بلافاصله پاک کرد و گفت :«به خاطر همین است که می گویم باید جلوی دهانم را می گرفتم .الی خودش به اندازه ی کافی تحت فشار بود.نباید سرزنشش می کردم.حالا باید کجا دنبالش بگردیم ؟شب شده .اگر مثل دفعه ی پیش بلایی سرش بیاید من چه خاکی به سرم بریزم.معلوم نیست الان کجاست.شاید تا حالا گیر یک نفر...».
_سودی این حرف ها را تمام کن.الی می تواند مراقب خودش باشد .
سودابه غرید :«مثل آن دفعه که زدند له و لورده اش کردند ؟».
_سودی من اصلا نمی فهمم تو چه می گویی .حالا هم به جحای اینکه در خیابان بایستی و گریه کنی زودتر به خانه برگرد.مطمئنم تا تو برگردی الی هم در خانه است .
_اگر نیاید چه کنیم ؟
_اگر تا آن موقع نیامده بود یک فکری می کنیم.حاا نمی خواهد از الان فکرش را بکنی .می آیی ؟
چاره ای نبود.آیلین اگر میخواست سراغ جمشید بیاید تا حالا آمده بود.ماندنش در آنجا بی فایده بود.چقدر دلش میخواست از همین جا برود و در خانه ی جمشید را بزند.وقتی دم در امد کاری را که آیلین نتوانسته بکند خودش تمام کند.جمشید یک کشیده از آیلین طلب داشت.در چنان حالی بود که بدون معطلی می رفت و این کار را می کرد ...فقط اگر خود آیلین می گذاشت و به این امر رضایت می داد.می زد و پایش هم می ایستاد.باید حتما جمشید را می زد.ولی آیلین همیشه در این طور موارد بی دست و پا بود...اما به خود گفت :«بود ! الان دیگر آن الی نیست که تا امروز صبح می شناختم...خدایا یعنی کجا رفته است ؟در این هوا...با آن یک لا سویی شرت حتما مریض می شود... خدایا غلط کردم.بگذار این بار به خانه بیاید قول میدهم که دیگر تا نظرم را نخواسته اند هیچ حرف مفتی نزنم.اخر چقدر من احمق هستم...».
سودابه بینی اش را با دستمال کاغذی گرفت و با شنیدن صدای او در آن سوی خط سعی کرد خود را نبازد.تلفن روی پیغامگیر رفت.
_من متین تمیمی هستم .لطفا بعد از شنیدن صدای بوق پیغام خود را بگذارید.بغضی که سعی کرده بود عقب بزند با این پیغام خود را بیرون کشید.او هم خانه نبود تا کمکشان کند.حالا چه باید می کرد ؟صدای بوق او را به خود آورد و به زحمت گفت :«متین ... ».
فکر کرد برای چه باید حالا که دم دست نبود او را هم ناراحت و نگران می کرد ؟ شاید تا قبل از بازگشت او به خانه آیلین هم برمیگشت .خواست گوشی تلفن را سر جایش بگذارد که صدای تق برداشته شدن گوشی از آن سو باعث شد دست نگه دارد.صدای متین بود که می گفت :«سودابه ؟».
صدایش به نظر خسته می آمد.احتمالا تازه از سر کار برگشته بود.دوباره صدا کرد :«سودابه تو هستی ؟».
_متین . آره من هستم .سودابه.
_سودابه چرا صدایت این طور است ؟گریه میکنی ؟چیزی شده ؟
_متین...
دل متین به شور افتاد.کسی در درونش گفت که برای آیلین اتفاقی افتاده است.گوشی تلفن را محکم تر در میان انگشتانش فشرد و گفت :«سودابه برای آیلین اتفاقی افتاده است؟حرف بزن ».
_متین الی باز گذاشته رفته.
_منظورت چیه ؟کجا رفته ؟
_نمی دانم کجا رفته است .دنبالش گشتم پیدایش نکردم.از دم غروب رفته و تا حالا به خانه برنگشته است.
نگاه متین به ساعت برگشت.نزدیک ده بود.گفت :«شاید جایی رفته .چه می دانم خانه ی دوستانش ؟ از سر کار برنگشته است ؟».
سودابه بغضش را با تمام وجودش بلعید و گفت :«نه .مطمئنم خانه ی کسی نرفته است...متین...الی با جمشید دعوا کرده است.حال الی اصلا خوب نبد.با آن حالش بلند شد و بیرون رفت».
_با جمشیذ دعوا کرده است ؟مطمئنی ؟
_آره .جمشید اینجا بود.
متین باز با خشم دستانش را مشت کرد.مطمئن بود بالاخره یک روز چانه ی این مرد از خود راضی را خرد می کند.چرا آیلین اجازه می دد این قدر عذابش دهد؟ نفس بلندی کشید و با ناراحتی گفت :«شاید با جمشید باشد.از او بعید نیست که دنبال جمشید رفته و با همدیگر ...».
سودابه با دستپاچگی گفت :«نه .نه .متین .این بار دعوایشان فرق می کرد.تو را به خدا یک کاری بکن .می ترسم برود سر خودش بلایی بیاورد. ».
این بار متین با کنجکاوی گفت :«یعنی این قدر اوضاع خراب شده بود ؟».
_بدتر از این ممکن نبود.تو را به خدا متین...
_نگران نباش.آیلین که بچه نیست بخواهد از این کارها بکند.مطمئن باش حالش خوب است.احتمالا خانه ی کسی رفته است تا فکرش آرام شود.
_نه متین .گفتم که اصلا به حال خودش نبود.یک لاسویی شرت به تنش کشیده و بدون کیف و لباس بیرون زده است.همین من را می ترساند.
متین به او نگفت که این چیز ها او را هم می ترساند.اما در عوض گفت :«الان راه می افتم.هر لحظه که رسید به پیجرم زنگ بزن.شماره اش را یادداشت کن».
با گفتن ممنون سودابه از او تشکر کرد.تماس که قطع شد لحظه ای در همان جا ایستاد و فکر کرد :«یعنی ممکن است این دختر بتواند جز قربان و صدقه رفتن جمشید کار دیگری هم بکند ؟ ».
باید می فهمید که چه شده است.هر چه بود سودابه را این بار دست به دامنش کرده و وادار ساخته بود دست از آن پنهان کاری همیشگی شان بردارد.ممکن نبود از مسائل درونی شان به کسی کلمه ای حرف بزند.این خودش بود که باید همیشه گوش تیز می کرد تا خبری بگیرد.همین باعث می شد اضطراب و دلشوره اش بیشتر شود.چه اتفاقی افتاده که آیلین را به بیرون از خاه کشانده بود ؟اگر همان طور که سودابه می گفت بلایی سرش بیاید چه باید می کرد ؟ نمی دانست . حتی نمی توانست فکرش را بکند.فقط این را مطمئن بود که اولین کارش این خواهد بود که جمشید را حتی اگر شده از سوراخ موش بیرون بکشد و زیر پایش لهش کند.اما فعلا تصمیم گرفتن درباره ی نحوه ی کشتن او نبود .باید زودتر آیلین را پیدا می کرد.لباس عوض کرد و با عجله سوئیچ را از روی میز برداشت.
هوا به قدری سرد بود که نفسی که پایین می رفت گلو را می خراشید.متین نگران و عجول دلش می خواست بال در بیاورد و در آسمان پرواز کند.حس میکرد وسواس سودابه به او هم منتقل شده است.وجودش چشم شده بود و در مسیر می گشت.از مقابل هر خیابان خلوتی که رد می شد با خود فکر می کرد نکند مثل دفعه ی پیش زخمی شده و حالا در گوشه ای از این خیابان افتاده است ؟مسیر از همیشه طولانی تر شده بود.همه ی مردم زن شده بودند و همه ی زن ها سویی شرت به تن داشتند.چرا وقتی این قدر عجله داری و نگران هستی همه چیز دست به دست هم می دهند که دیوانه بشوی ؟خستگی یک روز کار پر مشغله بر تنش مانده و حتی بیشتر شده بود.تازه از بیمارستان برگشته و در رختخوابش خزیده بود.اما حالا به جای خوابیدن در تختش دلش می خواست فقط یک بار دیگر او را ببیند و مطمئن شود که حالش خوب است .بدون او چه بلایی سر خودش می آمد ؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-9


صدای زنگ پیجرش نوای بهشتی بود.بلافاصله پیجرش را از کمر باز کرد و شماره ها را نگاه کرد.تمام شوق و ذوقش برای دیدن آیلین دود شد و به هوا رفت.چه بیچاره بود و خودش خبر نداشت.شماره ی پیمان بود نه خانه ی او .کنار کیوسک تلفنی توقف کرد.حتما به پیمان هم خبر داده بودند که چه شده است.حدسش درست بود.پیمان از اداره با او تماس گرفته بود.
_متین بچه ها به تو خبر دادند ؟
_داشتم به آنجا می رفتم.
_من کشیک هستم.نمی توانم پستم را ترک کنم.اما اینجا به بچه ها سپردم که در گشت خیابانها دنبالش بگردند.این طوری زودتر به نتیجه می رسیم.البته اگر در خیابان باشد.
با کلافگی پنجه در موهایش کشید و گفت :«باید در خیابان باشد.خانه ی کسی نمی رود ».
_از کجا معلوم ؟
_از اینجا که من می دانم .من او را می شناسم.من حالش را دیده ام.وقتی جمشید اذیتش می کند از همه دنیا می برد.من دیدم که چطور حوصله ی مهمان و مهمانی رفتن ندارد.من او را ....

پیمان متوجه حالت عصبی او شد و گفت :«هی هی پسر آرام باش ».
با ناراحتی غرید :«آرام باشم ؟ من یک روز چانه ی این مرد را خرد می کنم.این را به تو قول می دهم».
_خیلی خوب است.من برای رسیدن به آن روز دعا می کنم.اما فعلا او را رها کن .به فکر الی باش.
حق با پیمان بود.خود آیلین در اولویت بود.متین گفت :«باشد.من اول سری به خانه ی او می زنم و بعد خودم در شهر می گردم ».
_این بهتر است.
_اگر خبری شد به من اطلاع بده.
_حتما .
گوشی تلفن را گذاشت و بیرون ایستاد.هوای سرد را دوباره به ریه کشید.سوز هوا صورت می سوزاند.یعنی ممکن بود در این هوا بیرون باشد ؟بدون پول و لباس گرم ؟از دم غروب ؟
_خدا لعنتت کند جمشید...
روی پدال گاز کمی بیشتر فشار آورد تا قبل از اینکه چراغ قرمز بشود از چهارراه بگذرد اما به محض اینکه لاستیک هایش روی خط عابر پیاده رفت چراغ راهنمای بالای سرش قرمز شد.با لعنتی که نثار بدشانسی اش کرد دنده عقب گرفت و سر جایش برگشت.دسته عابرین پیاده از مقابلش در حال عبور بودند .همه چهره ها از سوز هوا سرخ شده و بخار بود که از دهانها بیرون میزد.سربرگرداند به ساعتش نگاه کند که یک لحظه میان عابران پیاده چشمش از چهره ی آشنایی گذشت.دوباره سر بلند کرد و نگاهش به نیم رخ سرخ و سوخته از سرمای او در زیر نور لامپ ماشینها و چراغ های سرگذر افتاد که خودش را به دست جمعیت سپرده بود و از نظر دور میشد.چقدر چشمانش متورم به نظر می رسید.گریه کرده بود یا از سرما به آن حال افتاده بود ؟حتما گریه کرده بود.اما مگر او هم می توانست گریه کند ؟آیلین هیچ وقت نمی گذاشت چیزی از درونش به بیرون راه باز کند.لب هایش همیشه دوخته بود.اما چشم هایش...دنیایی بود .صدای بوق ماشینهای پشت سر او را به خود اورد و متوجه شد که مات و متحیر آنجا نشسته و دور شدن آیلین را نگاه می کند.هراسان در را باز کرد پیاده شود و دنبالش بدود که صدای بوق ها بلند تر از پیش در آمد.دستپاچه شده بود.بلافاصله پشت فرمان نشست و در خیابان کناری پیچید.چشمانش اصلا جایی را نمی دید .به زحمت جای پارکی پیدا کرد و تا می توانست با سرعت خودش را از ماشین بیرون کشید.برای عبور از خیابان وقت نداشت منتظر سبز شدن چراغ بماند.رد شد و صدای ترمز شدید ماشینها را باز هم به هوا بلند کرد.اما وقتی در پیاده رویی که او را در آن دیده بود ایستاد با درماندگی متوجه شد که نمی تواند دیگر او را ببیند.شروع کرد به دویدن میان عابرین و گشتن میان آنها.هر چه بیشتر میگشت کمتر می یافت.مثل همیشه فکر کرد این طور موفق نمی شود.چشمش به سکوی کنار پیاده رو افتاد.بالا پرید و نگاهش را میان مردمی که از سرما می دویدند گرداند. زنی ده قدم آن سو تر سویی شرت زردی به تن داشت.کمی دقت کرد تا مطمئن شود و بعد با خوشحالی پاین پرید و دنبالش دوید.خودش بود. او بود که این طور بی هدف در میان جمعیت رها شده بود.دستهایش را در جیبهایش پنهان کرده و سر و صورتش را از گزند سرما نپوشانده بود.صدایش زد :«آیلین ؟».
اما او جواب نداد.جلوتر دوید و تقریبا پشت سرش ایستاد.باز صدایش زد .این بار حس کرد آیلین از جا پرید و به خودش آمد .پس خودش بود.در حالی که به نفس نفس افتاده بود یک دفعه جلوی او پیچید و وادارش کرد توقف کند.اما با دیدن صورت او دلش به درد آمد.چشمهایش همان طور که حدس زده بود سرخ بودند.پس گریسته بود .نگاهش باز دنیایی حرف بود.اما این بار درد خود را با سرما هم آغوش کرده و در آن لانه رخ می نمود.متین فکر کرد :«الان مهم نیست.مهم این است که سالم است».
لبخندی به رویش زد :
_آیلین ؟
اما آیلین نگاهش را از او برگرداند و راهش را کج کرد و به رفتن ادامه داد .متین لحظه ای از تعجب نتوانست فکری بکند.اما باز به دنبالش رفت.کنارش و این بار نه در مقابلش.
_آیلین توی این سرما چرا این طوری بیرون آمدی ؟
صدایی که جوابش را داد گرفته و لرزان بود:
_راحتم بگذار.
_سرما می خوری.
این بار به تندی گفت :«می خواهم تنها باشم...با من نیا ».
بلافاصله فهمید که هنوز به حال خود نیامده است.نباید سر به سرش می گذاشت.لبخندی زد و گفت :«باشد.پشت سرت راه می آیم.این طور بهتر است ؟ ».
و چون نگاه تند و کلافه ی او را دید ایستاد تا او قدمی جلوتر بیفتد.باید می گذاشت حضورش را قبول کند.مثل همیشه مجبور بود خودش را کنار بکشد تا او هر چه می خواهد بکند و پیش برود. در ذهنش دنیایی از سوال تلنبار شده بود و مهم تر و بالاتر از همه اینکه جمشید کیست که آیلین به خاطر یک بحث حال بر سر هر چیزی که می خواهد باشد این گونه آشفته و دیوانه شده است ؟از حسادت نفسش تنگی می کرد.ای کاش این قدرت را داشت تا در مقابل او بنشیند و وادارش کند سر برگرداند و دیگران را هم ببیند.چرا فقط جمشید ؟آن هم با چنین آزاری که به او می رساند ؟آهی کشید و با خود فکر کرد ک«نفرین به تو.نفرین !شنیده بودم که خیلی ها دوست دارند در تملک کسی باشند اما تا به حال ندیده بودم.تو یکی از آنهایی هستی که در تملک بودن را می خواهی...ای کاش می توانستی برگردی و من را ببینی که تو را نفرین می کنم و در نفرین خود گرفتار شده ام.تو را نفرین می کنم و با تو در این نفرین سهیم میشوم.چرا نمی توانم دست از تو بکشم ؟چرا این قدر تحقیر تو را به جان می خرم ؟ چرا می گذارم مقابل رویم باشی و به عزای عشق دیگری سر در گریبان فرو کنی ؟...اما شاید این نفرین در حق من باشد که تو را هم داخلش می کشم.حتما این طور است.این من بودم که گرفتار شدم نه تو ! این من بودم که چشمم را به روی حقایق بستم نه تو !این من بودم که به خودم گفتم تو را هر طور که باشی دوست دارم و می پرستم نه تو !چه در خوشی و شادی زندگی و چه در عزای یک اشتباه ! من تو را همان طور که هستی خواسته ام.همان طور... ».
ده دقیقه ای به آن شکل ادامه دادند.اما بی لباسی او و هوای سرد متین را نگران می کرد.وقتی چشمش باز به کیوسک تلفن افتاد یادش آمد غیر از او کسان دیگری در به در دنبال آیلین می گردند و سودابه از شدت ناراحتی به گریه افتاده بود.باید با آنها تماس می گرفت و خبرشان می کرد که آیلین زنده و سالم است.اما مطمئن بود حالا نمی تواند به آنها خبر بدهد.نه آیلین صبر میکرد و نه می توانست او را به حال خود رها کند و بگذارد از مقابل چشمانش دور شود.قدمش را بلندتر برداشت و با احتیاط کنارش قرار گرفت.آیلین لحظه ای سر از دریای تفکرلتش بیرون آورد و نگاه گذرایی به او انداخت.اما دوباره در خود فرو رفت.همین برای متین موفقیت بود. دیگر اعتراضی نکرده بود.وقتی به پارک مرکزی رسیدند پیشنهاد کرد :«برویم کمی در پارک بنشینیم ؟».
آیلین نگاهی به پارکی که آن سوی خیابان بود کرد .اما بعد سر تکان داد.
_نه !
_خسته نیستی ؟
_اگر بنشینم نمی توانم چیزی را در ذهنم کنترل کنم.
گویی بیشتر با خود حرف میزد.اما متین راضی بود.داشت با او راه می آمد.چشمش به کافه ای با چراغ های نئون چشمک زن افتاد.گفت :«می خواهم برای خودم قهوه بگیرم.می خواهی برای تو هم بگیرم ؟».
این بار آیلین جوابش را نداد.با این همه متین داخل کافه شد و با نگرانی به سوی پیشخانش رفت.چشمش به بیرون بود تا او را ببیند.فکر می کرد وقتی بیرون بیاید او را گم کرده است ! اما چندان با او فاصله نگرفته بود.با قدم های بلند خودش را به او رساند.جرعه ای از قهوه داغش را نوشید و لیوان کاغذی قهوه را به سویش گرفت.آیلین ایستاد.نگاهش به لیوان و تردید برای گرفتنش بیشتر از یک لحظه طول نکشید.دست دراز کرد آن را بگیرد.اما دستانش از سرما بی حس شده بودند.لیوان از میان دستان سرما زده اش لغزید و روی زمین افتاد.متین با نگرانی دستش را گرفت.
_عیبی ندارد.روت ریخت ؟
آیلین به بخاری که از زمین بلند می شد چشم دوخته بود.زمزمه کرد :«نه».
متین لیوان را از روی زمین برداشت تا در سطل زباله بیندازد.گفت :«بیا یکی دیگر از این کافه می گیریم ».
قهوه ی دیگری گرفت و این بار به دست او نداد . معلوم بود که این یکی را هم به سرنوشت قبلی دچار می کند.دستانش یخ زده بود.کنارش قرار گرفت و گفت :«برویم آن طرف خیابان.آنجا می شود چند دقیقه ایستاد».
این بار هم آیلین اعتراضی نکرد.دیر وقت بودن و سرمای هوا عده ی کمی را در پارک نگه داشته بود.برای همین پیدا کردن جای خلوت سخت نبود. نیمکتی را در گوشه ای انتخاب کرد که سرمایش انسان را از نشستن منصرف می کرد.لیوان ها را روی آن گذاشت و پالتوی خود را در آورد.آن را روی دوش آیلین انداخت و اجازه داد بنشیند. سرما آن قدر در جان آیلین ریشه دوانده بود که هیچ حرفی برای عقب زدن دست او نزد.وقتی لیوان قهوه را به دستش داد خودش هم دست روی دستانش گذاشت و به این طریق گرما را به دستان بی حسش برگرداند.متین یک پارچه آتش شده بود.نمی توانست نگاهش کند.می ترسید .می ترسید به محض اینکه نگاهش کند دیگر نتواند جلوی زبانش را بگیرد.دهانش را محکم بسته بود و نگاهش را به اطراف می گرداند.کمی بعد وقتی فکر کرد دیگر دستانش قادر به نگه داشتن لیوان است او را رها کرد و احساس نمود از یک کوره جدا شده است.آیلین چیزی زیر لب زمزمه کرد که متین آن را به تشکر تعبیر کرد.قهوه خود را برداشت و آن را که دیگر داغی اولیه اش را نداشت نوشید.قهوه شان را در سکوت تمام کردند.متین پرسید :«گرسنه نیستی ؟».
او فقط سرش را به علامت نه تکان داد.دوباره با احتیاط گفت :«این دور و بر باید یک کیوسک تلفن باشد.بچه ها نگرانت هستند.بهتر است به انها خبر بدهم که حالت خوب است.».
آیلین با تاسف و ناراحتی گویی بیشتر با خودش حرف میزند.گفت :«آنها هم با آن نگرانی هایشان ! »
گفت :«دلخور نشو.آنها نگرانت هستند چون دوستت دارند ».
_حلم از هر چه دوست داشتن است به هم می خورد .اگر قرار است آدمها همدیگر را این طور دوست داشته باشند نمی خواهم کسی مرا دوست داشته باشد.همه یک تبر به دست گرفته اند و به بهانه ی دوست داشتن می خواهند تیشه به ریشه ی آدم بزنند.خسته شده ام دیگر...
صدا در گلویش شکست.برخاست و همان جا مقابل متین شروع کرد به چپ و راست رفتن.متین نگاهش می کرد که او یک دفعه در جایش ایستاد.وقتی به سوی متین برگشت او به خوبی تلالو اشک را در چشمانش دید.دیدن این چشم ها فراتر از توانش بود.ذرات اشک در چشم های او به هم پیوستند و قطره ی بزرگی شدند.متین بی اختیار زمزمه کرد :
«چشم من چشمه زاینده اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود ».
اشک های آیلین فرو ریختند.در حالی که لبخندی بر لبش نشسته بود.لبخند غمگینی که ناگهان رفت و جای خود را به فورانی از اشک سپرد.گفت :«تقصیر من نبود متین.من نمی خواستم این طور بشود.آنها وادارم کردند.او خودش هم خوب می دانست که این طوری من همیشه بیشترین عذاب وجدان را خواهم داشت.اما...مجبور شدم....».
متین لحظه ای نگاهش کرد.تاب تماشای چنین چیزی را نیاورد.دستش را به سوی او دراز کرد و دستش را گرفت و به سوی خود کشید.زمزمه نمود :«حتما همین طور بوده است .حتما ! ».
آیلین مقاومتی نشان نداد و لحظه ای بعد در آغوش متین سر بر سینه اش گذاشته بود و هق هق گریه اش اهسته و آرام سکوت را در ذهن متین می شکست.آیلین در یک پناهگاه امن خودش را به دست زمان سپرده بود.فراموش کرده بود همیشه حصاری به دور خود داشته است.حصاری که
کسی نمی توانست به درونش نفوذ کند.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 5-9

متین خودش هم فکر نمی کرد بتواند به این راحتی او را راضی کند که دست از پیاده روی چند ساعته اش بکشد.بخاری ماشین با شدت کار میکرد.متین در سکوت گذاشته بود او خودش اگر دوست داشت به حرف بیاید.برخلاف همیشه که کاری می کرد حرف بزند .این اندازه آشفتگی در او می توانست باعث شود ماجرای چند ساعت پیش دوباره تکرار شود.وقتی سودابه نتوانسته بود او را در خانه و کنار خود نگه دارد پس این احتمال وجود داشت که اگر اشتباه بکند آیلین از او هم گریزان شود.از طرفی چه می توانست بگوید ؟صدای بوق پیجرش سکوت را شکست.باز هم شماره ی پیمان بود.پرسید :«عیبی ندارد دقیقه ای اینجا منتظر باشی تا من به این خیل عظیم دوست دارانم یک تلفن بزنم ؟!».
آیلین لبخند تلخی زد و چیزی نگفت .متین با عجله داخل مغازه ای شد و از تلفن آنجا استفاده کرد.پیمان با نگرانی تشر زد که :«تو رفتی الی را پیدا کنی یا خودت را گم و گور کنی ؟کم نگرانی داریم که تو هم میخواهی قوز بالا قوز شوی ؟!».
متین با خستگی خندید و گفت :«جوش نزن.خبر خوب دارم.پیدایش کردم».
_جدی می گویی متین ؟کجا ؟چطور ؟
_من او را رد یابی می کنم پیمان .تو هنوز این را نفهمیدی ؟
_چرا.خیلی وقت است که این را فهمیدم.اتفاقا خیلی هم نگرانت بودم.آیلین شعله ی آتش است.بخواهی نزدیک بشوی می سوزی.
متوجه منظورش می شد.این بار شوخی نمی کرد.غمگین تر از پیش شد.سکوتش پیمان را واداشت تا بگوید :«از شب کریسمس که او را با خودت بردی بارها به خودم گفته ام ای کاش تو و الی خیلی پیشتر از جمشید همدیگر را دیده بودید.آن وقت شاید حالا کار الی به جایی نکشیده بود که از خانه اش فراری شود.اما از کجا معلوم ؟شاید امشب با همه ی بدیها و دردسر هایش شب امتحان است.من همان اول که الی را دیدم گفتم او تکه ی جمشید نیست.جمشید می داند دندان هایش را کجا فرو کند.با این همه بی گدار به آب نزن.متین مراقبش باش.او با دختر های دیگر فرق دارد».
متین زمزمه کرد :«می دانم ».
لحن جدی پیمان کنار رفت و باز در قالب شوخش فرو رفت و گفت :«حالا که می دانی این را هم به دانسته هایت اضافه کن که نباید او را به هیچ وجه سرزنش کنی ! این طور که از حرف های سودی معلوم بود آنها خودشان چنین روش تربیتی را امتحان کرده اند و نتیجه ی معکوس داده است !».
پیمان پذیرفت خودش به دختر ها خبر سلامتی آیلین را بدهد و در عوض متین هم آیلین را راضی کند به خانه بر گردد.وقتی برگشت او را دید که سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده و به بی نهایت خیابان خیره مانده است.کنارش پشت فرمان نشست.چشمان ایلین حالا سرخ تر و متورم تر به نظر می رسیدند.در تمام مدتی که از آشنایی شان می گذشت هرگز آیلین را این چنین آزاد و رها فارغ از هر نقاب و سنگری که روحش را در پناه آن از دید دیگران پنهان کند ندیده بود.حالا می دید که آن دختری که آن چنان با بی باکی حرف هایش را به کرسی می نشاند اکنون چون کودکی از سنگینی عذابی که دیگران به جرم دوست داشتن بر دوشش گذاشته اند تکیده و در خود فرو رفته است.آن چنان شکسته و فرو ریخته که دیگر به یاد نمی آورد ایرانی است و باید به زبانی که آن همه موجب افتخارش است صحبت کند.او هم آدمی مثل این مردم با این زبانشان شده بود.دیگر فارسی را با آن لهجه ی شیرینش حرف نمی زد.چطور توانسته بود او را نفرین کند ؟مگر نه اینکه عشق بخشنده است ؟پس چرا او را تنگ نظر کرده است ؟باز کسی در ذهنش خواند :

ای عاشقان عهد کهن
نفرینتان به جان من
او را رها کنید
نفرین اگر به دامن او گیرد
ترسم خدا نکرده بمیرد
از ما دو تن به یکی اکتفا کنید
او را رها کنید ...

آیلین سنگینی نگاه او را بر خود حس می کرد اما دیگر برایش مهم نبود.لحظه ای سر برگرداند و نگاه خیره ی او را دید.متین نگاهش را از او برگرفت و در حال استارت زدن به ماشین پرسید :«هنوز گرسنه نیستی ؟».

گرسنه بود اما اشتهایی به خوردن چیزی نداشت.پاسخ داد :«نه !».
متین نمی خواست حالا او را به خانه برگرداند.بنابراین فعلا به گشت زدن در خیابانها ادامه داد.شنید که آیلین با پوزخندی زمزمه کرد :«فکر می کنم طلسم شده ام !».
متین به سوی او برگشت و با لبخند غمگینی گفت :«پس به یک پرنس طلسم شکن احتیاج داری !».
نگاه خسته ی آیلین به او دوخته شد.
_نه اتفاقا این بار هر چه می کشم از طلسم همین پرنس است.
متین بی اختیار گفت :«شاید پرنست او نیست ... ».
و ناگهان خود از آنچه بر زبان اورد در جایش خشک شد.ولی آیلین دوباره با لبخند سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و گفت :«هیچ فرقی با هم ندارند.همه ی پرنسها و پرنس زاده ها یک جور هستند.می خواند مالک باشند...مالک جسم و روح انسان ! طوری که خود انسان هم باورش می شود باید در تملک کسی باشد و اگر نبود مثل من عذاب وجدان می گیرد.دنیا برایش کوچک می شود و از همه چیز سیر ».
متین با ناراحتی و سردی مشهودی گفت :«فکر نمی کنم هنوز به طور کامل باخته باشی.میتوانی برگردی...».
لحظه ای مکث کرد و بعد پرسید :«می خواهی ؟احتمالا آنقدر دوستت درد که خودش حتی اگر پلها را خراب کرده باشی قدم به قدم پشت سرت پل بسازد و پیش بیاید.هنوز امکان بازگشت داری ».
آیلین سکوت کرد.متین دید که اشکی از چشمش سرازیر شد .اما او زود آن را کنار زد وبا صدایی لرزان پرسید :«نظر تو چیست ؟».
متین نگاهش را از او گرفت و به مقابلش چشم دوخت و گفت :«از من نپرس».
_چرا ؟مگر دوست من نیستی ؟مگر به خاطر من تا این موقع با خستگی ات کنار نیامدی ؟
متین دنده را عوض کرد و داخل خیابان دیگری پیچید.با اخم های درهم گفت :«کسی می تواند کمکت کند که بی طرفانه به قضیه ی تو و جمشید نگاه می کند».
آیلین آهی کشید و گفت :«خوب است که رک و راست خودت را کنار می کشی و حداقل سرزنشم نمیکنی...نه دیگر نمی خواهم خودم را بیش از این مضحکه کنم.دیگر بس است».
شادی دلنشینی در وجود متین جان گرفت.با این همه گفت :«زود تصمیم نگیر.تو در شرایط روحی خوبی نیستی که بتونانی چنین تصمیمی را عجولانه بگیری».
_هر زمان دیگری بود با تو موافقت می کردم .اما این بار...
صدایش رنگ غم گرفت و سر به زیر انداخت:
_تو هم اگر آنچه را من دیدم و شنیدم میدیدی و می شنیدی تصمیمی مثل من می گرفتی...هنوز هم باورم نمی شود.شاید واقعا خواب و رویا باشد.
_اگر خواب باشد بیداری هم به دنبالش هست.ولی من بیدارم .بیدار شدم.تازه دارم می فهمم که فداکاری و گذشت برای همه کسی نیست.فقط تنها چیزی که آزارم می دهد این است که طرف دیگر این قضایا به خانواده ام بر می گردد.
دوباره نگاهش در هوا معلق ماند. با خنده ای از روی درد ادامه داد :«می دانی بدترین چیز این است که انسان بی اعتقاد باشد .اینکه هنوز خودت هم ندانی که چه می خواهی .یکی مثل الکس و دوستانش افکارشان هر قدر هم که کثیف باشد حداقل موضع خودشان را مشخص کرده اند.اما کسانی که موقعیت و جناح خودشان را نه برای دیگران که برای خودشان هم مشخص نکرده اند آن قد بیچاره و بدبخت هستندکه برای دست یافتن به خواسته شان به هر طرف می دوند.این نشد آن یکی. ان قدر این طرف و آن طرف می دوند تا چنگک نیازشان جایی گیر کند و به انچه می خواهند برسند.برایشان مهم نیست که با این کارشان چه قیافه ی کریهی از خودشان می سازند.دردناک است که یک عده برای این چیزها حتی به بچه های خودشان هم رحم نمی کنند...متین من امروز ادم هایی را دیدم که برای خارج کردن من از مسیر زندگی شان خودشان را به لجن کشیدند.حتی بچه شان را زیر پا گذاشتند و بر دوش او نشستند.باورم نمی شود.به خدا باورم نمی شود... یعنی می شود تا این حد خودمان را پایین بکشیم ؟...همه ی ما آدم ها این طور هستیم یا یک عده مریض و بیمارند ؟اصلا دلم نمی خواهد من این طور مریض بشوم.اگر قرار است همه ی ما این بیماری و جنون را از سر بگذرانیم از خدا می خواهم قبل از رسیدن به آن مرحله من را بکشد».
آهی از ته سینه کشید و صورتش را میان دستانش پنهان کرد.بغض در گلو داشت.اما دیگر گریه نمی کرد.چه فایده ای داشت ؟ این همه گریه کرده بود چه چیزی عایدش شده بود ؟ نه .دیگر جای گریستن نداشت.تلخی این تجربه در خونش در رگ هایش در تمام وجودش جاری شده و نشسته بود.متین با وجود اینکه شدیدا مشتاق بود بداند چه چیزی او را به این جا کشیده و او چه بحرانی از سر گذرانده است اما وقتی عمق این ناراحتی را می نگریست به خود اجازه ی هیچ کلامی نمی داد.ساکت بود و گذاشت راحت باشد.
آیلین را نگاه کرد که چطور گوشه ی صندلی خوابش برده بود.مطمئنا مثل خودش خسته بود.هر دو روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بودند.او هم باید از شدت خستگی همان جا کنار خیابان می خوابید.اما چطور می توانست فرصتی به این خوبی را از دست بدهد ؟ساعت ها گشت زدن در شهر او را چون کودکی در گهواره ی ماشین خواب کرده بود وحالا متین هم گوشه ی خیابان توقف نموده و به چهره ی دلنشین آیلین در خواب نگاه می کرد.در حالی که باز با خود می گفت :
دوباره شب شد و با من
حدیث بیداری
گذشته بود شب از نیمه
من از هوشیاری
و پلک های تو .
این حاجیان سحر مبین
چون پرده های حریری
بر آفتاب افتاد.
در آن شب تاری
نسیم از سر زلف تو
بوی گل آورد.
شب از طراوت گیسوی تو نوازش یافت.
به وجد آمدم از آن طراوت و خواندم :
به چشم های سیاهت که راحت جانند ؟ به آن دو جام بلور
به آن شراب بی مانند
به آن دو اختر روشن
دو آفتاب پر مهر
به آن دو مایه امید ؟ به آن دو شعر شرر خیز
به آن دو مروارید
مرا ز خویش . مرا با خود آشنایی ده
مرا از این غم بیگانگی رهایی ده
بیا
بیا و باز مرا قدرت خدایی ده !
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 6-9

نگاهش هنوز به او مات بود.بايد او را به خانه برمي گرداند و خودش هم به خانه مي رفت و يك دوش مي گرفت.بعد مي خوابيد اما حالا نياز به اين بي خوابي داشت.ديگر معلوم نبود كه ستاره ي بخت اين چنين ياري اش كند و آنها را تنها كنار هم بگذارد.نمي دانست آخر دعواي آيلين و جمشيد و خانواده اش به كجا خواهد انجاميد .ولي اين را از همان روز هاي اولي كه از حضور مردي به نام جمشيد در زندگي او مطلع شده بود فهميد كه موضوع به آن سادگي كه آيلين سعي در نماياندنش دارد نيست.خوب يا بد درست يا غلط ايلين در مقابل جمشيد كوتاه آمده بود و چه بسا از اين پس هم بيايد.نمي دانست تا كي اين وضعيت ادامه خواهد داشت.ديوانه بود كه خود را گرفتار اين ماجرا نموده بود.اما دست خودش نبود.سالها در اين سرزمين زيسته بود و با زنان زيادي هم آشنايي داشت اما هرگز اين احساسي را كه به آيلين در دل حس مي كرد به هيچ زني نداشت.او را همان بار اولي كه مقابل خانه اش ديد خواست.همين باعث شد كه پيه همه ي درد سرها را به تن بمالد و خودش را دوباره به او برساند.دلسوزي در حق او نكرده بود. درست اين بود كه بگويد به حال دل خود دلش سوخته است.چقدر خود را سرزنش كرد كه دلش در سينه به خاطر يك دختر خياباني كه احتمالا دنيايي از كثافت را هم با خود به هر سو مي برد لرزيده است.ولي باز هم دست خودش نبود و چقدر خيالش راحت شده بود كه او را آشنايي در ديار غربت ديده بود.يك هموطن.دور از آن زشتيهايي كه عقلش به آن هشدار داده بود.زياد طول نكشيده بود تا برايش تو شود و تو خطابش كند.توي بي ارزشي و تحقير نبود. از اول هم نبود. توي بي فاصله بود ...
خيال خامي كه تصور ميكرد فاصله ها را برداشته است.اما جمشيد براي تمام عمرش براي تمام زندگاني اش كافي بود كه بين او و آيلين فاصله بيندازد.و چقدر هم راحت و آسان مي توانست و مي تواند.حتي سنگيني نامش چون سنگيني حضورش بر روح فشار مي اورد.آيلين ظاهرا بي او بود اما فكر و ذهنش انباشته از جمشيد بود...حال چطور مي توان باور كرد كه ناگهان بت جمشيد را در وجودش بشكند.خشم تنها چيزي است كه براي خود هيچ دليلي نمي خواهد.مي توان با آن دنيا را به هم ريخت و دقيقه اي بعد همه چيز را سرجايش گذاشت.فقط كافي است به تو فرصت يك نفس كوتاه بدهد...
صداي بوق پيجرش او را از خود بيرون كشيد.با عجله در ماشين را باز كرد پياده شد و از آيلين فاصله گرفت تا بيدارش نكند.نگاهي به شماره ها انداخت.تنها شماره اي كه بار اول در ذهنش رسوب كرد.نبايد هيچ جا و هيچ زماني براي يافتنش به جايي مراجعه مي كرد.فقط يك اشاره ي كوچك و بعد نم نم باران با زيبايي اش بر روحش مي باريد.سودابه بود كه باز نتوانسته بود بر نگراني اش فايق آيد.پرسيد :حالش چطور است ؟
ـفكر ميكنم در اين اوضاع و احوال طبيعي باشد.داخل ماشين خوابش برده است.
سودابه با ترديد و ترس دوباره پرسيد:از من...از دست من دلخور است .نه ؟
سعي كرد دلداري اش بدهد.گفت :همه چيز درست خواهد شد.فقط بايد صبر كنيم.
ـحق با توست .بايد صبر كرد.
كمي فكر كرد.پرسيد: او را به خانه برميگرداني ؟
ـسعي مي كنم اين كار را انجام بدهم.به هر حال فكر مي كنم بهتر است تو و نيلوفر ديگر استراحت كنيد.او حالش خوب است و در هر شرايطي و زماني پيش من است.ديگر نگرانش نباشيد.
ـمرسي متين...وقتي پيش تو باشد خيالم راحت است.مرسي به خاطر همه چيز.
-خواهش مي كنم.برو بخواب تا ببينم چه مي توانم بكنم.
كنارش برگشت.چشمان آيلين همچنان بسته و تنفسش آرام بود.چند ساعت بعد صورت و چشمانش بيش از حالا پف مي كرد و او را رسوا مي نمود.دلش نمي آمد بيدارش كند.بايد پيجرش را خاموش مي كرد تا مجبور به بيدار كردنش نباشد.اما تا كي ؟ او بالاخره بيدار ميشد و...همه چيز مثل سابق . به ياد خواب چند روز پيشش افتاد و خنده اش گرفت.در تمام عمرش كسي را اين چنين خسته و مشتاق خواب نديده بود.به سويش خم شد و آهسته صدايش كرد :آيلين ؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 7-9

آيلين تكاني خورد.ولي چشم باز نكرد.متين كنار گوشش زمزمه كرد :
در سحرگاهان سر از بالش خوابت بردار !
كاروانهاي ...
آيلين چشم باز كرد .لحظه اي خواب آلود به مقابلش خيره شد.متين دوباره صدايش كرد.تكاني به خود داد و در جايش صاف نشست.
-خوابم برد ؟ ساعت چند است ؟
آرام شده بود و ظاهرا از غصه ي قبل از خواب هم خود را نجات داده بود كه باز داشت فارسي صحبت مي كرد.متين گفت : از نيمه شب چند ساعتي گذشته است.
آيلين با كف دستانش به آرامي چشمانش را مالش داد و گفت : متاسفم متين .بايد به خانه بر مي گشتم تا تو هم استراحت كني...واقعا متاسفم.
متين در جايش راحت نشست و گفت : حرفش را هم نزن.خسته بودي.سودابه تماس گرفت.فكر كردم شايد بخواهي بچه ها را ببيني .
چشمانش آن چنان ورم كرده بود كه به زحمت باز ميشد.آهسته گفت :بله .البته.مي خواهم به خانه برگردم ولي ترجيح مي دهم كسي دور وبرم نباشد.حوصله ي “من كه گفتم ها “ را ندارم.
متين لبخندي زد وگفت :اميدوارم من چنين حرفي نزده باشم.لطفا از آنها هم ناراحت نشو.آنها...
ـمي دانم.نمي خواهد ادامه بدهي...من را به خانه مي رساني ؟
ـالبته.
شناختن آيلين كار سختي بود.درست زماني كه متين فكر مي كرد او را بهتر از گذشته مي تواند بشناسد باز او در لاك دفاعي خود فرو رفت.روحش را زير لباس كشيد و از ديده ها پنهان نمود. او سعي داشت در هر زماني سرپا باشد.در دست داشتن كنترل امور وجه بارز شخصيت او بود.بنابراين متين تعجب نكرد وقتي آيلين مسير صحبت را به دلخواه پيش برد.سكوت را شكست و پرسيد :تو باز كنار من شعر مي خواندي ؟
جا خورد .نيم نگاهي به سوي او انداخت و با لبخندي گفت :بله .مي خواستم سر به سرت بگذارم.برايت خوب بود كه با فكر هاي خوب بيدار شوي.ان را مي شنيدي ؟
آيلين نيز لبخندي زد و گفت : “ در سحرگاهان سر از بالش خواب بردار و كاروانهاي فرو مانده خواب از چشمت بيرون كن !
باز كن پنجره را ! “
متين با تعجب خنديد و گفت : آره همين بود .اما من همه ي آن را براي تو نخواندم .
ـاين بار بله ! اما بار اولي كه برايم خواندي همه را حتي كامل تر از اين گفته بودي.باز محكم به خواب چسبيده بودم كه اين را مي خواندي ؟!
ـنه ! اما تو چطور اين شعر را خواندي ؟ آن را از قبل مي دانستي ؟
-اگر مسخره ام نكني بايد بگويم نه ! راستش من عادت عجيبي دارم. ميان خواب و بيداري كه باشم مي توانم چيز هايي را كه مي شنوم به خاطر بسپارم.
متين با حيرت و كنجكاوي نگاهش كرد :واي خداي من ! ببينم در آن حالت مي شود به تو دستوري هم داد و تو به آن عمل كني ؟!
آيلين به سوي او برگشت كه باز شيطنتش گل كرده بود گفت :خوشبختانه يا بدبختانه نه !
ـ حيف شد .من يك عالمه خواسته داشتم اي غول چراغ جادو !
آيلين خنديد و گفت : چرا در بيداري از من نمي خواهي ؟ شايد تاثير داشته باشد.
متين شانه اي بالا انداخت و گفت :خوب اين هم حرفي است.يعني جواب مي دهد ؟
-امتحانش كه ضرري ندارد.
متين با محبت نگاهي به او كرد و گفت :راحت ترينش اين است كه هيچ وقت ديگر گريه نكن.قيافه ات وحشتناك مي شود.البته اين سواي عذابي است كه با گريه ات به آدم مي دهي !
آيلين با لبخندي شرمگين نگاه از او برگرفت و گفت :متاسفم .نمي دانستم ناراحت مي شوي .
ـحالا كه دانستي ! پس ديگر قدغن !
سرش را تكان داد و گفت : سعي مي كنم .ديگر ؟
متين ماشين را مقابل آپارتمان آنها متوقف كرد و گفت :ديگر اينكه وقتي به خانه رفتي مستقيم به رختخوابت برو و به خاطر هيچ چيز و هيچ كس بجز خودت تا كاملا استراحت نكرده اي بيرون نيا .باشد ؟
آيلين با وجود اينكه همين چند لحظه پيش به او قول داد كه ديگر گريه نكند چشمان متين را از پشت هاله اي از اشك تماشا كرد.متين با تمسخر گفت :ممنونم از اينكه به حرفم اين قدر گوش مي دهي ! حالا ديدي در بيداري حرف هايم بي تاثير است ؟بايد از طريق هيپنوتيزم وارد عمل شوم !
آيلين خنديد و گفت :ببخشيد .دست خودم نبود.از اين گريه ام گرفت كه وقتي به دوستي با تو .به خودم حسودي مي كنم چطور مي توانم به كسي كه همسرت مي شود غبطه نخورم ؟متين تو خيلي خوبي ! اين را مي دانستي ؟!
لبخند غمگيني بر لبان متين نشست.او در هر حال و در هر زماني متين را “دوست “ ميديد.متين دست دراز كرد و اشك هاي او را گرفت و گفت :اشتباه نكن.من اتفاقا بعضي وقت ها خيلي سگ اخلاق هستم ! تو روي ديگر من را نديده اي ...و اميدوارم هرگز هم نبيني .
ايلين خنديد و گفت :ببخشيد ولي باور نمي كنم.
ـپس آرزو مي كنم هرگز به آن جا نرسي كه آن را باور كني.برو ديگر بخواب.هر دو خسته ايم.
ـبه خاطر همه چيز متشكرم متين.متشكرم.
پياده شد و به سوي خانه رفت.متين بي اختيار صدايش كرد : آيلين ؟
ايستاد و به سويش برگشت.چشمان غمگين و حسرتزده ي متين را دوخته به خود ديد و پرسشش را شنيد كه گفت :يعني به نظرت به آنجا مي رسد ؟
با تعجب پرسيد :چه چيزي ؟
ـبه...به داشتن يك همسر ؟
آيلين لحظه اي نگاهش كرد .بعد بغضش را فرو داد و گفت :چرا نبايد برسد ؟حتما مي رسد.به قول سودابه خدا را چه ديده اي ؟!
مكثي كرد و باز با ترديد اضافه كرد :آن حرف را به اين خاط زدم كه با خوبي كردنت بعد ها دلم را نسوزاني.خداحافظ.
متين گفت :اگر آنچه من مي خواهم بشود مطمئن باش كه هرگز دلت را نخواهم سوزاند.خداوند حافظ تو هم باشد.روي من در هر كاري حساب كن.
آيلين فقط سرش را تكان داد و وارد ساختمان شد.متين نيز لحظه اي بعد ماشين را ر وشن كرد و از آنجا فاصله گرفت.در حالي كه حرف هاي او در گوشش بارها و بارها منعكس مي شد.

آيلين متين و حرف هايش را همان جا پشت در باقي گذاشت و وارد خانه شد.همه جا ساكت بود و به نظر همه در خواب بودند.گر چه چيزي در فضا اين حس را به انسان تلقين مي كرد كه اين خواب و سكوت مصنوعي است.مهم نبود.او به همين هم قانع بود كه كسي سر به سرش نگذارد.لباس هايش را كند و به رختخواب رفت.فكر و خيال تا ساعتي اجازه ي خواب به او نداد.بالاخره همزمان با طلوع سپيده چشمانش روي هم آمد و پذيراي خواب شد .
پايان فصل نهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل1_10
اولین و مهمترین کاری که باید آن روز می کرد، فراهم نمودن وسایل فرارش بود. بلیط پرواز به ایران را گرفت و بعدبه خانه برگشت.لیست بلند و بالایی از تمام خریدهایش تهیه کرد که در راس آن لباس عروس برای آلما بود. همان شب با ایران تماس گرفت و خبر باز گشت خود را به انها داد.صدای فریاد آهو و آلما با گریه مادرش را خوب می شنید و خود نیز از شادی در پوست خود نمی گنجید. کار درست همین بود باید جمشید و خانواده اش را به درک می فرستاد و به شادیهای زیبای زندگی می رسید ؛اما اگر او می گذاشت.
عطش دیدن هزارباره آیلین ،متین را راحت نمی گذاشت. نمی توانست آرام بگیرد .چیزی از درون او را فریب می داد که شاید این بار دنیا به کام او برگردد.با وجود آگاهی اش از این نیرنگ، نتوانست به خانه برود باز هم سر راهش، به مغازه پیتر سر زد. آخر وقت بود و خستگی از چهره آیلین می بارید. ظاهرا تنها مشکلش همان خستگی کار بود. انگار نه انگار که او دعوایی را با جمشید، از سر گذرانده است .دیدن این وضعیت ، باز او را دل خسته و ناامید از حقیقت یافتن حرفهای آن شب آیلین نمود. جای تعجب نداشت .مگر نه اینکه خودش هم به حرفهای او درباره جمشید هیچ اعتقادی و اعتمادی نداشت .آیلین که سر بلند کرد، متین را موقر و دوست داشتنی در مقابلش دید. لبخندی از ته دل برویش زد و گفت:"سلام!".
- سلام،تو هنوز خانه نرفتی ؟
آیلین نگاهی به ساعت دیواری مغازه انداخت و گفت:
- چرا کم کم باید راهی شوم .حالت چطور است؟
- خوبم،خوب.با دیدن تو مگر می شود بد هم بود؟!
آیلین خندید و گفت:"مرسی .حرفهایت باعث دلگرمی می شود ".
- تو چطوری؟
آیلین شانه بالا انداخت وگفت:"من هم خوبم".
او سر تکان داد و چیزی نگفت. فضای کتاب فروشی و محیط کار سنگین تر از آن بود که بتوانند با هم صحبت کنند . آیلین به پیتر که داشت با کتابها ور می رفت، گفت:"پیتر من می توانم یک ربع زودتر بروم ؟".
پیتر با سوءظن نگاهی به متین کرد و بعد رو به آیلین کرد و گفت:" قرار ما برای دو روز دیگر است. بهتر نیست این چند روز بی نظمی نکنی."
- پیتر ،فقط یک ربع است. بهتر نیست تو هم این چند روز را تحمل کنی ؟بعد از آن می توانی یک نفر آدم منضبط تر از من پیدا کنی!
- بله می دانم حتما چنین ادمی را پیدا می کنم .
- پس تا ان روز باید با من کنار بیایی!..بیا پنج دقیقه دیگر گذشت. تا من اینجا را مرتب کنم، پایان ساعت کاری رسیده است. احتیاج به تحمل بی نظمی هم نداری !
- باشد همه چیز را مرتب کن بعد می توانی بروی .
متین نگاهی به روی میز او کرد و اَبروهایش را بالا داد و گفت:"خودش می داند که چطور کار کند! مرتب کردن اینجا نیم ساعت طول می کشد ".
آیلین در جوابش خندید و گفت:"خوب من هم می دانم چطور با او کنار بیایم .کار نیم ساعته را در عرض یکی دو دقیقه انجام می دهم!".
آیلین وسایل روی میز را داخل کشو ریخت و با سرعت کتابها را روی هم تلمبار کرد . کار تمام شد !مغازه را با غرغر پیتر ترک کردند برف هنوز روی زمین بود و هوا اندکی سوز داشت. آیلین با بیرون دادن نفسش بخاری در هوا ایجاد کرد . لبخندی به متین که همچنان نگاهش می کرد زد و پرسید :"باز تو از بیمارستان می آیی؟".
متین سر تکان داد و گفت: "بله"
- پس برای همین است که خسته به نظر می رسی. باز هم پیاده روی کرده ای ؟
در همان حال نگاهش را به خیابان برگرداند تا ماشین او را ببیند .متین گفت :"نه، امروز با ماشین امدم. پایین تر پارک کردم ".
در کنار هم به سمت ماشین به راه افتادند. آیلین پرسید:"سودابه را دیده ای ؟".
- نه،چطور مگر ؟
غمگین سر به زیر انداخت و گفت:"دارد می رود"
با تعجب پرسید :"کجا؟ ایران؟"
- نه، لندن.
آیلین برگشت و به چهره متین نگاه کرد .فکر کرد می تواند تغییر خاصی در او ببیند. اما او فقط با کنجکاوی نگاهش می کرد. ادامه داد: "کار خوبی در آنجا پیدا کرده است .یک فروشگاه پوشاک ،متعلق به یک ایرانی، دنبال یک خیاط ماهر می گشت. سودی خیاط خوبی است .او را به ان جا معرفی کردیم . از کارش راضی هستند . به همین خاطر او را قبول کردند. کار خوبی است و ما هر سه خوشحالیم که توانسته است چنین موقعیتی به دست اورد ".
متین سر تکان داد و گفت:"با رفتن او حس می کنم همه چیز بهم خواهد ریخت ".
این بار آیلین با تعجب به سویش برگشت . پرسید :"رفتن او برایت مهم است ؟"
متین نیز به چشمانش چشم دوخت و گفت:"برای تو مهم نیست؟"
- چرا؛اما...
حرفش را خورد .نمی خواست در کار آنها دخالت کند .گرچه دوست داشت تا قبل از رفتن ،چیزهایی درباره انها بداند .اما اگر او باز متین را تحریک می کرد... بهتر بود آنها کم کم پیش بروند. سودابه هنوز هم به خودش و وضعیت روحی اش اطمینان نداشت . باید به یک ثبات احساسی دست می یافت . متین کنار ماشین ایستاد و در را برای او باز کرد . سکوت داخل ماشین خیلی زود توسط متین شکسته شد . متین مثل همیشه ظاهری خونسرد داشت؛ ولی از درون دچار آشفتگی بزرگی بود که هیچ راه چاره ای برای ارام کردن آن نمی یافت . نیم نگاه مهر امیزی به سوی آیلین افکند و پرسید :"اوضاع خودت چطور است ؟"
آیلین مثل گذشته با لبخندی گفت:"خوب است"
- واقعا؟
آیلین به چشمان پرسشگر و کنجکاو او نگاه کرد . فهمید که او دیگر گولش را نمی خورد .نمی فهمید او چرا اینقدر حساسیت نشان میدهد .پرسید:"چرا برایت مهم است ؟"
متین شانه ای بالا انداخت و گفت:خودت چه فکر می کنی ؟"
آیلین نمی خواست هیچ فکری بکند . چون به اندازه کافی و حتی بیش از اندازه دردسر داشت . آهی کشید و گفت:"بچه ها خوب با من کنار امدند . هر دویشان بد اخلاقی من را بخشیدند. انها خیلی خوبند .من خیلی خوش شانس بودم که با انها زندگی می کردم "
- از... جمشید چه خبر ؟هنوز قصد اذیت دارد ؟
پوزخندی زد و گفت:" حرف او را نزنیم بهتر است "
متین زمزمه کرد مثل همیشه !".
بعد با صدای بلند ادامه داد :"می دانی تو خود دار ترین دختری هستی که من در زندگی ام دیده ام ".
آیلین با پوز خندی آرام گفت:"یا کم عمر کردی یا با زنان کمی برخورد داشتی !".
متین نیز خندید و با شیطنت گفت:"نه کم عمر کردم نه اهل ریاضت بودم! دور بر من زنان زیادی بوده اند ".
آیلین با تعجب گفت:" جدی می گویی؟".
- به من نمی اید ؟
آیلین او را برانداز کرد و گفت:"نمی دانم. ولی باورش سخت است".
- چرا؟
- چون از زمانی که تورا دیده ام، یا در بیمارستان بوده ای یا در خانه ما! پس چه زمانی توانسته ای دور برت را از زن پر کنی؟
- مگر تو زن نیستی؟
آیلین خندید و گفت:"یعنی امثال من دور بر تو را گرفته اند ؟در این صورت باید برایت متاسف بشوم .معلوم می شود آدم نالایقی هستی".
متین با تعجب پرسید چرا؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
- چون اگر مثل من بودند ،تو باید تا حالا برای خودت می شدی !چطور نتوانسته ای از محضر بزرگانی چون من چیزی یاد بگیری؟
متین تازه متوجه منظور او شد .خندید و گفت:"چون از بد شانسی من انها هم مثل تو،با یک تکه یخ هیچ فرقی نداشتند !من نمی دانم کدام ادم برفی بی ذوقی گفته که زنها و دخترهای ایرانی دنیای عاطفه و احساس هستند؟ به نظرم باید در شعور و سلیقه چنین ادمی شک کرد .جنیفر با وجود اینکه یک انگلیسی اصیل است، در مقابل مرد ها بیشتر از تو احساسات به خرج می دهد ".
آیلین خندید و با حرص گفت:"من فکر می کنم گوینده این حرف از خانه اش و بعدهم از ایران خارج نشده و نمی داند چنین جواهراتی در دنیا وجود دارند. باید حتما او را پیدا کنیم و جنیفر تو را نشانش بدهیم تا حرفش را پس بگیرد ".
متین با قیافه حق به جانبی گفت: "واقعا!واقعا!من هم با تو موافقم .اصلا باید بگوییم مردهای ایرانی با احساس ترین مردهای دنیا هستند .این زنهای خارجی که مردهای خودشان را با مردهای ایرانی مقایسه می کنند ،می فهمند من چه می گویم و حرفم را تصدیق هم می کنند .برای همین است که رفتارشان این قدر با شماها فرق دارد .برلی جلب نظر یک زن ایرانی باید هفت تا پشتک و وارو بزنی تا شاید از گوشه چشمش نگاهت بکند؛ آن هم شاید!در عوض این دختر خارجی چون قدر جواهراتی مثل من را می دانند؛ به جای ما مردها پشتک و وارو می زنند .یک لبخند به رویشان بزنی ،برایت خود کشی می کنند ".
آیلین خندید و گفت:" در لیاقت این زنها برای مردانی مثل تو شکی نیست.این را مطمئن باش، بس که پررو هستی !".

- من بالاخره نفهمیدم خوبم یا پررو ؟
- یک خوب پررو هستی .
متین با محبت به چهره خندان او نگاه کرد و گفت:"متشکرم.تو هم یک ice woman هستی".

- سودی راست می گوید که از مردها نباید تعریف کرد!...بگو ببینم پشت...پشتک و وارو یعنی چه؟

- پشتک و وارو !بارک الله به این اصالت ایرانی تو .نمی دانی ؟<o></o>
با شرمندگی غرید :"اذیت نکن .نه نمی دانم ".

- یعنی کله معلق!
با چشمانی بیرون از حدقه گفت:"ان یعنی چه؟
- یعنی پشتک و وارو !
- اَه متین !
با خنده گفت جان متین!"
از لحن او و کلامش لحظه ای بهت زده بر جا ماند . خنده بر لبانش کمرنگ شد و پرسش خود را فراموش نمود .باز حسرت و حسد بر جانش پنجه کشید . چرا او باید گرفتار جمشید و خانواده اش با ان همه دردسر می شد؟ سکوت یکباره او، متین را متعجب کرد . پرسید :"آیلین ؟ چه شد؟"
لبخند محزونی به او زد و گفت:"مهم نیست"
- ناراحتت کردم ؟می خواستم کمی شوخی کنم .
- بس کن متین .من بر خلاف تو ظرفیت شوخی بالایی دارم .
متین خندید و گفت:"از کجا می دانی من بی جنبه هستم ؟".
- از آنجا که چون چند تا کلمه فارسی بلدی ،خودت را استاد ادبیات فارسی می دانی !
- نخیر خانم .مقام استادی برازنده وجود بزرگ جنابعالی است. ما چه کاره ایم ؟دوتا کلمه فارسی که دیگر قابل این حرفها نیست.ان شاء الله وقتی به ایران برگردید ،خودم یک دوره زبان فارسی سر کلاسهایتان شرکت می کنم.
باز خندید. او می دانست چطور باعث ارامش دیگران شود.چقدر دوستش داشت!
گفت:"باشد.فارسی حرف زدن من را مسخره کن .نوبت من هم در ایران می رسد. "
- کی به امید خدا؟صد سال دیگر؟
- نه نگران نباش .دارم برمی گردم.
- اِی بابا از شش ماه پیش که تو را دیده ام .همین حرف را گفته ای،ولی معلم نیست واقعا کی؟
- دو هفته دیگر خوب است؟
- هر قدر زودتر بهتر !شاید این مملکت عقب مانده از شر "بل" معروف نفسی بکشد. صورتش سرخ شد و گفت:"تو باعث آبروریزی هستی متین .من باید سودی و نیلو را بکشم که این چیزها را به تو گفتند".
- به به !قاتل هم که تشریف دارید !خودت می کشی یا آدم اَجیر می کنی ؟
- تو دوست داری که چطور کشته شوی؟!
نگاه دل رمیده اش بسوی معشوق زیبایش برگشت و زمزمه کرد:"یک نفر را مگر چند بار می کشند؟".
- جرات داری بلند حرف بزن !
- می گویم ترجیح می دهم خودت دخلم را بیاوری. این طوری در صحنه جرم دستگیر می شوی و بعد هم هر چه زودتر اخراج !
- می ترسم بپرسم دخل یعنی چه؟
- پس نپرس. فقط بدان یعنی "جان"
- آهان! می دانی متین به نظر من تو اصلا فارسی حرف نمی زنی!
- چون تو نمی فهمی، پس فارسی من فارسی نیست؟!
خندید و گفت:"برای کم کردن روی تو هم که شده ،باید به ایران برگردم".
- دِ پس کی؟ زودتر؟
- زودتر از دو هفته دیگر برنامه هایم مرتب نمی شد و در ضمن تمام پروازها به خاطر عید پر شده اند .
نزدیک ترین پرواز دو هفته دیگر بود.
متین با تعجب از لحن جدی او گفت:"منظورت چیست؟مگر پرسیده ای؟"
- پرسیده ام؟بلیط گرفتم دارم به ایران بر میگردم.
- مرگ متین ؟این بار جدی داری میری؟
- خیلی خوشحالی؟
- خوشحالم ؟چرا نباشم؟همین امروز به وزارت کشور انگلیس خبر می دهم تا مژدگانی بگیرم. روز رفتن تو باید تعطیل ملی اعلام شود.
- تو دیگر چه موجودی هستی! حداقل دیگر به رویم نیاور از ندیدن من خوشحال می شوی.
متین متوجه شد که آیلین در پس کلام طنزش،ناراحت شده است. بنابراین خنده و شو خی را کم کرد و
پرسید:"از شوخی گذشته چرا اینقدر زود؟مگر کارهایت تمام شدهاست؟"
سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت:"بله. مدارکم تقریبا فرستاده شده است.بقیه کارهایم را هم مرتب کرده ام که از اینجا بچه ها برایم انجام بدهند".
- چه عجله ای بود؟ تو چرا این قدر زود مدارکت را جمع کردی؟
- چه فرقی می کند؟اول و اخرش هم من باید بروم...

لحظه ای مکث کرد و بعد با ناراحتی گفت:"در این شرایط آشفته، هر چه زودتر بروم ،بهتر است.اگر به من نخندی ،می خواهم بگویم ،دیگر احساس امنیت نمی کنم .حداقل تا زمانی که ..قضیه من و جمشید به صورت رسمی به یک جا ختم نشده است.این احساس را دارم. باید پدر و مادرم را زود تر ببینم و مسئله را برای انها توضیح بدهم . بعد ببینم برایش چه تصمیمی می گیرند".
متین با ناراحتی گفت:"می دانی آیلین،من نمی دانم از این همه احترام و اطاعت تو از پدر و مادرت باید خوشحال باشم یا عصبانی شوم؟"
با لبخند گفت:"لازم نیست هیچ فکری بکنی .چون من به خاطر تو یا کس دیگری ،به خانواده ام احترام نمی گذارم. انها برای رساندن من به اینجا حقی بر گردنم دارند.این را نباید هیچ وقت فراموش کنم"
متین از جواب او لبخندی زد و سکوت کرد از آیلین چنین جواب و چنین تفکری بعید نبود .او اجازه نمی داد کسی بیش از حد در زندگی اش دخالت کند .اما تا کی باید دنبال او می دوید؟ تا کی باید صبر می کرد ؟ و سکوت می نمود؟ تا کی باید منتظر دعواها و آشتی های انها می نشست؟ ندیده و نشناخته مطمئن بود که پدر و مادرش ،ایلین را متعلق به جمشید می دانستند . باز بر دیوانگی خود صحه گذاشت. آیلین گفت:"جمع سه نفری ما دارد از هم پاشیده می شود . خانه را اخر ماه بعد ،پس خواهیم داد . نیلوفر به خوابگاه می رود و سودی در یک پانسیون در لندن ،جا گرفته است".
- باور کردنی نیست جمع خاور میانه این طور از هم بپاشد!!!!!به این ترتیب،رفتن توست که همه چیز را به هم می ریزد نه سودابه.
- منظورت چیست؟
- هیچی؟چرا این طور موضع گرفتی؟من فقط منظورم این بود که بر خلاف تصورم که فکر می کردم ،سودابه شما را کنار هم نگه داشته است،این تویی که بود و نبودت اوضاع را تغییر می دهد .هر چند که مطمئنم علاوه بر ان دو نفر و آن خانه ،جاهای دیگر هم از عدم حضورت ضربه می خورد.
آیلین با امتنان لبخندی زد و گفت:"نه ،فکر نمی کنم این طور باشد .از بابت بچه های دیگر هم خیالت راحت است. وقتی خالد باشد ،همه چیز مرتب پیش می رود .اوست که گروه و انجمن را می گرداند .مطمئنا یک نفر را پیدا می کنند که بهتر از من کمک حالشان باشد".
متین به رویش نیاورد که منظور او انجمن نبود .در عوض گفت:"من روز نامه های مربوط به بهم ریختگی و تفرقه به وجود امده در انجمن را بعد از تو ،برایت به ایران می فرستم!".
آیلین با ناراحتی گفت:اَه متین چقدر بد حرف می زنی".
- نه به بدی فارسی حرف زدن تو !بد نه ،نحس حرف می زنم !بعدش ،مگر دروغ می گوییم؟بدون تو همه چیز و همه کس به هم خواهد ریخت. بیا اصلا همین جا بمان . من کمکت می کنم تا هم از شر جریمه بورسیه دانشگاه راحت شوی و هم از شر جمشید.
آیلین با تاسف سری تکان داد و گفت:"من به این راحتی ها نمی توانم از شر جمشید خلاص شوم ".
متین با ناراحتی،بدون اینکه نگاهش کند ،گفت:"چرا،اگر خودت بخواهی،می توانی . مگر این بار نتوانستی چیزهایی که در دلت بود را به او بگویی؟
آیلین اهی کشید و گفت:"چرا؛گفتمو حالا این حالم است".
متین با تردید پرسید:"هنوز دوستش داری؟".
- برای چه می پرسی؟
- چون در تصمیم گیری تو تاثیر دارد . داشتن و نداشتن تو ،به افکارت جهت می دهد .
آیلین سکوت نمود و در مقابلش خیره ماند .متین از حالت چهره سرد او،هیچ نمی توانست بخواند .این دومین باری بود که از او درباره عشقش به جمشید پرسیده بود و او با سکوت از جواب فرار کرده بود . شاید بایدآن را با این چهره نه می گذاشت ؛اما ایلین با دیگران فرق داشت .در بعضی چیز های شخصی اش ،هنوز ایرانی بود احساسش را به راحتی به هر کس بروز نمی داد. با وجود اینکه از این عکس العمل او رنج می برد ،اما از آن مرهمی برای قلب خود درست می کرد و خدا را شکر می کرد که با او با صراحت نمی گویدجمشید را آن قدر دوست دارد که حالا از این وضعیت ناراحت است .اینطور هنوز امیدی وجود داشت .پشت چراغ قرمز توقف کرد .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل2-10<xml><o></o>
<o> </o>
پشت چراغ قرمز توقف کرد. هنوز نگاهش به خیابان و مردمی که در حال تردد بودند، خیره بود که آیلین به آرامی گفت: "نمی فهمم چه اجباری برای ازدواج است؟ چرا نمی توان با آزادی تجرد زندگی کرد؟ در این چند روز، بیش از هر زمان دیگری به این مسئله فکر کرده ام که چرا آقا جونم ترجیح میدهد



من را با یک مرد ببیند و چرا مادرم نگران بالا رفتن سنم است؟ چرا نباید این قدر آزاد باشم که خودم، زمان ازدواجم را تعیین کنم؟ آلما در بیست و دو سالگی ازدواج کرده است؛ چون به نظرش شرایط قرار گرفتن در آن وضعیت و عهده گرفتن مسئولیت را داشته است. آیا به صرف اینکه بیست و پنج سالم شده است، حتما من هم باید کار او را تکرار کنم؟ بدون اینکه این نیاز و احساس را داشته باشم؟ شاید من از این شرایظ زندگی بیشتر لذت می برم. واقعا چرا؟"<o></o>
لحظه ای مکث کرد و بعد با لبخندی گفت: "باورت میشود این قدر که به این مطلب فکر کرده ام و به نتیجه نرسیده ام، به این نقطه رسیده ام که ای کاش هر گز ایران را ترک نکرده بودم؟ احساس میکنم اگر انجا در کنارشان بودم، می توانستم به این سوالات جواب بدهم. یا شاید هم اصلا چنین چیزهایی به ذهنم نمی رسید. طرز زندگی من، محیط زندگی ام، شهرم، کشورم، خارجی و دور از فرهنگ ایرانی است. ایرانی هستم و تمام تلاشم را برای حفظ اصالت و ارزشهای ایرانی کرده ام؛ ولی حالا می بینم باید قبول کنم که من با فرهنگ این کشور بزرگ شده ام و به اینجا رسیده ام. بین این دو فرهنگ ، بین این دو کشور، مانده ام. تا به حال با این شدت و سختی با مشکل رو به رو نشده بودم."<o></o>
از لحن مایوس او دلش گرفت. چراغ سبز شده بود. حخرکت کرد.گفت: "ولی مطمئنا برایش راه حلی پیدا کرده ای."<o></o>
-
بله؛ ولی...
ولی این راه حلی نبود که من می خواستم. کدورت و دعوا خواسته من نبود. بعد از این ماجرایی که اتفاق افتاد، هر قدر هم که آنها و خانواده ام بخواهند، شرایط به وضع سابق باز نخواهد گشت. سونا و همسرش همه چیز را خراب کردند. من و جمشید چیزهایی به هم گفتیم که... که...<o></o>
با حرص گفت: "باز گیر افتادم. یادم رفت."<o></o>
-
عصبانی نشو. من منظورت را فهمیدم.حرمتها شکسته شد. به قول ایرانی ها رویتان به هم باز شد."<o></o>
-
بله همین را میخواستم بگویم.
<o></o>
-
خوب چرا دیگر این ماجرا را تمام نمی کنی؟ چرا به جای جمشید به کسان دیگری فکر نمی کنی؟
<o></o>
-
آه متین خواهش میکنم! من می گویم دارم از ازدواج فرار میکتم، آن وقت تو...
<o></o>
-
ببخشید.
<o></o>
-
من اصلا ازدواج را دوست ندارم.
<o></o>
متین با تعجب پرسید: "چرا؟"<o></o>
-
کلمه ازدواج برایم حس برده بودن را تداعی می کند. من ازادی فعلی ام را دوست دارم.خودم تصمیم میگرم که چطور زندگی کنم. برای خودم برنامه ریزی می کنم. چه لزومی به ایجاد یک آشفتگی فکری و روحی است؟ همیشه باید مراقب بود. باید مراعات حال و سلیقه یکی دیگر را بکنی. باید جوابگو باشی، حساب پس بدهی. چه خوش بیاد، چه خوشت نیاید.<o></o>
-
این طور ها هم که تو فکر میکنی، نیست. بعضی مواقع وقتی به قول تو آن نیاز در وجود انسان شکل بگیرد، خود به خود دوست داری که یکی دیگر را هم در زندگی ات در نظر بگیری. بعضی مواقع ما دوست داریم که محدود بشویم. مشغله فکری یا همان ، به قول تو آشفتگی فکری و روحی برای خودمان داشته باشیم. یک نفر باشد که همیشه در ذهنمان حضور داشته باشدو حتی برایمان تصمیم بگیرد. این حس بردگی یا اسارت نیست. درست است که انسان عاشق آزادی اش است؛ ولی لحظاتی هم در زندگی هر کسی پیش می آید که در تملک کسی بودن لذت بخش میشود. چه زن، چه مرد. این احساس دو طرفه است، اگر ... فقط چیزی به نام علاقه و دوست داشتن بی دو طرف وجود داشته باشد.
<o></o>


-




مسخره است. من و جمشید نسبت به هم علاقه مند بودیم. پس چرا من همیشه این حس آزار دهنده را باید داشته باشم؟
<o></o>
از کلام او قلبش فشرده شد. انگشتانش را دور فرمان محکم تر فشار داد و گفت: "نه آن علاقه ای که به نظر من بیشتر بر حسب عادت به وجود آمده است. منظورم عشق است."<o></o>
-
عشق هم مثل دوست داشت است.<o></o>
-
نه عشق متفاوت از دوست داشتن است.
<o></o>
-
متفاوت؟ چطور؟
<o></o>
-
برایم جالب است که دختری مثل تو تا به حال عاشق نشده است!
<o></o>
-
نیازی به آن نداشته ام.
<o></o>
با لبخندی به رویش گفت: "این قدر ماشینی فکر نکن! عشق به نیاز و خواسته افراد نیست. خودش به سراغ تو می آید. خودش تعیین کننده است. تصمیم گیرنده و فاعل. بی رحم و مهربان است؛ بخشنده و انتقام گیر؛ ویرانگر و سازنده...."<o></o>
-
ترسناک است. بیشتر به جنون شبیه است.<o></o>
-
جنون هم هست! عشق و عقل با هم کنار نمی آیند.
<o></o>
آیلین در سکوت لحظه ای فکر کرد و بعد ناگهان پرسید: "متین تو عاشق بوده ای؟"<o></o>
متین به چشمان عسلی کنجکاو و پرسشگر او نگاه کرد و با لبخندی که غم و شادی را در خود داشت، گفت: "هستم."<o></o>
-
ولی تو دیوانه نیستی!<o></o>
-
چرا اتفاق خیلی هم هستم.
<o></o>
-
کارهای دیوانه ها را نمی کنی.
<o></o>
-
پنهانی، چرا می کنم! ترسم از این است که آشکارا جنونم را نشان بدهم!
<o></o>
آیلین خنده ی زیبا کرد. چشمان متین را غرق خود میدید و عجیب اینکه از ان لذت می برد. نگاه متین نوازشش میکرد، تحسینش می نمود و حس قدرت و ضعف را همزمان به جانش می دواند. با حسرت پرسید: "خیلی دوستش داری؟"<o></o>
متین نیز چون او حسرت زده، گفت: "بیشتر از آنچه که بتوانی تصور کنی. گاهی فکر میکنم می پرستمش!"<o></o>
چهره آیلین باز بدون اینکه خود بداند بخواهد، در هم رفت. با سردی که به شدت سعی در پنهان کردنش داشت. پرسید: "او هم... دوستت دارد؟"<o></o>
-
امیدوارم که داشته باشد. نمی دانم. از او نپرسیده ام.<o></o>
متعجب پرسید: "چرا؟"<o></o>
-
چون می ترسم به کسی حقیقت را بگویم. همین طور می ترسم از نظر خودش این عشق ممنوعه باشد... فکر میکنم هنوز وقتش نشده است این را بگویم.<o></o>
-
پس چرا به من گفتی؟
<o></o>




متین شانه هایش را بالا انداخت و نگاه از او برگرفت. گفت: "نمی دانم. شاید امیدوارم روزی دانستن تو به دردم بخورد و کمک کنی."<o></o>
-
من چطور می توانم کمکتان کنم در حالی که فرد مورد نظر را نمی شناسم؟<o></o>
مغموم پاسخ داد: "می شناسیش. خیلی هم خوب می شناسی."<o></o>
چیزی در درون آیلین در حال فرو پاشی بود. چیزی نماند بود تا دهان باز کند و بپرسد: "سودی را می گویی؟"<o></o>
حتما همین طور بود. او عاشقانه سودابه را می پرستد. بی اختیاز از تصور اینکه بخواهد با سودابه از عشق و دلدادگی متین بگوید، دچار حال بدی شد. نفسش تنگی کرد. نه، این دیگر از او بر نمی آمد. حداقل حالا نمی توانست این کار را بکند. نه حالا که خودش به شدت سرخورده و وامانده از علاقه یک مرد بود.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-10

از ترس اینکه مبادا متین چنین چیزی از او بخواهد، مسیر صحبت را عوض کد و پرسید: "به نظرم می آید زمانی از تو شنیدم که هر سال زمان سال نو، به ایران میروی. امسال هم چنین تصمیم داری؟"
متین متوجه بی علاقگی ناگهانی او برای ادامه بحث شد. مطمئن بود اگر حرف ادامه می یافت،اختیار زبانش را هم از دست میداد و همه چیز را به زبان می آورد. به او می گفت که چه کسی را این چنین عاشقانه دوست دارد و در حسرت اوست. ولی به نظر می رسید او به موقع کمکش کرده بود تا زبان به کام بگیرد رشته دوستی تازه شکل گرفته را به این راحتی از هم نگسلد. گفت: "برنامه هر ساله ام این طور بود؛ اما امسال ممکن است کمی تغییر بکند. شاید من به جای تو مجمع خاورمیانه و ایران را تشکیل بدهم و رهبری کنم."
در پاسخ به نگاه کنجکاو آیلین گفت: "قرار شده نامی، شروین و بچه ها را به اینجا بیاورد. خودش هم عید را اینجا خواهد بود. از آن طرف سام هم برای شرکت در یک کنفرانس فیزیک کوانتوم به آکسفورد می آید. کارشان که تمام کردند، اینجا می آیند تا چند روز عید را با هم باشیم. یک مرخصی سه چهار روزه برای سه فرزند رشید و و برومند تمیمی بزرگ! خود تمیمی بزرگ به همراه بانوی بزرگوارشان تعطیلات عید را در سواحل کیش در ایران سپری می کنند. امسال همه دست به دست هم دادند که تعطیلات عید من را به عقب بیندازند."
آیلین بی اختیار گفت: "آه چقدر حیف شد!"
و چون ناگهان نگاه متعجب متین را دید، به خود آمد. چطور چنین چیزی را به او گفته بود؟ دستپاچه با لبخندی گفت: "جایت در روزهای عید در ایران خالی خواهد بود؛ ولی فکر می کنم همین طوری هم به8 تو خوش بگذرد. با برادرانت رابطه خوبی داری؟"
متین با همان سوءظن جواب داد: "می گذرانیم. در مقایسه با برادران دیگر، عالی رفتار می کنیم."
آیلین با رضایت سری تکان داد. خودش هم با برادر و خواهرانش رابطه خوبی داشت. گر چه درست بود بگوید، با خواهرانش رابطه بهتری نسبت به امیر اشکان دارد. با امیر اشکان یک جورهایی رودربایستی و تعارف داشتا. چون نگاه متین را هنوز مشکوک می دید، مجبو شد تو ضیح بدهد: "میدانی متین، نیامدن تو به ایران از یک طرف خوب است و از طرف دیگر بد."
- چرا؟
- بدی اش به این است که من همه دوستانم را در اینجا میگذارم و می روم، خوبی اش به این است که من می توانم از طرییق تو در اینجا از آخرین اخبار مطلع شوم.
- نکند خبرنگار بی بی سی هستم و خودم از آن بی خبرم؟!
- جدی می گویم متین. بودن تو در اینجا خیال من را راحت می کند که می توانم با آسودگی خیال سودابه را به تو بسپارم و به ایران برگردم.
- به من بسپاری؟ مگر سودابه بچه است که بخواهی او راب ه کسی بسپاری؟ در ضمن مگر نگفتی که زودتر از تو می خواهد به لندن برود؟
- چرا؛ اما...
گیج شده بود. هم خوشحال شده بود و هم ناراحت.شادمان از اینکه متین در کنار سودابه مب اند و ناراحت از اینکه خودش ناگهان تنها خواهد شد... اما خودش مهم نبود. در این وضعیت باید فکری به حال سودابه میکرد. از فکر اینکه او هم تنها شود، دلش گرفت و زیر لب گفت: "سودابه عزیز!"
صدای متین او را از فکر سودابه بیرون آورد:
- نگران نباش. همه چیز مرتب خواهد بود. ت چرا اینقدر حرص همه چیز را میخوری؟ حتما باید تدابیر امنیتی را از قبل تدارک دیده باشی؟! حالا خودت برای چندم بلیط داری؟
آهی کشید و گفت: "بیست مارس."
- خوب تا آن موقع وقت بسیار است. خیلی کارخها میشود کرد. شاید توانستیم تا آن موقع وادارت کنیم که دست از لبجبازی برداری و اینجا بمانی!
خندید و گفت: "شاید هم من توانستم کاری کنم که این بار که به ایران می آیی، در آنجا ماندگار شوی. من در اینجا دیگر کاری ندارم؛ اما تو میتوانی در ایران مشغول شوی. کارهای زیادی داری!"
شنید که متین گویی با خودش سخن بگوید، زمزمه نمود: "از تو هیچ کاری بعید نیست."
گفت: "متین من خیلی دلم میخواست تو و آهو همدیگر را می دیدید."
- آنقدر که از آهو برای من حرف میزنی، برای او هم از من گفته ای؟
آیلین با خنده ای گفت: "نه!"
- خیلی ممنون از این همه محبتتان!
- نمی توانستم. جریان آشنایی من و تو باید سری بماند. من به آنها بگویم که چطور با تو آشنا شدم؟ یا چرا با تو آشنا شدم؟
- ولی من دوست دارم که با همه خانواده ات آشنا شوم. اگر خودت کاری نکنی، خودم دست به کار خواهم شد.
به روی او که ماشین را جلوی آپارتمان متوقف کرد، خندید و گفت: "به قول پیمان جوش نزن! حالا بگذار پایم به ایران برسد، بهانه ای درست می کنم."
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: "شام را با ما می خوری؟"
- اگر دعوتم بکنی حتما!
- دعوتت می کنم؛ اما از حالا بگویم که چیزی برای خوردن هنوز وجود ندارد.
- آه ببینم نکند باز نوبت شام پختن توست؟
- عیبی دارد؟
- عیب که ندارد؛ اما دلم را صابون زده بودم یک شام درست حسابی خواهم خورد.
- من آنقدر ها هم ب آشپزی نمی کنم که تو این طوری زاری می کنی! حالا که این طر شد، صبر کن امشب چیزی درست می کنم که خودت هم بگویی براوو!
- با اینکه باور نمی کنم؛ اما صبر من زیا است. همین طوری هم می گویم براوو! نمی خواهد خودت را بسوزانی!
وقتی در آپارتمان را باز کردند، بوی خوش گوشت سرخ شده، به استقبالشان آمد. آیلین با خنده ای گفت: "سودی خانه است. هم تو نجات پیدا کردی، هم من!"
در همان حال سودابه را صدا زد: "سودی، بیا کجایی؟ متین را برایت آوردم!"
سودابه با خوشحالی از آشپزخانه سرک کشید و هر دوی آنها را خندان دید:
- سلام!
- سلام. بیا؛ متین آماده است برای کباب شدن!
متین پالتویش را در آورد و به آیلین گفت: "خائن آدمخوار!"
دخترها به خنده افتادند و آیلین به سوی اتاقش رفت تا موقع شام آن دو را تنها گذاشت.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4- 10

سودابه با خمیازه ای که می کشید، وارد اتاق خواب مشترکشان شد. آیلین را نشسته روی زمین، با وسایل مختلف در اطرافش دید. روی تخت خود نشست و سیگاری آتش زد. نگاهی به خرده ریزهای او انداخت. همه چیز را بیرون آورده بود. با حسرت و ناراحتی زمزمه کرد: "خوش به حالت الی!"
آیلین سر بلند کرد و او را مغموم دید. دست از تا کردن لباسش کشید گفت: "کافی است خودت اراده کنی. تا ابد نمی توانی اینجا دوام بیاوری."
- ولی من دارم سعی می کنم دوام بیاورم.
- بالاخره که چه؟ باید که برگردی.
- کجا؟ جایی که تو را نمی خواهند؟ نه! هنوز صدای پدرم در گوشم است که می گفت سودابه اگر پا از مرز بیرون گذاشتی، اسم خودت را از شناسنامه من خط خورده بدان!
- عصبانی بوده و چیزی گفته. پدر و مادرت هستند. مطمئنم تا حالا برای دیدنت تاب و تحمل از دست داده اند. وقتی برگردی، تو را می پذیرند.
سودابه به دیوار تکیه داد و دود سیگارش را حلقه وار به هوا فرستاد. گفت: "نامه های ژاله که این طور نمی گوید. در آن خانه سودابه مرده است."
- دور از تو!
سودابه پوزخندی زد و نگاهش کرد: "تو هر روز که می گذرد، فارسی حرف زدنت بدتر از روز پیش میشد. دور از تو نه؛ دور از جانت!"
آیلین با حرص بلوزش را دوباره به دست گرفت و اعتراض کرد: "اِ... ببین اصلا نمی توان با تو همدردی کرد؟ حالا چه وقت غلط گرفتن است؟"
سودابه از چهره اخم کرده او به خنده افتاد. میدانست چقدر از اشکالاتی که در زبانش دارد، ناراحت است. گفت: "خوب من غلط هایت را می گویم تا آنها را تصحیح کنی."
- حالا؟ وسط ابراز احساسات؟!
- آخر مشکل تو اینجاست که تو هر وقت احساساتی می شوی، غلط هایت هم زیاد میشود.
- تو هم مثل متین هستی. فقط بلدید سرزنش کنید.
- بالاخره! حیف که می روی و دیگر نمی توانیم بخندیم. من و متین از این بابت خیلی ناراحت هستیم.
آیلین با شیطنت گفت: "پس برای همین بود که دست همدیگر را آن طور گرفته و غرق فکر بودید؟!"
سودابه لحظه ای با تعجب نگاهش کرد و پرسید: "تو از کجا ما را دیدی؟"
- وقتی می خواستم از اتاقم بیرون بیایم، در یک لحظه شما را دیدم.
آیلین خندید و همین باعث شد سودابه که از خجالت سرخ شده بود، بالشش را به سوی او پرت کند. آیلین بالش را گرفت و مثل آهو ادای پدرش را در آورد و گفت: "وا! مادر؟!"
هر دو به خنده افتادند و سودابه ته سیگارش را در زیر سیگاری له کرد. برخاست و برای پس گرفتن بالشش پیش او رفت. گفت: "الی باور کن من و متین درباره تو داشتیم صحبت می کردیم. برای همین ناراحت بودیم."
آیلین با خصوصیت و روحیه همیشگی اش گفت: "حتی اگر غیر از این هم بود، به من مربوط نمی شد سودی. تازه من خیلی خوشحال شدم. رابطه شما دونفر زیادی سرد مانده بود."
سودابه بالشش را بغل کرد و روی تخت او نشست. آهی کشید و گفت: "رفتار متین طوری است که به کسی اجازه نمی دهد زیاد نزدیکش شود پیش برود."
این بار آیلین بود که حیرتزده هنگاهش کرد. گفت: "... WOW سودی! متین؟ او گرم ترین مردی است که من در این چند سال در اینجا دیده ام!"
- بله همین طور است؛ ولی انگار دور خودش یک حصار دارد که زبان آدم در هنگام صحبت کردن پیش او بند می آید... نمی دانم؛ ولی طوری رفتار می کند که آدم از فکرهایی که درباره او می کند، خجالت می کشد!
آیین به شوخی پرسید: "مگر چه فکرهایی در مورد او می کنی؟! تازه متین مگر زمین است که حصار داشته باشد؟!"
سودابه خندید و گفت: "به نظر من هست!"
- به او می گویم درباره اش چه فکری می کنی.
سودابه با تهدید انگشتش را بالا آورد. گفت: "تو این کار را نمی کنی."
آیلین چون بالش را در دستش دید، دست هایش را بالا آورد و گفت: "باشد، تسلیم. حرص نخور... ولی تا کی این طوری ادامه خواهید داد؟"
سودابه دوباره با ارامش در جایش نشست و گفت: "تا زمانی که متین این تابلوی "من دوست شما هستم!" را زمین بگذارد."
آیلین خندید. دقیقه ای بعد که جدی شد، پرسید: "خوب درباره اش فکر کردی؟"
سودابه به نقطه ای خیره شد و گفت: "هنوز دارم فکر می کنم."
- پس بهتر نیست تو هم قدمی برداری؟ می دانی، به نظرم رفتار تو هم گاهی اوقات خیلی خشک می شود. شاید متین به این خاطر می ترسد جلو بیاید.
- نه من این طور فکر نمی کنم. من همیشه این طر نیستم. اگر متین درباره من نظر دیگری داشت، حتما کاری می کرد. این همه بی احساس عمل نمی کرد.
- ولی او دوستت دارد. من می دانم.
سودابه با تمسخر نگاهش کرد و گفت؟: "چطوری به چنین نتیجه ای رسیده ای؟ چون دیدی یک ساعت پیش دستم را گرفته و دلداریم می داد که با رفتن تو کنار بیایم؟"
چشمان آیلین برقی زد. اما بر لبش لبخند تلخی نشست. گرچه مقایسه وضعیت خودش و سودابه حتی اشکش را در می آورد گاهی به حسادتش وا می داشت، اما در این لحظه آنقدر سودابه را دوست داشت که بگوید: "به من گفته است که یک نفر را عاشقانه دوست دارد."
- و حتما آن یک نفر من هستم!!!
- مسخره بازی در نیاور سودابه. خودش گفت که کسی را دوست دارد که من خوب می شناسمش. مگر غیر از شما دو نفر دوست نزدیک دیگری دارم که تا این حد بشناسمش و تازه متین هم با او آشنا باشد. نیلوفر که تکلیفش معلوم است. در ضمن این تویی که مورد محبت پنهان و آشکار او قرار می گیری...
سودابه با خنده گفت: "حالا اگر پای پیمان وسط نبود، چون برای نیلوفر هم گل می آورد، حتما او مورد نظرش بود."
- مگر اشتباه است؟
- سودابه سکوت کرد و به فکر فرو رفت.

پایان فصل دهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
روزهاي باقي مانده از اقامنتش در انگليس با سرعت در حال سپري شدن بود.شنبه آخرين روزي بود كه در فروشگاه پيتر كار ميكرد.زماني كه خسته به خانه برگشت فهميد كه دوستانش براي او گودباي پارتي راه انداخته اند.همه ي دوستان نزديكش در دانشگاه و انجمن دعوت شده بودند و به افتخار بازگشت او به ايران شادي كردند.وقتي سودابه گفت قصد داشته جمشيد را هم دعوت كند ولي مسافرت او اين امكان را از آنها گرفته است خدا را شكر كرد.برخلاف سودابه كه مي توانست به راحتي در مقابل جمشيد بايستد و او را به خاطر طرز تفكرش سرزنش كند او توانايي توضيح حضور اين همه مرد و زن را براي جمشيد نداشت.نمي خواست آخرين خاطرات خوشش را به واسطه ي حضور او به كام خودش و ديگران تلخ كند.هداياي آن شب برايش خاطرات شيريني را به يادگار گذاشت.از ميان آنها بيشتر از همه هديه ي سودابه و متين رايش جالب بودند.متين برايش يك عروسك پارچه اي سخنگو گرفته بود كه خودش در آن يك جمله گفته بود :“فارسي را درست حرف بزنيد ! “آيلين از شنيدن اين جمله آن قدر خنديد كه اشكش سرازير شد.هديه ي سودابه هم يك واكمن بود با نواري كه خودش آن را پر كرده بود.برايش حرف زده بود.از هر چيزي...اين هديه چيزي نمانده بود اشكش را در بياورد.اما با تدابير و شوخي هاي متين و پيمان اشكها را پس زده بود.



<xml><o></o>
سودابه عازم لندن شد.رفتن او برايش سخت و غيرقابل تحمل بود.حتي به ياد نمي آورد در خنگام جدا شدن از خانواده اش هم تا اين حد آشفته شده باشد.شايد چون مي دانست كه با اين رفتن همه چيز تمام مي شود.ديگر در هيچ شرايطي نمي توانند مثل امروز دور هم جمع شوند و با هم زندگي كنند.حرف بزنند و خوش باشند.آن قدر ناراحت بود كه سر تا سر روز نتوانست كلمه اي فارسي حرف بزند.هر چه مي گفت باعث خنده ي پيمان و سودابه و متين مي شد.بنابراين يا سكوت ميكرد و يا به انگليسي خواسته اش را مي گفت.با وجود اينكه ديگر كاري نداشت كه نگرانش باشد ولي پسرها و خود سودابه ترجيح دادند او همراه سودابه به لندن نرود.در عوض خود متين سودابه را همراهي كرد و اين تا حدي او را آرام كرد.



<o></o>
بيكاري و نبودن سودابه در چند روز بعد او را آن چنان آشفته و ناراحت كرده بود كه نيلوفر از او به پيمان شكايت كرد.بابراين پيمان هم پذيرفت كه تا حد ممكن هر روز به آنها سر بزند و حتي غذايش را در آنجا بخورد تا آيلين فرصت فكر كردن به جاي خالي سودابه را نداشته باشد.در تمام مدت خودش را لعنت مي كرد كه چرا بليطش را نتوانسته زودتر تهيه كند.نمي توانست به تنهايي در آنجا دوام بياورد.بايد حداقل يك پناهگاه مثل خانواده اش را در كنار خود داشت تا مشغول باشد.از متين تا چند روز بعد هيچ خبري نداشت.سودابه تلفني رايش گفته بود كه متين در اين مدت به او تلفن كرده و دورادور مراقبش بوده است.با رفتن سودابه گويي متين را هم از دست داده بود.پيمان هر قدر سعي ميكرد او را شاد نگه دارد اما نمي توانست به گريه هايي كه ناگهاني يكي دو بار او را ميان خنده هايش غافلگير نمود غلبه كند.از طرفي يك بار دقت كرد هر بار كه در خانه صحبت از متين ميشد آيلين ناگهان سكوت ميكرد و در خود فرو ميرفت.مي توانست حدس بزند كه از نوع برخوردش با جمشيد هنوز ناراحت است.آيلين يكباره همه چيز را داشت از دست ميداد.پس طبيعي بود كه چنين عكسالعملهايي هم نشان بدهد.بالاخره چند روز بعد متين پيدايش شد.با يك جفت پوتين پاتيناژ ! آن قدر ناگهاني و بي مقدمه كه باعث شد آيلين وسط هال از ديدن او برجايش خشك شود.خودش هم ندانست كه چطور كنترلش را از دست داد و با عصبانيت به او توپيد كه :“اهيچ معلوم است اين چند روز را كجا بودي ؟“



<o></o>
لحن كلام او هر سه ي آنها را در جايشان ميخكوب كرد.متين كه تا لحظه اي پيش مي خنديد از حيرت ايستاده و دهانش باز مانده بود.پيمان گفته بود او ناراحت است ولي او انتظار چنين عكس العملي را نداشت.وقتي نگاهش به چشمان آيلين افتاد حس كرد دنيا بر سرش ويران شد.اين آيلين بود ؟مان آيلين هفته ي پيش ؟همان كه از غصه و عذاب وجدان رفتار جمشيد در آن پارك نشسته بود ؟همان كه گريه اش را ديده بود ؟همان كه خروشيده و بر دنيا و انسان هايش خشم گرفته بود ؟نه...نه.مطمئنا اين آيلين آيلين ديگري بود.آليني كه ذرات اشك در چشمانش به هم مي پيوست و عسلي چشمانش را در خود غرق مي كرد...نگاهش چيز ديگري بود.بدون اينكه بخواهد داشت با زبان بي زباني حرف ميزد.حرف هايي كه حتما در خواب مي توانست ببيند و بشنود.سكوتي كه در فضا بود آيلين را ناگهان به خود آورد.چه گفته و چه كرده بود ؟اگر بهت و حيرت آنها نبود قسم ميخورد كه همه چيز را در خواب ديده است .حتما با خودش حرف ميزده است.اما گويا اين بار بلند حرف زده بود.بايد زود معذرت خواهي مي كرد ولي وقتي آن سه پشت حريري از اشك قرار گرفتند ديگر موقعيت را براي ماندن مناسب نديد.پشت به آنها كرد و به سوي آشپزخانه رفت.علت گريه اش را خودش هم نمي فهميد.فقط...فقط چيزي در ته دلش مي گفت :“من رنجيده ام...من در اين جاي كوچك به فراموشي سپرده شده ام ...“



<o></o>
متين نگاه بهت زده اش را به سوي پيمان برگرداند.پرسيد :“چه شد؟“



<o></o>
نيلوفر گفت :“لطفا ناراحت نشو.دست خودش نبود...من او را مي آورم .“



<o></o>
خواست برخيزد كه پيمان دستش را گرفت و با آرامشي كه در او كمتر ديده ميشد گفت :“نه.تو بنشين “



<o></o>
به متين نگاه كرد و گفت :“حالا باورت شد ؟...بهتر است خودت بروي “.



<o></o>
متين با ترديد نگاهش كرد و خيلي زود تصميمش را گرفت.آيلين به كابينت ظرف ها تكيه داده بود و ظاهرا مشغول آشپزي بود.اما نمي توانست جلوي ريزش اشك هايش را بگيرد .موهايش را كه به روي صورتش ريخته بود پشت گوشش جا داد و نفس عميقي كشيد.بوي عطر خوش متين به مشامش دويد و سنگيني حضورش را درك كرد.از گوشه ي چشم او را ديد كه وارد آشپزخانه كوچكشان شد و به ديوار تكيه داد.از رفتارش خجالت كشيد.دوباره خودش را توبيخ كرد كه چطور توانست اين قدر ابلهانه رفتار كند.موهايش دوباره بر صورتش ريخت و اين بار تلاشي براي عقب راندن آن ها نكرد.مي دانست بيني اش كاملا قرمز شده است.باز هم بر سپيدي پوستش لعنت فرستاد كه كوچك ترين تغيير دروني اش را مشخص مي كرد.از ترس تمسخر آنها خواست به دستشويي برود و صورتش را بشويد اما متين تكيه اش را از ديوار گرفت و مقابل او ايستاد.بدون اينكه سر بلند كند قدم برداشت از اين سو برود .باز متين مقابلش قد كشيد.به هر طرف كه متمايل ميشد متين جلويش را مي گرفت.بي اختيار به خنده افتاد.صداي مهربان و آرام متين در گوشش پيچيد كه :“نازك نارنجي خنديد ! “



<o></o>
سربلند كرد و متين چشم و بيني سرخش را ديد.متين گفت :“باز هم گريه كردي ؟عجب آدمي هستي.مگر قول نداده بودي ديگر گريه نكني ؟گردن من از مو باريك تر است. مي گفتي خم مي شدم تا آن را مي زدي.چرا خودت را اذيت مي كني ؟تازه اول بايد منتظر مي شدي تا من يك بهانه ي خوب براي اين كارم مي آوردم تا تو اين حرف را بزني.من امشب به زور كله ي سام را به طاق كوبيدم و با خبرهاي خوش اينجا آمدم !“



<o></o>
به زحمت بغضش را بلعيد و گفت :“متاسفم.دست خودم نبود.مي دانم چقدر كارم اشتباه بود.دلم براي سودي تنگ شده ديگران را ناراحت مي كنم.نفهميدم چطور سرت داد زدم و آن طور حرف زدم.ببخشيد“.



<o></o>
ـ عيبي ندارد.مي خواهي فردا به لندن برويم ؟كن فردا بيكار هستم.مي رويم او را ببين.



<o></o>
آيلين نگاهش كرد.كاملا جدي بود.اما باز پرسيد :“شوخي مي كني ؟“



<o></o>
لبخند متين نرم و مهربان بود و چشمانش چون هميشه نوازشگر.گويي به يك حرم مقدس مي نگرد.گفت :“اگر بدانم باز هم اين طوري بر سرم داد ميكشي ميگويم نه كاملا جدي گفتم ! اگر خيلي دلت ميخواهد او را ببيني فردا با هم به لندن ميرويم “.



<o></o>
چشمانش باز به اشك نشست.متين پرسيد :“يعني پيش تو اين قدر بي اعتبار و بي ارزش هستم كه نمي تواني به يك خواسته ام گوش بدهي ؟! “.



<o></o>
ميان گريه خنديد و گفت :“نه .نه.باور كن دست خودم نيست.هر بار كه تو را اين قدر مهربان مي بينم گريه ام ميگيرد“.



<o></o>
ـيعني مهرباني هايم اينقدر وحشتناك و آزار دهنده است ؟!
ـنه...ولي اگر تو هم جاي من بودي همين كار را ميكردي.
متوجه منظورش شد كه غير مستقيم از جمشيد شكايت كرد.اما گفت :“بس است.بدو برو صورتت را بشوي.من هم اين فنجان هاي قهوه را ببرم.الان است كه صداي پيمان در بيايد و چيزي بگويد ! “.
خنديد و گفت :“من هم داشتم مي رفتم همين كار را بكنم“.
ـكجا ؟برو همين جا بشوي.چه فرقي مي كند.اينجا يا دستشويي ؟
ـاما ما اينجا ظرف مي شوييم.
ـخوب باشد.مگر مي خواهي فين كني ؟!
صورت در هم كشيد و به سويش خيز برداشت.گفت :“ اه متين ! “.
متين با خنده از آشپزخانه بيرون دويد.اشك هايش را پاك كرد و خنديد.متين دوباره سر داخل آورد و گفت :“بيام با دستمال فينت را بگيرم تا در ظرفشويي اين كار را نكني ؟! “
آيلين قاشق چوبي را كه در دست داشت به سوي او پرت كرد .ولي او جا خالي داد.صداي فرياد پيمان از هال به هوا برخاست.هذاسان از آشپزخانه بيرون آمد.ديد پيمان سرش را گرفته و روي زمين دراز كش شده و نيلوفر بدون اينكه بداند چه شده روي مبل حالت دفاعي گرفته است.وحشت زده فكر كرد قاشق به سر يكي از آنها خورده است.پرسيد :“چي شده ؟“.
پيمان اندكي سرش را بالا آورد و گفت :“من هم درست نمي دانم.مثل اينكه خانه تان مقبره اگاممنون فرعون است كه در و ديوارهايش تله هاي دفاعي دارد !قاشق از ديوار پرت مي شود“.
با خنده اي از روي حرص كوسن را به او زد و گفت :
ـديوانه . ترسيدم !
آيلين آن قدر خنديد كه اشك در چشمانش نشست.متين با خنده زير بازويش را گرفت :
ـبسه دختر چقدر مي خندي.پاشو ديرمان شد.حالا من يك تمشب فرار كردم.از فردا از اين خبرها نيست .
با تعجب گفت :“كجا مي خواهي بروي ؟“
ـميخواهيم بيرون برويم.برو لباست را عوض كن.
ـاما من داشتم شام درست مي كردم.
ـباز تو اين شامت را به رخ ما كشيدي ؟!به هركس كه مي خواهي اين كلك را بزني به ما ديگر نزن.چنان شام مي گويي كه آدم
خيال ميكند ميخواهد دستپخت سر آشپز ايتاليايي را نوش جان كند.
آيلين با حرص گفت :“اگر يك بار ديگر در اينجا يك لقمه نان دست تو دادم “.
ـباشد.ما غلط كرديم.اما تا آن قابلمه را قبل از اينكه جزش در بيايد كنار بكش بگذارش در يخچال تا فردا كه ما نيستيم خودتان تنهايي سهم ما را هم بخوريد كه كمي جان بگيريد.حالا بدو !
جاي خالي سودابه به شدت آزارش مي داد.تا آن روز نمي دانست كه تا اين حد وابسته به اوست .اما آن شب اين را فهميد.براي بازي پاتيناژ همراه هر سه ي آنها رفت.نمي توانست اسكي كند.اصرار كرد كه فقط تماشاچي باشد ولي آنها نگذاشتند.متين كفشها را به پايش كرد و او را همراه خود روي يخ كشيد.زمين ليز بود و او از ترس افتادن تقريبا به متين آويزان شده بود.همين باعث شد هر دويشان زمين بخورند.پيمان و نيلوفر به شدت خنديدند و او با وجود درد آرنجش مجبور شد با آنها بخندد.اين بار كه سرپا ايستاد متين گفت :“جان هر كس دوست داري اين طوري قوز نكن.صاف بايست و نترس.من را هم رها كن“.
متين خواست خود را كنار بكشد كه او صاف بايستد ولي آلين فرياد زد و محكم تر به بازوي او چنگ انداخت .هر سه آنها خوب اسكي ميكردند.نيلوفر بارها با پيمان به آنجا رفته بود.به همين دليل راه و چاه كار را ميدانست.به كمكش آمد و دست ديگرش را گرفت.بين دستان متين و نيلوفر كم كم توانست ترس را كنار بگذارد و به كسي آويزان نشود.اما فقط ميتوانست ليز بخورد.به محض پا بلند كردن زمين ميخورد.تا آخر شب آنقدر زمين خورده بود كه تمام بدنش درد ميكرد.اما درد در مقايسه با لذت و شادي ليز خوردن و اسكيت كردن بي معني به نظر ميرسيد.پيمان براي سر به سر گذاشتن با او به سويش آمد و پيشنهاد كرد كه دستش را بگيرد و آيلين پذيرفت.لحظه اي بعد متوجه ايما و اشاره اي بين دو مرد شد.آن وقت ديگر خيلي دير بود كه خود را از دست آنها خلاص كند. آنها لحظه به لحظه سرعت ميگرفتند و او با وجود اينكه سعي ميكرد آرام باشد نميتوانست بر ضربان قلبش كه از ترس بيشتر و بيشتر ميشد فائق آيد.عاقبت ترس بر لذت غلبه كرد و فرياد زد :“واي بس كنيد بچه ها ! ميترسم “.
مردها به روي هم خنديدند و ناگهان او را رها كردند.وحشتزده فقط فرياد ميزد.متين با صداي بلندي گفت :“نترس پشت سرت هستيم“.اما او ترسيده بود.حتي اگر مردها حمايتش مي كردند.يك لحظه پايش را كج كرد تا مسير حركتش را عوض كند اما از شدت دستپاچگي پايش پيچ خورد و او روي زمين غلتيد.صداي فرياد او با خده ي سه نفره ي آنها در هم آميخت.نيلوفر از شدت خنده به زمين نشست و آن دو نفر به سرفه افتادند.آيلين با وجود درد بدنش طاق باز روي زمين مانده بود و ميخنديد.كمي بعد كه آرام شدند به كمكش رفتند.از جا برخاست و گفت :“من ديگر نيستم“.
پيمان گفت :“تازه دارد بدنمان گرم مي شود“.
ـنه.من بس است.بگذاريد كمي درد بدنم خوب شود !
لنگ لنگان خود را بيرون كشيد.جواني دستش را گرفت و كمك كرد تا روي نيمكتي بنشيند.مچ پايش درد مي كرد.كفش ها رادر آورد و نگاهي به پايش انداخت.آن قدر از كمك هاي اوليه سر در مي آورد كه بفهمد مشكل خاصي در كار نيست.برخاست سراغ كفش هايش برود كه درد وادارش كرد سر جايش بماند.نشست و پايش را در دست گرفت.آرام آرام آن را ماساژ داد.اخم هايش در هم بود كه متين را هم ديد كه از زمين بيرون آمد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-11

خودش را كنار او انداخت و كفش هايش را در آورد.پرسيد :خوش ميگذرد ؟
خنديد و گفت :اگر سودي هم بود عالي ميشد .
متين با لبخند گفت :من هنوز سرحرفم هستم.اگر خيلي دلتنگ او هستي ميتوانم تو را ببرم .
لحظه اي فكر كرد و گفت :نه .مرسي.اين طوري بهتر است.
ــمطمئنم او هم دلش براي تو تنگ شده است.چرا نمي روي او را ببيني ؟
ـــبه دو دليل.اول اينكه بايد هر دو به اين وضعيت عادت بكنيم.دوم اينكه نمي خواهم تو را به زحمت بيندازم.اگر طاقت از دست دادم خودم ميروم.ميتوانم !
ـــبارك الله ! آفرين ! چه كارهايي ميتواني بكني عمو ! من كه نميتونم !
از اينكه چون كودكي با او حرف ميزد به خنده افتاد.كم كم خنده اش غمگين شد.گفت :متين ؟
ــجان متين !
باز خنديد و گفت :اين طوري جوابم را نده.
در حالي كه سعي ميكرد جدي باشد گفت :چطوري ؟
ــاين طوري.
ــباور كن مدل ديگري نميتوانم جواب بدهم.آخر من نميدانم با تو چطور بايد رفتار كنم و چطور جوابت را بدهم.بهتر از اين بلد نيستم.حالا تو چه اصراري داري حرف زدن مرا عوض كني ؟
ـــخوب مثل پيمان بگو بله.
ـــمگر ميخواهند عقدم را بخوانند كه بله بگويم ؟! من نميتوانم.
ــمتين لوس نشو !
ــبله بگويم لوس نميشوم ؟! گفتم كه نميتوانم.اصلا تقصير خودت است.وقتي آن طور صدايم ميكني جواب بهتري نميگيري.بله ميخواهي بشنوي حرفت را به پيمان بگو.
ـــآخر نميتوانم به او بگويم.
متين با تعجب به سويش برگشت و با شيطنت گفت :موضوع جالب شد.بگو چه مي خواهي بگويي.
آيلين دوباره خنده را كنار گذاشت و آرام شد.گفت :من كه بروم تو مراقب سودي خواهي بود ؟
متين اخم هايش را در هم كشيد.
ـــاين بود حرفت ؟!
برگشت و ملتمسانه گفت :متين خواهش ميكنم.
او خده اي كرد و گفت : از طرز حرف زدنت معلوم است كه هواي ابري در پبش است.باشد آبروريزي نكن !
ـــمتين قول ميدهي ؟
متين با كلافگي گفت :مگر سودابه بچه است ؟
ـــنه تنهاست !
ـــميتواند گليم خودش را از آب بيرون بكشد.
ـــاگر نتوانست كمكش ميكني ؟
برخاست و دست او را هم گرفت تا بلند شود.
ـــآره عزيزم.اگر نتوانست من هستم.ولي ميتواند.تو هنوز دوستت را نشناخته اي ؟
ـــچرا اما نگرانش ... آخ !
از درد سر جايش ماند و متين با تعجب پرسيد :چي شد ؟
خم شد و پايش را گرفت و گفت :هيچي مهم نيست.
ــپس چرا نشستي ؟
ـــمچ پايم يك كم درد ميكند.
متين با نگراني زانو زد و گفت : چرا ؟
آيلين سرجايش نشست و با خنده اي كه درد را همراه داشت گفت :همه اش تقصير شما دو نفر است.زمين كه خوردم پايم درد گرفت.
ـــببينم.
جورابش را در اورد و مچ پايش را معاينه كرد.ظاهرا موردي نداشت.پرسيد :خيلي درد ميكند ؟
ـــنه...فقط وقتي به آن فشار مي آورم.چيز مهمي نيست.
ـــآره همين طور است.گمانم رگ به رگ شده است .
نيلوفر با نگراني خودش را به او رساند و پيمان گفت :چقدر تو بي دقت هستي دختر !
چيز مهمي نبود.فقط بايد مراقبت ميكرد كه به پايش فشار نياورد.براي اينكه برنامه ي آن شب خراب نشود مسكني را كه متين به او داد خورد و برنامه را لنگ لنگان ادامه دادند.سر شام بود كه آيلين به ياد خانواده ي متين افتاد.پرسيد :متين ! تو تا اين موقع شب با ما هستي برادرت ناراحت نشود ؟
متين ناگهان گويي چيزي تازه يادش افتاده باشد گفت :آه يادم رفته بود.شما كه براي آدم حواس نميگذاريد.امشب آمده بودم يك خبر حسابي بدهم.
پيمان با خنده گفت :خير است !
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-11

دختر ها به خنده افتادند و متين لقمه اي را كه در دهانش داشت قورت داد.جرعه اي از نوشيدني اش سر كشيد و وقتي خوب همه را منتظر گذاشت گفت :من هم به ايران مي آيم.
آيلين حيرت زده با صداي بلندي پرسيد : چه گفتي ؟
متين با چشمان خندانش گفت :گفتم دارم به ايران مي آيم.
ــمنظورت چيست ؟تو كه گفتي برادرانت به اينجا آمده اند و پدر و مادرت به مسافرت خواهند رفت.
ــ همه به هم خورد.
ــچرا ؟
ــنامي نمي تواند اينجا بيايد.كاري دارد كه بايد حتما در ايران باشد.شروين و بچه ها را مي فرستد.پدر و مادرم هم به خاطر اينكه او تنها نماند برنامه ي كيش را لغو كردند.
پيمان پرسيد :مگر سام پيش تو نيست ؟
ــچرا .اما ديگر منتظر آمدن بچه ها نميشود .او هم قرار است به آمريكا برگردد.
آيلين با وجود عذاب وجدان لبخندي از سر خوشحالي زد.خودش را شماتت كرد و اثرش در لحن كلامش هويدا شد.گفت :پس چرا اين را از قبل نگفتي ؟داشتي من را اذيت ميكردي ؟يك ساعت است كه دارم خواهش و تمنا ميكنم.آن وقت تو...اوف خدايا ! واقعا كه مردم آزار هستي .
متين قهقهه اي زد و گفت :خواستم بگويم اما ديدم چنين لحظات نابي از خواهش يك خانم در زندگي ام وجود نخواهد داشت.مخصوصا اگر آدمي مثل بل باشد كه يك تنه از پس همه ي كارهايش بر مي آيد.
ـــحقت است كه ...
ـــكه چه ؟چرا تمامش نميكني ؟
نگاهش كرد كه تمام اجزاي صورتش از ديدن حال او ميخديد.سرش را تكان داد و گفت :هيچي بهتر است ساكت شوم تا باعث خنده ي تو نشوم.
پيمان پرسيد :تو كي ميروي ؟
ـــبه محض اينكه شروين و بچه هايش بيايند و سام به آمريكا برگردد.
آيلين با اميدواري پرسيد :براي سال تحويل ايران خواهي بود ؟
ـــنه.شك دارم.يكي دو روز بعد از عيد شايد.
دست خودش نبود.نميتوانست از آمدن متين به ايران خوشحال نباشد.گرچه ميدانست اگر سودابه بشنود او هم به ايران ميرود چقدر دلش ميشكند.خدا را شكر كرد كه حداقل سودابه در بيرمنگام نبود تا اين خبر را بشنود كه قرار است تمام عيد بدون او باشد.بدتر اينكه ممكن بود رضايت همراه با شرمندگي را هم در چهره ي او ببيند.

×××××××××××××××××××××××××

سكوت جمشيد و خانواده اش او را ناخواسته ميترساند.بايد اين سه روز باقيمانده را هم با آرامش پشت سر ميگذاشت و بعد به سوي ايران و خانواده اش پرواز ميكرد.آنجا در امان بود.اميدوار بود اگر اين سه روز را خوب طي كند آرامش و راحتي در كنار خانواده اش داشته باشد و مطمئن بود كه چنين نيز خواهد شد.خانواده اش هم مثل خودش روزهاي باقيمانده را ميشمردند.نوروز امسال براي آنها با سالهاي پيش فرق ميكرد.او برميگشت و آلما ازدواج ميكرد.ميخواست لباسي را كه برايش خريده بود با وسايل ديگرش به ايران پست كند اما فكر كرد اگر آن را باز كنند ديگر مزه اي نخواهد داشت. بنابراين آن را كنار گذاشت تا همراه وسايل خودش ببرد.مقدار زيادي از وسايل دانشگاهي اش را كه به آنها نياز داشت جدا كرد.انچه نيلوفر ميخواست به او بخشيد و بقيه را همراه با چيز هاي غير مصرفي اش به خالد سپرد تا اگر كسي به آنها احتياج داشت بدهد.عكس سه نفري روي ميز گوشه ي هال متعلق به سودابه بود كه فراموش نموده بود با خودش ببرد.براي همين هر بار كه با آن دو تماس گرفته بود خواسته بود آن را برايش به لندن بفرستند.اما ايلين با داد و دعوا آن را تصاحب نمود و به او در پشت تلفن گفت : عكس من را متين به خاطر تو از كيفم برداشته است.بعدا ميتواني آن را از او پس بگيري.پس اين عكس به من ميرسد كه هيچ عكس سه نفري ديگري دارم.
بليط پروازش را از لندن گرفته بود.ميخواست اخرين روز را با سودابه بگذراند.وقتي در فرودگاه در ميان آنها ايستاد تمام تلاشش براي پس زدن بغضش به باد رفت و به گريه افتاد.نيلوفر از همان لحظه ي خروجش از خانه اشك ميريخت.پيمان هم ميان خنده چشمانش به اشك نشست.دستش را محكم فشرد و گفت : پيمان من در ايران منتظر تو و نيلوفر هستم.سودابه كه دلم را شكست.متين هم كه حرفش يكي است.ميخواهد اينجا بماند...
متين با خنده گفت :دلت را صابون نزن كه از دست من راحت شوي.من در اولين فرصت به ايران مي آيم.
ـــاما نه براي ماندن !
متين خنديد و نشان داد كه حرفش درست است.آيلين به پيمان گفت : ميبيني ؟پس خواهش ميكنم تو ديگر مثل او نباش.حاضرم هر كاري كه لازم است براي آمدن شما حتي به صورت يك مسافرت تفريحي بكنم.
پيمان اشك هايش را پاك كرد و دست روي شانه ي او گذاشت.گفت :نه به آن بي احساسي اين مدت و نه به اين اشك ها ! آرام باش !
ـــمن ارام هستم.
ـــپس بياييد اشك هاي من را جمع كنيد ! چرا فارسي حرف زدن يادت رفته است ؟!
حق با آنها بود ولي كاري نميتوانست بكند.به خنده افتاد و آغوشش را براي نيلوفر و پيمان باز كرد و به پيمان گفت كه چون امير اشكان دوستش دارد و اين را از صميم قلب معتقد بود.متين خودش را جلو ادنداخت و گفت :پس من چه ؟
آيلين بدتر به گريه افتاد و پيمان كه او را اين چنين آشفته ديد خود جواب متين را داد : پسر حق تقدم را رعايت كن.در ثاني ما حق آب و گل داريم.زود پسر خاله نشو !
دست متين را فشرد و نتوانست چيزي به او بگيد.اما او گفت : منتظر باش .من مي آيم.
فقط سرش را تكان داد و از همان جا عازم لندن شد.
پايان فصل يازدهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل1-12


هواپیما ساعت چهار بعد از ظهر در فرودگاه مهر اباد تهران به زمین نشست. نگاه دوباره ای در ایینه به صورت خود انداخت . چشمانش هنوز اندکی سرخی گریه جدایی از سودابه را داشت. تا اخر عمرش لحظه جدایی از سودابه را فراموش نمیکرد.مطمئنا وضع چشمانش بدتر از این می شد ،اگر کمپرس اب گرم در هواپیما یی نبود . وقتی بر روی پلکان ایستاد،هوای سردی به صورتش خورد ؛از ان استقبال کرد و با تمام وجود هوا را به ریه هایش کشید . پله ها را چون مسافران دیگر پیمود . بر خلاف چهره بسار ارامش ،درونش طوفانی بر پا بود که به هیچ طریق قادر به کنترل ان نبود. قلبش به شدت در سینه می کوبید و نفسهایش گاه از زیر سنگینی فشاری که بر خود می اورد راه فراری می گزید و به سرعت خود را بیرون می رساند . مراحل گمرک و سالن ترانزیت را با دست و بدن لرزان پشت سر گذاشت و بالاخره چمدانهایش را تحویل گرفت. دو چمدان بزرگ و یک ساک . از شدت هیجان و اضطراب درست نمی دید ؛اما بالاخره دستها و چهرها ی شادی که در ان سوی دیوار شیشه ای فرودگاه برایش تکان می خوردند ،او را هم به شادی واداشت . همه خانواده اش انجا بودند . اقا جون ،مادر،امیر اشکان،اهو،بهار،الما،..ان پسر کوچک که بود ؟
- وای خدا جونم !امیر حسین است. امیر حسین کوچک من!اغوش پدر و مادرش به رویش گشوده شد و او با گریه و خنده خود را در اغوش انها انداخت. همه اشک می ریختند وبه دختر و خواهری می نگریستند که از سه سال پیش او را ندیده بودند . کسی که حالا از حرفهیش چیزی نمی فهمیدند . اهو و الما او را در بر گرفتند . ایلین باور نمی کرد که از دیدن خانواده اش این قدر شاد شود . امیر اشکان را بو می کشید و عطر خوش او را چون عطر دیگران به درونش می بلعید . تازه بعد از خانواده اش متوجه افراد دیگری شد که برای استقبال او امده بودند . خاله ها و عمه ها یش ،عموها و دای ها یش ،رهام هم امده بود او را خوب نمی شناخت . اگر الما معرفی اش نمی کرد ،احتمالا به راحتی از کنارش می گذشت . اهو بینی اش را با ادایی گرفت و گفت:"با اینکه ما از حرف هایت چیزی سر در نمی اوریم ،امیدوارم تو بفهمی که ما چه می گوییم خیای خوش امدی!".
ایلین به خنده افتاد و گفت: I m so sorry….im "خیلی متاسفم"
شانه هایش را بالا انداخت و چون نتوانست کلمه ای پیدا کند فقط دستان لرزانش را بالا گرفت تا انها ببینند که او چقدر هیجانزده است. مادرش با گریه سر او را به سینه گرفت . صدای امیر حسین را شنید که میگفت:"این عمه فقط گریه می کند !".
خودش را از مادر جدا کرد و امیر حسین را در اغوش کشید
- my sweet harti "عزیز دلم"
امیر حسین با اشاره مادرش بو سه ای به گونه او زد و گفت:"نه اسمم امیر حسین است . اسمم خارجی نیست "
همه به خنده افتادند و امیر اشکان پیشنهاد کرد به راه بیفتند . اقوام و فامیل با محبت انها را با هم تنها گذاشتند ،همان شب سال تحویل می شد بنابراین به خانه های خود بر گشتند . دلش می خواست دست همه امها را در میان دستانش بگیرد . با وجود اینکه به شدت خسته بود و احساس سر درد می کرد ،اما راضی به دل کندن از انها نمی شد .
باورش سخت بود؛اما بعد از چهارده سال در ایران و در کنار خانواده اش سال نو را با سال قدیم عوض کرد . به خاانه اش بر گشته بود . حالا می توانست با خیال راحت هر چقدر که دلش می خواهد پدر و مادرش را ببیند که پدر و مادرش شکسته تر از پیش شده اند اگر مادر رنگ به مو هایش نمی زد ،مثل اقا جون یکدست خاکستری شده بودند . امیر اشکان همچنان سبیلهای مردانه اش را داشت واو را به خنده می انداخت . بهار به یک زن جا افتاده جوان تبدیل شده بود و خواهرانش ،الما ،کاملا برازنده یک نو عروس و اماده ورود به زندگی مشترک و اهو چون گذشته شوخ و شیطان . با لبها و چشم های که می خندید.
حالا از نو جوانی گذشته و وارد دوره جوانی شده بود . حالت چهره اش او را دوباره یاد دوستانش انداخت و دلش را به درد اورد . بی بی هم پیرتر از گذشته شده بود . موهای سفیدش زیر روسری فرق باز کرده و خود را نشان می داد . حالا ان قدر ارام شده بود که بتواند به زبان مادری سخن بگوید . اقا جون دست دور شانه اش انداخت و ایلین با لبخندی خود را بیشتر به او نزدیک کرد:
- خسته ای مادر. بهتر نیست زیارت و سیاحت را برای صبح بگذاری؟
لبخندش از شنیدن کلمه" مادر " پر رنگتر شد و گفت:"چرا اقا جون؛اما نمی توانم به این راحتی به اتاقم بروم".
مادرش گفت:"دخترها اتاقت را مرتب کرده اند ".
با تشکر به خواهرانش نگریست. امیر حسین ناگهان خود را از بغل مادرش بیرون کشید و به سوی او امد گفت:"مامان می گوید شما عمه من هستید . عمه الما برای من همیشه اسباب بازی می خرد . اگر راست می گویی تو حالا برای من چی خریدی؟".
بهار چون گذشته خروشید:"امیر حسین!".
امیر اشکان هم تشر زد که :"بچه بیا بگیر بخواب ".
اهو گفت:"این عمه هایش را به خاطر چیزهایی که برایش می خرند ،دوست دارد !".
ایلین باخنده او را در اغوش گرفت و به ان دو گفت:" take it easyi "سخت نگیرید".
بعد رو به امیر حسین گفت:"من هم عمه ات هستم . برای همین مثل عمه الما برایت وسایل بازی و نقاشی گرفتم. یک عالم هم لباس اوردم . دوست داری الان ببینی؟"
مادرش گفت:"نه عزیزم بگذار برای بعد الان خسته ای!".
اما او امیر حسین را محکم به خود فشرد و گفت:"نه مادر،دوست دارم مال او را الان بدهم".
برخاست و بهار گفت:"عزیزم بیا پایین . حداقل این طوری عمه را خسته نکن".
- نه نه ،من خسته نمی شوم.
امیر اشکان به کمکش امد و چمدانش را باز کرد . با دیدن محتویات ان به خنده افتاد و گفت:"چیزی هم در انجا مانده یا همه مغازه ها را باز زده ای؟!".
- من شما را دوست دارم.
اهو با خنده گفت:"حتما من را بیشتر از همه!".
همه به خنده افتادند و با شوخی و خنده ،ایلین جز هدیه عروسی الما،بقیه هدایا را به همه داد. به پیشنهاد مادر،همه ادامه صحبتهایشان را به صبح سپردند تا او کمی استراحت کند>با جان و دل از پیشنهاد مادرش استقبال کرد.


* * *
وقتی پایین رفت،همه را در رفت امد و مشغول کار دید . بوسه ای بر مو های مادرش زد و پرسید:"چرا زودتر بیدارم نکردید؟".
- خسته بودی مامان.
- اهو در حال شستن سبزیها گفت:"تازه از راه رسیدی . می توانی از مرخصی ات استفاده کنی. تا می توانی خوش بگذران که از هفته بعد ،بشور وبساب شروع می شود!گ.
- مادر غرید" اهو ! "
- وا !مادر!مگر دروغ می گویم؟!
ایلین خندید و با تعجب به قابلمه هایی که روی اجاق بودند ،با تعجب نگاه کرد،پرسید:"چقدر بزرگ!مگر ما چند نفریم؟".
باز اهو به کسی فرصت نداد و گفت:"مهمان داریم خواهر جان!".
- مهمهن؟
مادرش گفت:"اقاجونت اقوام نزدیک را برای ناهار دعوت کرده است".
با خوشحالی پرسید ما مانی هم می اید؟".
الما و اهو خندیدند و مادرش با لبخندی گفت:"بله. او هم می اید".
الما پر سید :"تو هنوز عادت بچه گی را داری ؟خانم جون را ما مانی صدا می زنی ؟".
- مگر شما این طور صدایش نمی کنید ؟
اهو پشت چشمی نازک کرد و با قری که به سر و گردنش می داد،گفت:"وا،خاک عالم!مگر بچه ایم ؟دیگر برای خودمان خانم شده ایم . وقت شو هر مان است".
از کار او به خنده افتاد و گفت:"الما شاید؛اما هنوز همان بچه شیطان هستی.
ببینم هنوز هم مثل ان موقعها سر به سر اقا جون می گذاری؟".
باز اهو در قالب مادر رفت و گفت:" وا،اقا این حرفها چیه می زنید؟!بچه ام بزرگ شده است" .
ماد غرید :"اهو".
ایلین از خنده ریسه رفت. صدای فریاد کودکانه امیر حسین در خانه پیچید :"مامانی!".و متعاقب ،صدای ان بهار که می گفت:" ما اومدیم ".
اهو اخم کرد و اهسته گفت:"موقع خوردن همیشه می ایی!".
مادر با ناراحتی دست از پاک کردن میوه ها کشید و با ملا مت گفت:"اهو به خاطر ایلین امروز زبان به دهان بگیر".
ایلین اشک چشمش را پاک کرد و گفت:"تو هنوز با بهار کنار نیامدی؟".
اهو تر بچه ای به دهان گذاشت و با سرو صدا ان را خورد. گفت:"مگر دروغ می گویم؟چنان داد می زند انگار می خواهد جلوی پایش قربانی کنیم....".
بهار و امیر حسین وارد اشپز خانه بی سرو ته خانه شدند . ایلین اغوش برای امیر حسین گشود و صورت بهار را با محبت بوسید . پیراهنی را که برایش اورده بود ،به تن داشت و همین او را خوشحال کردو وادار به تشکر نمود . اهو را با چشم و ابروی پر طعنه در اشپز خانه گذاشت و سراغ پدر و برادرش رفت. اقاجون دور از چشم دختر های دیگرش ،دوباره او را به اغوش گرفت وبا مهربانی بر پیشانی اش بوسه زد .
در سکوت و تاریکی اتاق ،روی تختش نشسته بود و به حیاط خالی از سبزی و طراوت می نگریست . از مهمانی بعد ازظهر بسیار لذت برده بود . فقط یک چیز او را می ازرد. که از اقا جون خواسته بود ملاحظه او را نکند اجازه بدهد رهام و الما به عقد هم در ایند ،فکر نمی کرد این قدر تاهل یا تجرد او برای دیگران مهم باشد . چرا که فکر می کرد این زندگی شخصی اوست و او می تواند هر زمان که شرایط اقتضا کند،به تاهل رو بیاورد. زمانی که خانواده جمشید هم او را بپذیرند . برای این منظور قادر بود چند سال دیگر صبر کند. مگر نه اینکه سه سال صبر کرده بود . ازدواج از نظر او امری شوخی بردار نبود . عجله ای نباید در ان روا داشته می شد . ان زمان که پذیرفت خانواده به جمشید هم فکر کند،حتی تصور نمی کرد که این مسئله می تواند این قدر جدی شود . به گونه ای که اورا یک زن شوهر دار به حساب بیاورند و سراغ جمشید و کارهایش را از او بگیرند . فکر می کرد این مسئله فقط به خودش و ختنواده اش مربوط است واز نظر انها لازم نیست کس دیگری درباره این مطلب تا رسمی شدن امور چیزی بفهمد. اما حالا ...مسخره نبود که وقتی ان دو هنوز در پذیرش هم شک داشتند ،ایتجا،درایران،اقوام و فامیل این امر را انجام شده و حتمی بدانند ؟حالا داشت کم کم متوجه می شد منظور سودابه چه بوده ،که معتقد بود او باید خیلی زودتر از این تکلیف خودش و جمشید را روشن می کرد و هر قدر که این مسئله ادامه یابد ،وضعیتش بدتر خواهد شد . ان زمان با سودابه مخالفت کرده بود ؛چرا که او با دید گاه زن شرقی و ایرانی ،برخاسته از فرهنگ و سنت داخل مرزهای ایران بوده است . انچه اوضاع را بدتر می کرد ،اعلام این مطلب بود که او دیگر با جمشید کاری ندارد . تصورش نیز باعث اشفتگی می شد.

* * *

منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
شب هنگام همه خانواده دور هم جمع شده بودند . ایلین داشت برای انها می گفت مدارکش را برای وزارت خانه فرستاده و بر خلاف انجه انتظار داشته او را برای تدریس در دانشگاه ، ان هم بعد از تعطیلات عید خواسته اند . صدای زنگ تلفن میان صحبتهایشان فاصله انداخت . اهو گفت:"من جواب می دهم ".
الما بحث دانشگاه را ادامه داد :"به نظرم مشکل کمبود استاد دارند که با این سرعت تو را خواسته اند .
کلامش را با شنیدن لحن متعجب اهو قطع کرد که گفت:"ایلین؟"
ایلین همزمان با اهو به سوی او سر برگرداند . دید که چشمان پرسشگر اهو می درخشد. لحظه ای بعد او گوشی را کنار تلفن گذاشت وگفت:"ایلین شما را می خواهند ".
مشکوک به لحن رسمی اهو گوشی را برداشت.نا خواسته سکوتی از سر کنجکاوی بر جمع حاکم شده بود که ایلین بی توجه به ان جواب داد:"ایلین هستم".
صدای مردی از ان سوی خط گفت:"سلام عزیزم !".
ذهنش بلا فاصله شروع به جستجو میان صداهای اشنا نمود ؛چرا که مطمئنا با یک اشنا طرف صحبت بود. گفت:"سلام ".
تردیدی که در کلامش بود ،مرد را واداشتتا با شیطنت مشهود بپرسد :"من را نشناختی بی معرفت؟!"
با شادی فریاد زد :" پیمان؟!".
مرد با دلخوری گفت:"ایلین!"
فکر کرد"نه پیمان نیست.پیمان او را این طوری صدا نمی کند.این..این...".
با شادی چهره اش شکفت و گفت:"خدای من ! متین!"
صدای خنده او در گوشش پیچید:
- حلا درست شد عزیزم !داشتی روانه بیمارستانم می کردی.
- خدای من!کی امدی؟
- دیشب ریسدم.
- خوش امدی حالت چطور است؟
- عالی عالی. سال نو مبارک.
- سالنو توهم مبارک. الان کجایی؟
- کجا باید باشم ؟ خانه خودم در ایران .تو چطوری؟سفرت چطور بود ؟
- هر دو خوب مرسی.
- از صدای خنده ات معلوم است که از بازگشتت راضی و خوشحالی.
- بله. خیلی.
- خوبست. خوشحالم. خانواده ات چطورند؟همان طور که تو اخرین بار ترکشان کردی ؟
از سوال او به سوی انها برگشت و گفت:"بله،بله...همه خوب هستند..".
ناگهان متوجه جو حاکم بر سالن شد. دید که اهو و الما با چشم و ابرو اشاره می کنند . نگاهش به پدر و مادر و برادرش اقتاد و فهمید که باز اشتباهی مرتکب شده است که این چنین متعجب و کنجکاو نگاهش می کنند . یک لحظه اعتماد به نفس خود را از دست داد ودست و پایش را گم کرد. خواهرانش که وضعیت او را درک کردند ،به کمکش امدند . اهو با صدای بلندی توجه انها را به خود جلب کرد . گفت:"راستی اقاجون فهمیدید ایلین لباس عروس اهو را با خودش از انجا اورده است؟".
مادر که گویی سوژه جالبی برای صحبت یافته است،از الما خواست لباس را بیاورد و اهسته چیزی در گوش همسرش زمزمه کرد.کم کم داشت اوضاع عادی می شد . صدای منتظر متین را شنید که پرسید:"هنوز گوشی در دستت است ایلین؟"
سعی کرد بر هیجان خود غلبه کند و ان را کمتر نشان بدهد . جواب داد:"بله".
- عید چطور بود؟
- خوب؛اما نه به اندازه کریسمس.
متین خندید و گفت:"خوشحالم که از کریسمس خاطره خوبی داری".
- عالی بود و هیچ وقت ان را فراموش نمی کنم . سودابه هم خیلی خیلی سلام رساند. درهمین مدت کوتاه دلش برایت تنگ شده بود .
- حالش چطور بود ؟
- به نظر خوب می امد.
- خوب است اینجا چطور است؟برنامه ات چیست؟
- ظاهرا از فردا باید به مهمانیهای عید بروم ...
متین با خنده ای کوتاه تصحیح کرد:"دید و باز دید !".
خودش هم به خنده افتاد . گفت:"بلدم متین".
متین باز بزرگتر شدی در حال تشویق بچه. گفت:"افرین عمو!بارک الله!".
خنده اش شددت گرفت. به زحمت سعی کرد ارام بماند تا باز جلب توجه نکند . متین پرسید:"گوشی را قبل از تو اهو برداشته بود ؟".
متعجب پرسید:"از کجا فهمیدی ؟".
- ان قدر از او شنیده ام که اگر در خیابان هم او را ببینم می توانم بشناسمش.
- متین!
- جان متین!
- باز شروع کردی؟
- از همین جا می توانم اخمهایت را ببینم . او مرا نشناخت.
- خوب معلوم است که نباید تو را بشناسد. هنوز کسی نمی داند .
- تو چقدر تنبلی دختر می خواهم خودم بیایم ؟
- نخیر. ضمنا من تنبل نیستم. تو عجله می کنی. مگر تو هر اتفاقی که بیفتد یا هر حرفی را به خانواده ات می گویی؟
البته. چیزهای مهم را می گویم . مثلا درباره تو به مادرم گفته ام . او هم الان اینجاست.
با ناباوری خندید و گفت:"لازم نیست دروغ بگویی ".
- باور نمی کنی؟می خواهی با او صحبت کنی؟
از لحن خنده دار او فهمید که سر به سرش می گذارد. گفت:"البته".
- پس گوشی...
منتظر صدای تغییر یافته متین ماند؛اما از ان سوی خط صدای زنی را شنید که گفت:"سلام عزیزم".جا خورد. دستپاچه گفت:"سلام خانم".
- عیدت مبارک دخترم.
- مرسی. عید شما هم مبارک! ببخشید من هول شدم . فکر می کردم متین...دارداذیتم می کند.
او خندید و گفت:"متوجه شدم. امان از دست متین".
صدای خنده متین را از فاصله نزدیکی شنید. او گفت:"متین به من گفت که درست را تمام کردی و برای همیشه به ایران امدی. تبریک می گویم عزیزم".
- مرسی.
- خیلی دوست دارم شما و خانواده تان را از نزدیک ببینم.
نگاه گذرایش را به خانواده اش انداخت. لباس عروس حواس انها را پرت کرده بود.
گفت:"باعث افتخار من خواهد بود ؛اما می دانید من تازه رسیده ام ".
- باشد عزیزم . میفهمم . هر زمان که مناسب بود ،خبرم کن.
- مرسی.
- گوشی را به متین می دهم . من خداحافظی می کنم. به خانواده هم سال نو را تبریک بگویید.
- مرسی. متین گوشی را گرفت و با خنده گفت:"ایلین ؟".
- با خشم غر زد :"متین!"
- جان متین!
خودش هم به خنده افتاد. گفت:"این چه کاری بود که کردی؟من خجالت کشیدم".
- چرا عزیزم؟مادرم بود.
- صدایش خیلی مهربان بود.
- اگر خودش را ببینی چه می گویی؟
- باز تو از خود راضی شدی!
او خندید و گفت:"ایلین جدا کاری کن تا خوانواده هایمان با هم اشنا شوند".
- باید طوری نقشه بریزم که مجبور به دروغ گویی نشوم.
- باشد . من هم مثل مادرم منتظرم . زودتر خبرم کن.
- البته .
- خوب بیش از این وقتت را نمی گیرم. از اینکه صدایت را شنیدم، خوشحالم شدم.
- من بیشتر .
- جدی می گویی؟
- باید غیر از این باشد؟او بلافاصله گفت:"نه... ایلین؟".
- بله.
- مواظب خودت باش.
- تو هم همین طور. خدا نگهدار.
- به امید دیدار.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-12

تماس که قطع شد ،حس خوش سبکی را در وجودش یافت. چقدر ممنون و متشکر بود. باز موجب ارامش شده بود. دوباره میان جمع برگشت . اقاجون لبخندی به رویش زد و گفت:"که بود؟".
کمی جا خورد. فکر نمی کرد این طور صریح و یکباره به سراغش بیایند . لبخند تصنعی بر لبش نشست و گفت:"یکی از دوستان ایرانی ساکن در انگلیس".
امیر اشکان با نگاه مشکوکش پرسید:"از انگلیس تماس گرفته بود؟".
- نه. برای تعطیلات عید به ایران امده است.
- چطور دوستی است که تا این حد به تو نزدیک است؟
از سوال او دلگیر شد. حس بد در منگنه قرار گرفتن داشت گفت:"بله. از دوستان بسیار نزدیک ما در انجا بود.علاوه بر ان ،پزشک ما هم محسوب می شد".
مادرش بلافاصله پرسید :"زن دارد؟".
دیگر نمی دانست چه کند. به الما و اهو نگاه کرد. ان دو سر به زیر انداختند. او را به صورت مودبانه ای مورد باز جویی قرار داده بودند . به نگاه منتظر مادرش جواب داد:"نه".
ناگهان ترسی را در او حس کرد که با سوال دیگرش ان را بروز داد.
- جمشید او را می شناسد؟
از ناراحتی به خنده افتاد. این چه ربطی به جمشید داشت؟دید الما لب به دندان گزید و اشاره کرد ارام باشد . از اینکه الما این قدر راحت می توانست حالات و تصمیمات درونی اش را تشخیص بدهد هم خوشحال شد و هم نگران. بنا به توصیه او،با همان زهر خند گفت:"بله مادر. جمشید هم او را دیده است".
متوجه شد که مادر از پاسخ او اهی از سر اسودگی کشید. فکر کرد:"خدایا به من توانی بده بتوانم با همه چیز کنار بیایم".
اهو به محض اینکه فاصله ای میان سوال و جواب ها پیش امد ،به ایلین گفت:"من هنوز البوم عکسهایت را ندیدهام . نمی خواهی ان را نشان بدهی؟".
همه به خوبی متوجه شدند که اهو سعی دارد مسیر صحبت را عوض کند . الما نیز گفت:"اره ایلین. برویم عکسها را ببینم؟".
- چیز مهمی ندارد؛اما اگر دوست دارید ببینید خوشحال می شوم... بهار تو هم بالا می ایی؟
بهار برخاست و گفت:"نه عزیزم .دیر وقت است. باشد برای وقتی دیگر. مسافرت که دیگر نخواهی رفت. پیش خودمان هستی.وقت بسیار است. امیر حسین دارد چرت می زند. اگر امیر اشکان بلند شود ،به خانه می رویم.
با رفتن خانواده برادرش ،الما و اهو او را وادار به رفتن به اتاقش کردند . انها را هم به داخل دعوت کرد . الما به او که هنوز ناراحت به نظر می رسید ،گفت:"خسته هستی . برو بخواب . بعدا عکسها را می بینیم".
اما او لبخندی به رویشان زد و دو باره دعوتشان نمود. البوم عکسها را پیدا کرد و به دست انها داد. اهو با خنده ای از سر دلجویی و همدردی گفت:"البوم عکسها بهانه بود. چندان اصراری نیست. فقط می خواستم از دست انها نجاتت بدهم".
- متشکرم. خیلی به موقع بود من ان قدر ها هم زود ناراحت و عصبانی نمی شدم.نمی دانم چرا...
الما دستش را گرفت و گفت:"عیبی ندارد. ما می فهمیم. بعضی چیزها برایت تازه گی دارد".
اهو گفت:"همان طور که بعضی چیزها در تو جالب و تازه است!".
به چشمان شیطان خواهرش نگریست و لبخندی زد . اهو گفت:"به نظرم دکتر باحالی است. خیلی هم مودب و اقا ! خوشگل است؟
خندید و گفت:"تا دلت بخواهد".
اهو از ذوقش به شوخی اهی کشیدو گفت:"صدا و حرف زدنش خیلی به دلم نشست. باید او را ببینم".
- اتفاقا او هم دوست دارد با خانواده من اشنا شود. به خصوص با تو . ان قدر که از تو برای دوستانم گفته ام،ندیده تو را می شناسند .
- اهو به بغلش پرید و گفت:"الهی فدایت بشوم . ببینم می توانی خواهر ترشیده ات را به یکی از دوستانت بیندازی یا نه!".
- الما و ایلین به خنده افتادند و ایلین گفت:"غیر از متین ،هر کس را بگویی،برایت درست می کنم".
- وا!خاک عالم. چون قاطی ادمیزاد بود برای من حرام شد ؟!
- چقدر تو با مزه ای اهو !
- از خودتان است؛اما جواب من را بده چرا متین نه ؟
- یکی دیگر را دوست دارد.
چشمان اهو از کنجکاوی برق زد و ایلین را بیش از پیش به خنده انداخت. ایلین گفت:"می دانی وقتی فضول می شوی،خیلی شبه او هستی؟".
- نه... الهی من برایش بمیرم . پیش مرگ نمی خواهد؟ کدام ور پریده ای را می خواهد؟ تو می شناسی؟
- بله.
- طرف هم خوشگل است؟ به اندازه من؟
- خوشگل که هست؛اما نه به اندازه تو!
اهو با خباثت خندید و گفت:"پس خودم تا در ایران است،تورش می کنم . بیا ببینمدر این البوم عکسش را نداری؟"
البوم را از او گرفت و گفت:"شک دارم از او عکسی داشته باشم . بگذار ببینم".
- ای خاک بر سر شانس بیچاره من !من که گفتم نوبت من که مس رسد ،همیشه اسمان می تپد...ایلین چطور ادمی است؟از این دکتر ولگرد های الکی خوش که نیست؟
- نه !مطمئن باش . ماه است!
باز اهو به سینه اش زد و گفت:"الهی بمیرم برایت اهو !".
ایلین به زحمت میان خنده، البوم را ورق زد و نا گهان چشمش به عکسی که نیلو فر اتفاقی در شب کریسمس ،اول مهمانی انداخته بود؛افتاد . گفت:"اهان یکی دارم".
اهو حمله کرد.
- کو ؟کجاست؟کدام یکی؟
- ارامتر اهو . این مرد است.
اهو او را خوببرانداز کرد و با خباثت زیر لب گفت:"حیف نیست همچین سیبی نصیب شغا لها شود؟!".
الما بر سر اهو زد و گفت:" خجالت بکش اهو ".
- چرا؟ببین چه خوشگل است؟ فقط خنده اش زیادی بزرگ است. تو چرا این طوری ماتم گرفته ای ایلین؟
ایلین به یاد وقایع قبل از مهمانی لبخند تلخی زد و گفت:"قبل از مهمانی ،روز بدی داشتم . هنوز به خاطر ان ناراحت بودم. ضمنا خنده اش ان قدر که تو می گویی بزرگ نیست. مثل خودت است".
اهو پشت چشمی نازک کرد و گفت:"وا!خاک عالم . چه سنگش را به سینه می زند. خاک بر سر جمشید بی غیرت کنند. می داند به دوستش این قدر علاقه مندی و هوایش را داری؟".
خنده و شادی از وجودش پر کشید . نفرین شده بود. گویا نمی شد لحظه ای بدون حضور و یاد جمشید سر کند. با ناراحتی البوم را از او گرفت و از جا برخاست . گفت:"متین دوست او نیست. ببخشید بچه ها ،من خسته ام ".
الما و اهو متحیر از تغییر حال نا گهانی او ،بر خاستند و با گفتن شب به خیر ی او را ترک کردند. چراغها را به سرعت خاموش کرد و در رختخواب رفت،در حالی که فکر می کرد:"باید هر چه زودتر به انها بگویم".

* * *
اول هفته بعد ،جهیزیه الما بار کامیون شد و از انجا که محل زندگی و کارگاه چوب بری رهام در بابلسر بود،به انجا فرستاده شد. الما و اهو نیز برای چیدن وسایل به بابلسر رفتند. الما قبل از رفتن یکی از کارتهای دعوت را به دست ایلین داد و گفت:"فکر کردم شاید دلت بخواهد شخص خاصی را دعوت کنی">
با تشکر کارت را گرفت وگفت:"خوشبختانه یا متاسفانه من غیر از متین در ایران دوستی ندارم. می توانم او را دعوت کنم؟".
- از نظر من و رهام هیچ عیبی ندارد. اتفاقا خوشحال هم می شو یم ؛اما...اما...بهتر است با اقا جون هم مشورت کنی.
- البته این کار را خواهم کرد.
الما صورتش را بوسید و خواست از اتاقش خارج شود؛اما ایستاد. با تردید و خجالت گفت:"می توانم یک سوال درباره متین از تو بپرسم ؟".
- البته.
- اگر دوست نداشتی اصراری برای شنیدن جواب ندارم. در ضمن حرفهایمان همین جا می ماند...
- سوالت را بپرس.
- احساس می کنم او در نظر تو ادم خاصی است. چرا؟
بی درنگ جواب داد:"چون جانم را مدیون او هستم".
ایلین دید که الما چطور با تعجب و کنجکاوی بیشتری نگاهش می کند او تقریبا هر ان انتظار این سوال را از جانب الما یا اهو داشت و تصمیم گرفته بود کم کم مسایل را برای اطرافیانش روشن کند. با همان لبخند ادامه داد :"خیلی اتفاقی نیاز به بیمارستان پیدا کردم. او کمکم نمود. یادت که نرفته است گفتم او پزشک بیمارستان است".
الما بر خلاف اهو ،شرمگین از کنجکاوی خود ،سر تکان داد و خدا حافظی کرد. همان شب وقتی پدرش در اتاق خود مشغول کار بود ،سراغش رفت. ضربه کوتاهی به در نیمه باز زد و پرسید:"اقاجون می توانم چند دقیقه با شما حرف بزنم؟"
پدرش با لبخندی به رویش دست از کار کشید و گفت:"البته عزیزم"
ایلین مقابل میز روی مبل چرمی نشست و گفت:"داشتید کار می کردید . پس می روم سر اصل مطلب".
- بر خلاف اهو که با هزار حیله و ترفند حرف اصلی اش را می زند!
خندید و گفت:"من همین را در او دوست دارم".
پدرش هم خندید و او خوشحال از خارج شدن از فضای سرد گفت:"الما به من یک کارت داد تا اگر می خواهم کسی را به عروسی اش دعوت کنم".
- خوب این که خوب است مادر!
- بله. من هم موافقم. حالا می خواهم نظر شما را درباره اینکه خانواده اقای تمیمی را دعوت کنم،بدانم.
- اقای تمیمی؟
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل3-12

- اقای تمیمی؟
ایلین متوجه تلاش پدرش برای به خاطر اوردن نام چنین شخصی شد. به همین دلیل به کمکش رفت و گفت:"دکتر متین تمیمی. همان که گفتم پزشک من در انگلیس بوده است".
- اهان حالا به یاد اوردم.
منتظر شد تا او کمی فکر کندو بعد پرسید:"خوب؟".
- ای کاش قبل از ان می توانستیم همدیگر را ملاقات کنیم و با هم اشنا شویم.
- او هم خیلی دوست داشت با شما اشنا شود؛اما اقا جون فرصتی نیست. من چند روز پیش امدم و اخر هفته هم عروسی الماست. شما فرصتی برای پذیرایی از انها ندارید.
- البته حق با توست.
دوباره به صندلی اش تکیه داد و این بار با کنجکاوی و دقت پدرش را زیر نظر گرفت. خندید و پرسید:"چه شده اقا جون؟چرا این طور نگاهم می کنید؟".
اقای ساجدی بی مقدمه پرسید:"او را خیلی وقت است که می شناسی؟".
ایلین به خود گفت:"باز جویی!".
سعی کرد لبخندش را حفظ کند. اشتباهی مرتکب نشده بود که بترسد. جواب داد:"حدودا شش ماه است که با او اشنا شدیم".
- پس او را خوب نمی شناسی.
- چرا اتفاقا او را تا حدی می شناسم.
ابروهای پدرش به نشانه تعجب بالا رفت و گفت:"در عرض شش ماه؟".
- چه چیز از او می خواهید بدانید؟
- تو چه چیزی می دانی؟
- یک پزشک ایرانی است که کارش را خیلی دوست دارد. ادم سر...سر...چه می گویند؟حواسش به کار و زندگی خودش است؟
- سر به زیر؟
- اره . همان. تا انجا که می دانم و از دیگران شنیده ام اهل یک زندگی سالم. مثل ایرانی ها زندگی می کند...منظورم در این جاست...
با ناراحتی به نگاه متفکر پدرش گفت:"اقا جون شما از این که من با یک مرد اشنا هستم،ناراحت هستید؟او دوست من تنها نبود . چطور بگویم؟ما...مامثل یک خانواده بودیم .. . منظورم با دختر هاست. او یک دوست خانوادگی به حساب می امد. نمی دانم متوجه منظورم می شوید؟".
پدرش برخاست و با گرفتن دست او کنارش نشست. گفت:"فهمیدم مادر. باز هول نشو. زبانت یادت می رود!".
به خنده پدرش خندید و او گفت:"می خواهم چند چیز را بدانی. اول اینکه من به تو اعتماد کامل دارم. حتما خودت این را می دانی . دوم اینکه من انقدرها که تو فکر می کنی،ادم بسته و محدودی نیستم که برایم دوستی ساده دخترم با یک مرد فاجعه باشد. این را هم با فرستادن تو به انگلیس ثابت کرد ه ام.از اول می دانستم که شهروندان انگلیسی همه شان زن نیستند! از اینها گذشته تو گفتی که او پزشک توست".
با اسودگی خیال از طرز فکر پدرش ،گفت:"مرسی اقا جون".
- با این همه مادر هم تو وهم من باید مراقب اطرافیان خود باشیم. مخصوصا در یک کشور غریبه .
- همین که بعد از چهارده سال اقامت در یک کشور به قول شما غریبه ،فقط دو مرد ایرانی را به عنوان دوست خودم معرفی می کنم ،نشان نمی دهد که من هم از قبل به چنین چیزی اعتقاد داشته ام ؟
- چرا،چرا..
- از ان گذشته ،اقا جون من دلم می خواهد شما هم او را از نزدیک ببینید . با او و خانواده اش که چنین تمایلی دارند.
اقای ساجدی دقیقه ای فکر کرد و سر تکان داد وگفت:"موافقم .شاید این فرصت خوبی باشد که او را خوب بسنجیم ".
- حتما اقاجون؛ولی... می خواهم قبل از ان یک چیز ی هم بگویم... اقا جون من جان خودم را مدیون دکتر تمیمی هستم.
نگاه پرسشگر او وادارش کرد ادامه بدهد:"شش ماه پیش وقتی در خیابان صدمه دیدم ،او با مسولیت خودش من را به بیمارستان رساند. در حالی که خوب می دانست اگر اتفاقی برای من بیفتد،پلیس او را مقصر خواهد دانست".
اقای ساجدی با نگرانی پرسید:"صدمه جدی دیده بودی؟".
- اه نه اقاجون. هیچ مشکل خاصی نداشتم. همان شب از بیمارستان مرخص شدم. اما...اما اگر کمک او نبود،شاید من الان زنده نبودم . یا شاید هم هزار بلای دیگر بر سرم امده بود. او ادم خوبی است.
پدرش باز لحظه ای در فکر فرو رفتو بعد گفت:"به این ترتیب ما همه مدیون او هستیم".
او فقط سرش را تکان داد. سکوت طولانی پدرش او را واداشت تا برخیزدوتنهایش گذارد؛اما قبل از ان اقا جون به خود امد و گفت:" کجا می روی مادر؟".
- فکر کردم شاید بخواهید تنها باشید .
پدرش دستش را کشید و گفت:"نه بنشین. من و تو بیشتر از اینها به خلوت کردن نیاز داریم ".
نشست و اقای ساجدی گفت:"ترتیب دعوت انها را خودت بده . دوست دارم او و خانواده اش را ببینم. گر چه به خاطر لطفی که در حقمان کرده است جا دارد به نوع دیگری هم از او تشکر کنیم".
ایلین با خوشحالی پنهان گفت:"حتما".
- خوب حالا از بحث این دکتر بگذریم می خواستم با تو در باره موضوع دیگری هم حرف بزنم .
- البته اقا جون. گوش می کنم.
- بر نا مه تو و جمشید چطور پیش می رود؟
- دستپاچه سر به زیر انداخت و باز نتوانست چیزی بگوید اما فکر کرد با لا خره دارد وقتش می شود .
Game over !
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-12

اقاجون بخوبی متوجه شده بود در پشت این سکوت چیزی وجود دارد . برای همین گفت:"ایلین چیزی شده است؟...تو یک هفته است که از انجا برگشته ای . در این مدت دقت کرده ام که هیچ حرفی از جمشید و خانواده اش نزدی . علاوه بر ان ؛هر وقت هم صحبتی از ان می شود،متوجه شده ام به نوعی از صحبت گریخته ای . عجیب تر اینکه از جمشید هم هیچ تماس و خبری در این مدت نداشته ای... دلم نمی خواهد این را بگویم ؛اما می خواهم بدانم اتفاقی افتاده است؟".
خنده دار بود که به خاطر اشتباه انها او از پدرش خجالت بکشد . ولی واقعیت این بود که از روی پدرش شرمنده بود. گفت:"متاسفم اقاجون "
- بگو چه شده است؟
در گریز از نگاه کردن در چشمهای پدر،سر بلند کرد و گفت:"دعوایمان شد".
پدرش با خنده ای در صدایش گفت:"دعوا؟خوب اینکه ماتم ندارد. بین هر زن و مردی از این دعواهای پیش پا افتاده رخ می دهد . به قول قدیمی ها دعوا نمک زندگی است".
بدون اینکه بخواهد و بداند، ضربان قلبش داشت سرعت می گرفت. گفت:"نه اقاجون. یک دعوای معمولی و پیش پا افتاده نبود. من...من نه تنها با جمشید بلکه با خاله و عمو هم دعوا کردم".
پدرش حیرتزده زمزمه کرد :"تو ؟"
سرش باز پایین افتاد و گفت:"بله من. به خاطر شما متاسفم؛ اما به خاطر انها نه".
- اما برای چه؟تو که انها را دوست داشتی؟
- بله داشتم. تا قبل از ان دعوا.
- درست توضیح بده. این قدر تلگرافی حرف نزن .
مکثی کرد و بعد گفت:"یادتان می اید زمانی که جمشید مسئله من و خودش را مطرح کرد ،خودش حرف زد ؟".
- بله اما چه ربطی به دعوای شما دارد؟
- دارد اقاجون... ارتباطش این است که او بدون رضایت پدر و مادرش این را گفت . خاله و عمو ان زمان چیزی نمی دانستند . جمشید می خواست اول مطمئن باشد که همه چیز از طرف من و شما مرتب است تا بعد به خانواده اش ماجرا را بگوید. نمی خواست با گفتن موضوع به خاله و عمو ،ما مجبور بشویم به انها جواب مثبت بدهیم . این طرف ماجرا درست شد ؛اما فکر او اشتباه بود. حسابهایش غلط از اب درامدند . خاله و عمو وقتی فهمیدند ... همه چیز خراب شد . دیگر مثل سابق با من رفتار نکردند . طوری که من تصمیم گرفتم از انها جدا شوم . فکر کردم شاید اینطور جمشید بتواند انها را راضی کند . برای همین بود که به شما اصرار کردم اجازه بدهید از خانواده خاله جدا شوم . اگر به خاطر سودابه نبود ،شاید اصلا فرار از خانه خاله ممکن نمی شد و اوضاع خیلی خراب می گشت. همان خاله و عموی مهربان ،من را تحت فشار گذاشتند . دیگر نمی شد در کنار انها و در خانه انها زندگی کرد. از هر چیزی ایراد می گرفتند . وقتی من خانه بودم ،دوست نداشتند جمشید خانه بیاید و وقتی جمشید خانه بود ،من نباید در خانه می بودم.....
پدرش ناباور از انچه که می شنید، طاقت نشستن نیاورد . پرسید:"تو اینها را حالا به من می گویی؟...اخر چرا؟".
- نمی دانم . هیچ وقت دلیلش را درست نگفتند...فقط بهانه می گرفتند.... هر بار یک چیزی می گفتند. این اواخر دیگر ملاحظه چیزی را نمی کردند . با نیش و کنایه حرف می زدند .
- تو مطمئنی هیچ کار اشتباهی نکرده بودی ؟
مستاصل گفت:"بله اقاجون. قسم می خورم تا قبل از مسئله جمشید ،من هیچ اشتباهی نکرده بودم".
پدرش با ابروهای در هم گره خورده شروع به راه رفتن نمود . ان قدر که ایلین سرگیجه گرفت. ناگهان پدرش ایستاد و پرسید :"جمشید پدر سوخته این قدر بی عرضه بود که در مدت این دو ،سه سال نتوانست انها را راضی کند؟".
از فحاشی پدر جا خورد؛ اما سکوت کرد. او باز یک دور دیگر قدم زد و ایستاد. پرسید:"تمام این مدت منتظر پدر و مادرش بود؟".
ایلین جواب داد:"او اصرار داشت بدون رضایت انها ازدواج کنیم .من نتوانستم اقاجون . به خاطر زحمتهایی که خانواده اش برای من کشیده بودند ،راضی نمی شدم ".
- خوب است حداقل یک جو عقل در کله تو پیدا می شود . حالا سونا و همسرش به جهنم . با جمشید چرا دعوا کردی ؟
- من... من از دست خاله سونا و عمو عصبانی شدم ... انها اذیتم می کردند ... خسته شدم اقا جون. به جمشید گفتم که دیگر نمی خواهم... نمی خواهم با او ازدواج کنم . او هم عصبانی و ناراحت شد.این را به خاله و عمو گفت و فکر می کنم تهدیدشان کرد که از انجا خواهد رفت. پیش من امد و گفت من هم در انجا بمانم و بی سر و صدا زندگی مان را شروع کنیم . من قبول نکردم ...چون می دانستم جمشید خیلی به پدر و مادرش وابسته است. از طرف دیگر من باید به ایران برمی گشتم . من بورسیه بودم... کارمان مثل همیشه به قهر کشید. نمی دانم این بار خاله و عمو را چه تهدید کرده بود که چند روز بعد دنبالم امد و...
از به یاد اوردن ان روز، باز اشک در چشمانش حلقه زد . تلاش می کرد ارام باشد؛ ولی نمی توانست. وقتی به حرف امد، ان قدر شکسته و بسته صحبت کرد که باز ناخواسته کلمات را گم می کرد. جای شکر داشت که پدرش ان قدر به زبان انگلیسی مسلط بود که سر از حرفهای او در اورد. گفت:"این بار خاله و عمو نارضایتی خودشان را با یک کلک جدید نشان دادند . انها از من گلایه کردند که چرا حاضر به ازدواج با جمشید نیستم... خاله به من گفت من ادم قدر نشناسی هستم که جواب محبت پسرشان را با سنگدلی می دهم ... اقاجون؛ انها گفتند حداقل به خاطر هزاران پوندی که برای من خرج کرده اند ،باید متشکر باشم و جواب احساساتشان را با شکستن قلب پسرشان ندهم. طوری حرف زدند که گویی من همیشه از ازدواج فراری بودم... انها یک صورتحساب از خرجهایی که برای من کرده بودند، دستم دادند که در ان پول غذا تا کرایه خانه را حساب نموده بودند...".
اقاجون در حالی که از بهت خشکش زده بود ،پرسید :"مگر من برای تو پول نمی فرستادم ؟".
- چرا اقاجون. هم شما پول می فرستادید و هم خودم کار می کردم . انها نمی گذاشتند من پولی به عنوان خرج ماهانه به انها بدهم . اما من تقریبا بیشتر وقت ها از پول خودم برای خانه خرید میکردم.حتی بیشتر از نیازمان . ضمن اینکه تا جایی که برایم ممکن بود با پس اندازهایم برایشان هدیه می گرفتم تا نشان بدهم به یادشان هستم .
چون سکوت پدرش طولانی شد، سر بلند کرد و دید پدرش خشمگین اخمهایش را گره کرده و با حالتی عصبی پا بر زمین می کوبد . مطمئنا ان قدر عصبانی بود که اگر او را کارد می زدند خونش در نمی امد . ناگهان باز به راه افتاد . چند دقیقه ای به این منوال گذشت و باز توقف کرد و گفت:"ان جمشید گور به گور شده چه می کرد؟".
- مثل همیشه مقابل پدر و مادرش ساکت بود . به همین دلیل دیدم اگر حرفی نزنم ،محکوم خواهم شد . ان قدر طعنه و کنایه و بی احترامی دیده بودم که دیگر نتوانستم سکوت کنم . این بار جوابشان را دادم . کار به داد و فریاد کشید و من انجا را ترک کردم . فکر کردم این بار اگر جمشید بیاید ،حتما با او ازدواج می کنم تا بدانند که اگر احترام انها را نگه داشتم دلیل ترس یا ناتوانی ام نیست. ولی... ولی جمشید همان ساعت به خانه ما امد و باعث ابروریزی دیگری در محل زندگی ام شد . به جای حمایت از من، توبیخ و سرزنشم کرد که چرا پیش پدر و مادرش این طور رفتار کردم... متاسفم این را می گویم اقاجون ؛ولی او یک ادم دهان بین است که نمی تواند مستقل از خانواده اش برای خودش تصمیم بگیرد و زندگی کند.
این با پدرش خود را در مبل انداخت و سکوت کرد. سکوتی که ده دقیقه بعد با صدای خودش شکست.
- عیبی ندارد ایلین . فعلا ساکت باش و صبر کن .
سر تکان داد . تقریبا انتظار چنین چیزی را داشت . پدرش ادم عجولی نبود. همیشه برای یک تصمیم ساعتها یا شاید روز ها فکر می کرد . با بغضی که در گلو ازارش می داد ،پرسید:"من بروم؟".
- اره مادر. برو!

پایان فصل دوازدهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-13

پرده را با خشم رها كرد و دست به گردنش كشيد.صداي موزيك اعصابش را تحريك مي كرد و براي او كه تلاش مي كرد به دستور مادر چهره اي شاد و آرام داشته باشد فشار مضاعف ايجاد كرده بود.آهو چون هميشه بي صدا و ناگهاني در كنارش ظاهر شد و گفت : بس كن ! كندي آن گردنت را ! شايد واقعا نتوانسته بيايد .
ـ چه كسي ؟
آهو خواند كه : بي وفا يارم...جمشيد !
خودش را به صندلي ميخ كرد تا جلوي دهانش را بگيرد.آهو متعجب گفت : ا چرا نشستي ؟بابا بلند شو.اين مهمانها يك طرف . مامان از طرف ديگر پدر من را در آورده اند.
ـ خسته شدم .
ـ الان ؟ تازه اول عروسي است... آه بفرما.صداي مامان را مي شنوي ؟ تا آبر.ريزي نشده بيا.
صداي متناوب مادر در گوشش كوبيده ميشد.برخاست و گفت : كسي از جمشيد بپرسد داد ميزنم.
ـ مي خواهي سفارش كنم نمك روي زخمت نپاشند ؟!
ـ آهو !
ـ ببخشيد.غلط كردم.اصلا فكرش را نكن.بيا از عروسي آلما لذت ببريم.ببينم راستي پس چرا اين دكتر خوشگله تو نيامد ؟
دندان هايش را بر هم فشرد و زمزمه كرد : نمي دانم
بازگشت ميان مهمانها يعني آغاز راند بعدي شكنجه براي آيلين.بوسه ها و خنده ها با كنجكاوي هايي كه گاه رنگ حسادت داشت همدم و همراهش مي شد. در كنار آنها بايد هر آن منتظر آمدن متين هم مي ماند.شام يك ساعت پيش سرو شده بود.مطمئن بود كه او ديگر نخواهد آمد.اما به خود دلداري مي داد.خودش هم نمي دانست چرا آن قدر چشم به راه اوست.آن قدر بيتاب بود كه اقوام كنجكاوش را رها كرد و ميان دوستان آلما نشست.همين اندكي باعث آرامشش شد.وقتي دوباره صداي آهو را شنيد با حرص پنهاني دروني اش براي پيشواز رفت.آهو بچه اي را كه مي گريست بغل كرده بود.با عجله گفت : آقا جون اين بار احضارت كرده است.بدو بيرون ...
چشمكي زد و اضافه كرد :خانواده ي دكتر تميمي آمدند.
با خوشحالي بيرون دويد و به اعتراض بي بي گوش نكرد كه ميگفت :آيلين سرما مي خوري.عرق كردي.
تا آنجا كه كفش هايش به او امكان مي داد با سرعت قدم بر مي داشت.هواي سرد بيرون باعث مور مور شدنش گرديد.در حياط چشمش به آقا جون و اميراشكان با يك سبد گل بسيار بزرگ و مجلل افتاد.متين را در كت و شلوار سرمه اي و كرواتي به همان رنگ ميان زن و مردي ديد.با لبخندي زيبا همراه با وقاري دوست داشتني به استقبالشان رفت.متين اولين كسي بود كه متوجه او شد.آقا جون او را به پدر و مادر متين معرفي كرد و آيلين با مردها دست داد و خانم تميمي را كه قبلا از طريق تلفن با هم آشنا شده بودند در بغل گرفت.هر سه با تحسين نگاهش مي كردند.كم كم داشت لرز مي گرفت كه با تعارف آقاي ساجدي به داخل رفتند.آيلين بين خانم تميمي و متين نشست و آهو به پذيرايي پرداخت.رفتار گرم و دوستانه پدر و مادرش با خانواده ي متين باعث دلگرمي اش شد.خانم و آقاي تميمي ظاهرا دهه ي شصت عمر خود را مي گذراندند.آقاي تميمي مردي بلند قامت با استخوان بندي درشت بود.آيلين حالا مي توانست بفهمد كه متين بيش از اينكه به مادر شباهت داشته باشد نمونه اي كامل و جامع از دوره ي جواني پدرش مي باشد.فكر كرد در اين صورت پس متين در پيري نيز همچنان جذاب و دوست داشتني باقي خواهد ماند.صداي خانم تميمي را در حالي شنيد كه او با محبت همچنان دستش را ميان دستان گرم خود گرفته بود و نوازش ميكرد.فكر كرد : دستان متين هم اين طور گرم و مهربان است....
او همچنان كه به صورتش مي نگريست.گفت : خيلي مشتاق بودم تو را زودتر ببينم.آخر متين چيز هاي زيادي از تو و دوستانتان در بيرمنگام برايم تعريف كرده است.
ـ اميدوارم واقعا چيز هاي خوبي برايتان گفته باشد و اين علت تاخير امشبتان نباشد ! راستش من را از آمدنتان نا اميد كرده بوديد.
ـ اين تقصير ما نبود عزيزكم ! متين اين طور خواسته بود.فكر كرديم شايد برنامه تان اين طور است .اين طور نبود ؟
نگاهي از روي دلخوري به متين انداخت كه با پدرش طرف صحبت بود.گفت :مهم نيست.حالا شما اينجا هستيد.اين اهميت دارد.
خانم تميمي متوجه ناراحتي او شد و براي تغيير مسير صحبت با نگاهي به آلما و رهام گفت : خواهرت عروس زيبايي شده است.
با افتخار گفت :متشكرم.به او خواهم گفت.
ـ فارسي را قشنگ حرف مي زني.
با خجالت خنديد.چون مي دانست كه لهجه اش در اداي بعضي از حروف و كلمات براي ديگران موجب خنده است.ولي متشكر بود.حداقل او چون برخي از مهمانها اين حرف را با خنده به او نگفته بود.خانم تميمي ادامه داد : ميخواهي در ايران بماني ؟ درست است ؟
ـ بله.البته شايد زماني براي ادامه و تكميل تحصيلاتم برگردم.ولي باز هم براي زندگي به ايران باز خواهم گشت.
او با حسرت آهي كشيد و نگاهي گذرا به متين انداخت و گفت :خوش به حال پدر و مادرت.
از سر همدردي پرسيد : دوست داريد متين برگردد ؟
ـ دوست دارم.اما نمي خواهم از سر اجبار و به خاطر ما برگردد.نامي پيش ما هست.ما تنها نيستيم.ولي از قديم گفته اند هر گلي يك بويي دارد.
بي اختيار گفت : چه حرف قشنگي !
خانم تميمي خديد و با مهرباني روي دست او زد.ناگهان آهو در مقابلش ظاهر شد و گفت : اميراشكان سراغت را مي گيرد.
با عذرخواهي از خانم تميمي برخاست.اما حس كرد متين از برخاستن ناگهاني او هول شد. به سويش كه برگشت اضطرابي گنگ را در چشمانش ديد.خواست به رويش لبخندي بزند اما به ياد آورد كه او تعمدا موجب تاخير شده و او را در انتظار نگه داشته است.پس همراه آهو رفت.
رقص و پايكوبي مهمانها همراه با صداي موزيك در سرش غوغايي به وجود آورده بود.براي خودش ليواني آب ريخت و به سالن برگشت.نگاهش را ميان مهمانها چرخاند.خانم تميمي را كنار همسر آقاي نوايي همكار پدرش ديد كه صحبت مي كردند.در پي جاي اوليه ي خانم تميمي به سمت ديگر سالن برگشت.متين تنها نشسته و به رقص جمعي وسط سالن چشم دوخته بود.لبخند محوي بر لبش بود.فرصت را غنيمت شمرد و به سويش رفت.خود را كنارش روي صندلي انداخت و با ملايمت پرسيد : پس اميراشكان كجا رفت ؟
متين با لبخند و نگاهي خاص گفت : من تنها مهمان اينجا نيستم !
با حاضر جوابي گفت : اما مهمان خاص هستي.
متين پوزخندي زد وپرسيد : جدا ؟
آيلين با نگاه و لحني جدي به سويش برگشت و پرسيد : چرا شك داري ؟
ـ چرا نداشته باشم ؟!
لحظه اي بي كلام نگاهش كرد و بعد با پوزخندي چون او گفت : اگر تصميم داري با اين كارها و حرف ها باعث شوي كه ناراحتي ام را از تاخيرت به اينجا بروز بدهم بايد بگويم متاسفم.شب عروسي يك از عزيزانم است.فقط اين برايم سوال است كه چرا ؟ و اگر دليلت منطقي است.حالا چرا آمدي ؟
متين نگاهش را از چهره ي او به گل هاي گوشه ي سالن برگرداند و خيلي سرد و خشك پرسيد :جمشيد و خانواده اش نيامده اند ؟
آيلين متحير اندكي فكر كرد تا منظور او را بفهمد.زماني كه متوجه شد جا خورد.مانند او به سردي پرسيد : آمدن تو و خانواده ات چه ارتباطي با جمشيد دارد ؟
ـ فكر كردم بهتر است من را در اينجا و با تو نبيند.
ـ چه فكرهاي بچه گانه اي ميكني ؟! تو مهمان من و خانواده ام هستي.كجاي اين عجيب است ؟... آه متين تو را به خدا تو ديگر از اين حرفها نزن.
سكوتي كه از سر آزردگي بين آن دو به وجود آمد كمي طول كشيد.عاقبت متين اين سكوت را شكست:
ـ چرا من نبايد مثل ديگران حرف بزنم و فكر كنم ؟ ممكن است اميدوار باشم كه من براي تو با ديگران فرق داشته باشم ؟!
با تعجب از كلامش به او نگريست.با ديدن چشمانش فهميد باز در قالب شيطنتي خود فرو رفته است.در جواب چشمان خندان او با ريشخندي گفت : من به پيمان كه يك سال و نيم او را مي شناختم هرگز نگفتم كه چه جايي در قلب من دارد.آن وقت انتظار داري به تو كه چند ماه بيشتر نيست مي شناسمت بگويم ؟! دست بردار متين !
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
سپس خنده اي از روي سرخوشي كرد واضافه نمود : شما مردها مثل هم هستيد.تا در حرفهاي زنها چيزي به نفع خود ميشنويد... حالا من هم كم كم مثل سودي از شما مردها قطع اميد ميكنم.ضرب المثلي را هميشه تكرار ميكرد كه ميگفت مردها جنسشان صاف نيست.
متين به خده افتاد و گفت : بي سواد ! ضرب المثلش اين است كه مي گويد فلاني جنسش خرده شيشه دارد !
فرياد شاد اميرحسين كه ناگهان به سويش هجوم آورد مانع اعتراض و دفاعش شد.اميرحسين كه مثل پدرش كت و شلوار دودي با كراوات نوك مدادي به تن داشت خودش را محكم در بغل او انداخت و آيلين نيز با خنده او را به خود فشرد و جون هميشه گفت : ماي هاني (عسلم !)
اميرحسين را روي پايش نشاند و از او كه نفس نفس ميزد پرسيد : چه شده ؟ چرا دويدي ؟
ـ پرهام دنبالم كرد.
ـ تو اين موقع شب داري بازي مي كني ؟ مگر نبايد خوابيده باشي ؟
ـ مامان بهار گفته امشب عروسي است... عروسي عمه من !
آيلين او را بوسيد و به خود فشرد.متين پرسيد : اين آقاي متشخص كي هستند ؟
تا خواست او را معرفي كند اميرحسين خودش به حرف آمد كه : اسمم اميرحسين است.فاميلم ساجدي.
بعد دستش را پيش آورد.متين و آيلين خنديدند و متين با او دست داد.گفت : من هم متين هستم.اين خانم شورشي چه نسبتي با شما دارند ؟
ـ هان ؟
متين خنديد و آيلين اعتراض كرد : تو عمدا طوري حرف مي زني كه كسي چيزي از حرف هايت نفهمد.ساده حرف بزن !
ـ باز شما حرف را نفهميديد افتاد به گردن من ؟!
رو به اميرحسين كرد و دوباره پرسيد: عمو .اين خانم كيه ؟
اميرحسين دستانش را دور گردن آيلين سفت كرد و گفت : عمه آيلينم است.از خارج آمده است.
متين در تلاش براي جلوگيري از خنده اش پرسيد : ا...پس آن وقت تو كي اين خانم هستي ؟
آيلين باز غريد : متين !
عمه ام . baby اميرحسين حق به جانب گفت : من
ـ ديگر چه ؟
اميرحسين لحظه اي فكر كرد و بعد ادامه داد : هاني (عسل)... ديگه ديگه... آهان ! هات(هارت-قلب ) و سوت(سووت-شيرين)عمه هستم.
هر دو از خنده ريسه رفتند.آيلن برادر زاده اش را در بغل خود فشرد و با خود تكان داد.دقيقه اي بعد اشك چشمش را پاك كرد و پرسيد : اميرحسين امشب براي عمه رقصيدي ؟
ـ نه.
ـ چرا ؟
ـ نگين با من نرقصيد.
بوسه اي براي دلجويي بر سرش زد وگفت : عيب ندارد.حالا مي خواهي با عمه برقصي ؟
چشمان پسرك خنديد.او را زمين گذاشت و او با عجله دستش را به سوي وسط مهمانهاي در حال رقص كشيد.متين به كارهاي آنها خنديد.آهو جاي آيلين را گرفت و پرسيد : كجا ؟
ـ با يك جنتلمن برقصم.
خنديد و گفت : جلوي اميرحسين كم مي آوري !
حرفش را تا زماني كه اميرحسين شش ساله شروع به رقص نكرد متوجه نشد.پسرك آنچنان خوب و بامزه مي رقصيد كه رقصيدن خودش را فراموش كرد.با خنده با او رقصيد و ناگهان گويي همه متوجه حضور آنها در گوشه ي ميدان شدند.بزرگترها و اقوام نزديك با خنده و تشويق پول و اسكناس بر سرشان ريختند.وقتي اميرحسين به سوي مادرش دويد از جيبهايش پول بيرون مي ريخت.آيلين از ته دل مي خنديد و اتفاقا از شدت خنده دل درد گرفته بود.اين را مديون برادرزاده اش بود كه براي دقايقي هم كه شده شب عروسي خواهرش را
برايش خاطره ساز كرد.
××××××××××××××××××××××××× ××××××××××××××

آيلين براي اميرحسين در ماشين برادرش دست تكان داد و از كودك كه مي خنديد جواب گرفت.آقاي ساجدي اجازه داد ماشين پسرش از آنها سبقت بگيرد.آهنگ زيبايي از راديو پخش مي شد.آيلين سرش را به صندلي تكيه داد و چشم روي هم گذاشت.هنوز آبريزش بيني داشت و گلويش مي سوخت.اگر به خاطر متين و خانواده اش نبود ترجيح مي داد روز سيزده بدر را هم در خانه بگذراند.سرماي سختي خورده بود كه به بي احتياطي اش در شب عروسي آلما برمي گشت.دو روز گذشته را در خواب و استراحت سپري كرده بود و به همين دليل آهو سر به سرش ميگذاشت كه براي فرار از دردسر تميز كردن خانه تمام مدت در اتاق خود مانده است.از وضعيت موجود اصلا راصي نبود.به خصوص كه قرار بود پانرده فروردين نيز در سر كلاس درس براي اولين بار حاضر شود.به سفارش مادر خود را كاملا پوشانده بود و براي رضايت بي بي بخور داده بود. همين طور به خاطر راحتي خيالش گذاشت مدام اسفند دود كند و به هر چه چشم بد است نفرين بفرستد.چرا كه معتقد بود او را چشم زده اند.روز گذشته پدر متين تماس گرفته و آنها را به باغشان در اطراف تهران دعوت كرده بود تا سيزده بدر را با هم بگذرانند.خوشحال از اينكه پدرش بدون ذره اي مخالفت اين دعوت را پذيرفته بود اين امر را به فال نيك گرفت.ظاهرا او تنها عضو خانواده ي ساجدي نبود كه متين و خانواده اش را افرادي محترم و دوست داشتني مي پنداشت.فقط تنها چيزي كه آزارش مي داد توبيخ با واسطه اميراشكان بود كه توسط مادر به گوشش رسانده شد.اينكه او در نبود جمشيد و در ايران نبايد با متين حتي به عنوان دوست خانوادگي آن قدر در شب عروسي آلما گرم مي گرفت. وقتي مادرش چنين چيزي را گفت و با حرف ها و كنايه هايش خود نيز بر آنها مهر تاييد زد نتوانست بر خنده اي كه بر خشم بر لبانش آمد غلبه كند.ملوك آن را به حساب تمسخر گذاشت و با ناراحتي گفت : آيلين اينجا ايران است.فاميل هم عقلش به ديده هايش است.نبودن جمشيد خود به خود باعث شايعه خوهد شد.تو نبايد با رفتارت آنها را شدت ببخشي.متين آدم خوبي است.من هم تو را مي شناسم.اما لطفا در مقابل اقوام كمي مراعات بكن !
از به ياد آوردن حرف مادرش دندان بر هم فشرد.در همان حال متوجه توقف ماشين شد.چشم باز كرد و خود را مقابل در يك باغ ديد.آهو گفت : جاي قشنگي است. دوست دارم زمستان اينجا را ببينم.
برگشت و با لبخندي نگاهش كرد.در باغ به رويشان باز شد و ماشين اميراشكان و بعد ماشين آقاجون وارد باغ شد.باغ بسيار بزرگي كه از درخت هايش حدس زد همگي ميوه باشند.آيلين پياده شد و برخلاف آهو كه با نفس عميقي هواي خوب و دلپذير را به ريه هايش كشيد ژاكتش را محكم تر به دور خود پيچيد.چشمش به خانواده ي تميمي افتاد كه براي استقبال از آنها امدند.متين لباسهاي رسمي گذشته را كنار گذاشته و به يك بلوز مردانه آستين كوتاه اكتفا كرده بود.سورمه اي و برازنده.بي اختيار ياد سودابه افتاد.چقدر دلتنگش بود.اما مطمئنا دلتنگي اش به سختي سودابه نبود.ياد بغض پشت تلفن ديروز او دلش را فشرد.خانم تميمي اجازه ي دوام اين حال را به او نداد.با مهرباني و سرزندگي كه خصوصيت اصلي خانواده ي تميمي بود آغوش به رويش گشود.آيلين با لبخندي سلام كرد و گفت : سرما خورده ام.به من نمي شود نزديك شد.
او با نگراني و ناراحتي صورت آيلين را ميان دستانش گرفت وپرسيد :عزيز دلم چرا ؟ ببينمت.صدايت هم كه گرفته است.چه بلايي سر خودت اوردي ؟
دست او را روي صورت خود فشرد و گفت : چيز مهمي نيست .دارم خوب ميشوم.
مادرش اضافه كرد : از شب عروسي آلما افتاده است.امروز هم به خاطر شما از خانه بيرون آمد.
خانم تميمي زير بازوي او را گرفت و به ملوك گفت : چشمش زدند ملوك خانم.بچه ام يك پارچه ماه شده بود.نبايد مي گذاشتي جلوي مهمانها آن طور برود.
ملوك از تعريف خانم تميمي غرق غرور شد و تشكر كرد.كنار متين مردي تقريبا چهل ساله شبيه به خود متين ديد.حدس زد نامي برادرش باشد.مثل پدر و برادرش جذاب به نظر مي رسيد.با مردها از همان فاصله و در همان شلوغي احوالپرسي گذرايي كرد تا كسي متوجه حال خرابش نشود.ساختمان ويلا روشن و دلپذير مهمانها را پذيرفت.آيلين جايي مقابل پنجره ي قدي اتاق پذيرايي انتخاب كرد تا آفتاب بهاري به تنش گرما بخشد.آقاي تميمي همراه با نامي به سويشان آمد و او را به خانم ها معرفي كرد.دومين پسر خانواده ي تميمي كه او تا آن روز ديده بود نيز شبيه پدرش از آب درآمد.آيلين متوجه شد كه نگاه او لحظه اي بيشتر بر صورتش خيره ماند.خجالت زده گفت : قيافه ي ترسناكم به خاطر سرما خوردگي است.
نامي لب به پوزش گشود و با لبخندي گفت : خواهش مي كنم خانم.اتفاقا به نظر من هم برازنده ي نام “بل“ هستيد.
صورتش آن چنان سرخ شد كه حس كرد از گونه هايش حرارت بيرون مي زند.در دل بر دخترها و متين لعنت فرستاد. به دنبال متين سربرگرداند ولي او در سالن نبود.سر به زير انداخت و تشكر نمود.دقايقي بعد وقتي مراسم معارفه تمام شد و همه در كنار هم حلقه زده و نشستند متين با ظرف شيريني همراه با خدمتكاري براي پذيرايي آمد.آهو سر به سويش خم كرد و پرسيد : چه گفت كه اين طوري قرمز شدي ؟
ـ مهم نبود.
ـ عاقلان دانند !
بهار كه كنار آنها نشسته بود پرسيد : اين يكي هم مجرد است ؟
- نه همسر و دو فرزندش انگليس رفته اند...براي تعطيلات.
آهو با شيطنت زمزمه كرد : دير به هم معرفي شديم .نه ؟
بهار خنديد و گفت : آرام تر ! مي شنوند.
با اين وجود آيلين ديد كه مشت آهو بر سينه اش نشست و با حسرت به دو برادر نگاه كرد.باز نتوانست خنده ي خود را كنترل كند.متين سربرگرداند و با محبت به هر سه نظري كرد.ظرف شيريني را مقابلشان گرفت.آيلين رد كرد.متين گفت : تكان دادن زبان نيم مني آسان تر از سر يك مني است !
آيلين با خنده اي گفت : متشكرم.نمي توانم بخورم.
متين حيرتزده پرسيد : آيلين اين صداي تو بود يا آقا گرگه ؟!
دختر ها به خنده افتادند و ملوك براي او و ديگران يك بار ديگر ماجراي بيماري اش را تعريف كرد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-13

مهمانها بعد از ناهار مجلس را از حالت رسمي در آورده بودند.آقاي تميمي و آقاجون تخته نرد را در گوشه ي سالن راه انداخته بودند.خانم تميمي و ملوك نيز بدون اينكه ديگران سر از حرف هايشان در بياورند گوشه اي ديگر پچ پچ مي كردند .ولي گويي اين حالت راضي شان نكرد و براي همين به باغ رفتند.امير اشكان و نامي نيز بلافاصله جذب بحث كار شدند و آن چنان گرم صحبت كه گاه فراموش مي كردند در ساختمان تنها نيستند و بايد مراعات ديگران را بكنند . متين همراه آهو وبهار و اميرحسين شده و براي قدم زدن به باغ رفته بود.آيلين با بيني كيپ شده روي مبل نشسته و پشت به آفتاب داده بود.آلبوم عكسي را كه خانم تميمي با خود آورده بود تماشا مي كرد.در همان حال فكر مي كرد متين از كودكي بچه اي شيطان و بازيگوش بوده است و اين را ميشد به خوبي از روي حالت عكسها و برق چشمانش تشخيص داد.چشم روي هم گذاشت و آرزو كرد اي كاش مي توانست عكسي را كه متين در سال تحويل دو سال پيش در ايران و همراه خانواده اش گرفته بود براي سودابه بفرستد.متين در آن عكس يك مرد جذاب به تمام معنا بود.سودابه روز گذشته گفته بود كه منتظر بازگشت متين است تا براي ديدن هر سه دوستش به بيرمنگام برود.آيلين عكسي خانوادگي از عروسي خواهرش كنار گذاشته بود و منتظر بود به محض تحقق اولين تجربه ي حضورش در دانشگاه با نامه به سودابه بفرستد.يك نامه هم براي نيلوفر و پيمان مي نوشت كه به آدرس نيلوفر مي رفت .مي دانست كه روز هاي آغازين جدايي شان است و اين همه دلتنگي طبيعي است.اما آنچه بي قرارش مي ساخت رفتن متين بود.احساس مي كرد سايه ي حضور متين در ايران در اين چند روز برايش چون حامي و قوت قلبي است كه بتواند آرامش داشته باشد.بعد از رفتن او چه بايد مي كرد ؟
وقتي از خواب بيدار شد آفتاب روي ديوار مقابل افتاده بود.يادش نمي آمد كي خوابش برده است.همه جا ساكت بود.احتمالا تنها بود.گردنش را كه درد گرفته بود ماليد و از جايش برخاست.از بالاي پله ها نگاهي به باغ انداخت.آهو و متين را در گلخانه در حال قدم زدن ديد.از كس ديگري خبري نبود.قدم كه در گلخانه گذاشت عطر خوش گلها همراه با گرماي نسبي هوا به استقبالش آمد.متين و آهو به سويش برگشتند و او با لبخندي سلام كرد.آهو پرسيد : خوب خوابيدي تنبل خانم ؟ مطمئني اين طوري مي تواني نحسي سيزده را به در كني ؟
آيلين خنديد و گفت : نفهميدم چطور خوابم برد.
متين گفت : مريض هستي. به خاطر آن بدن ضعيفت نياز به استراحت دارد .الان حالت چطور است ؟
ـ خوبم .هواي گلخانه از بيرون خيلي گرم تر است.جلوي لرزيدنم را گرفت .بقيه كجا هستند ؟
آهو گفت : روي ايوان پشتي خانه نشسته اند . من آقا متين را به اينجا كشاندم تا گلهايشان را ببينم.رزهاي خيلي قشنگي دارند.ديدي؟ رنگارنگ هستند.
ـ قابل شما را ندارد.
ـ متشكرم.
كمي با هم ميان گلها راه رفتند و متين و آهو برايش از گلها حرف زدند . ديوار شيشه اي گلخانه امكان ديد نفضاي باغ را به آن ها مي داد.بهار و اميرحسين مشغول تاب بازي بودتد.آهو به اشاره ي آنها از گلخانه بيرون دويد و به آنها پيوست.متين نيمكت چوبي را براي خودشان كنار گلها رو به آن سه نفر گذاشت.نگاه گذرايي به او انداخت و پرسيد : مطمئني حالت خوب است ؟
ـ جز گلويم كه مي سوزد . بله خوبم.
ـ هنوز رنگت پريده است.
ـ به خاطر سرماخوردگي است.
ـ سرماخوردگي ات هم به خاطر ما است. آن شب با آن لباس و خيس عرق نبايد به استقبال ما مي آمدي.
خنديد وگفت : نه .به قول بي بي چشمم زدند.
ـ كاملا موافقم. بايد خدا را شكر كرد كه كمي بي حوصله بودي وگرنه با خنده و شادي ات حكم مرگ خودت را امضا كرده بودي !
آيلين متعجب پرسيد : من بي حوصله بودم ؟ چه كسي گفته است ؟
متين به چشمانش نگاه كرد وگفت : بعد از اين همه مدت ديگر تو را آن قدر شناخته ام كه متوجه ناراحتي ات بشوم .
ـ پس چرا من نفهميدم.كسي هم به من چيزي نگفت.
متين لبرو بالا انداخت و گفت : خوب شايد هنوز كسي تو را خوب نشناخته است . نه خودت و نه ديگران .
او خنديد و متين در حالي كه همچنان با لذت تماشايش مي نمود پرسيد : مگر عروسي خواهرت نبود ؟ پس چرا دلگير بودي ؟
آيلين پوزخندي زد وگفت : آه متين ! تا زمان امدن شما ساعت هايي را گذرانده بودم كه حتي در خواب هم قادر به تصورش نبودم.
ـ اين قدر مشتاق و منتظر من بودي ؟!
با لبخند تلخي نگاه از او گرفت و به تاب خوردن اميرحسين چشم دوخت.زمزمه كرد : دلم براي آنجا تنگ شده .براي همه چيز و همه كسش.
متين با صداي روح او را نوازش كرد و گفت : مگر خودت نگفتي كه مشتاق بازگشت به ايران هستي ؟ يادت هست مي گفتي كه از آنجا خسته شده اي ؟
ـ چرا يادم هست . اگر يك سري مسائل نبود اينجا برايم بهشت ميشد .مثل اينكه نميشود هيچ چيزي را بدون عيب داشت.هر جا يك چيزي آسايش را به هم مي زند .راستش از وقتي به اينجا آمدم حس ميكنم كس ديگري شده ام.گويي تمام اعتماد به نفس و توانايي ام را در هواپيما جا گذاشته ام و به لندن پس فرستادم.مدام متظرم كسي از گوشه اي بيرون بيايد و چيزي بگويد يا تذكري بدهد...خنده دار است.من آنجا براي يك ايرادگيري در كارهايم مي مردم و اينجا براي هر ايرادي كه گرفته ميشود ميميرم ! من سه سال پيش در ايران بودم.يك ماه زندگي كردم.اما اصلا به ياد نمي آورم كسي اين طور مرا زير ذره بين گذاشته باشد و من هم از كسي دلخور شده باشم.يعني در اين سه سال اينقدر عوض شده ام ؟ وحشتناك است وقتي فكر ميكنم كه جمشيد هم دائم به من ميگفت عوض شده ام ! اي كاش من و تو قبل از اين با يكديگر آشنا شده بوديم تا تو حالا به من مي گفتي كه اين چيزها حقيقت دارند يا نه ؟
آيلين با تاسف سر تكان داد و متين پرسيد : چه كار ميكني كه دائم به تو ايراد ميگرند يا تذكر ميدهند ؟
متين متوجه شد كه آيلين هيجان زده دندان هايش را محكم به هم مي فشارد.آيلين به زحمت تلاش كرد همچنتان در جايش بماند .اما ناآرامي اش به خوبي هويدا بود. با پوزخندي گفت : چيزهايي به من مي گويند كه گاه از شدت خشم و عصبانيت من را به خنده مي اندازد. يك حس بد در آدم به وجود مي آيد.دلت مي خواهد...دلت مي خواهد بلند شوي و سرت را محكم به ديوار سفيد جلويت بكوبي !
ـ پس دچار جنون ادواري شده اي !
به شدت اما به تلخي خنديد و ناگهان حس كرد از زير سنگيني يك تخته سنگ بر سينه اش جان به در برد.صاف نشست و گفت : بس كن متين.
ـ باشد اين طور مثل ديوانه ها نخند. بگو چه گفته اند .
براي دقيقه اي چنان به مقابلش خيره ماند كه او تصور كرد چيزي از سوالش نفهميده است .اما آيلين ناگهان گفت :سايه ي جمشيد اينجا هم دست از سرم برنميدارد.
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3- 13

اخم هاي متين در هم رفت .بايد حدس مي زد كه باز موجودي به نام جمشيد در اين حال و روحيه ي آيلين دخيل است .آيلين گفت : آنجا من هنوز بر سر پذيرفتن و نپذيرفتن جمشيد با خودم درگير بودم .حالا اينجا...اينجا نمي دانم چطور و از كجا من را به عنوان نامزد رسمي جمشيد قبول كرده اند.ديوانه كننده است.مي داني من شب عروسي آلما به چند نفر گفتم كه جمشيد مسافرت كاري بود و نتوانست به ايران بيايد ؟...حتي يكي به من گفت حال شوهرت جمشيد چطور است ؟!!!...مثل يك پرنده كه از اين شاخه به آن شاخه مي پرد من هم براي فرار از اين همه سوال از اين ميز به آن ميز رفتم.جمشيد كجاست ؟ چرا به ايران نيامده .كي به ايران مي آيد ؟ كي مي خواهيم ازدواج كنيم ؟ تا كي خيال داريم نامزد بمانيم ؟ ايران مي مانيم يا به انگليس بر ميگرديم ؟... آه خدايا !
ـ چرا به آنها نمي گويي چه شده است ؟
ـ به چه كسي بگويم ؟ از اين مسئله ظاهرا فقط بايد خانواده ام باخبر باشند اما حالا تقريبا تمام نزديكان و فاميل خبر دارند.آنها به خاطر توجيه ازدواج آلما ماجراي من و جمشيد را به همه گفته اند.حالا ديگر نمي شود كاري كرد.
ـ چرا ؟
ـ راستش چون جراتش را در خود نمي بينم . وقتي خانواده ام من را با جمشيد پذيرفته اند و مي گويند كه نبايد در نبود شوهرم با غريبه ها صحبت بكنم و بخندم انتظار داري چطور با اين مسئله كنار بيايند ؟ وقتي بگويم ديگر نمي توانم با جمشيد سر كنم...نه تو نمي داني چه مي شود !
ـ بالاخره كه بايد بدانند .
ـ بله . اما آگاهي شان به نظرم چندان تاثيري در حل اين مشكل نخواهد داشت .همان طور كه فعلا آقاجون اين موضوع را مي داند و همين طور اين صفحه شطرنج دست نخورده جلوي من چيده شده است.
با تعجب پرسيد : پدرت مي داند ؟
سر تكان داد و گفت : خيلي جزئي برايش از دعواي آخر گفتم.
ـ شايد نبايد جزئي مي گفتي !
ـ نترس .براي همين جزئي هم احتمالا دستور مرگ جمشيد را صادر مي كند.
ـ پس ؟
آيلين آهي كشيد و گفت : آقا جون آدم بسيار صبوري است.با حوصله و صبر به كارها مي انديشد و بعد تصميم مي گيرد .او حالا دارد فكر مي كند.از من هم خواسته صبر كنم...اما خبر ندارد كه من ديگر نمي توانم.باورم نمي شود چند ماه پيش من تظاهرات راه مي انداختم .شب شعر و نقد كتاب مي گذاشتم.مقاله مي نوشتم و دعوا مي كردم.مناظره مي كردم...اوه ! حتما خواب بوده است.چه حوصله اي داشتم !
ـ هنوز هم همان آدم هستي.
آيلين متين را نگاه كرد و نوازش چشمانش را با جان و دل پذيرفت.نوازش چشمهاي مخملي اش را !
ـ نه نيستم . ديگر آدمي نيستم كه اگر از آسمان سنگ بر سرم مي باريد صدايم در نمي آمد و كسي از ان خبردار نمي شد.الان با كوچك ترين ناملايمتي همه از اوضاعم خبردار مي شوند ...
ـ اميدوارم منظورت از همه من نباشم !
ـ چرا تو هم مثل ديگراني !
به قيافه ي اخموي متين خنديد و گفت : بايد زودتر براي نجات خودم كاري بكنم.اين دو روز هم بايد زودتر بگذرد تا دوباره مشغول كار بشوم.بيكاري من را فرسوده و خسته مي كند.
ـ آره راست مي گويي .به تو راحتي نيامده است.برخلاف ديگران در زمان بيكاري بيشتر تحت فشار هستي .ولي تا فرصت باقي است خوب فكرهايت را بكن و تصميم خودت را يكسره بكن.
ـ براي چه ؟
متين به سختي گفت : تكليفت با جمشيد .
ـ تكليف من و او كاملا روشن است. همه چيز تمام شده و من در ايران هستم .اگر قرار به تغييري بودهمين يك ماه شرايط ساز مي شد .اين تصميمي است كه ظاهرا هر دو گرفته ايم و من از اين بابت خوشحالم.
نگاهش به بوته هاي بنفشه بود و نديد كه متين چون پرنده اي از قفس بال گشود و به بيكران هستي اوج گرفت.بالاخره درهاي رحمت الهي به رويش گشوده شده بود و او مي توانست بعد از ماه ها نفسي از سر آسودگي بكشد.بند از پاي آيلين باز شده بود و حس بد و آزاردهنده در سايه نشستن كنار مي رفت . مي توانست او هم زير نور و روشنايي بيايد.ديگر لازم نبود كه كودك احساسش را در گودال دلش به دست خود زنده به گور كند و فقط به داشتن سنگ قبري از آن اكتفا نمايد .چشم بر هم گذاشت و با تمام وجود و صميمانه پروردگارش را شكر كرد.آن قدر سبك شده بود كه پيشنهاد آهو را براي تاب سواري پذيرفت و به جمع شاد و سه نفره ي آنها پيوست.نگاه مشكوك آهو تا شب هنگام با او بود و او با سبكبالي از نگاه او مي گذشت و به خود مي گفت : من و آيلين آزاديم !
آيلين سيزده به در خود را برخلاف آهو و اميرحسين با آرامش سپري كرد و از اين بابت راضي بود .شب بعد از بازگشت به خانه آلما با
تماس خود از بابلسر خوشي آن روزش را تكميل كرد.
پايان فصل سيزدهم
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 1-14
با خستگی وارد خانه شد. ملوک جلوی تلویزیون نشسته بود. آیلین سلام کرد و ملوک با همان مهر مادرانه جوابش را داد: "سلام دخترم. خسته نباشی. کم کم داشتم نگران می شدم".
- در ترافیک گیر افتاده بودم.
- خوب عزیزم این ساعت، ساعت اوج ترافیک است. چرا تا حالا ماندی؟
- رفته بودم سری به کتابخانه های دانشگاه بزنم.
- گرسنه نیستی مادر؟
- چرا اگر یک چیز سبک باشد دوست دارم بخورم و بعد هم بروم بخوابم.
لباس هایش را همان جا درآورد و بعد از شستن دست و صورتش همراه ملوک به آشپزخانه رفت. به اتاقش که رفت، هنوز برای تعویض لباس سر کمد نرفته بود مکه آهو با ضربه ای به در اتاق سر داخل آورد و گفت: "سلام، دیر کردی".
- آره! اما مثل کلاس های ثبل اضطراب نداشتم.
- پس بگذار من خستگی ات را سبک کنم. متین زنگ زده بود.می خواست با تو صحبت کند. گفتم هنوز از دانشگاه برنگشته ای. خواست حتما به او تلفن کنی.
- مرسی.
- تلفن را برایت بیاورم؟
دوباره لبخندش پر رنگ شد و گفت: "مرسی آهو".
صدای گرم و پر انرژی متین در گوشی تلفن جاری شد که گفت: "سلام عرض شد استاد اعظم! حالت چطور است؟".
آیلین خنده ای کرد و گفت: "سلام. به شدت خسته ام".
- تبریک می گویم. کار را هم شروع کردی.
- بله. سومین روز بود.
- چطور بود؟
گویی متین مقابلش نشسته باشد، سری تکان داد و گفت: "خوب است. من راضی هستم. فقط آن طور که دلم می خواهد نمی توانم وقت روی مطالب صرف کنم. بچه ها از نظر زمانی خیلی عقب هستند. کلاس و واحد بدون استاد... مجبورم تا حد ممکن یک طرح کلی برایشان تدریس بکنم تا اگر وقت هم کم آمد، با واحد های بعدی مربروط به این درسها مشکلی نداشته باشند".
- خوب است. با بچه ها چطور می گذرانی؟
با خنده کوتاهی گفت: "انها هم مثل من و تو دانشجو هستند. با همان خصوصیات مخصوص این دوره! هشت واحد دارم. چهار واحد با دو کلاس که ظاهرا خودم کاملا گیج شده ام؛ ولی دو واحد تخصصی با بچه ها ادبیات دارم. خیلی فعال هستند. امروز دومین کلاس را با انها خوب گذراندم. چون واحد تخصصی است حاضرند کمبود وقت را خودشان جبران کنند. بچه های خوبی هستند".
- خوشحالم. امیدوارم آنها هم مثل خودت باشند تا تو را از تدریس دلزده نکنند.
- نه، در هر صورت ن دلزده نخواهم شد. این کار قنگی است. یاد گرفتن و یاد دادن.
آهی کشید و گفت: "از درس بیا بیرون. خانواده ات چطورند؟".
- خوبند. مادر سلام رساند.
- متشکرم. همسر و بچه ها نامی نیامده اند؟
- نه، فعلا آنجا مانده اند تا من هم به آنها ملحق بشوم.
لحظه ای مکث کرد و گفت: "آیلین من دارم بر می گردم. می توانم تو را ببینم؟".
حس کرد تمام خستگی روز بر تنش جذب شد و باز همان سنگینی تخته سنگ روی سینه اش نشست. با خود گفت: "باید پیش سودابه برگردد!" به زحمت خونسردی خود را باز یافت و گفت: "البته؛ اما چرا این قدر ناگهانی؟".
- ناگاهنی نیست. مرخصی ام تمام شده است.
- بله... درست است. کِی می روی؟
- فردا شب.
آه این بارش از سر تاسف و افسوس برخاست. متین پرسید: "قبل از رفتن امکان دیدنت را دارم؟".
- بله، حتما.
- فردا باید به دانشگاه بروی؟
- بله. صبح یک کار در بخش اداری دارم. بعد از ظهر هم از ساعت یک تا سه، با بچه ها، کلاس اضافی گذاشتیم. بعد از آن بیکارم.
- خوب است. من ساعت سه جلوی دانشگاه هستم.
- باشد... اما نمی خواهی اینجا بیایی؟ با خانوادهات؟
متین بلافاله جواب نداد. پس از کمی تامل گفت: "نه. ترجیح می دهم بیرون باشیم. شب باید حرکت کنم".
آیلین بانارحتی سرش را تکان داد و گفت: "البته".
- ساعت سه منتظرم باش. کاری نداری؟
- نه متشکرم. به مادرت سلام من را برسان.
- حتما. به امید دیدار.
- به امید دیدار.
گوشی تلفن برای دقایقی همان طور در دستش باقی ماند و با سوتی که می کشید گویی مغزش را سوهان می زدند. بالاخره رضایت به زمین گذاشتن ان را داد. روی تختش تاقباز ماند. زیر لب گفت: "از فردا کاملا تنهایم!".
اما قبل از اینکه یاس به او فرصت بغض بدهد فکر کرد: "در عوض فردا سودی خوشبختی اش را در آغوش خواهد داشت. باید برای هر دویشان دعا کنم. به خصوص برای سودی، تا بر احساسش ثبات یابد... من هم... من همه چیز را تحمل کردم... همین طور ادامه خواهم داد. تنها! مثل همیشه! خدا با من است... از آن گذشته، من پیش خانواده ام هستم. این طور بهتر خواهد بود. باید تکیه ام را از دوستانی مثل متین بردارم... متین!".


* * *

جلوی در کلاس، آهو را منتظر دید. لبخندی به رویش زد و گفت: "اینجا چه کار می کنی؟".
- می خواهم آبرویت را سر کلاس ببرم! چطور است؟
آیلین خندید و او گفت: "کلاسهایم تمام شده اند. می خواهی منتظر بمانم،امروز با هم برگردیم؟".
- نه تو برو.
- تا سه که بیشتر نیستی. می توانم بمانم.
- مرسی آهو؛ ولی بعد از آن با متین قرار دارم. به مامان بگو که چون با متین هستم، شاید کمی دیر بیایم. پس نگران نباشد.
چشمان شیطان آهو برق زد. گفت: "تنهایی می روید خوش بگذرانید؟ ما هم دل داریم و هم شکم برای خوردن و هم زبان برای حرف زدن!".
- این را مطمئنم؛ ولی امروز را دیگر باید تنها بروم.
- خبریه؟!
به تلخی گفت: "متین امشب دارد می رود. باید از او خداحافظی کنم".
شیطنت آهو ناگهان فروکش کرد و تبدیل به یک لبخند ارام شد. به نرمی کیفش را روی شانه اش مرتب کرد و گفت: "به مامان می گویم در دانشگاه خواهی بود. این طور بهتر است؛ چون آنقدر خسته خواهی بود که حوصله نطق مامان درباره جمشید را نداشته باشی".
با محبت دستش را فشرد و گفت: "مرسی".
-you re welcome!


رفتنش را برای دقیقه ای تماشا کرد و در همان حال به خود گفت: "خدا این بار هم با من است. به جای سودی و متین، آهو را کنارم گذاشته است".
یک نظر به آن سوی خیابان کافی بود تا او را از میان صدها نفر به راحتی تشخیص بدهد. تکیه به ماشین داده و ایستاده بود. یک پیراهن آجری رنگ باا شلوار قهوه ای سیر به تن داشت. صورتش اصلاح شده، موهای سیاه و چشمانی که از صد متری هم قادر به دیدن برقش بود. یک جفت گوی سیاه در حوضی از آب زلال! شاید از نظر مردم عادی که از کنارش رد می شدند، یک مرد جذاب مثل هزاران جذاب دیگر؛ اما برای او، متین کس دیگری بود. چرا؟ نمی دانست. هیچ وقت هم به آن فکر نکرده بود. بیشتر از شش ماه از آشنایی شان نمی گذشت؛ ولی گویی یک عمر را با هم سر کرده اند. با هم زیسته و با هم بالنده بوده اند.
- چه حکمتی دارد خدایا! چرا این قدر راحت به دل ما نشست؟ چرا این قدر آسان و سریع به او عادت کرده ایم؟ چرا وجودش برایمان ضروری شد؟
آری ضروری شده بود. به یاد آورد در تمام این مدت متین از آنها دور نشده، جدا نشده است. حتی اگر خودش نبود، یادش بود، حرفش بود، صدایش بود... با خود اندیشید:
"خدایا چطور می شود حالا از او جدا شد؟ او همیشه بوده است... مثل جمشید که همیشه بوده است!... نه، نه... نه مثل او... جمشید مدتها بود که داشت تبدیل به حضوری سنگین می شد. یک حضور آزار دهنده، یک سایه که نمی توانستم از خودم جدایش کنم. خواهی نخواهی جمشید با من بود. اواخر یک حضور خفه کننده داشت! ولی متین... آرام، اما سریع آمد. موقعی که اصلا انتظارش را نداشتیم. به نرمی هم وارد جریان خروشان زندگی ما شد. آن قدر که حتی خودمان هم نفهمیدیم او آمده است... شاید من نفهمیدم. چون سودی از همان دیدار اول، او را دید و درک کرد... آه سودی من!".
صدای مهربان متین، تمام خستگی را از تنش زدود که گفت: "سلام. چطوری؟".
- سلام. مرسی خوبم. زیاد که معطل نشدی؟
- نه. چند دقیقه بیشتر نیست رسیدم.
در اتومبیل را برایش باز کرد و او نشست. خودش هم پشت رل قرار گرفت و ماشین حرکت کرد.پرسید: "کجا برویم؟".
- برایم فرقی نمی کند.
کمی فکر کرد و بعد گفت: "می رویم جایی که کمی خستگی ات رفع شود".
بعد چون همیشه با نگاه مخملی اش او را نوازش کرد و به قلب او انرژی و قرار بیشتری برای تیدن داد. گفت: "تعریف کن، از درس و دانشگاه".
آیلین هم به آرامی صحبت کرد. روز آفتابی بود؛ اما بهار شرمگین آن قدر پیش نیامده بود که خورشید هم گرمای زیادی داشته باشد.بوی خوش گلها و درختها را به ریه کشید. وقتی چشم باز کرد متین را غرق تماشای خود دید. لبخندی به رویش زد و گفت: "حال مادرت چطور است؟ چه می کند؟".
- دورادور دارد اشک می ریزد.
- چرا؟ناسلامتی ته تغری اش دارد می رود!
با گلایه اعتراض کرد: "تو دیگر چه موجودی هستی! چطور می توانی به ناراحتی مادرت بخندی؟".
- نمی خندم؛ اما تقصیر من چیست؟ نه راضی به آمدن پیش من می شوند نه رضایت به ماندنم می دهند. تو بگو چه کار کنم؟
به قطرات جهنده آب فواره ها چشم دوخت و گفت: "نظر من مهم نیست. گر چه نظری هم ندرم".
- چرا؟
- خودت می دانی که گفته ام به تصمیمات دیگران احترام می گذارم. هر کس در شرایط خاص خودش به سر می برد.
- هر کس؟ برای تو همه، هر کس هستند؟
از لحنش فهمید نااحت شده است. با دلجویی نگاهش کرد؛ و پرسید: "چرا برایت این قدر این چیزها مهم هستند؟".
- چون مدام این فکر در سرم است که چرا قلب تو طبق بندی ندارد. ههم آدمها از صاحب کافه ژیلبرت تا سودابه، همه در یک صف ایستاده اند.
- خوب چه عیبی دارد که همه را دوست داشته باشیم؟
- عیبی ندارد که همه را دوست داشته باشیم؛ اما عیب دارد که همه را یک اندازه دوست داشته باشیم!
آیلین از روی ناباوری و حیت خنده ای کرد و گفت:"با اینکه آرزو می کنم کاش این طور بود که تو می گویی؛ اما باید بگویم این طور نیست!".
بر خلاف همیشه خیلی محکم نگاهش کرد و پرسید: "جدا؟ یعنی باور کنم که از نظر تو من و جمشید یکی هستیم؟".
لبخند روی لب آیلین ماسید. گفت: "متین تو حالت خوب است؟ معلوم است چه می گویی؟". نمی دانست چه چیزی باعث شد، ادامه داد: "اتفاقا قلب من هم به قول تو طبقه بندی شده است. من هم بالاخره آدم هستم".
متین نرم شد. پرسید: "پس چرا هیچ وقت بروز نمی دهی؟ نمی گویی؟".
- امروز حرفهای عجیبی می زنی متین! چرا فکر می کنی حتما همه چیز باید به زبان آورده شود تا واقعیت پیدا کند؟
حالت مخملی نگاهش برگشت و نگاه از نگاهش بر نداشت. گفت: "برای اینکه بعضی چیزها باید حتما به زبان بیاید".
- من این طور دوست ندارم... ضمنا فکر می کردم هیچ کس نداند و درک نکند، تو که می دانی از جمشید چه کشیدم، چرا این حرف را می زنی.
متین به سویش خم شد و گفت: "ببخشید. متسفم. کمی تند رفتم . می دانم؛ اما... اما می خواستم باز مطمئن شوم".
متعجب سر بلند کرد و به چشمانش نگریست. پرسید: "مطمئن شوی؟ از چه؟".
- از اینکه هنوز هم نظرت درباره جمشید عوض نشده است و سر حر فت هستی.وقتی همچنان او را پرسشگر دید ،گفت:"گاهی خوبی زیادی تو ،باعث عصبانیت من می شود .فکرمی کردم از تو بعید نیست بخواهی باز با جمشید سازش کنی ".
ایلین گیج شده بود. پرسید:"تو چرا امروز تمام حساسیتها و عقده هایت را از من داری نشان می دهی؟".
متین خندید و گفت:"برای اینکه امروز یک تصمیمی با خودم گرفتم . گفتم قبل از رفتن تو را ببینم و همه عقده هایی را که در دلم تلنبار شده است ،خالی کنم این طوری بهتر است".
- ولی من ترجیح می دهم تمام عقده هایت را در دلت نگه داری .
- نه،دیگر امروز نمی توانم . تازه می خواهم یک چیز مهم دیگر بگویم که بر خلاف دل تو ،در دل من نمی تواند ساکت بماند . مدام دارد خودش را به در و دیوار دلم می زند تا بیرون بریزد .
لبخندی دوباره بر لبان ایلین نشست. ساکت ماند تا او حرفش را بزند . امروز ظاهرا روز او بود ،ولی متین در گفتن تامل کرد . ان چنان نگاهش می کرد گویی سیر نمی شود از طرز نگاه او ،قلبش بی اختیار بنای تپیدن گذاشت . نمی دانست چرا نمی تواند ارام بگیرد . کمی بعد وقتی بالاخره متین لب گشود ،نمی دانست چرا نمی تواند ارام بگیرد . کمی بعد وقتی بالاخره متین لب گشود ،حس کرد از بالای بلندی پرت شد . متین خیلی کوتاه ؛اما دلنشین زمزمه کرد :"آیلین ... دوستت دارم !".
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 2-14


ان چنان گور گرفت که حتی هرم نفسش گلویش را سوزاند . خون داغ به سرش هجوم برد. قلبش چنان به دیواره سینه می زد که ترسید متین ان را ببیند . نگاهش را از اودزدیده بود و مغز و زبانش هر دو ناگهان از کار افتاده بود ند . نمی دانست چه بلایی بر سرش امده است و چقدر به ان حال مانده است که صدایش از ته گلویش در امد . بر خلاف چیزی که فکر می کرد ،نمی لرزید . گفت:"زمان خداحافظی با پیمان ،به او فقط گفتم برایم مثل امیر اشکان است . حالا هم به تو فقط می گویم که دلم برایت تنگ می شود ".
من به این راضی نیستم . می خواهم بیشتر از این بشنوم . چون من مثل پیمان تو را دوست ندارم ...من عاشقانه دوستت دارم ...
به نگاه بهت زده او چشم دوخت و با همان لبخندش ادامه داد :"دوستت دارم با تمام وجودم . ان قدر که نمی توانی تصورش را بکنی ".
ایلین مسخ شده بود . فقط یک جفت چشم مخملی را می دید که به او می نگریستند . یک جفت چشم به وسعت یک دنیا ،یک هستی . نگاهی مهربان ،نوازشگر،اغوا کننده ،یک جفت چشم ویرانگر،دیوانه .ملتهب . خودش بود و همان چشمها بالای قله قاف .ایستاده و سحر شده !حتما خواب می دید .حتما رویا می دید .حتما گرفتار اوهام شده بود . متین !...متین مهربان و دوست داشتنی ؟!متین دوستش داشت؟همان که با عمر دوباره داده خدا ،چشم به رویش گشود ه بود ؟همو که با نگاه اول پا در حریم قلبش گذاشته بود ؟همو که در خواب وبیداری همدم و قرینش شده بود ؟متین که با صدای اسمانی اش جانش را صفا بخشیده بود ؟متین که با نگاه مخملی اش اورا به سیر تماشای قشنگی های دنیا کشانده بود ؟متین که از او قول گرفته بود اشک نریزد و او را نیازارد ؟متین که در خطابش همیشه جانش را تقدیم کرده بود ؟...گفته بود عاشق است .گفته بود دلباخته است . گفته بود و حسد و حسرت به جانش ریخته بود .اغوش برای ارامشش گشوده و سینه اش را منزلگاهش ساخته بود . همان زمان تخم کینه زنی را که او را برای همیشه می توانست در اختیار داشته باشد ،در دلش پاشیده بود . برایش از عشق و دلدادگی خودش گفت و ...و معشوقش را عشق خوانده بود تا عقده این عشق نداشته را در دل او به وجود بیاورد . خنده ها برویش کرده و داغ نداشتن خودش را بر دلش نشانده بود.
اندیشید :"پروردگارا!با من چه کردی ؟مرا به کجا کشاند ه ای ؟!او پاداش کدام شکر من است ؟!به سپاس کدام خدمتم او را به من می دهی؟!".
صدایی در ذهنش پیچید :"صبر و تحملت زیاد است . بنی بشر را از رو می برد . منتظر باش و ببین خدا برایت چه می خواهد ".
خواسته بود می خواست فریاد بزند :"حق با توست سودی . سودی خدا برایم خواسته است ...".
اما نا گهان قله قاف زیر پایش خالی شد .
"سودی "
گرمی دستی روی سرمای وجودش نشست . نگاهش از نا کجا اباد ،به سوی دستش برگشت . دست مردانه و پر عشق متین بود. رو برگرداند و متین را با همان نگاهش دید . دستش خارج از اختیار ش از زیر انگشتان او گریخت . مگر می شد در حضور سودابه ،دست عشق او را پذیرفت ؟داشت خفه می شد . سنگینی دست نامرئی روی گلویش ،ازارش داد. بغض راه نفس نمی داد . به خود گفت:"باید گریه کنم . حالا حقش را دارم !".
اما بجای گریه نا گهان شروع به خنده کرد . اول ارام ودر دلش ...کمی بلند تر ... بلندتر...بلندتر...فریادی از خنده بود . ان چنان که از شدت خنده راه نفس برایش نماند . ان قدر خندید که اشک به چشمانش نشست . شاید هم گریه بود که با خنده همراه شد و کمی بعد بر خنده غلبه یافت . ناگهان صدای خنده اش قطع شد و او در خود شکست. صورتش را میان دستانش پنهان کرد و فرو ریخت . متین متعجب از حالات و رفتار او پرسید :"ایلین؟حالت خوب است ؟چرا این طوری می کنی؟ دوست داشتن من این قدر تو را به وحشت می اندازد ؟!".
- وحشت؟!نه به پای مرگ می کشاند ... تو را به خدا متین ،بیا دیگر حرفش را نزنیم .
این بار صدایش انچنان می لرزید گویی میان سرما و یخ ایستاده است . متین سر در گم و اشفته فاصله اشرا کم کرد و اغوشش برای بغل کردن او باز کرد . ایلین چون پرنده ای زخمی برای لحظه ای خواست دوباره سر بر سینه اش تکیه دهد ؛اما دیگر نتوانست . سودابه کنارش بود به شدت عقب نشینی کرد . اشکهایش بی صدا فرو می ریخت . متین زمزمه کرد:"ایلین تو را به خدا ...باور هایم را نابود نکن . با فرارت چه چیزی را داری ثابت می کنی ؟".
- حرفت اشتباه بود . مال من نبود .
- منظورت چیست؟من بچه نیستم . نگو که اشتباه کرده ام . چون مطمئنم کارم درست است.
- نه،نیست!فراموش کردی سودابه منتظرت است؟
متین جا خورد . پرسید:"سودابه چه ربطی به من دارد ؟".
- متین خواهش می کنم . این حرف را نزن . نمی دانم چه بلایی سرت امده است. چرا داری این حرفها را به من میزنی . حتی اگر هم یکی از ان شوخیهایت است،من نمی خواهم ان را بشنوم . نمی خواهم انچه از تو در ذهنم است خراب شود بگذار امروز هم مثل قدیم تمام شود باز می توانی پیش سودابه بروی .
این بار او با خشم غرید :"پیش سودابه بروم که چه شود؟".
او هم فریاد زد :"نمی دانم چه بشود.این را خودت باید بدانی که با احساسات او بازی کردی و حالا جلوی من نشسته ای و این حرفها را به من می گویی. تو را به خدا خرابش نکن . من همه چیز را فراموش می کنم . به سودابه هم چیزی نمی گویم . مطمئنم او را دوباره ببینی همه چیز سر جای خودش بر می گردد. می دانم دوستت دارد ...همین طور هم می دانم که تو دوستش داری ...".
- نه!به خدا نه ایلین!من تو را دوست دارم . به تو که گفتم با تمام وجود دوستت دارم ...
ایلین دست روی گوشهایش گذاشت و گفت:"نمی خواهم بشنوم".
متین با التماس دستهایش را کشید و وادارش کرد گوش بکند . گفت:"باید بشنوی . باید... میدانی چه بر سرم اوردی ؟حتما می دانی . نه کور بودی نه کر . می دانی که تو هم دوستم داری . فقط می ترسی بر زبان بیاوری ".
ایلین خود را از میان دستانش بیرون کشید و از او فاصله گرفت.
- دوستت ندارم . حالا دیگر ندارم . تو...تو می دانستی که از ازدواج بیزارم و حالا از مردها هم بیزار شدم.
- بس کن ایلین ! تو از جمشید متنفر بودی.
- نه! از همه مردها بدم می اید . از شماها که به خودتان اجازه می دهید یک زن بیچاره مثل سودی،دل به شما ببندد و در غیابش برای خودتان عشق و عاشقی راه می اندازید.
- من؟!آیلین تو را به خدا بی انصاف نباش . من کی به سودابه گفتم دوستش دارم ؟
- نگفتی؛اما نشان دادی .
- کی؟
- وقتی هر روز خدا صبح و شب در آن اپارتمان لعنتی را می زدی . وقتی اول و آخر هفته ات را با ما می گذراندی . وقتی گاه و بیگاه او را بیرون می بردی .کی؟!
- آیلین اشتباه می کنی . به خدا اشتباه می کنی . برای سودابه نبود ...برای تو بود !
همان روزی که زخمی شده بودی و سودابه دنبالت امد ه بود ،شنیدم که از جمشید چطور حرف می زدید . می دانستم احتمالا نامزد و حتی زن جمشید هستی ؛اما به خداوندی خدا دست خودم نبود . انجا کشیده شدم . صبح و شب ،وقت و بی وقت . اگر با سودابه می گشتم ،به خاطر این نبود که او را می خواستم ،باور کن می خواستم از تو برایم بگوید . تو هیچ وقت درباره خودت حرف نمی زدی .مجبور بودم از او بخواهم.
- مجبور بودی به خاطر دل خودت او را به این روز بیندازی ؟بگذاری دلگرم بشود ؟سودی که چشم دیدن شما مردها را ندارد.
- من نمی دانستم او این طور فکر می کند .
- نمی دانستی؟!نمی دانستی؟!تو حتی بهتر از خود من و سودی می دانی در دل او چه می گذرد . تو از تمام اخلاق و روحیات او با خبر بودی . چطور فکر نکردی دختری که محل سگ به هیچ مردی نمی گذارد با تو ...با تو
حرف می زند ،می خندد بیرون می اید ،تفریح می کند ؟تو چپ و راست همراهش بودی . در خانه ،محل کار ،بیرون...
حتی در لندن ....
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 3-14

متین با کلافگی چنگ در موهایش زد . نفس عمیقی کشید و بیرون داد. سعی کرد صدایش ارام باشد . گفت:"حق با توست . من اشتباه کردم . راه درست را انتخاب نکردم . ولی آیلین من این طور نمی خواستم بشود.سودابه برای من یکی مثل پیمان بود؛مثل نیلوفر !نمی دانستم به جای نزدیکی به تو دارم دور می شوم . نمی دانستم درباره ام این قدر جدی فکر می کند ... ولی حالا دارم به تو می گویم . حاضرم هر طور که تو می خواهی جبران کنم. فقط این طور ازارم نده . به خدا دوستت دارم . چطور بگویم؟".
نگاه ملتمسانه متین دلش را می سوزاند و اشکهایش را بیشتر می کرد . چه کرده بو دند با خود ؟چه می خواستند و چه شده بود ؟از او رو برگرداند و تازه نگاهش به زن و شوهر جوانی افتاد که با کنجکاوی و نگرانی به ان دو زل زده بودند . فراموش کرده بود در خانه نیست و گوشه خلوتی هعم پیدا کرده اند ،اختصاصی نیست . هر دو فریاد زده بودند و او که حتی گریه اش را از نزدیکانش پنهان می ساخت ،در برابر غریبه ها چون عزیز از دست داده ها ،گریه
سر داده بود . مگر از دست نداده بود؟...متین را؟... خودش را؟ رو به اسمان گفت:"خدایا چرا؟".
شنید که مرد به زن گفت: "خارجی اند، گفتم که!".
می خواست فریاد بزند :"نه خارجی نیستم . ایرانی ام . ایرانی بزرگ شدم. گرچه دور از ایران بوده ام . ای کاش یادم نداده بودند که باید قدر دان باشم . ای کاش نگفته بودند باید حرمت نان و نمک را نگه داشت ....".
گویا متین هم تازه به موقعیت خود پی برده بود که بی کلام دیگری کیف او را از روی نیمکت برداشت و به سوی او امد . بازویش را گرفت و اهسته گفت:"برویم".
نگاهش کرد. حس می کرد که متین دیگر صلابت گذشته را ندارد .چرا؟او متین را شکسته بود؟بدون اعتراض سر به زیر انداخت و همراهش رفت.
صورتش را با اب سرد شست و سرما به جانش نشستو لبها و ناخنها یش کبود شده بودند . متین در ماشین را باز کرد و او نشست. رفت و وقتی برگشت لیوان چای را به دستش داد . هنوز بغض در گلویش با لا و پایین می رفت. می ترسید سر برگرداند و او را نگاه کند . حتما اشکهایش فرو می ریخت و این بار هم اختیار از دست می داد . پس فقط به لیوان چای چشم دوخت . صدای متین سکوت را شکست که پرسید :"می خواهی بخاری ماشین را روشن کنم ؟".
صدایش هنوز هم مهربان و گرم بود ؛ولی رنجی به وضوح در صدایش موج می زد که اشک در چشمان ایلین می نشاند . سر تکان داد و جرعه ای از چایش نوشید . شیرین بود . ان قدر که دل را می زد ؛اما گرمش می کرد . ان را نوشید و گذاشت سکوت حاکم باشد . به بی انتها خیره مانده بود که متوجه شد دست متین به سویش حرکت کرد . بی اختیار خودش را ان طرف کشید . دس او در هوا ماند . زمزمه ارام او را شنید که گفت:"نمی خواهی تمامش کنی ؟".
- شروع نشده بود که حالا بخواهد تمام بشود .
هنوز قادر به تکلم به زبان مادر اش نبود .
- چرا نمی خواهی باور کنی که...
ایلین وسط حرفش دوید و با لحن سردی گفت:"اعتقادی به عشق و عاشقی ندارم . خودت خوب می دانی ".
- با اینکه می دانم دروغ می گویی، ولی من تو را بدون عشق هم قبول دارم و می خواهم .
- اعتقادی به ازدواج هم ندارم .
متین به نرمی گفت:"من هم به تو گفته ام که صبرم زیاد است . ان قدر صبر می کنم که عشقم را باغور کنی و. معتقد به ازدواج شوی".
نگاه سخت و ملامتگرش را به او انداخت و گفت:"خیانت به کسی که مثل خواهرم برایم عزیز است نمی کنم ".
اخمهای متین در هم رفت و باز کلافه شد . گفت:"عزیزم دست بردار . بین من و سودابه چیزی نبوده است".
- ولی او دوستت دارد .
- مشکل خودش است....
- نه مشکل توست . اگر کمکش کردی از خواب بیدار شود ، پس باید کمکش کنی تا بلند شود و دوباره روی پایش باستد.
- چطوری؟
- برگرد پیش او . صبرت را برای او صرف کن تا عشقش را به تو ....
برای اولین بار در تمام این مدت صدای فریاد خشمگین متین بر سرش خراب شد که گفت:"بس کن!محض رضای خدا عقلت را به کار بینداز . هنوز از این همه زجر و عذابی که به خاطر دیگران کشیده ای درس عبرت نگرفته ای ؟باز هم دیگران ؟باز هم یکی دیگر ؟بازهم فداکاری ؟باور کن این فداکاری و از خود گذشتگی نیست . عین حماقت است...
نمی دانم از این دیوانه بازیها چه منظوری داری نکند داری انتقام محبت به سودابه را از من می گیری ؟اره؟حرف بزن!اره؟".
- دادنزن!نه!نمی خواهم انتقام بگیرم کمکت می کنم . به تو که دنبال عشقی و به سودابه که دنبال یک مرهم است. چرا نمی خواهی فکر کنی چه بلایی سر سودابه می اید ،اگر بداند تو درباره من و او چه در ذهنت داری؟او تمام امید و ارزویش را دارد به تو پیوند می زند . اجازه بودن و نفس کشیدن به روحش می دهد ،فقط به خاطر تو !
می خواهد زنده بماند و زندگی کند . باز هم به خاطر تو . ان وقت انتظار داری من تو را بپذیرم؟بهتر نیست بروم و او را با دستهای خودم بکشم؟این شرف بیشتری به این خیانت و هرزگی من ندارد؟
- ایلین بفهم!این خیانت نیست!چرا داری این مسئله را اینقدر بزرگ می کنی؟
- از نظر تو شاید نباشد ؛اما من ان را خیانت می دانم . تو هم اگر خیلی ادعای عشق داری ،برگرد و بگذار سودابه در کنار تو به خودش حق حیات بدهد . به خدا با او می توانی فراموشم کنی .
متین دندان روی هم فشرد و گفت:"هرگز!حتی اگر شده تا اخر عمرم منتظر بمانم ،خواهم ماند . تو نمی توانی برای همیشه من را نادیده بگیری . دیگر نمی توانی".
- نادیده می گیرم . می توانم و این کار را حتما می کنم . حتی اگر شده قسم خواهم خورد که ازدواج نکنم
- خوب در ان صورت من هم قسم تو را تکرار می کنم؛اما پیش سودابه بر نمی گردم
- خواهش می کنم.
- حرفش را هم نزن . حتی نگذار به مغزت خطور بکند .
- متین.
- همان که گفتم.
- هیچ گاه او را تا این حد سر سخت و لجباز ندیده بود . امروز چه روزی بود؟حتما همه چیز خواب بود. این همان متینی بود که در برابر هر خواسته اش ،پیشانی بر زمین می سائید ؟عصبانی و سر گشته بود . به خود تکرار می کرئد فقط امروز این طور خواهد بود . از فردا زندگی به روال عادی باز خواهد گشت. به یاد حرف سودابه افتاد که می گفت:"مردها هر قدر هم قسم بخورند که اولین و اخرین زن زندگی شان تو هستی ،باز هم بنده عادت و تنوع هستند . مثل زنها!دوباره عاشق می شوند !با خونسردی گفت:"اگر بدانم با خودت و سودابه چنین معامله ای می کنی ،مطمئن باش تخم نفرت در دلم کاشته ای . با اولین کسی که سر راهم قرار بگیرد همین جا ازدواج خواهم کرد . حتی اگر شده جمشید!".
از چشمان متین اتش حسد و تحقیر ان چنان زبانه کشید که عرق بر تنش نشاند . رگهای گردنش برجسته شد و به خوبی نبضی را که در گردنش می تپید ،دید. پیشانی اش از خشم سرخ شده بود . باورش نمی شد این مرد متین باشد . بلا فاصله به خود گفت:"اشتباه کردی دیگ حسادتش را به هم زدی...".
صدای متین از خشم می لرزید . گفت:"قسم می خوری به محض اینکه بدانم کسی به تو دست زده است ،همه چیز را به سودابه بگویم . می خواهد زنده بماند ...می خواهد خودش را بکشد".
وحشت زده گفت:"تو این کار را نمی کنی . نمی توانی اینقدر نفرت انگیز باشی".
پوزخند او بر لبش نشست و گفت:"خودت این طور دوست داری . همه چیز دست توست. یا شجاعت به خرج بده و احساس واقعی ات را به زبان بیاور...یا ان قدر صبر می کنم که شجاعت را به دست بیاوری".
ملتمسانه دست به دامنش شد و گفت:گمتین تو را به خدا بیرحم نباش . بگذار سودابه مزه زندگی واقعی را بچشد".
- بین من و سودابه یکی را انتخاب کن
- متین نمی توانم . به خدا نمی توانم. چرا عذابم می دهی ؟تو عاشقی؟واقعا عاشقی؟عشق این است؟عشقی که ادعایش را می کنی؟از عشقت متنفرم متین!نگذار به تو شک کنم . خواهش می کنم...
- تازه شک کنی ؟!تو شک داری!اگر نه اینطور مرا با سودابه معاوضه نمی کردی !وقتی به سویش برگشت ،به خوبی اشکی را که در چشمش نشسته بود ،دید . مخمل نگاهش ویرانش کرد. سرش را میان دستانش گرفت وگفت:"من را به خانه ام ببر !".
آفتاب غروب کرده و شب از راه رسیده بود . از ماشین پیاده شد. می خواست در را ببنددو برود ؛اما نتوانست. سر خم کرد و گفت:"سفر خوبی داشته باشی. امیدوارم خبرهای خوب بشنوم . خدا حافظ ".
متین فقط یک لبخند غمگین به رویش زد و گفت:"من دوستت دارم ".
ایلین دیگر منتظر نشد . در اتو مبیل را بست و زنگ خانه را فشرد . با وجود اینکه در حیاط را هم بست ،هنوز صدای حرکت ماشین او را نشنیده بود. با قدم های بلند و لرزان وارد خانه شد. بی توجه پله ها را با لا دوید . از پنجره اتاق الما بیرون را نگاه کرد . رفته بود ... روی تخت قدیمی آلما نشست . در حالی که سر تا پای وجودش می لرزید . صدای بی بی را از طبقه پایین شنید که او را می خواند . بالای پله ها ایستاد و جوابش را داد. بی بی گفت:
"ننه ،ایلین،غذا برایت گرم کنمیا چای می خوری؟".
با خستگی گفت:"هیچ کدام بی بی خسته ام. می خواهم بخوابم".
- پس مگر خانه دایی تان نمی روید ؟خانم و اقا منتظرند شما هم انجا بروید .
- گفتم که بی بی می خواهم بخوابم . سرم درد می کند .
به اتاق خودش قدم گذاشت . لباسهایش را دراورد و روی تختش انداخت . سر در بالش فرو برد و از ته دل گریست. برای همه چیزهایی که از دست داده بود . برای متین ...برای خودش ...برای سودابه .




* * *



متین همان شب از ایران رفت و تازه ان زمان بود که او فهمید متین چقدر برایش ارزشمند بوده و چه جایگاهی در قلبش به خود اختصاص داده بود . دو هفته بعد از ان بود که نامه سفارشی سودابه به دستش رسید . نامه ای که از جهت سودابه به او اجازه زندگی دوباره داد . سودابه با شادی تمام برایش نوشته بود متین از چند روز پیش خود را به لندن منتقل کرده و در بیمارستان انجا مشغول به کار شده است. دلش ارام گرفت؛اما نتوانست بر خشم و دل آزردگی اش از متین غلبه کند . می دانست متین این بار هم به حرف او گوش خواهد داد ؛اما چیزی در ته قلبش از این اطاعت او می خروشید و فریاد می کشید... دیگر خواب و خوراک نداشت . دلش بهانه او را می گرفت و بی تابی می کرد . نمی دانست اعتراف متین چنین او را از خود بیخود کرده است یا شناخت و درک احساسی که در تمام این مدت نسبت به او در قلبش ریشه دوانده ،ولی او بی توجه از کنارش می گذشته است؟بارها خودش را نفرین کرد که چطور توانسته است به این راحتی او را به انگلیس و پیش سودابه بفرستد . از دست دادن او خارج از توانش بود؛اما هر بار به خود دلداری می داد:"به خاطر سودی !به خاطر خود متین !من دیوانه شده ام . همه این چیزها خواب و خیال است. به خاطر اینکه تازه از احساس او با خبر شده ام و به خودم تلقین می کنم که من هم دوستش دارم ...علاقه من به او صرفا به خاطر عادت است. از سر محبت و دوستی است. من متین را نمی توانم به عنوان یک همسر ،یک عشق بپذیرم . چون اعتقادی به ان ندارم . من با محبت دوستانه او هم قادرم به زندگی ادامه بدهم،اما سودابه ،نه!من به همان دوستی اش قناعت می کنم . چون نمی خواهم درگیر احساسات بشوم. نمی خواهم پای هیچ مردی را در زندگی ام باز کنم . همه انها مثل همدیگر هستند . همه ادعای عشق دارند؛ولی یکی مثل جمشید وابستگی را بر عشق ترجیح می دهد و یکی چون متین برای اقناع دل خود از روی جنازه دیگران رد می شود . نه ...او هم فراموشم می کند . مثل جمشید با ان همه دلدادگی و استقامت !".
برای گریز از این تفکرات دوباره خود را درگیر کارهای دانشگاهی کرد. با تمام وجود برای دانشجویانش کارمی کرد.
صبحها همراه پدرش از خانه خارج می شد و عصرها نزدیک غروب آفتاب به هنگام شلوغی خیابانها و خستگی مردم به خانه بر می گشت. خودش را در دانشگاه انقدر خسته می کرد که شبها فقط فرصت خوردن شام را پیدا کند و به رختخواب برود . با تمام وجود می خواست با افکارش برای تمرکز روی متین مقابله کند. خدا را شکر می کرد که اگر این اتفاقها بر سر او اید ،حداقل این توان را هم به او داده است که بتواند همه را در دل خود پنهان کند و ان چنان زندگی کند که کسی متوجه مشکلاتش نشود . ارامش ذاتی خودش هم در میان بی تا ثیر نبود . این چیزی بود که خودش خواسته بود و باید به خود تلقین می نمود تا بتواند تحمل کند.باید سوختن و ساختن را با تمام وجودش درک می کرد وبا ان خو می گرفت . از این پس به ان بسیار احتیاج داشت .
منبع: www.forum.98ia.com
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 4-14


جمشید با بی توجهی خود ،سوهان دیگر روحش شده بود . حالا دیگر بیش از پیش مطمئن بود که جمشید دست از تلاشهای قدیمش کشیده وبا این حقیقت که انها برای زندگی زناشویی مشترک ساخته نشده اند ،کنار امده است. وقتی مادرش نیز از طریق اقاجون از مسئله پیش امده بین او و خانواده جمشید با خبر شد،ایلین متوجه گردید که همه درها به روی پدرش بسته شده اند که او دیگر سکوت را جایز ندانسته است. ملوک با هراسی که در نگاه و رفتارش به خوبی نمایان بود،وادارش کرد تا همه جزئیات روابط خودش با جمشید و خانواده اش را تعریف کند. ان روز نیز ،برای چندمین بار چنان زجر و فشاری را به خاطر جمشید تحمل کرد که بیش از گذشته از او متنفر شد. مثل کسی بود که کم کم مستی خواب از سرش می پرد و متوجه می شود که چه کرده و چه چیزها از سر گذرانده است . به متین حق می داد که او را احمق بخواند . احمق سمجی که در تلاش برای رسیدن به خواسته دیگران است؛انهم با فدا کردن خود . جای که این فداکاری به عنوان یک وظیفه و امری محقق مشتبه شده است. همان طور که مدتها پیش انتظار ش را داشت عکس ا لعمل مادرش فقط ترس از آبروریزیبود،گرچه به شدت خود را کنترل می کرد تا چیزی بروز ندهد . وقتی اقاجون هم وارد اتاق او شد و گوشه ای نشست،از دیدن چهره های انها شرمنده شد . سر به زیر نشسته ومنتظر شنیدن کلامی بود . کلامی که مادرش به زبان آورد،چیزی نبود که او انتظارش را داشت. ملوک گفت:"دیروز اقاجونت با جمشید تماس گرفته و صحبت کرده است".
متعجب سر بلند کرد و به مادرش نگریست . او ادامه داد:"جمشید گفته تو را هنوز دوست دارد و می خواهد با تو ازدواج کند...".
خشکش زد . خندهاش گرفته بود،اما نخندید . چطور می توانست بخندد وقتی پدر و مادرش آن طور داشتند برای حفظ زندگی او تقلا می کردند؟ بی اختیار زیر لب زمزمه کرد:"حدس می زدم".
- ببین دختر م دعوا بین زن و مردی پیش می آید . اصلا وقتی دو نفر می خواهند زندگی مشترک را شروع کنند ،مدتی طول می کشد اخلاق همدیگر دستشان بیاید . این طور دعواها طبیعی است.
سر به زیر انداخت و گفت:"مامان من و جمشید از بچگی با هم بزرگ شدیم . می دانم او چقدر آدم مهربانی است و اگر او نبود شاید من حالا این موفقعیت را نداشتم . به خاطر حمایت او بود که اقا جون با خیال راحت گذاشت در انجا بمانم. من تا اخر عمر مدیون اوو خانواده اش هشتم. اما ...اما بعد از ان دعوا و گفتن و شنیدن ان حرفها ...ما تا به ان روز با هم دعوا نکرده بودیم . بحث می کردیم ،اما دعوا نه . من را ببخشید . ما مان ،اقا جون ،می دانم چقدر کار اشتباهی کرده ام ؛ولی باور کنید مجبورم کردند . من می خواستم به جمشید این امکان را بدهم که از زندگی اش راضی باشد. اما...".
دوباره حس ازار دهنده گناه و عذاب در جانش زنده شده بود. او هرگز نمی خواست و نخواسته بود که با عث ناراحتی کسانی بشود که ان قدر دوستش داشتند . پدر و مادرش حتی خود جمشید . مگر نه اینکه هر کاری که از دستش بر می آمد ،انجام داده بود ؟ولی حالا همه چیز به هم ریخته بود.
- اما دخترم این طوری هم که نمی شود .
بله،نمی شد. خودش هم این را خوب می دانست.گفت:"با اینکه جمشید دیگر هیچ راه برگشتی نگذاشته است،اما حاضرم به خاطر شما دوباره او را قبول کنم. من این را به شما می گویم تا فکر نکنید من دختر بدی هستم و جواب خوبیها را این طور می دهم . اگر جمشید قبول کند با خانواده اش به ایران بیاید و همان طور که رسم است با شما صحبت کند،من این بار هیچ مخا لفتی نخواهم کرد. حتی حاضرم اگر شما بخواهید به انگلیس برگردم؛اما باید قبول کند که جریمه تعهد من را بدهد یا حداقل قسمتی از ان را بپردازد ".
سکوتی بر اتاق حاکم شد . کسی چیزی نمی گفت. اگر جمشید اینجا بود تا پیشنهاد او را بشنود... چرا این قدر کوتاه می آمد ؟چرا نمی توانست این احساس دین لعنتی را کنار بگذارد؟ولی مجبور بود به خانواده اش ثابت کند . حتی اگر کاملا تصمیم خودش را گرفته باشد. جمشید غرور واحساس او را می کشت. او را خرد می کرد . چطور می خواست با او زندگی کند؟ولی مطمئن بود عقب نخواهد نشست. اقای ساجدی نفسش را به ارامی بیرون داد و گفت:"اگر سر جمشید به سنگ بخورد ،مرد خوبی است".
قلب ایلین در سینه اش می طپید . این کلام پدرش یعنی او هنوز جمشید را می تواند به عنوان دامادش قبول کند. به خود گفت چطور می تواند به زندگی مشترک فکر کند،وقتی تا این اندازه از ازدواج متنفر شده است. عاقبت این زندگی سوختن و ساختن بود...یا شاید هم طلاق .
اقاجون بود که پرسید:"او را دوست داری؟".
ایلین هیچ نگفت. چرا باید به دروغ به انها اطمینان می دادو اگر می خواستند مانع آبرو ریزی شود قبول می کرد ،ولی لازم نبود دروغ بگوید . اقاجون صدایش کرد و وادارش نمود تا جواب بدهد . سر بلند کرد ؛اما نگاهش را از او دزدید . گفت:"فقط مدیونش هستم . آنهم به خاطر حمایتش نه به خاطر پولهایی که می گویند برای من خرج کرده اند من بورسیه بودم . پول شما را داشتم . خودم کار می کردم ...اقا جون انها نمی آیند . باور کنید . خاله و عمو فقط بهانه می خواستند که بتوانند جمشید را راضی کنند که من نمی توانم عروسشان باشم و با دعوا ... تقصیر من نبود . به خدا تقصیر من نبود . من هر کاری که شما بگویید می کنم . اگر جمشید بیاید ،همراهش می روم و درسم را باز در انجا ادامه می دهم . ولی اگر بیاید".
- وقتی دوستش نداری چطور می خواهی با او زندگی کنی؟
- حاضرم به خاطر شما این کار را بکنم.
باز سکوت شد. چشمش به اهو افتاد که به در گاه تکیه داده و غمگین نگاهش می کرد. از کی انجا بود ؟متوجه حضورش نشده بود؛اما نارا حت نشد . بالا خره این حق او بود که بداند چه بلایی سر خواهرش آمده است . به خصوص جایی که ممکن بود آینده او هم زیر سوال برود. اقا جون ضمن بر خاستن از جایش گفت:"زندگی چیزی نیست که فقط به خاطر ادای دین بخواهی آن را شروع کنی و بعد ادامه بدهی. تا احساس ارامش واسایش روحی نداشته باشی زندگی،زندگی نخواهد شد مادر".
پدر و مادرش با نگرانی که هنوز بر چهره شان بود،اتاقش را ترک کردند . روی تختش همهن جا که نشسته بود ،دراز کشید و چشم روی هم گذاشت. سعی کرد بغضش را فراموش کند و دیگر نگذارد هیچ اشکی ریخته شود . اهو سکوت را شکست و پرسید:"واقعا می خواهی با کسی که دوستش نداری زندگی کنی؟می توانی با چنین آدمی که تعریفش را کردی زندگی کنی؟".
بدون اینکه چشم باز کند گفت:"او نمی اید. چنین کاری نخواهد کرد . قول می دهم ".
مکثی کردو بعد ،از سنگینی حضور اهو بیش از پیش تحت فشار قرار گرفت. زمزمه کرد:"می شود تنهایم بگذاری ؟".
اهو دستپاچه گفت:"آره . ببخشید".
ایلین هیچ شباهتی به زنان و دخترانی که اهو می شناخت نداشت. بر خلاف دیگران در چنین مواقعی نیازی به کسی نداشت تا دلداری اش بدهد ،یا حرفی بزند که با عث آرامشش شود . گاهی از صراحت خواهر بزرگ ترش جا می خورد؛اما مطمئن بود که این طور رفتار ها و عکس العملها یش نه از روی خشم و اکراه ،بلکه از روی عادت است. عادتی چهارده ساله . ایلین دختری بود که به ایستادن روی پاهای خودش عادت کرده بودتکیه گاه نمی خواست.

* * *


مدتی طول کشید تا جمشید تماس گرفت و به بهانه اینکه فعلا سرششلوغ است و نمی تواند دست از کارها یش بکشد جوابی دو پهلو به خانواده او داد. وقتی ملوک این مطلب را به ایلین گفت،از چهره گرفته پدر و مادرش متوجه شد که انها هم منظور پشت کلام جمشید را فهمید ه اند . ایلین زمزمه کرد :"کار بهانه است. خاله و عمو سر حرفشان مانده اند و جمشید به این بهانه فکر می کند فرصتی به دست می اورد تا انها را راضی کند . من را ببخشید اقا جون ؛ولی خواهش می کنم دیگر از من چیزی نخواهید . من در مقابل شما دوباره به او فرصت دادم تا شما هم ببینید که جمشید نمی تواند به تنهایی تصمیم بگیرد . امیدوار بودم حد اقل به خاطر حرفی که زده است ،از شما خواهش کند رضایت بدهد بون خانواده اش بیاید ؛ولی...".
جمشید با کاری که کرد ،خودش را کاملا عقب کشید. ایلین سر خورده تر از پیش بر تصمیم خود برای کنار گذاشتن جمشید صحه گذاشت. دیگر جای هیچ امیدی نبود. ای کاش فقط خانواده اش مطرح نبودند. نگرانی از وضعیتی که آیلین در آن قرار گرفت، چیزی نبود که پدر و مادرش انتظارش را داشته باشند. احساس میکرد به نوعی امید به این دارند که شاید برخلاف گفته او، جمشید واقعا گرفتار کارهایش باشد. اما او طاقت بازی کردن نقش جمشید در میان اقوامش را نداشت. دیگر نه جمشید و نه هیچ مرد دیگر. به آنها هم این مطلب را گفت. اگرر تا به امروز قلبش به خاطر هیچ مردی نتپیده یا مجبور به سکوت شده است، از این پس هم می تواند به این وضع ادامه بدهد. همان طور که جمشید اعتمادش را نسبت به مردان دیگر از بین برد، متین هم عشق را زیر سوال برد. مردی که خودش را عاشق و واله معرفی کرد... و بود. حقیقتا بود. منصفانه که به گذشته نگاه می کرد، دلش سوخت.
اولین ضربه را به پیکر توهم به وجود آمده در اذهان اقوامش، یک ماه بعد وارد کرد. زمانی که با پرسشهای گاه و بیگاه و آزار دهنده از او درباره جمشید می پرسیدند؛ زمانی که با موذیگری و حسادت عمدا او را با سوالاتشان تحقیر می کردند و بر رنجش می افزودند. هیچ کس از شکست ازدواج صورت نگرفته آن دو حرفی نمی زد. پدر و مادرش خوب می دانستند که چه اتفاقی می افتد؛ ولی برای فرقی نداشت. می خواست کا را تمام کند. خسته شده بود. از انگلیس گریخته بود تا در ایران به آرامش برسد؛ اما دریغ از یک روز آرامش. وقتی زن عمویش با شیرین زبانی و شیطنت گفت: "آیلین! کم مانده خاله بشوی، پس خودت ان شاء الله کی رخت عروسی به تن می کنی؟"، با نگاهی به مادرش، لبخندی مصنوعی بر لب آورد و گفت: "عروس شدن من چه ارتباطی به خاله شدنم دارد؟".
زن عمویش خندید و گفت: "آخر می خواهیم شیرینی هر کدام را جدا بخوریم. این جمشید پسر سوخته چرا نمی آید و خون به جگرمان می کند؟".
از اصطلاح خاله اش خنده تلخی کرد. حرفی که در طول این مدت بارها و بارها از مادرش و اطرافیان شنیده بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که محلش نگذارد؛ اما او گفت: "زن عمو چه کار به جمشید داری؟ مگر ماجرای جمشید بین شما تمام نشده است؟".
ملوک لب گزید و آهو باز با شیطنت نگاهش کرد. زن عمویش متعجب پرسید: "چه ماجرایی؟".
پا روی پا انداخت و با آرامش گفت: "اینکه جواب خواستگاری جمشید را "نه" دادم؟".
دید که چشمان زن بیچاره چطور گرد شد و روی دستش زد.
- وای خدا! چه می گویی آیلین؟ مگر جمشید نامزدت نبود؟".
- - نه آن طور که شما فکر می کنید. جمشید خواستگار من بوده است. از دو سه سال پیش. من هم جواب رد به او دادم؛ چون باید به ایران بر می گشتم و پیش خانواده ام زندگی می کردم. محل کارم هم اینجا بود. متاسفانه جمشید موقعیت شغلی اش را نمی تواند با آمدن به ایران به خطر بیاندازد. برای همین خود به خود این ماجرا کنسل شد.
آن شب پدرش به شدت با او برخورد کرد و غضب آلود گفت: "مادر اینجا ایران است! خودسر نمی توانی کاری بکنی. تو همین الان هم به اندازه کافی سر زبانها هستی. از فردا کوس رسوایی ات را سر هر کوی و برزن می زنند...".
بعد زیر لب غریده بود: "خدا لعنتت کند جمشید. پسره هردنبیل!".
بدون اینکه متوجه منظور پدرش از حرفهای آخرش بشود، گفت: "اما آقاجون تا کی باید این بازی را ادامه بدهیم؟ به خدا قسم فقط به خاطر شماست که از ماجرای آن دعوا و جمشید ناراحت هستم. من خسته ام. دیگر نمی توانم با جمشید سر کنم. آدمی که نمی تواند به تنهایی برای خودش تصمیم بگیرد، چطور می تواند یک زندگی را اداره کند؟ خواهش می کنم ماجرای جمشید را تمام شده بدانید. تا زمانی که شما حرفی نزنید همه از من انتظار دارند که جوابگوی کارهای جمشید باشم. آقاجون من که اشتباهی نکرده ام. قول ازدواج به آدمی داده ام که حالا می بینم کسی نیست که بتواند زندگی را اداره کند. حق عقب گرد ندارم؟".
- چرا؛ اما نه این طور که آبروی خودت را ببری.
- باشد از این به بعد من هیچ حرفی نمی زنم. ولی خواهش می کنم شما کاری بکنید. که دیگر کسی درباره جمشید حرف نزند. اقاجون من زود به ایران آمدم تا راحت زندگی کنم؛ اما تا امروز خبری از آرامش نیست.
کسی دیگر چیزی نگفت و آیلین به اتاقش برگشت.

پایان فصل چهاردهم
منبع: www.forum.98ia.com
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا