دوست دارم وقتی در شرجی جنوب رنگ مهتاب گرفته تر می شود بنشینم و به تو فکر کنم؛ هر چند، شرجی هم نباشد، مهتاب هم نباشد، شب هم نباشد، به تو می اندیشم...
نمی دانم چرا؟ دوستت که ندارم... فکر کن آدمی که خودش را دوست ندارد کسی را دوست داشته باشد! نمی شود که مهربان! می شود؟!
.
.
.
بی خیال این دیوانگی ها...