نتایح جستجو

  1. FA-HA

    [IMG]

    [IMG]
  2. FA-HA

    [IMG]

    [IMG]
  3. FA-HA

    :crying2: ديروز مراسمش بود

    :crying2: ديروز مراسمش بود
  4. FA-HA

    [IMG]

    [IMG]
  5. FA-HA

    [IMG]

    [IMG]
  6. FA-HA

    [IMG]

    [IMG]
  7. FA-HA

    :gol:ممنونم اومده بودم سر بزنم تورم ناراحت كردم من برم ديگه باي:gol:

    :gol:ممنونم اومده بودم سر بزنم تورم ناراحت كردم من برم ديگه باي:gol:
  8. FA-HA

    بابا بزرگم تصادف كرده هيچ كس تو خونه اعصاب نداره منم خيلي خوب نيستم نماز مي خوني براي اونم دعا كن

    بابا بزرگم تصادف كرده هيچ كس تو خونه اعصاب نداره منم خيلي خوب نيستم نماز مي خوني براي اونم دعا كن
  9. FA-HA

    اي يه همچين چيزي

    اي يه همچين چيزي
  10. FA-HA

    اي بد نيستم خوبم نيستم

    اي بد نيستم خوبم نيستم
  11. FA-HA

    سلام خوبي رها جون

    سلام خوبي رها جون
  12. FA-HA

    رمان پارسا

    ***********************************پايان***********************************
  13. FA-HA

    رمان پارسا

    - اشتباهه. این پارسا نیست. دارم خواب می بینم؟ کاشکی بیدار نشم. بدون حرکت ایستاده بود و به خواب خوشی که در روز روشن می دید با اشتیاق نگاه می کرد. چند دقیقه بسیار شیرین و نفس گیر را گذراند.پارسا با لذت و رویا با تردید خاص توام با لذتی وافر، از این رویای شیرین بهم خیره بودند و قدرت...
  14. FA-HA

    رمان پارسا

    هر سه پیروزمندانه به روی هم لبخند زدند و قرار و ساعت صبح فردا را مشخص کردند. پارسا آدرس دقیق منزل پریسا را گرفت، جلو در با تشکر و معذرت خواهی از مرتضی به امید فردا از هم جدا شدند. پریسا بین راه با شور و شعف و هیجانزده تمام وقایع جالبی را که اتفاق افتاده...
  15. FA-HA

    رمان پارسا

    صدای چند ضربه به در شنیده شد، پشت سر مرتضی سرش را داخل آورد و گفت: - پریسا خانم نمی خوای بریم؟ با دیدن پریسا و دو نفر غریبه که با هم گرم گفتگو بودند. فورا به خودش مسلط شد و نگاه پرسشگرش را به پریسا دوخت. پریسا به طرفش آمد، سلام کرد و دست او...
  16. FA-HA

    رمان پارسا

    ناگهان تمام پرونده ها برروی زمین ولو شد، پارسا و شهره با خوشحالی به هم و به چهره رنگ پریده و دستپاچه پریسا نگاه کردند. پریسا هم به آنها نگاه می کرد ولی گیج تر از آن بود که قادر به گفتن کلمه ای باشد. با زحمت و تاخیر گفت: - شما...شما... پارسا...
  17. FA-HA

    رمان پارسا

    ثانیه ای نگذشته بود که صدای دستگاه قطع شدو متعاقبش در اتاق باز شد. شهره از دیدن کسی که به نام پارسا می شناخت متعجب و وحشتزده چند قدم به عقب برداشت. ریش و موهای بلند و نامرتب، حلقه کبود و گود افتاده دور چشم ها و استخوانهای گونه که بیرون زده بود،...
  18. FA-HA

    رمان پارسا

    هر دو با بی اشتهایی، شام خوردند. صندلی خالی رویا قلبشان را می فشرد. جایش خیلی خالی بود. هر شب بعد از شام این رویا بود که به خانم در رفتن به اتاقش کمک می کرد، ولی آنشب زهرا که او هم دست کمی از مادر و پسر نداشت او را همراهی می کرد. داروهایش را داد و آن شب در...
  19. FA-HA

    رمان پارسا

    ظهر که خانم سعادت غیبت رویا را سر میز نهار دید از زهرا خواست که او را صدا بزند.زهرا که نیامدن او را به حساب مرخصی اش گذاشته بود با تعجب گفت: -ولی اون هنوز از بیرون نیامده خانم.خانم سعادت با ناراحتی چهره درهم کشید...
  20. FA-HA

    رمان پارسا

    اشاره به پای آسیب دیده اش کرد: - جا افتاد. یک در رفتگی ساده بود. - الان چطوری عزیزم. هنوز درد داری؟ رویا با وجود درد زیاد گفت: - نه هیچی. جا انداختن فقط همون موقع درد داره. آقاهه سفارش کرد که تا دو روز پام رو روی زمین نگذارم، بعدش خوب خوب...
بالا