يكروز وقتي به خانه برميگشت. جسد غرق در خون سيدرضا را در حياط منزل ديد. به جاي پدر و بيبي ديگران را گريان و عزادار ديد
. آنچه در مقابل چشمانش بود باور نميكرد. به يك كابوس بيشتر شباهت داشت تا حقيقت. طاقت نياورد، نعره كشيد و بر سر و صورت خود كوبيد. هيچكس نتوانست او را آرام كند، جز بيبي.
بيبي...