وقتي ميآمد خانة ما، دلم ميخواست كنارش باشم. بيشتر ميرفتم تو نخ كارش ببينم چهكار ميكند.
نمازش جور عجيبي شده بود. ميرفتم كناري ميايستادم ببينم چطور نماز ميخواند. قنوتهاش و گريههاش خيلي دلم را ميسوزاند. نه كه بسوزم، بيشتر حسوديم ميشد
كه اين عمو از اون عموهايي است كه زياد ماندني نيست...