عادت هر هفته ی بچگی هامون بود که جمعه ها آش رشته داشتیم. یه پیرمرد مهربونی وسطای کوچمون یه باغ بزرگ داشت. همیشه مامانم یه سطل از آش رو جامیکرد می داد دستم که برم به دم به اون پیرمرده. بچه هاش و خانمش دکتر بودن و خارج از کشور. تنها بود و تنهاییاشو با باغش پر میکرد. من عاشق باغش بود. باید آش رو تا...