رمان پارسا

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FA-HA

عضو جدید
رویا بیرون رفت و با عجله خودش را به تلفن رساند. نیاز شدیدی به پریسا داشت تا منفجر نشود. در حال گرفتن شماره خدا خدا میکرد که او هنوز بیرون نرفته باشد. خود پریسا گوشی را برداشت، رویا تا صدای او را شنید قبل از گفتن هر چیزی بغضش ترکید و راه نفسش باز شد. پریسا وحشت زده پرسید:
- رویا اتفاقی افتاده. تورو به خدا جون بکن.
رویا برای اینکه خیال او را راحت کند، با زحمت زیاد جواب داد:
- نه باور کن چیزی نشده. فقط دلم میخواد برات حرف بزنم.
- تو الان کجایی؟
رویا آدرس داد. پریسا برای تنظیم وقتش چند لحظه ساکت شد.
- باشه باشه. نگران نباش. بیمارستان تو مسیرمه. فقط یه ربع وقت دارم ببینمت نیم ساعت دیگه اونجام. جلو در باش که ببینمت. فعلا خدانگهدار.
طبق قولش نیم ساعت بعد آنجا بود و سر رویا روی سینه اش بود و گریه میکرد. پریسا فقط نوازشش کرد و وقتی آرام شد از او پرسید:
- خوب حالا برام بگو چی شده؟
رویا اشکهایش را گرفت و همه ی جریانات را برایش تعریف کرد.البته موضوع دعوا و قهرشان را شب عروسی برایش مفصل در نامه هایش شرح داده بود ولی از بقیه وقایع وقت نکرده بود او را با خبر کند. پریسا که هنوز هم پی به علت ناراحتی او نبرده بود گفت:
- حالا که همه چیز به خیر و خوشی گذشته. ظاهرا آشتی هم کردید، ولی قضیه رانندگی تو که اونقدر مسئله مهمی نیست که تو بخوای به خاطرش اینهمه خودت رو عذاب بدی
- ولی آخه همش که اینا نیست.
پریسا دستانش را به دست گرفت و با آرامش پرسید:
- پس چیه؟
اشکهای رویا دوباره سرازیر شد و گفت:
- نمی دونم چی باید بگم، یه جوری صحبت کردناش، نگاه کردناش، دستوراتش و حتی حساسیت هاش دلم رو می لرزونه. دارم از خودم میترسم. حالا که فکر میکنم می بینم دوست دارم باهام حرف بزنه. دعوام کنه و وقتی مثل یه ساعت پیش ناراحت بود که چرا موقع اومدن دوستاش من توی اتاق بودم در حالی که خجالت کشیدم ولی خوشحال شدم که روی من تعصب داره.
پریسا شگفت زده، به چهره ی ملتمس و کلافه او خیره شد و کم کم اشک درون چشمانش حلقه زد و او را در آغوش گرفت. رویا هم منتظر همین بود. دوباره گریه هش با فشار هق هق درهم آمیخت، پریسا کنار گوشش زمزمه کرد:
- همونیه که من حدس میزدم. نترس عزیز دلم. عقل و دلت دارند با هم میجنگند. تو هم میخوای هر طور شده دلت رو آروم کنی.
رویا کلافه تر از قبل خودش را عقب کشید و قاطعانه دستش را تکان داد:
- نه. نه پریسا دعا کن اینطوری نباشه سه ماه دیگه از قراردادم مونده. نمی خوام عاشقش بشم.
پریسا به چشمان خیس و غمزده او زل زد و محکم پرسید:
- مطمئنی که هنوز نشدی؟
رویا صورتش را میان دو دست پوشاند و زار زد:
- اینطوری با من حرف نزن پریسا. من می تونم مقاومت کنم.
پریسا مهربان و دلسوز به او کمک کرد بایستد. او را به طرف شیر آب برد و گفت:
- هر چی تو بگی. خودت رو اذیت نکن، تا جایی هم که میتونی مقاومت کن. حرفی ندارم ولی من که میدونم تو چی میکشی. منم مثل تو بودم. حالا می بینم که خودم رو گول میزدم و می گفتم هیچ احساسی به مرتضی ندارم، ولی لبخنداش و حرفاش دریچه ی بسته دلم رو باز کرد و هر چی رو نمی فهمیدم فهمیدم.
جلو شیر آب رسیدند، به اصرار پریسا صورتش را شست. پریسا صورت او را خشک کرد و لبخند زد:
- من دیرم میشه باید برم مطب. تو هم فعلا نرو تو. بذار یه ذره باد به صورتت بخوره. پف چشات بخوابه وگرنه اون بیچاره تورو اینطوری ببینه وحشت می کنه.
صورتش را بوسید و ادامه داد:
- من منتظر خبرهای تازه ام. همه چی رو برام بنویس باشه؟
رویا سرش را تکان داد. پریسا محکم به شانه اش زد و گفت:
- نه اینطوری نه. یکی از اون لبخندهای شیرینت، که دل آقای سعادت رو برده برام بزن تا خیالم راحت بشه.
رویا لبخند زد. پریسا او را بغل کرد و بوسید:
- الهی فدای چاله های لپت بشم. فکر می کنم پسر مردم افتاده تو اینا و گیر کرده و نمی تونه در بیاد.
رویا خندید و پریسا با او دست داد و گفت:
- من از دست تو چیکار کنم. باید تمام حواسم به نامزدم باشه، تو نمی ذاری.
رویا متقابلا او را بوسید.
- راحتم کردی پریسا. ممنونم و ببخش که اذیتت کردم.
پریسا در حال رفتن برایش دست تکان داد:
- باشه . تعارف تیکه پاره نکن. بعد از پارسا اگه مرتضی بذاره خودم فداتم.
بعد از رفتن پریسا ، مدتی در حیاط قدم زد ولی سوز سرد غروب زمستان او را به داخل ساختمان بیمارستان کشید. به فکر عمه افتاد و از همانجا به او تلفن زد و جریان بیماری پارسا را برایش تعریف کرد و خیال او را از اینکه چند روز نامه نداده راحت کرد. دکتر مشغول معاینه اتاق به اتاق بود. رویا همراه او وارد اتاق پارسا شد. رویا با کمک پرستار در حال در آوردن سرم از دست پارسا بود که خانم فهیمی و شهره وارد شدند. رویا پس از تمام شدن کارشان فقط از خانم فهیمی معذرت خواست و با پرستار بیرون رفت و تا رفتن آنها برنگشت. شب شده بود که زهرا آمد. رویا به اتاق پارسا رفت و گفت:
- شیفت من عوض شد. زهرا خانم اینجا میمونه و من فردا صبح برمی گردم. شما چیزی از منزل نمی خواهید؟
پارسا سفارش یک کتاب البته به سلیقه خود رویا را داد. خانم سعادت که بعد از این جریان بیشتر از پیش به رویا علاقمند شده بود با دیدن او محکم در آغوشش فشرد و برای چندمین بار از او تشکر کرد. رویا هم او را بوسید و برای چندمین بار مطمئنش کرد که از وضع موجود ناراحت نیست. بعد از خوردن شام، خانم را به اتاقش برد و وقتی داروهایش را داد خانم از او خواهش کرد که بیشتر آنجا بماند. وقتی به اتاق خودش رفت برای رفع خستگی دوش گرفت و بعد از خواندن نماز ، با لذت خودش را به تخت رساند. بعد از روزی خسته کننده که برایش، هم خستگی جسمی و هم روحی داشت، مفیدتر از هر چیزی خوابی راحت بود. به قدری خسته بود که در ثانیه های نخست خوابش برد ولی تا صبح چهره ی پارسا جلو دیدگان بسته اش بود.
صبح فردا نوبتش را با زهرا عوض کرد و دوباره خاطرنشان کرد که قبل از ساعت ملاقات برگردد. بعد از رفتن زهرا ساعتی را پارسا اینبار بدون کمک رویا ولی شانه به شانه اش طول راهرو را قدم زد و وقتی پارسا به تخت برگشت، از رویا پرسید:
- راستی کتاب آوردید خانم؟
 

FA-HA

عضو جدید
رویا کتابی را که آورده بود از کیفش درآورد و به طرف او گرفت. پارسا ظاهری متعجب به خود گرفت و با شیطنتی پسرانه در حالیکه خودش را بی حال نشان میداد گفت:
- ا خانم مگه من میتونم کتاب بخونم. اگه میشه لطف کنید برام بخونید.
رویا که قصد بیرون رفتن از اتاق را داشت ایستاد. در چهره ی پارسا نوعی اشتیاق همراه با برقی مخصوص در نگاهش دید. با کم رویی لبخند زد. روی رد کردن خواسته اش را نداشت، روی صندلی نشست و شروع به خواندن کرد. به این بهانه پارسا تا ظهر او را در کنار خود نگه داشت. روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود و به صدای دلنواز او گوش میداد، رویا با لبخندش رضایت را روی چهره اش می دید. ظهر هم به خواهش پارسا ، نهار را با هم خوردند ولی برای اینکه او را فراری ندهد سعی میکرد کمتر حرف بزند یا لااقل حرفی بزند که او را در کنارش داشته باشد. قبل از ساعت ملاقات و با آمدن زهرا رویا از اتاق بیرون رفت. دوباره با پریسا تماس گرفت و باز هم برایش گریه کرد و وقتی با دلداری او آرام گرفت برای استراحت به نمازخانه رفت و تا ساعتی بعد از وقت ملاقات برنگشت. قبل از غروب باز هم در راهرو به همراه پارسا قدم زد و بالاخره غروب که دکتر برای معاینه آمد او را برای صبح فردا مرخص کرد. اوایل شب دوباره برای پارسا کتاب خواند تا زهرا آمد و وقت تعویض شیفت برای خداحافظی رو به پارسا کرد و گفت:
- فردا صبح میام، مرخص که شدید با آژانس برمی گردیم. شما از منزل چیزی نمی خواهید؟
پارسا دستش را بلند کرد و گفت:
- متشکرم. فقط لطفا فردا با ماشین خودم بیایید.
رویا بادرماندگی گفت:
- ولی آقای سعادت.....
پارسا خیلی جدی صحبت او را قطع کرد:
- ازتون خواهش کردم خانم.
از آن چیزی که می ترسید به سرش آمده بود و قطعا هر کس فردا برای ورود او در منزلشان بود، او را در حال رانندگی میدید. این چیزی نبود که او میخواست و تمام فکرش مشغول همین موضوع شد. وقتی به منزل رسید، خانم فهیمی آنجا بود. از آنها معذرت خواست و به اتاقش رفت، خیلی زود خدمتکاربا سینی شام که به دستور خانم برایش آماده کرده بود به اتاقش آمد و او از شدت خستگی حتی نتوانست شامش را تمام کند.
فردا صبح همه برنامه ها را با خانم تنظیم کرد و خانم از پیشنهاد عاقلانه او برای قربانی کردن استقبال کرد. نظری که رویا داد این بود که با کمیته امداد هماهنگ کنند که در ساعت مقرر از طرف همان کمیته گوسفندی برای قربانی بیاورند و پس از قربانی و تسویه حساب خودشان وظیفه پخش آنرا بین نیازمندان به عهده بگیرند. خانم مقدار پول لازم را به همراه سوئیچ ماشین تحویل رویا داد و گفت:
- راستی دیشب که خوابیده بودی، پارسا تماس گرفت و از من خواست حتما برای بردن ماشین به شما یادآوری کنم.
و در حال بدرقه او ادامه داد:
- فدات بشم عزیزم. تو فرشته نجات ما بودی.
رویا برگشت و مودبانه برای او لبخند زد. وقتی به بیمارستان رسید، زهرا را به منزل نفرستاد. ترجیح داد در برگشتن با پارسا تنها نباشد. تا آمدن دکتر مجبور شدند صبر کنند و بالاخره بعد از تاخیری طولانی دکتر آمد و بعد از معاینه و سفارشات لازم پارسا را مرخص کرد. تازه دکتر از اتاق بیرون رفته بود که شهره با همان تیپ و اداهای زننده وارد اتاق شد. با رویا دست داد و به طرف پارسا رفت و بدون توجه به تذکری که قبلا از او گرفته بود در حال دست دان او را بوسید. پارسا با ناراحتی اخم کرد. رویا رو برگرداند و خودش را مشغول صحبت کردن تلفنی با خانم نشان داد. شهره بدون توجه به ناراحتی پارسا و با کلی افاده گفت:
- شنیدم امروز مرخص میشی با ماشین اومدم دنبالت.
پارسا بدون معطلی جواب داد:
- زحمت کشیدی از خانم امینی خواستم ماشین رو بیارن. با ایشون بر میگردم.
شهره با نگاهی حاکی از تعجب به پارسا و سپس به رویا خیره شد. رویا از جا خوردن او لذت برد و برای پیشگیری از هرگونه برخوردی زود کیفش را برداشت و به بهانه تسویه حساب اتاق را ترک کرد. به راهرو رسید نفس حبس شده اش را بیرون داد و لبخند زد.
زهرا مشغول جمع آوری وسایل پارسا بود، به همین علت شهره جلو خودش را گرفت و با همه ی خودداری عصبانیت در حرکاتش پیدا بود. به محض بیرون رفتن زهرا با مسخرگی پرسید:
- پس خانم پرستار رانندگی هم بلده. خوب هواشو داری نکنه خبرایی هست پسرخاله؟
پارسا چهره درهم کشید و با جدیت جواب داد:
- این لوس بازی ها چیه از خودت در میای شهره. این خانم فقط لطف داره و این تهمت هت بهش نمی چسبه. بهتره حرمت خودت رو نگه داری.
شهره لبخندی معنی دار زد و ابرو بالا انداخت. زهرا وسایل را به ماشین منتقل کرد و در لباس پوشیدن به پارسا کمک کرد. رویا با بیمارستان تسویه حساب کرد و شهره که کنجکاویش تحریک شده بود پابه پای آنها ماند و بعد هم به بهانه اینکه مادرش در خانه آنهاست پشت سر ماشین پارسا که راننده اش رویا بود مسیر را پیمود.
وقتی جلو منزل رسیدند، توسط خدمتکار به خانم و مهمانهایش که فقط خانم فهیمی و زن عموی پارسا بودند، ورود پارسا اعلام شد و آنها بیرون آمدند. خدمتکار به پارسا برای پیاده شدن کمک کرد. از مقابل گوسفند قربانی رد شد و وارد ساختمان شد. شهره ماشینش را کناری پارک کرد و همراهشان رفت ولی رویا تا ماشین را به داخل پارکینگ برد مدتی طول کشید. برای عرض ادب به اتاق نشیمن رفت. خانم به گرمی او را بوسید و به خاطر زحماتش از او قدردانی کرد شهره با حرص تماشاگر این اوضاع بود. پارسا هم به احترام مهمانها به اتاقش نرفته و میان مبل راحتی لمیده بود. رویا از همه عذرخواهی کرد و قصد رفتن کرد. برای خداحافظی با شهره دست داد که او با لحن مخصوص به خودش پرسید:
- میتونم سوالی ازت بپرسم رویا جون؟
این را طوری عنوان کرد که جلب توجه همه کند. از بیمارستان رویا بو برده بود که او سر جنگ و سرکوبش را دارد، بنابراین تصمیم گرفته بود تا جایی که ادب حکم می کند جبران کند. گفت:
- بفرمایید خانم.
پارسا با نگرانی به آن دو نگاه کرد و هر آن منتظر ضربه ای از جانب شهره بود. شهره خندید و با لحنی مسخره پرسید:
- وقتی توی ماشین آخرین سیستم نشستی چه احساسی داشتی؟
با وجودی که رویا تقریبا آماده بود، ولی گونه هایش از شدت ناراحتی گل انداخت. با همان وضع نیم نگاهی به خانم سعادت انداخت و او فقط به صورتی که خود رویا بفهمد به نشانه راحتی او آهسته سری تکان داد، رویا با لبخند سعی کرد آرامش به هم ریخته اش را باز یابد. نگاه تحقیر آمیز او را با نگاه جسورانه ی خود پاسخ داد:
- فقط میتونم بگم جالب بود و از لطف آقای سعادت ممنونم ولی
ساکت شد. صدای ضربان قلبش را میشنید. شهره با همان لبخند مسخره پرسید:
- ولی چی؟
- ولی امیدوارم دیگه هیچوقت این تجربه برام تکرار نشه.
پارسا لبخند زد. به طرزی که رویا صحبت میکرد نشان میداد پیروز میدان است. شهره اخم کرد و دوباره پرسید:
- ای وای چرا رویا جون؟
- البته همه اینطور نیستند، ولی آخه من میترسم جز اون عده باشم که چند مرتبه پشت اینچنین ماشینی می شینند شخصیت اصلی خودشون رو گم می کنند و آدمیت و دیگران را بکلی فراموش می کنن.
لبخند روی لبهای شهره خشکید. به جای او تبسمی شاد چهره ی پارسا را روشن کرد، خوشحالی از نگاهش پیدا بود. رویا لبخندی پیروزمندانه زد. رو به خانم سعادت تعظیمی کوتاه کرد و از اتاق خارج شد. با رفتن او ، خانم فهیمی رو به خواهرش کرد و با ناراحتی گفت:
- خواهر جون فکر نمی کنی بیشتر از یک پرستار به این دختر بها دادید؟
خانم سعادت به ظاهر خودش را ناراحت نشان داد:
- آره درسته، ولی شهره جان هم باید بدونه که نباید شخصیت افراد رو سرکوب کنه. اونم کار درستی نکرد.
شهره با دلخوری برخواست و با یک خداحافظی سریع آنجا را ترک کرد. ولی برعکس او ، رویا لبخند به لب و با آسودگی خاطر وارد اتاقش شد. در خودش رضایتی عمیق حس کرد با سبکبالی چرخی به دور خودش زد. لباسهایش را عوض کرد و زیر پتو خزید
تا ظهر به راحتی خوابید و با صدای ضربه هایی که خدمتکار به در می کوبید بیدار شد. به ساعت نگاه کرد حیرت کرد که چطور این مدت خوابش برده. به دستور خانم غذایش را به اتاقش آورده بودند. بعد از نهار ، به خانم سر زد. داروهایش را داد و فشارخونش را گرفت و با خوابیدن او به اتاقش برگشت و تا شب که رفت و آمد عیادت کنندگان ادامه داشت بیرون نیامد. در این مدت برای عمه و پریسا در نامه های مفصل همه چیز را شرح داد. برای شام خدمتکار آمد و اطلاع داد خانم او را احضار کرده است. خودش را مرتب کرد و سر ساعت مثل همیشه با آنها شام خورد. حال پارسا بهتر بود، ولی دکتر لااقل تا سه روز آینده به او استراحت و بیرون نرفتن را توصیه کرده بود. موقع صرف شام ، نه رویا از موضوع ظهر صحبتی به میان کشید و نه خانم و پارسا. همین او را صددرصد مطمئن کرد که کارش درست بوده و بیشتر از خودش راضی شد.
در طی چند روز نقاهت و استراحت پارسا، رویا بیشتر در اتاقش به سر میبرد و در صورت نبودن مهمان، شام و نهار را با آنها و در اتاق نشیمن صرف میکرد. فقط به وضع دارویی خانم میرسید و به غیر از آن خانم وقت بیکاری اش را با مهمانانی که دائم در حال رفت و آمد بودند به سر می کرد.
وضع سرمای اواخر زمستان هم، رویا را خانه نشین کرده بود ولی جمعه همان هفته که آخرین روز استراحت پارسا بود. فرصت را غنیمت شمرد و با یک مرخصی نصفه روزه توانست آن روز را تا شب به دیدن عمه برود و از آنجا تلفنی با پریسا به راحتی صحبت کند. اواخر شب دوباره دخترعمه اش او را تا مقابل منزل خانم سعادت رساند. البته صبح قبل از رفتن، پارسا به اصرار زیاد از او خواسته بود با ماشینش برود ولی رویا مودبانه پیشنهاد او را رد کرده بود.
صبح شنبه طبق قرار، همکار پارسا به سراغش آمد و او را با خود به شرکت برد و غروب با احساس ضعفی که به او دست داده بود خیلی زودتر از معمول برگشته بود. رویا با گرفتن فشارخونش طبیعی بودن این حالت را پس از دوران نقاهت نظر داد.
بعد از صرف شام ، پارسا با مادرش صحبت میکرد که ناگهان و خیلی بی مقدمه روبه رویا کرد و گفت:
- راستی خانم امینی....
رویا که مشغول خوردن دسر بود سرش را بلند کرد و گوش داد.
- امروز آقای مقدم به دفترم آمدند. می شناسید که آقای سامان مقدم.
رویا با تعجب به خانم نگاه کرد. خانم گفت:
- پسر عمه شهره رو میگه. سامان!
رویا به سمت پارسا برگشت و با نگاهی پرسشگرانه پرسید:
- اومدن ایشون به دفتر شما چه ربطی به من داره؟
پارسا، با وجود حساسیتی که این موضوع برایش داشت نهایت سعیش را کرد تا خودش را بی تفاوت نشان دهد و خیلی خونسرد ادامه داد:
- حتما به شما ربط داره. سامان میخواست راجع شما با من صحبت کنه.
سریع گونه های سفید رویا تغییر رنگ داد، به جای رویا خانم با کنجکاوی پرسید:
- منظورت چیه؟
پارسا با وجود آشوب درونیش نیم لبخندی زد و جواب داد:
- منظورم رو نفهمیدید مامان. سامان می خواست نظر خانم امینی رو راجع به ازدواج بدونه که اگر ایشون موافق باشند اون با خانواده اش صحبت کنه.
خانم با خوشحالی لبخند زد. رویا سرش را پایین انداخت و بدون معطلی جواب داد:
- لطفا شما از طرف من از ایشون معذرت خواهی کنید و بگید به هیچ وجه قصد ازدواج ندارم.
پارسا نفس خسته اش را که از صبح، بعد از رفتن سامان در سینه نگه داشته بود به راحتی بیرون داد و به جای او خانم ناراحت پرسید:
- نه رویا جان تو نباید به این زودی تصمیم بگیری و جواب بدی. به نظر من این یک موقعیت عالیه که تو باید بیشتر در موردش فکر کنی عزیزم.
رویا به چهره ی مهربان او تبسم کرد:
- این فقط از محبت زیادیه که شما به من دارید، من حقیقتا قصد ازدواج ندارم یا لااقل حالا ندارم.
خانم چهره در هم کشید و گفت:
- این که دیگه آمادگی نمی خواد. ما سامان رو تایید می کنیم. یه ذره بیشتر فکر کن.
رویا سرش را پایین انداخت و جدی و موقرانه جواب داد:
- من به تایید شما احترام میگذارم، ولی باید این رو هم در نظر گرفت که آقای مقدم از یک خانواده ی سرشناس و متمول هستند و من یک پرستار معمولی و این مسئله از نظر من خیلی خیلی مهمه.
خانم ناراحت تر از قبل گفت:
- این حرفا چیه میزنی؟ مهم اینه که تو خیلی با شخصیت و با وقار و خانمی بالاتر از همه خیلی خوشگل. داری خودت رو دست کم میگیری.
پارسا از این نظریه مادرش خوشحال شد و لبخند زد. رویا با صورت گلگون و با شرمندگی دستش را روی دست او گذاشت و گفت:
- مطمئنا این نظر لطف شماست. اما همه مثل شما لطف ندارند.
پارسا برای خاتمه دادن به این بحث ناراحت کننده قبل از جواب مادرش گفت:
- مامان اینقدر اصرار نکنید. بگذارید خودشون تصمیم بگیرند.
و رو به رویا لبخند موفق زد که او را بیشتر شرمنده کرد.
صبح فردا، پارسا قبل از رفتن به رویا که کنار مادرش نشسته بود رو کرد و پرسید:
- خانم فکراتون رو کردید. چه جوابی به سامان بدم؟
خانم که منتظر تجدیدنظری از سوی رویا بود، نگاهش را به او دوخت، ولی رویا با جدیت شب گذشته پاسخ داد:
- نیازی به فکر کردن مجدد نداشت. دیشب جوابم رو دادم.
پارسا بیشتر معطل نکرد. خداحافظی کرد و خشنود به قصد رفتن اتاق را ترک کرد. خانم به رویا نگاه کرد و او برای قانع کردنش لبخندی کم رنگ زد و سرش را روی زانوی او گذاشت.
 

FA-HA

عضو جدید
مدتی از بیماری پارسا گذشته و او به خواسته همکارش به علت رعایت حالش اضافه کار به خانه نیاورده و فقط به کار روزانه در شرکت قانع بود، ولی انباشتگی کارها و شلوغی آخر سال و بهبودی حالش، باعث شد مقداری از کارش را به منزل انتقال دهد. با دیدن نقشه ها برق شادی در چشمان بی حوصله رویا درخشید. از اینکه هم خودش به کار مورد علاقه اش می رسید و هم می توانست کمکی به پارسا کند، خوشحال شد. با اینکه با احساسات تازه اش سخت درگیر بود، ولی باز هم در کمال حیرت متوجه میشد که از ناراحتی و خستگی پارسا غمگین میشود.
شبها که در اتاقش تنها میشد، تا ساعتی گریه میکرد و از دردش برای پریسا مینوشت، این حسی بود که پارسا هم متقابلا درگیرش بود با این تفاوت که این بی تابی های عاشقانه را ، رویا با تردید خاص توام با دلهره می گذراند ولی پارسا مثل گواراترین شراب می نوشید. با دیدن هر روز صبح رویا انرژی میگرفت و شبها بدون ذره ای معطلی بعد از شرکت به منزل می آمد و خستگی روزانه را با دیدن چهره زیبای او از خود دور میکرد. از یک اخم کوتاه مدت او پریشان میشد و از هر لبخندش از شدت هیجان به هم می پیچید.
بعد از تاخیر طولانی ، دوباره نقشه ها روی گوشه ای از میز نهارخوری پهن شد و وسایل کار از اتاقش انتقال داده شد و دوباره کار شبانه پارسا و رویا شروع شد و باز هر روز صبح پارسا با کنجکاوی به روی نقشه ی شب گذشته دقیق میشد و متعجب بود که چگونه کارهایی را انجام داده که اصلا به یاد نداشت و با این کارش رویا را روز به روز بیشتر علاقمند به کارش میکرد.
چند روز بیشتر به تعطیلات نوروز باقی نمانده بود. هر چه پارسا بیشتر کار میکرد، کار رویا هم بیشتر میشد و کار بیشتری روی نقشه ها انجام میداد، و همین به شدت پارسا را مشکوک کرده بود. برای امتحان هر شب تا همان اندازه ای که کار کرده بود در نظرش علامت گذاری میکرد و با پیشرفت اضافه ای که صبح از آن شاهد بود دیگر مطمئنش کرد که اینها کار خودش نیست و دستی در کار است. بنابراین عزمش را جذب کرد که هر طور شده این دست غیبی را کشف کند.
فقط سه روز دیگر به آخر سال بود. صبح آن روز وقتی پارسا برای خداحافظی به اتاق نشیمن آمد، مادرش گفت:
- امروز بعدازظهر وقت دکتر دارم، میتونی بیایی دنبالمون؟
پارسا مکثی کرد و سپس گفت:
- آخر ساله مامان خیلی سرمون شلوغه.
و بعد انگار چیزی به یادش آمده باشد. سوئیچ را از جیبش بیرون آورد و جلو رویا نگه داشت و خطاب به او گفت:
- ممنون میشم خانم . زحمتش باز هم با شما.
رویا هیجان زده شد و بدون معطلی دستش را تکان داد:
- نه. خواهش میکنم با آژانس راحتترم.
- ا چرا خانم؟
- باور کنید اینطوری راحت ترم، شما هم اصرار نکنید. ممکنه به ماشین صدمه ای برسه.
پارسا یک قدم جلوتر گذاشت و سوئیچ را میان دست رویا گذاشت و گفت:
- ماهرتر از اون هستید که نگران باشید.
تا رویا خواست چیزی بگوید، پارسا برای متوقف کردن او دستش را بالا گرفت و نگاهی هشدار دهنده به چهره ی رنگ پریده او انداخت و برای خاتمه گفت:
- من با آژانس میرم. شما میتونید با مامان دکتر برید و برای تجدید روحیه ی هر دوتون گشتی توی خیابانها بزنید، از اونجا هم میتونید لطفی بکنید و بیایید دنبالم، خوشحال میشم که مامان محل شرکتم رو ببینه.
به سرعت آدرس شرکت را روی کاغذی نوشت و به دست رویا داد و برای اینکه او مخالفتی نکند به رویش لبخند مطمئن زد و از زهرا خواست برایش آژانس خبر کند. ناچار رویا این مسئولیت را پذیرفته بود. بعداز ظهر به همراه خانم به دکتر رفت. خانم هم با تعجب به رانندگی خوب او نگاه میکرد و مهارتش را تایید میکرد. رویا در جوابش شرمگینانه می خندید.
بعد از دکتر و تهیه داروها وقت اضافه را با گشتن در اطراف تهران به سر آوردند و بالاخره سر وقتی که با پارسا قرار گذاشته بودند، به آدرس داده شده جلو شرکت بودند. رویا پیاده شد و از سرایدار شرکت خواست او را از آمدنشان با خبر کند. خودش برگشت و در صندلی عقب نشست. مدت کوتاهی نگذشت که پارسا پایین آمد و پشت ماشین نشست. با خوشحالی به مادرش سلام کرد و جواب سلام رویا را هم داد. با قدردانی از رویا تشکر کرد و خانم سعادت برایش تعریف کرد که بعد از چند سال دیدن خیابانهای شب عید و رفت و آمد با عجله مردم، برایش خیلی جالب و دیدنی بوده. به پیشنهاد پارسا و با توافق آنها شام را بیرون خوردند. البته به خاطر اینکه خانم نمی توانست پیاده شود. پارسا غذایی را که سفارش داد داخل ماشین خوردند و از شبشان حسابی لذت بردند. در تمام مدت، پارسا طرف صحبتش مادرش بود و طرف نگاهش رویا بود. او را از آینه زیر نظر داشت. او را در هر محیطی هماهنگ و فوق العاده راحت و روراست می یافت، بدون اینکه زیادی خودمانی یا گستاخ به نظر برسد. بسیار مودب و متین و خوش صحبت و کاملا اشرافی به نظر میرسید.
وقتی به خانه رسیدند، خانم از هر دویشان به خاطر این شب خوب تشکر کرد، به هم شب بخیر گفتند، خانم با رویا برای خوابیدن به اتاقش رفت و پارسا تعویض لباس کرد و برای کار شب آماده شد.
نیمه شب، رویا با صدای ساعتش بیدار شد. شال گرمش را روی لباس خواب صورتی بلندش انداخت. از لای در نگاه کرد. برق خاموش اتاق نشیمن خبر از خواب بودن پارسا می داد. مثل هر شب پاورچین پاورچین به طرف اتاق نشیمن رفت. با لذت به میز نهارخوری نزدیک شد. چراغ مطالعه را روشن کرد و مشغول شد. ساعتی گذشت و او در سکوت نیمه شب همچنان غرق کارش بود که ناگهان با روشن شدن چراغ اتاق، رویا جلو چشمانش را گرفت و تنها عکس العمل او این بود که وحشتزده به طرف در برگشت و با دیدن پارسا که دست به سینه میان چهارچوب در ایستاده بود از جا پرید. پارسا، حیرت زده از آن چیزی که چشمانش میدید به او خیره شده بود و رویا مانند کسی که موقع کار خلاف مچش گرفته شده رنگش به شدت پریده بود. حس میکرد خون درون رگهایش خشک شده، ولی در عین حال صدای فریاد بلند قلبش را می شنید. همانطور وحشتزده چند لحظه پارسا را نگاه کرد و سپس مثل متمهی که به گناهش اعتراف کند سرش را پایین انداخت و منتظر محاکمه شد. با سرعتی که برخواسته بود، شالش که روی پاهایش بود، به زمین افتاده و او تنها چیزی که نمی فهمید این بود که بدون حجاب و با لباس خواب جلو پارسا ایستاده، در واقع هیجان قدرت هر گونه واکنشی را از او سلب کرده بود. با برملا شدن رازش فقط منتظر تلنگری بود که اشکش روان شود. برعکس او پارسا خوشحال از کشف مهمی که کرده بود کم کم لبخند صورت متعجبش را پر کرد و حالا با لذت به اندام ظریف، صورت زیبا و رنگ پریده و موهای بلند و مواجش که نصف آن روی شانه ها و نصفش بر پشتش بود و او تا حالا رنگش را هم ندیده بود چشم دوخته و از دیدن این تابلو بدیع و قشنگ دل نمی کند. دقایقی را در سکوت و به همان گونه گذراندند و بالاخره پارسا بود که موقعیتش را دریافت، با همان لبخند گفت:
- خوب که اینطور.
و بعد با قدم های آهسته جلو آمد. کنارش رسیده بود. روی نقشه خم شد و به طریقه ی کار او دقیق شد و در همان حال شروع به صحبت کرد:
- یادش بخیر. بچه که بودم کتابی داشتم به اسم جن پینه دوز که خیلی دوستش داشتم.
برگشت نگاهی سریع به رویا انداخت و پرسید:
- شما اسم این کتاب رو شنیدید؟
ولی رویا فقط میتوانست گوش کند. قدرت جوابگویی نداشت. پارسا هم منتظر جواب نماند، دوباره نظرش را به سمت نقشه برگرداند و ادامه داد:
- خیلی داستانش جالب بود. پیرمرد و پیرزنی بودند که روز تا نیمه شب کارشون دوختن کفش بود. کفش های خوبی هم می دوختند، ولی چون که پیر بودند، همیشه عقب بودند و وضع خوبی نداشتند. تا اینکه یه جن کوچولو که دلش برای اونا سوخت شبا که دیگه اونا می خوابیدند می یومد و تا صبح براشون کفش میدوخت. پیرمرد و پیرزن صبح بیدار میشدن و میدیدن این همه کفش دوخته شده تعجب می کردند که چطوری این همه کفش رو دوختند و نفهمیدند. درست مثل من. جن کوچولو همینطور به کارش ادامه می داد که وضع اونا خوب بشه. امشب که رفتم بخوابم یاد این کتاب افتادم. یادم اومد که اونا یواشکی اومدن از پشت در نگاه کردند و فهمیدن این کارها کار یک جن کوتولو زشت بوده. فکر کردم نکنه جن کوچولوی زشت هم دلش برای من سوخته و شبا کمکم میکنه. این بود که اومدم یواشکی مچ جن کوچولوی زشت رو بگیرم که...
سرش را بالا گرفت و به رویا که حالا به وضوح می لرزید نگاه کرد و لبخندی گرم زد و ادامه داد:
- که دیدم به جای جن کوچولو زشت پینه دوز ، یک پری خوشگل کوچولو که مهندس بوده این همه مدت بهم کمک کرده.
گونه های رنگ پریده ی رویا قرمز شد ولی هنوز میلرزید و به زمین خیره بود. پارسا جلوتر آمد. خم شد و شال را از روی زمین برداشت و به جلو خیره شد. با انگشت چند تار موی روی پیشانی او را کنار زد و شال را روی سرش انداخت و با ادامه آن شانه های لختش را پوشاند و آهسته زمزمه کرد:
- راستی که حق داشتی اینقدر خودت رو بپوشونی.
عرقی سرد بر پیشانی رویا نشست. تازه پی به وضعش برده بود. دلش می خواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد. به پاهایش فشار آورد و برای فرار یک قدم برداشت که پارسا جلو راهش را سد کرد و سینه به سینه اش ایستاد. حالا دیگر یک بغض سنگین راه گلوی رویا را می فشرد و از وضعیت موجود می ترسید. از میان لبهای کلید شده اش به زحمت بیرون آمد:
- بذارید برم
 

FA-HA

عضو جدید
پارسا برعکس او نمی خواست او را از دست دهد. دلش می خواست دستهای او را لمس کند اما جرات نمی کرد. حتی بیشتر از آن دوست داشت چهره اش را لمس کند. او پوستی منحصر به فرد داشت، به سختی جلو خودش را گرفت و گفت:
- میذارم برید. چقدر می ترسید، مگه می خوام بخورمتون فقط بگید چطور میشه توی این رشته سخت و مهم درس خونده باشید و اینچنین مهارتی داشته باشید، اما اونو با قاطعیت پنهان کنید. و نخواهید کسی بفهمه؟
آنهمه فشار، رو شدن رازش و حالا این سوال سخت پیش از پیش برایش طاقت فرسا بود. بغضش پاره شد و اشکش روان شد. پارسا با ناراحتی و به نشانه تسلیم دستانش را بالا گرفت و از جلو راهش کنار رفت و گفت:
- باشه باشه. دیگه نمی پرسم، ولی گریه نکنید خواهش می کنم.
رویا صورتش را با دستانش پوشاند و به طرف در دوید و شنید که پارسا گفت:
- به خاطر زحمات پنهونی شما متشکرم خانم.
با سرعت به طرف اتاقش دوید. در اتاق را که بست پشت در تکیه کرد و با گریه نفس نفس میزد. حالت خفگی داشت. به طرف پنجره رفت و برای استنشاق هوای تازه آنرا باز کرد ، ولی سرما به جسمش شلاق زد. با این وجود داغی تنش آنقدر زیاد بود که آنرا نبندد. دستش را به چهارچوب پنجره گرفته بود و هق هق میکرد. اتفاقی که افتاده بود برایش غیرقابل هضم بود و هنوز آنرا باور نداشت. نفهمید چه مدتی جلو پنجره باز گریه کرد و فقط وقتی به ضعف رسید با بی حالی خودش را به تخت رساند و دیگر چیزی نفهمید.
صبح که خانم سعادت سر میز صبحانه تاخیرش را دید، از زهرا خواست که او را صدا بزند. پارسا تازه نفس و مشتاق منتظر دیدن او و عکس العملش بود که زهرا برگشت و با ناراحتی گفت:
- خانم امینی اصلا حالش خوب نیست و تب شدیدی داره.
خانم با تعجب به پارسا نگاه کرد و گفت:
- دیشب که حالش خوب بود. یعنی چی شده؟
پارسا گیج و مبهوت جوابی نداد. هیچ فکرش را نمی کرد که احساسات این دختر مثل خودش اینقدر ظریف و شکننده باشد. خانم برخواست و به همراه زهرا به اتاق رویا رفت، برای پارسا هم دیشب شبی فراموش نشدنی بود. با ناشناخت هایی که روز به روز کشف میکرد شدت علاقه اش هم به او بیشتر میشد و حالا تمام فکرش روی این بود که چرا رویا هویت اصلی اش را پنهان کرده بود. لباسهای خارجی میپوشید. رانندگی را به نحو احسن بلد بود و با این طرز کار مطمئنا مهندس قابلی بود. به یاد گفته دوست شهره افتاد که مشخصات رویا را با دختر کارخانه دار معروف یکی گرفته بود. ولی چرا؟ این چرا با چهره ی گریان رویا و تن ظریف و لرزانش در موقع مچ گیری تا صبح ذهن پارسا را به خود مشغول کرده بود. با وجود اینکه همه ی این مشخصات خیلی خوب و عالی بود، ولی عکس العمل رویا نشانگر این بود که از بر ملا شدن رازش ناراحت و نگران است. برای پارسا فقط شخصیت رویا مهم بود، ولی می خواست علت پنهان کاری ها را مشخص کند و بعد با خیال راحت راجع به او با مادرش صحبت کند و تصمیم داشت تحقیقاتی از او به عمل آورد و چون که مطمئنا از خود رویا نمی توانست حقیقت را بپرسد. در کشاکش افکارش بود که خانم برگشت. پارسا با دلهره و نگرانی پرسید:
- چی شد مامان. حالش بده؟
- آره خیلی تب داره. به شدت ضعف داره و نمی تونه از تختش پایین بیاد.
پارسا که خودش را مسبب بیماری او میدانست گفت:
- ببرمش دکتر؟
خانم خودش آنقدر ناراحت بود که متوجه نگرانی غیر طبیعی پارسا نشد. خصوصا از بعد از زحمات بیمارستان پارسا بیشتر مدیون او بود.
- نه نمی تونه تکون بخوره طفلکی. الان که صبح زوده، زهرا بهش میرسه تا زنگ بزنیم دکتر بیاد خونه.
فکر آشفته پارسا و نگرانیش او را از رفتن به شرکت منصرف کرد. ساعتی بعد با همکارش تماس گرفت و او را از نیامدنش مطلع کرد و سپس شخصا برای آوردن دکتر از منزل خارج شد. وقتی دکتر به بالین رویا رسید و بعد از معاینه او تبش را یک سرماخوردگی ساده تشخیص داد و متعجب بود که این سرماخوردگی کوچک چطور او را از پا درآورده.
ولی فقط پارسا می دانست که چه ضربه ای به روح او وارد شده. خیلی زود داروهایش را فراهم کرد. آن روز به شرکت نرفت و به کارش در خانه رسید. با اینکه همه ی فکرش متوجه رویا بود ولی میدانست که دیدنش ممکن بود برایش بدتر باشد
دو روز کامل را رویا بستری بود و از اتاقش بیرون نیامد تا روز سوم که روز آخر سال بود و به واسطه مراقبت ها و دلسوزی های خانم سعادت و زهرا وضعش بهتر بود. نمی خواست از مهربانی های خانم سو استفاده کند، از طرفی شهامت رویارویی با پارسا را نداشت. از صبح که پارسا منزل نبود از اتاقش بیرون آمد و در کنار خانم ماند بعدازظهر که هر دو کنار شومینه نشسته بودند و رویا مشغول خواندن کتاب برای خانم بود، خیلی زودتر از همیشه پارسا به منزل برگشت. رویا به احترامش برخواست و سلام کرد، ولی به چشمان او نگاه نکرد. پارسا جواب سلامش را با خوش رویی دادو از حالش پرسید و رویا خیلی کوتاه از او تشکر کرد. وقتی پارسا برای تعویض لباس به اتاقش رفت و برگشت، رویا به طرف اتاقش میرفت. پارسا از مادرش پرسید:
- مامان خانم امینی با ما شام می خورند؟
- امیدوارم. امروز خداروشکر حالش خیلی خوب بود.
پارسا با صدای بلند گفت:
- خانم برای شام منتظرتون هستیم.
رویا به اتاقش رفت. تا شام هنوز ساعتی مانده بود. داخل اتاق قدم زد و خودش را کنترل کرد که گریه نکند. این دو روز بقدری در خلوت خودش گریه کرده که زیر چشمانش گود افتاده بود. خصوصا وقتی با لباس خواب خودش را در آینه نگاه کرد داغ دلش تازه شد، ولی حالا واقعا نمی خواست دوباره با چشمان پف کرده جلو پارسا ظاهر شود. تنها راه صحبت کردن با پریسا بود. گرچه در این دو روز، طی چند نامه دیگر همه چیز را برایش نوشت.
« سلام به سنگ صبور عزیزم
بمیرم برات که بهترین روزهای زندگی ت رو باید با غصه های من خراب کنی. ولی چاره ای نداری باید گوش کنی. لعنت به هر چی فاصله س. بعد از دو روز دیدمش. گرم و مهربون بود. بذار برات اعتراف کنم که دلم براش تنگ شده بود. رفتار نجیبانه ی اون شبش آتیشم میزنه. شاید هم بهونه این دو روز ندیدنش بوده. نمی دونم . ازم خواست حتما سر میز شام حاضر بشم. برای اینکه گریه نکنم بهترین راه رو حرف زدن با تو دونستم. یادته پریسا، همیشه از اینکه زنها با این کار ضعفشون رو نشون میدن ولی حالا می فهمم. آخه روح ما زنا حساسه. برای غصه هامون گریه، برای شادی هامون گریه، حتی برای دلتنگی ها و خوشی هامون هم گریه می کنیم. آخ نمی دونی، وقتی گریه مو می بینه چطور میشه. شاید فکر کنی عمدا جلوش گریه می کنم اما به خدا اینطور نیست میدونم که دست خودم نیست. کاش پیشم بودی. آخه فقط تویی که منو می فهمی و درکم میکنی. از دیروز دو مرتبه دیگه برای خانم گریه کردم و اون بیچاره رو نگران کردم. وقتی سرم رو روی زانوش میذارم و خودم رو تخلیه می کنم اونم دست توی موهام میکشه یه ذره دلم آروم تر میشه. دیگه باید برم وقت شامه. می خوام از خانم اجازه بگیرم برای سال تحویل، برم خونه ی عمه. البته بعید میدونم که اجازه بده. سعی خودم رو می کنم. بازم میگم برام دعا کن و نامه بده. نامه هات برام مسکنه.
فدای تو رویا»
 

FA-HA

عضو جدید
خودش را در آینه نگاه کرد. همین دو روز صورتش خیلی بهم ریخته بود. صورتش را شست و کمی پودر زد و سعی کرد قوی و محکم سر میز حاضر شود و به چشمان پارسا نگاه نکند.
خانم و پارسا منتظرش بودند مثل همیشه، مودبانه سلام کرد ونشست. در حین صرف غذا پارسا زیرچشمی نگاهش می کرد. چهره نرم وملایم او به نظرش گرفته و مریض آمد، خصوصا که خیلی زود دست از غذا خوردن کشید. غیر مستقیم از مادرش پرسید:
- خانم امینی غذا نمی خوره؟
دل رویا از مهربانی و توجه او لرزید. خانم سعادت با نگرانی گفت:
- آره هنوزم بی اشتهاست، نگرانشم.
رویا به روی خانم لبخند زد:
- حالم خوبه. نگران نباشید.
- امیدوارم.
بعد از چند دقیقه رویا به خانم گفت:
- ببخشید خانم. می خواستم اجازه بدید برای سال تحویل برم خونه ی عمه.
پارسا با دلهره به مادرش نگاه کرد و او چهره درهم کشید و جواب داد:
- نه عزیزم دوست دارم تحویل سال کنارم باشی. ما می خواهیم امسالمون رو با تو شروع کنیم.
و بعد برای خوشحالی او اضافه کرد:
- روز بعد که مهمان داریم، میتونی بری و تاشب بمونی. خوبه؟
رویا تبسم کرد و سرش را تکان داد. خانم نظرش را به سمت پارسا برگرداند:
- خوب پسرم. شما چه برنامه ای برای تعطیلات داری؟
پارسا که تازه دست از غذا خوردن کشیده بود به پشتی صندلی تکیه داد و با خوشحالی پاسخ داد:
- هیچی مامان جون. فقط در خدمت شما و استراحت. دو هفته تعطیلی ما از همین امشب شروع شده. فردا صبح کاری داشتید در خدمتم.
مادرش گفت:
- راستی امروز کارت عروسی پسر آقای نعیمی اومد. برای روز سوم عیده. تو که میری آره؟
پارسا به تندی دستش را تکان داد:
- نه مامان. از این خوابها برای من نبین. هیچ حوصله ی این جور مهمونی ها رو ندارم خصوصا که شما هم نمی آیید.
خانم با ناراحتی گفت:
- عزیزم ممکنه عموت ناراحت بشه. دامادی نوه شه. درست نیست ، کارت فرستادن و احترام قائل شدن. میدونی که من نمی تونم بیام ولی تو بهتره بری.
مکثی کرد و گفت:
- خوب به جای من رویا جون میاد که تنها نباشی.
از این پیشنهاد ناگهانی، رویا جا خورد. اول رنگ صورتش پرید و بعد کم کم گونه هایش به سرخی هلو شد.پارسا که تا آن موقع با بی حوصلگی در این باره صحبت می کرد برقی از شادی از نگاهش به سمت صورت شرمگین رویا پرید. رویا با دستپاچگی جواب داد:
- نه خانم من نمی تونم ببخشید.
خانم با جدیت صحبتش را قطع کرد:
- چرا نه عزیز دلم. عروسی برای شما جوان هاست. اتفاقا برای حال تو هم خوبه. پارسا هم تنها نیست و بهانه نداره.
رویا سرش را پایین انداخته بود.
- ولی آخه....
- ولی آخه نداره. خوبه که شما با هم غریبه نیستید که تو اینقدر خجالت می کشی. توی این جشنها جوانها خیلی راحت با دوست دخترهاشون میان.
پارسا با خوشحالی منتظر نتیجه بحث بود و حالا دلش می خواست حتما به این جشن برود. رویا با شرمندگی جواب داد:
- ولی من راحت نیستم.
پارسا در حال برخواستن و لحنی که ظاهرا بی تفاوت بود و معنی آنرا فقط رویا می فهمید گفت:
- به هر حال مامان اگه می خوای برم یا باید خودت بیای یا کسی رو همراهم کنی.
لبخند موذیانه اش از نگاه رویا مخفی نماند. بعد از رفتن او، خانم با اصرار زیاد رویا را راضی کرد. رویا قدرت مخالفت با خواهش او را نداشت و آن شب یک مشغولیت فکری دیگر هم به افکار مغشوش و درهم او افزوده شد. بعد از شب حادثه اصلا قدرت روبه روشدن با پارسا آن هم تنهایی را نداشت. ولی پارسا با خوشحالی به امید یک شب خوش را در کنار او گذراندن خوابید و بهترین خوابها را دید.
صبح فردا رویا مشغول تزیین سفره هفت سین بود که پارسا به اتاق نشیمن آمد. با خواب راحت شب گذشته، بسیار بشاش و سرحال بود. اصلاح کرده و مرتب با لباس اسپرت و شیک که متناسب با هیکل برازنده اش بود آماده بیرون رفتن بود. با خوشحالی گونه های مادرش را بوسید و طرف سفره هفت سین رفت. در حال برداشتن شیرینی گفت:
- امسال سفره هفت سین مون از هر سال قشنگ تر شده. نه مامان؟
- آره مادر. رویا جون تو هر کاری با سلیقه است.
پارسا کنار رویا ایستاده بود. با لبخندی معنی دار به او نگاه کرد و گفت:
- حتما همینطوره. توی هر کاری....
رویا ظاهرا خودش را مشغول نشان میداد، ولی با کنایه ی او تغییر رنگ داد. پارسا به طرف مادرش چرخید و گفت:
- من میخوام برم بیرون. چیزی نمی خواهید مامان جان؟
- نه عزیزم.
به طرف رویا برگشت و با لبخندی گرم پرسید:
- شما چطور خانم؟
رویا حتی سرش را بالا نگرفت. از نگاه کردن به چشمان گیرای او می ترسید.
- نه متشکرم.
ساعتی بعد که خانم خوابیده بود، رویا از هوای مطبوع باغ استفاده میکرد که پارسا برگشت، در یک دستش جسمی بزرگ بود که رویش پارچه ای افتاده بود و در دست دیگرش یک کادوی بزرگ پیچیده شده. رویا به صورتی در کنار بوته های اطراف استخر ایستاده بود که پارسا او را ندید.
بعدازظهر سال تحویل بود. هر سه کنار میز، که سفره هفت سین به رویش چیده شده بود نشسته بودند، رویا یکی از زیباترین بلوزهایش را که قرمز خوش رنگی بود با دامنی بلند و زیبای شیری پوشیده بود که به تنش برازنده بود. با روسری سفید و آرایشی ملایم بسیار جذاب شده بود.
دعای تحویل سال از تلویزیون پخش میشد و خانم زیر لب زمزمه می کرد. رویا قرآن را مقابلش گشوده بود و می خواند، پارسا محو تماشای زیبایی ساده، بی نظیر و ملکوتی او بود.
سال جدید اعلام شد. خانم و رویا همدیگر را در آغوش گرفتند و روبوسی کردند. سپس خانم با پارسا روبوسی کرد و بعد از آن رویا ناچار برای عرض تبریک به چشمان گیرا و نگاه گرم او نگاهی گذرا انداخت و سال نو را به هم تبریک گفتند. خانم از لای قرآن عیدی های آنها را داد. پارسا هم به اتاقش رفت و با دو بسته ای که رویا قبلا در دستش دیده بود برگشت. جسم بزرگی را که پارچه رویش بود مقابل مادرش گذاشت دوباره او را بوسید و گفت:
- عیدت مبارک مامان. پرده برداری کن.
خانم متعجب پرسید:
- چیه توش؟
و پارچه را برداشت. دو تا مرغ عشق رنگی و خیلی خوشگل داخل یک قفس زیبا و بزرگ نقره ای که خیلی عالی هم تزیین شده بود. خانم حیرت زده گفت:
- عالیه.
پارسا که از خوشحالی مادرش راضی به نظر میرسید گفت:
- شما که بیرون نمی رید براتون لباس یا جواهرات بخرم. تنها چیز خوبی که به نظرم رسید همین بود، مشغولتون میکنه.
خانم چشم از پرنده ها بر نمیداشت:
- این بهترین هدیه است پسرم. متشکرم. من خیلی مرغ عشق دوست دارم.
پارسا لبخند زد:
- منم همینطور.
بسته کادو پیچ را روی میز مقابل رویا گذاشت و با گرمی گفت:
- بفرمایید خانم. امیدوارم سال خوبی داشته باشید.
رویا با تعجب به کادو نگاه کرد. فکر نمی کرد کادو برای او باشد. پارسا منتظر بود. خانم با خوشحالی پرسید:
- نمی خوای کادوت رو به من نشون بدی؟
رویا با قدر دانی نگاهی سریع به پارسا انداخت و تشکر کرد و شروع یه باز کردن کادو کرد. پارسا مشتاقانه به او چشم دوخته بود. یک پالتو بهاره ی سفید مثل برف، بیرون آورد. اینبار بدون اینکه به چشمان مشتاق او نگاه کند با شرمندگی دوباره تشکر کرد. خانم گفت:
- خیلی قشنگه بپوش ببینم.
صورتش دوباره گر گرفته بود. پالتو را پوشید.
- سلیقه ات عالیه پسرم. خیلی برازنده ی رویا جونه.
پارسا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. یک شیرینی برداشت و جلو مادرش گرفت:
- معلومه که خوبه. کم کم می فهمید بهتر از این هم هست. امسال به امید خدا سال خوبی خواهیم داشت.
خانم صورتش را عقب کشید:
- امیدوارم همیشه شاد باشی پسرم، ولی مگه نمیدونی شیرینی برای من خوب نیست.
شیرینی را در دهان خودش گذاشت و گفت:
- به جای شما خودم می خورم.
خانم گفت:
- حالا که خودت گفتی میپرسم. کی میخوای فکری به حال آینده بکنی و منو از تنهایی در بیاری، می بینی که آفتاب لب بومم و آرزو دارم تا وقت دارم خانواده ات رو ببینم.
پارسا اخم کرد:
- خدا نکنه مامان. من هنوز حالا حالاها به وجود پر برکت شما نیاز دارم، ولی از این بابت، بهتون به همین زودی زود قول میدم. فعلا هم براتون مرغ عشق گرفتم. نشونه ی خوبیه.
خانم خندید:
- ای شیطون. چه نقشه هایی داری؟
رویا مضطرب مشغول تا زدن پالتو بود، دستهایش می لرزید. خانم ادامه داد:
- خیلی ها معتقد بودند تو همانجا ازدواج می کنی.
- نه مامان بدون نظر شما امکان نداشت.
حرکات دستپاچه و رنگ به رنگ شدن چهره رویا را زیر نظر داشت. خندید و گفت:
- دخترای ایرانی خیلی بیشتر ارزش دارند. من اونجا به زور زندگی می کردم. ازدواج؟ به هیچ وجه.
مادرش گفت:
- خداروشکر که این عقیده رو داری.
مکثی کرد و لبخند زد:
- کسی رو هم انتخاب کردی؟
- با اجازتون بله.
- من میشناسمش؟
- کاملا
- خوب کی میریم خواستگاری انشاله؟
رویا بلند شد زانوهایش می لرزید و باز همان حال ضعف داشت. آهسته گفت:
- اجازه میدید برم خانم؟
به جای خانم پارسا اشاره به سینی چای روی میز کرد و گفت:
- نه خانم وقت چای بعدازظهره. لطفا هم برای ما و هم برای خودتون زحمت بکشید.
به این ترتیب اجازه رفتن به او نداد. رو به مادرش کرد و در جواب او گفت:
- خیلی زود. فقط اجازه بدید کمی بیشتر باهاش آشنا بشم.
دستهای رویا در حال ریختن چای در فنجانها می لرزید. پارسا فشار بیشتری را به روحیه ی حساسش نیاورد همین اندازه که آماده اش کرده بود کافی میدانست برای راحتی او مسیر بحث را عوض کرد
ساعتی بعد، اولین مهمانها خانواده ی فهیمی بودند. قبل از آن رویا کادویش را به اتاق برده بود. با خانم فهیمی و بعد از آن به طرف شهره رفت و او به سردی و از روی اجبار با رویا روبوسی کرد. بعد از برخوردشان در روز مرخصی پارسا از بیمارستان، همدیگر را ندیده بودند.
طبق معمول شهره به طرزی فجیع خود را آراسته بود و باز هم بعد از خاله با پارسا روبوسی کرد. رویا به شدت ناراحت شد وسعی کرد توجهش را از سمت آنها بگیرد که البته شهره برای ناراحتی او این کار را کرد. ناراحتی پارسا دست کمی از رویا نداشت. بعد از آن برای پیشگیری از برخوردی دوباره از خانم ها فاصله گرفت و خودش را سرگرم صحبت با آقای فهیمی کرد. رویا مدت کوتاهی را به احترام آنها نشست و با ورود مهمانهای تازه با نگاهی ملتمس از خانم اجازه ی رفتن گرفت و با رفتاری مودبانه از خانواده فهیمی معذرت خواست و به اتاقش پناهنده شد. همیشه سال نو برایش نشاط آور بود و خوشحالش می کرد. حالا احساس میکرد نسبت به چند روز پیش آرامتر است.
با به یادآوری پارسا و کادویش، لحن بیانش وقتی که تبریک می گفت، نگاه مهربان و پر از لطفش و صحبت هایی که با مادرش راجع به ازدواج می کرد و پیامی روشن داشت لبخند به لب نشاند. حرف پریسا را به یاد آورد. راست می گفت. دلش مثل گنجشکی خسته درون سینه برای او پرپر میزد، ولی عقلش بلاتکلیفش گذاشته بود، به طرف پالتو اهدایی رفت آنرا به صورتش کشید و بو کرد. بوی پارسا را از آن حس کرد. پوشید و جلو آینه خودش را برانداز کرد. خیلی شیک و جنس عالی داشت. چرخی به دور خودش زد. پارسا را توی آینه دید که وقتی پالتو را پوشید با چه لذتی نگاهش می کرد. دلش از شوق ضعف رفت. دستانش را توی جیب پالتو کرد و شانه هایش را جمع کرد ناگهان دستش به یک کاغذ برخورد. مثل برق گرفته ها لرزشی کوتاه سر تا پایش را فرا گرفت، محتاطانه کاغذ را در آورد. یک پاکت نامه با تعجب به کلمات نوشته شده به روی آن خیره شد.
« به عنوان قدردانی از زحمات ارزنده شبانه شما»
با دستان لرزان پاکت را باز کرد و از دیدن چند چک پول به مبلغ بالا بدنش یخ کرد. زانوهایش بی حس شد و روی مبل نشست. پولها را روی میز کنارش گذاشت و با ناراحتی به آن زل زد. این کار پارسا به نظرش توهینی بزرگ آمد. توقع نداشت زحمتش با پول سنجیده شود. دوباره چشمش به متن روی پاکت افتاد و غمگین شد. پارسا باید این را می فهمید که اگر او برای پول اینکار را می کرد همان موقع که فهمید کارش مورد توجه قرار گرفته زودتر آنرا بروز میداد. مدتی را همانطور میان مبل نشست و به این مسئله فکر کرد و به سرو صدای رفت و آمد مهمانها گوش داد. به این نتیجه رسید که باید پولها برگردانده شود. برخواست و چکها را داخل پاکت برگرداند. سعی کرد اولین روز سال نو را با افکار ناراحت کننده خراب نکند.
تا موقع شام که خدمتکار به در اتاقش آمد بیرون نرفت و وقتش را با دیدن برنامه های شاد روز اول عید به سر کرد، ولی خودش را معطل کرده بود تمام مدت فقط پارسا را به روی صفحه ی تلویزیون دید.
برای شام به اتاق نشیمن رفت. سعی در طبیعی بودن رفتارش داشت. پارسا با کنجکاوی می خواست عکس العمل او را بعد از دیدن پاکت ببیند. ولی هیچ نتیجه ای نگرفت. رفتار او مثل همیشه موقر و متین بود و باز هم مثل همیشه در صورت صحبت مخاطبش خانم بود. بعد از شام طبق معمول به خانم کمک کرد و او را به اتاقش برد و ساعتی بعد که او خوابید. رویا به اتاقش برگشت. به ساعت نگاه کرد هنوز دیروقت نبود. پاکت پول را برداشت و با قدم های مصمم و قاطع به طرف اتاق پارسا رفت. حس میکرد جسارت گذشته در وجودش بیدار شده. صدای تلویزیون داخل اتاق نشان میداد که او نخوابیده . تصمیمش را گرفته بود. چند ضربه به در زد و منتظر ماند.
چند لحظه بعد در اتاق باز شد و پارسا با لباس راحت و کوتاه، میان چهارچوب در ظاهر شد و با دیدن رویا جا خورد. رویا خیلی زود، نگاهش را به زمین دوخت و سلام کرد و از شدت خجالت سرخ شد. پارسا به خود آمد و با دستپاچگی گفت:
- اوه ببخشید. اجازه بدید لباس بپوشم.
دوباره به داخل اتاق رفت و چند دقیقه بعد لباس پوشیده برگشت.
 

FA-HA

عضو جدید
در حالیکه با دست موهایش را مرتب میکرد لبخند زد و گفت:
- بازم ببخشید. توقع نداشتم افتخار دیدن شمارو پشت در داشته باشم.
با تردید به چهره ی شرم زده او نگاه کرد و پرسید:
- بفرمایید. امری بود؟
رویا تازه یادش آمد به چه منظوری آنجاست. دستش را با پاکت به طرف او دراز کزد. نمی خواست به چشمان نافذش نگاه کند. با اینکه ناراحتی از لحنش پیدا بود سعی میکرد مودبانه صحبت کند.
- بفرمایید آقا. این پاکت توی پالتو اهدایی تون جامونده بود.
پارسا نگاهی حاکی از حیرت و تعجب به چهره ی ناراحت و پاکت دستش انداخت. رویا منتظر ماند و وقتی چند لحظه بعد عکس العملی از او ندید به سختی سرش را بلند کرد. نگاهشان در هم لنگر انداخت. در رفتارش لطفی قشنگ بود که پارسا را وادار به تبسم کرد:
- یعنی می خواهید هدیه کوچولوی منو رد کنید؟
رویا نگاهش را از او دزدید و مصمم جواب داد:
- من پالتورو قبول کردم و ازتون هم ممنونم، ولی این کارتون منو ناراحت کرد.
پارسا با وجود لبخند، اخم کرد و گفت:
- این یک تشکر خیلی کوچک و ناچیز در برابر زحمات شماست. قبولش کنید.
دست رویا هنوز همانطور مانده بود. غرور بر شرمش غلبه کرد:
- اگر می خواستم پولی از این بابت بگیرم، کاری می کردم شما بفهمید، من اینو فقط به خاطر علاقه ای که به این کار داشتم انجام دادم و توقع هیچگونه دستمزدی رو ندارم و از اینکه و از اینکه...
گونه هایش گل انداخت، لبش را گزید و ادامه داد:
- از اینکه چیزی در این باره به مادرتون نگفتید خیلی ممنونم. حالا خواهش می کنم اینو پس بگیرید.
پارسا خندید و با تردید پاکت را گرفت، نگاه گیرایش را بصورت سرخ از خجالت او انداخت و گفت:
- با اون احساسی که شما از خودتون نشون دادید دیگه جرات نکردم به کسی درباره ی این موضوع جالب چیزی بگم. بعد از اونم ترسیدم مثل جن پینه دوز قهر کنید و غیبتون بزنه، باشه حرفی ندارم اگه شمارو ناراحت می کنه پسش می گیرم اما اگه قبول می کردید خیلی بهتر بود.
با اینکه زانوهای رویا از شدت هیجان دوباره شروع به لرزیدن کرده بود، جدی و موقرانه جواب داد:
- لطفا اصرار نکنید. اگر فکر می کنید زحمت کشیدم زحمتم رو ضایع نکنید. میدونم محبت دارید ولی من انتظار دارم اون شب رو فراموش کنید.
پارسا یک قدم به جلو برداشت:
- عوضش برعکس شما من انتظار دارم کمی در این باره به من توضیح بدهید. البته نمی خوام مریض بشید.
رویا با تکان جدی دستش او را وادار به سکوت کرد:
- بیشتر وقتتون رو نمی گیرم. با اجازه، شب بخیر.
به طرف اتاقش برگشت. پارسا قاطعانه اصرار کرد:
- من منتظر می مونم که هر وقت دوست داشتید برام بگید. در ضمن
رویا پشت به او ایستاد و منتظر شنیدن
- من هیچ وقت اون شب قشنگ رو فراموش نمی کنم.
با کمی مکث ادامه داد:
- شب به خیر خانم
رویا با قدم های لرزان به راهش ادامه داد و تا وقتی وارد اتاقش شد گرمای نگاه پارسا را تا قلبش حس کرد.
روی مبل افتاد و به تاریکی بیرون زل زد. با یادآوری پارسا دوباره آن شب هیجان انگیز و اتفاقهایش جلو چشمانش رژه رفت. در میان حرکات، صحبت ها و نگاهش جستجو کرد. هیچ گونه ریا یا سونیت و فریبی را حس نکرد ولی یک روی دیگر قضیه مادرش بود. آیا میشد روی او حساب کرد؟ سرش را تکان داد و با این کار سعی کرد افکار خسته را از آن بیرون بریزد. تلویزیون را روشن کرد و ساعتی گذشت و تلاشش برای فهمیدن فیلم بی نتیجه ماند. عاقبت تصمیم گرفت سعی کند بخوابد. چراغها را خاموش کرد. دستگاه صوتی را روشن کرد و درون تختش خزید و با صدای محزون خواننده چشمانش را بست.
زندگی با تو چقدر قشنگه خوب من آسمون عشق چه آبی رنگه
سر بزار آروم به روی شونه م شیرینم وقتی که خسته از این زمونم
ای غم عشق تو چاره ی من بودنت عمر دوباره ی من
توی این شبهای بی ستاره چشمای قشنگ تو ستاره ی من
خواب از چشمانش گریزان بود. یک حس قشنگ دلش را مالش میداد و برق چشمان پر از مهر و لطف پارسا لحظه ای از نظرش دور نمی شد. کاش در این لحظات تنها نمی بود.مادری داشت که می توانست بار سنگین دلش را روی شانه های او خالی کند.در تاریکی شب به یاد پدر و مادرش و شاید هم دل پر دردش اشک ریخت و بی تابی اش را همراه اشکها تخلیه کرد. تصمیم گرفت فردا که روز اول سال است قبل از رفتن به منزل عمه سری هم به مزار پدر و مادرش بزند.
در طول یک راهرو، به فاصله چند متر از اتاقش پارسا هم پابه پایش تا نزدیک صبح بیدار بود و مثل رویا در گرداب بیتابی های شیرین عاشقی دست و پا میزد. تمام قلبش مالامال از این عشق زیبا بود. شاید فکر کرد به خاطر کارش احساس لطیف او را جریحه دار کرده ولی باز از اینکه توانسته بود چند کلام با او صحبت کند و آن شب دلپذیر را خاطر نشان کند خرسند و راضی شد. آینده را امیدوار کننده دید و از به یادآوری صورت زیبا و شرمگین رویا لبخندی مسرت بخش زد.
صبح زود رویا قبل از بیدار شدن پارسا و با اجازه خانم آژانس گرفت و از خانه بیرون زد، اولین مسیرش بهشت زهرا بود. جلو در گل و گلاب خرید و از راننده خواست منتظرش بماند. اشک ریزان مزار پدر و مادرش را شست و سپس بین آنها نشست و برای عکس هایشان درددل کرد. جای خالیشان را احساس میکرد و از اینکه آنها در کنارش نبودند قلبش فشرده شد، وقتی سبک شد قصد رفتن کرد، برای هر دوشان فاتحه خواند و خداحافظی کرد. آدرس پریسا را به راننده داد و داخل صندلی فرو رفت و با آسودگی رفت و آمد مردم را در روز اول سال نظاره کرد. همیشه اولین روز سال را دوست داشت و از دیدن بچه ها که با لباسهای نو، شاد و سرحال در کنار بزرگترها جست و خیز می کردند، لذت می برد. سالهای گذشته وقتی که سال تحویل میشد اول از همه با پدرش به بهشت زهرا و دیدن مادرش می رفتند. آن زمان کنار پدر خودش روی صندلی جلو می نشست. با هم چند جا عید دیدنی می رفتند، از جمله خانه ی عمه. غذا را بیرون می خوردند و بالاخره تا شب خوش می گذراندند. بقیه ی روزهای تعطیلات نوروز را هم معمولا به مسافرت می رفتند. یاد این خاطرات، داغ دلش را تازه کرده بود. از خیسی صورتش به خود آمد. راننده که پیرمردی خوش سیما بود با دلسوزی از آینه به او نگاه می کرد. آخر طاقت نیاورد و پرسید:
- حالتون خوبه خانم؟
رویا به او نگاه کرد و نگرانی را در نگاه مهربان او دید. با دستمال اشکهایش را پاک کرد و سعی کرد لبخند بزند.
- متشکرم فقط مرور خاطرات بود.
جلو منزل پریسا کرایه ماشین را داد و او را مرخص کرد. وقتی زنگ در را فشرد، خود پریسا گوشی را برداشت و با شنیدن صدای او فریادی از سر شادی کشید. پله ها را دو تا یکی کرد و به استقبالش شتافت. همدیگر را با اشتیاق در برگرفتند، می بوسیدند و قربان صدقه هم می رفتند و این مادر پریسا بود که از هم جدایشان کرد و به پریسا گفت:
- ولش کن مادر خفش کردی.
خودش با او روبوسی کرد و با هم بالا رفتند. مرتضی هم آنجا بود. رویا با او هم سلام و احوالپرسی کرد و سال نو را به هم تبریک گفتند. پریسا کنار رویا نشست و مرتضی مجبور شد از آنها پذیرایی کند.در این حال به رویا گفت:
- رویا خانم روزی نیست که پریسا یاد شما نکنه.
رویا دست پریسا را که در دستش بود فشرد و به رویش تبسمی صمیمی کرد. مادر پریسا به جای رویا جواب داد:
- آخه این دو تا روزی نبود که همدیگر رو نبینن، ولی حالا طفلکی ها فاصله افتاده بینشون.
ساعات خوشی را با آنها گذراند، وقتی قصد رفتن کرد پریسا پیشنهاد داد که با همسرش او را برسانند. در حالیکه دست او را می کشید و با خود میبرد گفت:
- بیا بریم توی اتاقم تا من آماده بشم.
مرتضی با صدای بلند داد زد:
- پریسا خانم به بهانه آماده شدن یک ساعت تو اتاق نمونید دیر میشه.
پریسا با ورود رویا وارد اتاقش شد. در را بست و با عجله پرسید:
- خوب بگو چی شد، چیکار کردی؟
از تمام جریانات شب مچ گیری و مریضی رویا آگاه بود. رویا لبخندی غمگین زد و جواب داد:
- چی بگم. با خودم درگیرم. اینقدر دلم تورو میخواست.
پریسا او را در آغوش گرفت و وقتی خیسی اشکهای گرم او را روی شانه اش حس کرد اشکهای خودش هم با او همراه شد خودش را کنترل کرد. صورت خیسش را پاک کرد، خندید و گفت:
- چته بچه ننه ی لوس. روز اول سالی هم خودت رو میرنجونی هم منو. منم که حساس.
 

FA-HA

عضو جدید
با دستمال اشکهای رویا را گرفت و ادامه داد:
- خوب حالا برام بگو. دو سه روزه هیچ خبری ازت نداشتم.
معلوم بود نامه ی آخری هنوز به دستش نرسیده بود. رویا برایش گفت که پارسا چه هدیه ای به او داده و قضیه ی پولها و برگشت آنها را هم مفصل برایش تعریف کرد. پریسا با چشمان از حدقه درآمده و دهان از تعجب بازمانده به او گوش میداد و دست آخر که موضوع عروسی فردا شب را برایش گفت پریسا جیغی بلند کشید که مادرش هراسان از پشت در چند ضربه زد و پرسید:
- چی شده بچه ها؟
پریسا در اتاق را باز کرد و مادرش را بوسید و برگشت، دستهای رویا را گرفته بود و با او می چرخید. رویا با زحمت دستانش را از قلاب دستهای او بیرون کشید و با بی حوصلگی گفت:
- چه خبرته دختر؟
- وای عالیه، چه شبی بشه فردا شب. از همین حالا همش رو حدس میزنم.
رویا غصه دار نشست و گفت:
- نگو پریسا. من میترسم. خصوصا از اون شب نگاهش خیلی حرف داره.
- خوب باشه. بیچاره میخواد یک جوری بره توی دلت.
- چی چی رو باشه، من میترسم.
- اینقدر با دلت نجنگ رویا جان.
رویا با ناامیدی سر تکان داد:
- اون چند سال توی کشوری اروپایی بوده. درسته که اعتقاداتش دست نخورده و هنوزم ایرانیه. ولی یک جورایی دلهره دارم. نگاهاش صادقه، ولی بازم می ترسم نکنه منو به بازی گرفته و یا مهمتر از همه من خیلی روش حساسم، خانم اگر مخالف علاقه ی ما باشه چی؟ اگر فکر کنه از محبت هاش سو استفاده کردم چی؟
پریسا با عصبانیت حرف او را قطع کرد:
- اینا همه فکرای بیهوده ی توئه. خانم خیلی هم دوستت داره.
- ولی شاید نه به عنوان عروس.
- اگه اینطور بود خودش پیشنهاد همراهی با پارسارو برای عروسی نمیداد.
- خوب همینه دیگه. اون به ما اعتماد داره که این پیشنهاد رو داد. غیر از اونم عقیده ی خانم اینه که پارسا از این چیزها توی آلمان زیاد دیده براش غیر قابل هضم نیست.
چند ضربه به در خورد و صدای مرتضی را شنیدند:
- پریسا خانم نیم ساعت هم گذشت . هنوز حاضر نشدید.
آنها به روی هم خندیدند، وقتی در کنار هم بودند گذشت زمان را حس نمی کردند. پریسا بلند شد در حال پوشیدن لباس گفت:
- ولی من بازم میگم تو داری اشتباه می کنی.
رویا تازه به یاد چیزی مهمتری افتاد و نالید:
- وای از همه مهمتر بگو. اون سرسختانه می خواد قضیه مهندسی منو بدونه. چه کاری کردم، آخرش کنجکاوی ها و علاقه م به اون نقشه ها کار دستم داد.
- نگو کنجکاوی، بگو فضولی. آخرش چی، بالاخره امروز نه یک روز دیگه همه چیز رو میشد، اونم با پیشرفت شیرینی که شما دارید.
وقتی سوار ماشین می شدند، پریسا فوری در صندلی عقب و در کنار رویا نشست و با قیافه ای حق به جانب به مرتضی گفت:
- ببخشید آقای محترم تا کرج پریسا بی پریسا.
همگی خندیدند. از مادر پریسا خداحافظی کردند و به راه افتادند. تا جلو در منزل عمه رویا، هر دو چنان گرم صحبت بودند که از مسیر طولانی چیزی نفهمیدند. مرتضی هم با بزرگواری آن دو را به حال خود گذاشت و اعتراضی نکرده بود.
حال و هوای گرم منزل عمه برای روحیه اش مناسب بود.رفت و آمد بچه ها و نوه های عمه، دید و بازدید فامیل و نهار دست جمعی ظهر اولین روز سال، همه و همه برایش زیبا و خاطره انگیز بود، عمه چیزهایی از نامه های او فهمیده بود و رویا قضایای دیگری را مختصرا برایش تعریف کرد. عمه هم قضیه را مهم و خوشبو تشخیص داده بود ولی حال او را آنقدر مناسب ندانست که با احساساتش بازی کند فقط خندید و معنی دار گفت:
- برادر شوهر مژگان دخترم، همون که دندانپزشکی می خونه ازت خواستگاری کرده. ظاهرا باید جواب رد بهشون بدیم آره؟
رویا با بی حوصلگی سر تکان داد:
- وای عمه نگو که اصلا اعصاب این یکی رو ندارم.
- معلومه عمه.
تا بعدازظهر را در منزل بودند و بعد از آن هم دسته جمعی برای گردش و شام بیرون رفتند که تا ساعتی از شب گذشته طول کشید و بالاخره بعد از گذراندن یک روز کاملا خوب او را برگرداندند.
وقتی زنگ را فشرد بعد از مدت کوتاهی صدای زهرا را شنید و بعد در با آیفون باز شد. وارد حیاط شد در را آهسته بست قفل در را انداخت. هنوز چند قدم برنداشته بود که ناگهان با پارسا روبرو شد. چند لحظه چشم در چشم شدند. رویا حیرت زده از دیدن او، آن هم بی موقع و در هوایی که هنوز هم سرد بود،ایستاد و با دستپاچگی سلام کرد. پارسا سعی داشت خودش را بی تفاوت نشان دهد، ولی در واقع نگرانی از چهره اش پیدا بود جواب سلامش را مختصر و به سردی داد و بعد به صورتی که او را متوجه دیر آمدنش کند به ساعت مچی اش نگاه کرد. رویا با شرمندگی گفت:
- ببخشید مثل اینکه کمی دیر کردم.
پارسا با همان سردی جواب داد:
- گاهی ممکنه پیش بیاد.
راه را برای او باز کرد و ظاهرا خودش را مشغول قدم زدن کرد. رویا به اتاقش رفت توی آینه به خودش نگاه کرد و بی اختیار خندید. مطمئن بود پارسا از نگرانی این وقت شب توی حیاط بود. چونکه بعد از ورود او پارسا هم به اتاقش برگشته بود
روز بعد، قبل از ظهر پارسا از خانه بیرون رفت و رویا که وضع صورت و ابروهایش را برای جشن مناسب ندید به آرایشگاهی که در همان خیابان بود رفت. ساعتی طول کشید تا نوبتش شد و کارش را انجام داد. از بعد فوت پدرش و اتفاقات جور واجوری که برایش افتاده بود حوصله این کار را پیدا نکرده بود و حالا بعد از این مدت تغییر چهره داد. ابروهایش مرتب شد و پوست صورتش به خاطر سفیدی و نازکی بعد از اصلاح صورتی شده بود، همیشه همین طوری میشد. باید زودتر به خانه میرسید و صورتش را با آب سرد کمپرس می کرد که التهاب و تغییر رنگش بخوابد. دوست نداشت پارسا او را با این وضع ببیند.
 

FA-HA

عضو جدید
از او خجالت می کشید. ولی از روی حساسیت زیادش،همینکه از آرایشگاه بیرون آمد چند قدم بیشتر نرفته بود که ماشین پارسا در کنارش ترمز زد. سرش را تا حد امکان پایین انداخته بود که پارسا صورتش را نبیند. صدایش را شنید.
- بفرمایید خانم امینی.
مجبور بود با او برگردد، ولی دستپاچگی و هیجان به رنگ صورتش افزوده بود. چند لحظه بعد پارسا گفت:
- لطفا هر جا می خواهید برید آژانس خبر کنید.
رویا با مکثی طولانی و با زحمت پاسخ داد:
- بله ولی من همین اطراف کار داشتم. راهم دور نبود.
پارسا یک لحظه برگشت، با نگاهی سریع به او تازه متوجه وضع جالبش شد و علت خجالت و هیجانش را فهمید. یک لبخند بزرگ تمام صورتش را پوشاند.
- آه ببخشید. باید زودتر می فهمیدم.
رویا نفسی عمیق کشید و چشمانش را بست. پارسا تا جلو خانه لبخند به لب داشت و هر چند لحظه بر میگشت و به چهره دوست داشتنی او نگاه می کرد و رویا با چشمان بسته این را می فهمید. تا دقایقی در اتاقش نشست و نفس نفس زد و خودش را به خاطر این کار سرزنش کرد. دوباره در آینه نگاه کرد خیلی تغییر کرده بود. با تاسف سر تکان داد. حال چطور باید سر میز نهار حاضر میشد. تا نهار وقت داشت. فورا به حمام رفت و صورتش را زیر آب سرد گرفت. بعد از حمام دوباره با آب سرد کمپرس داد وخشک کرد. ماسک خیار بر روی صورتش گذاشت و بیست دقیقه دراز کشید تا ماسک عمل کند و دست آخر دوباره در آینه نگاه کرد و کمی راضی شد. التهاب صورتش خوابیده و طبیعی بود ولی مدل ابروهایش خیلی خودنمایی می کرد. خانم با اولین نگاه تغییر او را فهمید. لبخندی از روی مسرت زد و به سادگی گفت:
- وای چقدر خوشگل شدی رویا جان. مدل ابروهات خیلی بهت میاد.
رویا با شرمندگی سرش را پایین انداخت. آب دهانش را به زحمت فرو داد و کوتاه تشکر کرد. تا آخر غذا نگاه سنگین پارسا به رویش بود. بعد از نهار خانم برای جشن شب به او یادآوری کرد.
وقتی به اتاقش برگشت با همه ی تلاشش حتی نتوانست یک چرت کوچک بزند. دائم دلهره و اضطراب به سر میبرد. از فکر شب و اینکه با او به مهمانی برود می ترسید، با رفتارهای جدید و بی پروای پارسا هر زمان انتظار یک تقاضای هیجان انگیز را از طرفش داشت. و با وجود افکار مغشوش، هنوز هم جواب مناسبی برایش پیدا نکرده بود.
نزدیک غروب برای حاضر شدن برخواست، بین لباس هایش به جستجو پرداخت و در نهایت لباسی بلند و ماکسی به رنگ ارغوانی را انتخاب کرد. این لباس را پدرش از سفری که به لندن کرده بود برایش خریده بود. وقتی پوشید و به آینه نگاه کرد از انتخابش راضی به نظر رسید. لباس کاملا برازنده اش بود و اندام ظریفش را به زیبایی پوشش می داد. آستین ها بلند بود ولی بالای شانه و یقه نسبتا بازی داشت. تا کمر تنگ بود و از آنجا دامن ماکسی و کمی پف دار میشد. تنگی بالا تنه و لختی شانه ها و یقه را می توانست با شال مخصوص همان لباس که کمی کم رنگتر بود نپوشاند. موهای بلندش را مهار کرد و زیر روسری کوچک و خوش رنگی که با لباسش هم خوانی داشت پنهان کرد. آرایشی ساده وماهرانه آن هم بعد از اصلاح صبح، زیباییش را صد چندان کرد، از عطر خوشبویی که هدیه پریسا بود به یادش استفاده کرد. پالتو اهدایی پارسا را پوشید و برای آخرین بار خودش را در آینه برانداز کرد. شاید تا حالا این اندازه به زیبایی خودش دقیق نشده بود. ولی حالا با شیطنتی خاص که قبلا در خودش سراغ نداشت دوست داشت جلو پارسا و خانم سعادت زیباتر از همیشه جلوه کند، توی آینه لبخند زد و به خودش اعتماد به نفس داد. دعایی را زیر لب زمزمه کرد و از اتاق بیرون رفت. خانم سعادت در اتاق نشیمن تنها نشسته بود. رویا سلام کرد.
خانم با تحسین نگاهش کرد و جواب سلامش را داد و گفت:
- خیلی این پالتو بهت میاد. درش بیار لباست رو ببینم.
رویا لبخندی زد و پالتو را در آورد. خانم با لذتی زایدالوصف گفت:
- آه محشر شدی، مثل همیشه در لباس پوشیدن سلیقه ت عالیه.
رویا مشغول مرتب کردن شال به روی شانه هایش بود که پارسا وارد اتاق شد و از دیدن زیبایی فرشته گونه او در جا میخکوب شد. یک لحظه به یاد لباس های کوتاه و لخت شهره افتاد و از این همه تفاوت لبخند زد.خانم با دیدن پارسا با کت و شلوار مشکی خوش دوخت و کروات به روی پیراهن سفید که در هیکل متناسب و قدبلندش به خوبی خودنمایی می کرد آهی کشید و حرفش را ادامه داد:
- کاشکی همیشه جوان بمانید. بهتون قول میدم ستاره های امشب این جشن شمایید.
پارسا با اشتیاق نگاه نافذش را به صورت سرخ از خجالت رویا دوخته بود و او که تحمل این نگاه خیره را نداشت، با دستپاچگی مشغول پوشیدن پالتو شد. پارسا با خوشحالی صورت مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد. رو به رویا کرد:
- من ماشین رو می برم بیرون و منتظرتون هستم.
چند دقیقه بعد رویا هم گونه های خانم را بوسید و خداحافظی کرد. پارسا داخل ماشین منتظرش بود. به محض دیدن او که با وجود دامن پفی و بلند لباسش مشکل داشت، پیاده شد در ماشین را برایش باز کرد و در نشستن کمکش کرد. وقتی خودش نشست رویا آهسته تشکر کرد. بوی عطر خوشی داخل فضای اتومبیل را گرفته بود. مسیر تقریبا طولانی را در سکوتی پر رمز و راز با صدای بلند خواننده طی کردند. جلو گل فروشی پارسا ایستاد و در حال پیاده شدن گفت:
- ببخشید باید گل بگیرم.
 

FA-HA

عضو جدید
با رفتن او رویا نفس حبس شده اش را بیرون داد. یک حسش لذت در کنار او بودن و حس دیگرش دلهره بود. به قلب بیتابش دلداری داد. هنوز تازه شروع شده بود. مدتی طول کشید تا پارسا با یک سبد گل بزرگ و زیبا برگشت. سبد را روی صندلی عقب جابه جا کرد و خودش پشت فرمان نشست . در حال روشن کردن ماشین لبخندی به روی رویا زد و گفت:
- ببخشید خانم مهندس. کمی طولانی شد.
رویا برگشت و با چشمان دلفریبش نگاهی سرزنش بار به او انداخت ولی چیزی نگفت، پارسا به راه افتاد و با همان لبخند گفت:
- ای بابا خانم. توقع شما زیاده، قبول کنید که مسئله ای به این مهمی رو نمیشه به سادگی فراموش کرد. حالا به مامانم نگفتم ولی خودم که میدونم مهندسید. ضمنا می خواستم در همین باره پیشنهادی بهتون بدم.
رویا بدون جواب همینطور که به بیرون نگاه می کرد مضطرب گوش میداد:
- نمی خواهید بپرسید چه پیشنهادی دارم؟
رویا آهسته جواب داد:
- بهتره نگید.
- نمیشه، طرح کردنش خالی از لطف نیست.
بعد بدون اینکه منتظربماند ادامه داد:
- با وجود کار بسیار عالی تون، پیشنهاد میدم افتخار بدید و توی شرکت با ما همکاری کنید. کارمون زیاد شده و نیاز به مهند سهای مجربی مثل شما داریم. حیفه کار خوبتون پنهون بمونه.
رویا با ناراحتی جواب داد:
- آقای سعادت باید تا حالا متوجه شده باشید که من نمی خوام کسی چیزی از این بابت بدونه. اون وقت شما بهم پیشنهاد کار میدید؟
پارسا با راحتی و با سماجت گفت:
- بله میدونم بهتره کمی فکر کنید. اصلا لازم نیست همین حالا جواب بدید.
رویا جوابی نداد. پارسا هم مدت کمی ساکت ماند و ناگهان پرسید:
- راستی خانم چرا پیشنهاد آقای مقدم رو رد کردید؟
رویا جواب نداد، پارسا نگاهی به او کرد و سرخی رنگ او را زیر نور مهتاب تشخیص داد وقتی جوابی نشنید، سمج تر از قبل پرسید:
- جوابمو ندادید؟
رویا با مکث جواب داد:
- اون شب علتش رو به مادرتون گفتم. شما هم شنیدید که.
- ولی دلیل هاتون غیر قابل قبول بود.
- به نظر خودم قابل قبول بود.
پارسا هر لحظه و به راحتی به چهره ی زیبای او که هر دم رنگ به رنگ میشد نگاه میکرد:
- می خوام براتون اعتراف کنم که همون اول خودم بهش جواب رد دادم.
رویا چشمانش را بست و سعی کرد لبخند نزند. آهسته گفت:
- متشکرم. شما بهترین کارو کردید.
- جز این چاره ای نداشتم.
رویا فشار و هیجان درونی اش را با چنگ محکمی که به دسته کیفش وارد آورد فرو می نشاند و این از نگاه تیز و مشتاق پارسا به دور نبود.
وارد محوطه ی هتل شدند. جلو در ورودی، نگهبان جلو آمد و در را برای پارسا باز کرد. او پیاده شد و در را برای رویا گشود و در پیاده شدن کمکش کرد، رویا با سر پایین و بدنی که هنوز می لرزید کوتاه و مودب تشکر کرد. نگهبان ماشین را به طرف پارکینگ برد و آن دو با هم وارد سالن هتل شدند. رویا با معذرت خواهی کوتاهی، وارد اتاق پرو شد و به مدت کوتاهی برگشت. پالتویش را در آورده و خودش را مرتب کرده بود. پارسا با دیدن او چهره اش به تبسمی باز شد او شرمگین جوابش را با یک لبخند داد، در کنار هم درست مثل یک پادشاه جوان و ملکه زیبایش وارد سالن شدند. رویا به نوعی و به نظر پارسا درست مثل یک اشراف زاده ی اصیل قدم بر میداشت. زن عموی پارسا و عروسش به استقبال آنها آمدند. رویا فقط با آنها آشنا بود. ولی رفتارش در این جشن مفصل نشانگر آمادگی قبلی اش بود. به هیچ وجه حرکات غیر معقول و دستپاچه ای نداشت و این پارسا را متحیر میکرد. بیشتر نگاهها به سمت مهمانهای تازه وارد برگشت خصوصا رویا که در آن جمع بی بند و بار کاملا زیبا و در عین حال پوشیده و موقر بود. پارسا با افتخار در کنارش قدم برمی داشت و او را به همه ی آشنایان،دوست خانوادگی معرفی می کرد.
با راهنمایی عروس عموی پارسا که مادر داماد بود، در جایی مناسب مستقر شدند و دسته گل اهدایی توسط خدمتکار هتل تقدیم عروس و داماد شد. جشن تقریبا شروع شده بود. صدای کر کننده موزیک فضای سالن بزرگ را فرا گرفته بود. و جوانان تک تک، یا اغلب جفت جفت روی صحنه جلوی عروس و داماد مشغول رقص بودند، بر تعداد مهمانها هر لحظه اضافه میشد و معمولا هر جوانی یک همراه با خود داشت. رویا با خود اندیشید یک چیزی بود که خانم از آمدن ما با هم نگران بود. جای پریسا خالی که اینجا را ببیند. او دلش می خواست برای یکبار هم که شده جشن اشراف را ببیند. با به یادآوری پریسا و آرزویش که از نظر رویا بیهوده بود، لبخندی به روی لبان خوش فرمش نشست. پارسا که به جای دیدن صحنه همه حواسش به او بود. با صدای بلند پرسید:
- به این اوضاع درهم می خندید؟
رویا که صدای او را درست نشنید پرسید:
- چی میگید. نمی شنوم.
پارسا سرش را جلوتر آورد و بلندتر داد زد:
- پرسیدم به این اوضاع در هم می خندید>
رویا خندید:
- آه نه.
- چرا همینطوره اگه اشتباه نکنم اینجور مراسم با سلیقه ی شما مطابقت نداره.
رویا سرش را تکان داد و جوابی نداد، آقایان جوانی که دنبال جفت رقص می گشتند به رویا نگاه می کردند، ولی با وجود همراهی خوش تیپ و پروپاقرص مثل پارسا، از او صرف نظر می کردند و کسانی که پارسا را می شناختند متعجب بودند که چطور او با همراه زیبایش نمی رقصد. جشن حسابی گرم شده بود. جوانهای زیادی اطراف عروس و داماد را گرفته بودند و می رقصیدند، سالن تاریک شد و رقص نور با صدای موزیک و خواننده به روی صحنه بود. پارسا به خود جراتی داد، دوباره سرش را جلو آورد و با صدای بلند پرسید:
- می تونم جسارتی کنم.
رویا به او نگاه کرد و سرش را برای بهتر شنیدن جلو آورد.
- می تونم منم از همراه زیبایم بخواهم کمی با من برقصد؟
رویا با تعجب نگاهش کرد و بی اختیار خندید.پارسا جسورتر شد و گفت:
- پس میتونم نه؟
رویا دستش را جلو دهانش گرفت و با تبسم و نگاهی سرزنش بار جواب داد:
- با من نه ولی راحت باشید با هر کس دوست دارید برقصید.
پارسا اخم کرد و گفت:
- نه.نه فقط می خواستم با شما این افتخار را داشته باشم. از اون گذشته.
با دست به آقایان جوان اشاره کرد و ادامه داد:
- در بین این همه چشم حریص ، یک لحظه هم نمیشه تنهاتون بذارم. چشم برگردونم می دزدنتون.
رویا با همان تبسم و قیافه ای حق به جانب نگاهش کرد:
- پس چطور به خودتون اجازه می دید من جلو این همه چشم حریص و نامحرم برقصم؟
پارسا خلع سلاح شد، جوابی قانع کننده شنیده بود. رویا ادامه داد:
- ما مسلمونیم و اعتقادات بخصوصی داریم. اگر بخاطر اصرارهای مادرتون نبود من حالا اینجا نبودم.
پارسا با نگاهی عمیق و دلخور به چشمان زیبای او پرسید:
- فقط به خاطر اصرارهای مامان؟
رویا روبرگرداند:
- خیلی خوب به خاطر تنهایی شما هم بود.
و بعد لبخندی معنی دار زد و اشاره به جمعیت اضافه کرد:
- اگرچه به راحتی می تونستید از تنهایی در بیاید.
پارسا چشمانش را تنگ کرد و با جدیت گفت:
- یعنی شما همچین تصوری روی من دارید؟
رویا خندید. پارسا در حالیکه به راحتی به او زل زده بود، بازم پرسید:
- ولی خواهش می کنم نگید با این جور مجالس آشنایی ندارید.
رویا نظرش را از او گرفت و لیوان شربتش را برداشت:
- شما چرا اینقدر کنجکاوی می کنید؟
پارسا هم لیوانش را برداشت و گفت:
- اگه روتون بشه می گید فضولی. باشه سوالهای بچه رو بی جواب بذارید و نذارید استعدادهاش رشد کنه.
از این مطلب او رویا لبخند زد و باز هم به یاد پریسا افتاد. آهنگ هیجان انگیز تمام شد و صدای جیغ و داد دختر پسرهایی که می رقصیدند فروکش کرد و با آهنگ جدید یک عده دیگر شروع به رقصیدن کردند. چراغ های سالن روشن شد و آنهایی که خسته شده بودند به سمت میزهایشان می رفتند. ناگهان چشمان رویا به یک نقطه خیره شد. میخکوب شد و رنگش پرید.
 

FA-HA

عضو جدید
پارسا متوجه تغییر حال او شد. رویا با نگرانی دستپاچه رو از آن طرف گرفت ولی دیر شده بود دختری از چند میز آنطرفتر با دیدن رویا با خوشحالی دست تکان داد و به طرفش آمد. پارسا نگاهی پرسش گرانه به چهره مضطرب رویا انداخت و علت نگرانی اش را پرسید. دختر جوان نرسیده به او فریاد کشید:
- رویا جون عزیزم.
رویا ناچار برخواست و پارسا فهمید او به زور لبخند میزند. با دختر جوان همدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند. دختر پرسید:
- تو کجایی. دیگه تو آسمونا دنبالت می گشتم.
رویا خندید و او را به پارسا که در کنارش ایستاده بود معرفی کرد:
- سارا جان دوست خانوادگی ما و ایشون هم آقای سعادت. هستند.
سارا با پارسا دست داد و با هم احوالپرسی کردند. دوباره رو به رویا کرد و گفت:
- از بچه ها سراغت رو می گرفتم ولی کسی نمی دونست کجایی.
رویا با آشنایی که نسبت به سارا داشت نگرانتر از قبل جواب داد:
- من همین جام تو کجایی؟
- من نبودم، تازه چند ماهه از فرانسه اومدم، ولی ایندفعه مثل سری پیش که با هم بودیم خوش نگذشت. هر جا میرفتم جا تو خالی می کردم.
رویا از حرارت صورتش فهمید داغ شده، برای کنترل احساساتش لبش را با دندان می فشرد، پارسا با شنیدن این حرف لبخند زد و منتظر ادامه داستان شد. صورت سارا گرفته شد و ادامه داد:
- بابت اتفاقی که برای پدرت افتاد و موضوعاتی که برای خودت پیش اومده متاسف شدم، اینارو چند وقت پیش مهسا برام گفت. خیلی دوست داشتم ببینمت ولی اونم نمی دونست کجایی.
رویا به زحمت تشکر کرد و سارا دوباره دستهای او را گرفت و پرشور تر از قبل گفت:
- بمیرم برات. ببخشید ناراحتت کردم. خوب از خودت بگو. چیکار می کنی؟
ناگهان لهجه اش را عوض کرد و با انگلیسی پرسید:
- ناقلا این کیه باهات؟ هی خوشم نمیاد و من از این کارا خوشم نمی یاد عجب تیکه ای تور زدی. نامزدته؟
وقتی رنگ به رنگ شدن رویا و خنده ی واضح پارسا را دید جا خورد و به فارسی گفت:
- ای وای شما فهمیدید من چی گفتم؟
پارسا دستش را تکان داد و با خنده جواب داد:
- مهم نیست خانم.
سارا با تاسف به چهره شرمگین رویا نگاه کرد و دوباره به پارسا گفت:
- آخه این شازده خانم به هیچ پسری رو نمی داد. تنها دوست پسری که داشت مرحوم پدرش بود. اونا واقعا عاشق هم بودند.
پارسا حرفش را تایید کرد:
- بله میدونم.
سارا برای معذرت خواهی گونه های قرمز رویا را بوسید و آهسته پرسید:
- خرابکاری کردم؟
عاقبت رویا از حرکات نگران او خنده اش گرفت و او را بوسید. سارا با حالتی کلافه دوباره پرسید:
- حالا نامزدید؟ مردم از فضولی.
پارسا به جای رویا با اعتماد به نفس جواب داد:
- بله حدستون درسته.
سارا دست رویا را گرفت و به هر دو تبریک گفت. رویا اصلا به پارسا نگاه نمی کرد. سارا کمی از او فاصله گرفت، به لباسش نگاه کرد و گفت:
- چه لباس قشنگی پوشیدی مثل همیشه ماه شدی.
رویا تشکر کرد. سارا دنباله روسری او را گرفت:
- ای بابا رویا جان نامزد کردی و هنوز دست از این کارهای عجیبت بر نمی داری؟
رویا با ناراحتی گفت:
-
سارا جان؟
پارسا در جواب سارا گفت:
- اعتقادات ایشون برای من خیلی محترمه.
سارا خندید:
- وای چه زوج موافقی. آقای سعادت شما یا خیلی خوش شانس هستید یا خیلی زرنگ که تونستید این شازده خانم را بدست بیارید.
پارسا هم خندید. خیلی سرخوش و شاد بود. رویا دست سارا را فشرد. سارا به روی او خندید، ظاهرا فهمید که باز هم خرابکاری کرده. یک آهنگ پر هیجان و شاد پخش شد. پسری که همراه سارا بود به دنبالش آمد و دست او را کشید. سارا برای آنها دست تکان داد و به همراه دوستش به طرف صحنه رفت. رویا گیج و مبهوت ایستاده بود. پارسا صندلی او را جلو کشید و گفت:
- بفرمایید بشینید خانم.
رویا بدون اینکه به او نگاه کند تشکر کرد و نشست. بی علاقه گی که به اینگونه جشنها داشت، اعصاب به هم ریخته و صدای وحشتناک موزیک، کلافه اش کرده بود. هر لحظه عرق پیشانی اش را میگرفت و نفس های عمیق می کشید. حالت خفگی داشت و جرات نگاه کردن به پارسا را هم نداشت. دلش یک جای خلوت می خواست. پارسا که کلافگی او را دید و حالش را درک میکرد از خدمتکاری که از کنارش میگذشت سوالی پرسید و سپس سرش را به رویا نزدیک کرد و گفت:
- طبقه بالا تریایی سنتیه. بهتره بریم، حالتون خوش نیست.
 

FA-HA

عضو جدید
رویا از پیشنهاد او استقبال کرد و با هم رفتند. با وارد شدن به محیط آرام و دلنشین تریا، هر دو خوشحال به نظر رسیدند. چند زوج دیگر هم آنجا بودند. روی تختهایی که رویشان قالیچه های قرمز پهن شده بود نشسته بودند و زمزمه می کردند و گارسونها با لباسهای سنتی از آنها پذیرایی می کردند. پارسا به سمتی از تریا اشاره کرد. وقتی نشستند پرسید:
- چای یا قهوه خانم؟
- متشکرم چای بهتره.
تا وقتی با هم چای خوردند، پارسا چیزی نگفت. دستش را تکیه گاه چانه کرده و او را که ناراحت و پریشان بدون اینکه نگاهش کند نظاره می کرد. بعد از سکوتی طولانی که برای حفظ آرامش او انجام داده بود، پرسید:
- حالتون بهتر شد؟
رویا سرش را تکان داد. پارسا گفت:
- لزومی نداره به خاطر روشدن موضوعاتی به این جالبی، اینقدر روی خودتون فشار بیارید که دوباره مریض بشید.
رویا جوابی نداشت که بدهد. هنوز هم به او نگاه نمی کرد. پارسا پرسید:
- نمی خواهید توضیحی بدید؟
رویا به نشانه مخالفت سرش را تکان داد. پارسا دوباره و اینبار به انگلیسی پرسید:
- می خواهید من ازتون سوال کنم؟
رویا ناراحت تر از قبل به او نیم نگاهی کرد. نگاه پارسا با لبخندی معنی دار برق میزد. از نظر رویا دیگر چیزی برای پنهان کردن باقی نمانده بود با مکثی نسبتا طولانی و با زبان انگلیسی سلیس و روان جواب داد:
- نه خواهش می کنم.
- پس تنها کسی که کاملا شما رو نمیشناسه ما هستیم.
چند لحظه سکوت کرد و صمیمانه پرسید:
- هنوز آنقدر براتون قابل اعتماد نیستیم؟
رویا چشمانش را بست و سرش را تکان داد:
- صحبت بی اعتمادی نیست. چیزی که مهمه و شما می دونید اینه که من نه قصد سواستفاده از شما رو داشتم و نه قصوری در کارم کردم. شاید.شاید...
ساکت شد. پارسا گفت:
- شاید چی خانم؟
- حتی شاید اگر میدونستم در مدت کارم شما برمی گردید این کارو قبول نمی کردم.
پارسا خندید:
- پس من خوش شانسی بزرگی آوردم که تصمیم گرفتم درسم رو زودتر تمام کنم. تا اینجا یک هیچ از شما جلوم، ولی شما هم سعی نکنید نقش آدم های نادون رو بازی کنید. زرنگتر از اونی هستید که نمی خواهید نشون بدید. می خواهید بگید که نمیدونید مسئله دیگه کاری نیست. داره احساسی میشه یا شایدم شده. لااقل برای من اینطوره.
رویا از شدت هیجان احساس میکرد تب دارد. دستمال کاغذی دستش را تکه تکه کرده بود. پارسا خیلی راحتر از او بود، باز هم به او فرصت داد. یک دستمال تازه از جعبه برداشت و روی دست رویا گذاشت و پرسید:
- اینطور که دوستتون می گفت شما چی فکر می کنید؟ زرنگم یا خوش شانس؟
رویا سرش را بالا گرفت از دیدن لبخند او که کنار چشمانش را به طرز با نمکی حالت میداد. لبخندی کوتاه زد و پرسید:
- خیلی زیاد.
رویا خندید، با دستمال جلو دهانش را گرفت و با لحنی که سعی میکرد فراتر از ادب نباشد گفت:
- از نظر من شما خیلی بدجنسید.
پارسا از خنده او خوشحال شد. سینی را جلویش گرفت تا تکه های دستمال را در آن بیندازد. در خودش رضایتی عمیق حس میکرد. نگاه عاشقش را به او دوخت و زمزمه کرد:
- این نظر لطف شماست شازده خانم. باز هم نمی خواهید برام توضیحی بدید؟
رویا نفس عمیقی کشید و برای رهایی بلند شد.
- بهتره بریم. فکر می کنم وقت شامه.
پارسا بلند شد. چشم از او برنمی داشت. گفت:
- باشه. من بازم منتظر می مونم.
موقع شام دوباره سارا را دیدند، شور و هیجان زیادی در این دختر بود که باعث شد پارسا و رویا به هم نگاه کنند و بخندند. پارسا گفت:
- درست نقطه مقابل شماست.
رویا در حال برداشتن بشقاب جواب داد:
- هر کسی شخصیت مخصوص خودش رو داره.
پارسا در تایید حرف او سرش را تکان داد و ابرو بالا انداخت:
- درست میگید. ولی از نظر من شخصیت جالب شما یه چیز دیگه ست.
رویا ساکت شد، فکر کرد بهتره با او جواب در جواب نکند.
بعد از صرف شام و مدتی گذشته از نیمه شب میهمانها سالن را ترک کردند. با پیشنهاد پارسا و توافق، مقداری از مسیر را با دیگر مهمانها عروس و داماد را بدرقه کردند و سپس به سمت منزل برگشتند. در سکوت نیمه شب و خلوت خیابانها، صدای گرم خواننده سکوت پر رمز و راز و صمیمی بینشان را پر میکرد:
این چه رسمیست که تو ناز کنی یک طرفه/این نشد کار که من نازکشم یک طرفه
عین ظلم است که تو مست باشی/من به خواری حقارت برسم یک طرفه
نازنینم این چه رسمیست که تو عاشق خود باشی و من/در غم سستی پیمان تو پره ی بزنم
این که گفته است که تو غرق هوس بازی خویش/من عاشق به دل غم زده خنجر بزنم
نازنینم این چه رسمیست این چه رسمیست
رویا چشمانش را بست، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به صدای مست کننده خواننده دل سپرده بود. سنگینی نگاه پارسا را به روی چهره اش حس می کرد. با وجود دلهره ای که از عاقبت این عشق داشت ولی در کنار او احساس امنیتی بی ریا میکرد. او با رفتار نجیبش این را ثابت کرده بود. مسیر کوتاهی به منزل مانده بود که پارسا صدا دستگاه را کم کرد و بی مقدمه گفت:
- حتما کم و بیش فهمیدید که مدتیه می خوام تقاضایی رو عنوان کنم. با حساسیتی که شما دارید نمی دونم همین حالا مطرحش کنم یا بذارم برای یک وقت دیگه؟
وقتی او شروع به صحبت کرده بود، رویا چشمانش را باز کرده و به حالت طبیعی نشسته بود. با این حرف او سرش را پایین انداخت و دوباره آن تب مرموز را احساس کرد. صدای بلند ضربان قلبش را می شنید و فکر می کرد پارسا هم آنرا میشنود. قادر به نفس کشیدن نبود. پارسا چند دقیقه ساکت شد و از دیدن حرکات شرمگین و مضطرب او لذت میبرد:
- چرا چیزی نمی گید؟
رویا نفس سنگینش را به سختی بیرون داد و با صدای لرزان جواب داد:
- منظورتون رو نمی فهمم.
- چرا خوب می فهمید. گفتم که شما خیلی زرنگید. اگر جوابم رو ندید، همین الان مطرحش می کنم.
رویا سعی کرد به خودش قدرت بدهد در غیر این صورت به نظر خودش پس می افتاد. بدون اینکه به او نگاه کند، تمام فشارش را در مشتهایش که کیف را بشدت می فشرد تخلیه کرد و زمزمه کرد:
- نمیشه نگید؟
پارسا با صدای بلند خندید:
- چرا نمیشه اگر شما بخواهید حتما میشه. چقدر مضطربید. کیفتون پاره میشه. باشه می ذارم برای یک وقت مناسب تر که شما هم خودتون رو آماده کنید.
و در حالیکه هنوز میخندید و سر تکان میداد صدای دستگاه را زیاد کرد تا وقتی جلو منزل رسیدند، رویا سرش را بالا نگرفت. جلو حیاط پارسا ترمز را کشید. رو به رویا نیمه حرکتی کرد. با تبسمی گیرا و نگاهی تحسین برانگیز او را برانداز کرد، سرخی چهره اش را تشخیص میداد، گفت:
- متشکرم. شازده خانم همراهی با شما برام خیلی لذت بخش بود. خوش گذشت.
رویا با عکس العملی کودکانه فقط به زحمت سرش را تکان داد. قادر به تکلم نبود ولی دوست داشت بتواند بگوید. به من هم همینطور.
 

FA-HA

عضو جدید
پارسا با شناختی که از او پیدا کرده بود انتظار جواب نداشت. پیاده شد و در پیاده شدن به او کمک کرد. در حیاط را برایش باز کرد و رفتنش را نظاره کرد. با وارد شدن او به ساختمان به خود آمد و ماشین را به داخل پارکینگ برد.
تا نزدیک صبح خواب به چشمان هیچکدامشان نیامد. عشق به روی قلبهایشان سنگینی میکرد. در تاریکی اتاق رویا وقایع چند ساعت گذشته را مرور کرد. از خرابکاری سارا، حرف های بی پرده پارسا و رفتارهای خنده دار خودش که زمانی به جسارت و شجاعت معروف بود بی اختیار لبخند زد. به یاد حرف پریسا که دستهایش را با اشتیاق به هم مالیده و گفته بود چه شبی بشه فردا شب خندید. توی تختش نشست و به ماه گرد و زیبا که از پنجره نظاره گرش بود نگاه کرد و از خدا یاری خواست. در گرداب عجیبی دست و پا میزد. چشمان پر نور و صمیمی پارسا لحظه ای از جلو دیدگانش محو نمی شد و زنگ صدای مهربانش که با ملایمت حرف دلش را بیان میکرد توی گوشش صدا میداد. صدای اذان صبح را شنید از تختش بیرون آمد وضو گرفت و به نماز ایستاد و بعد با خلوص نیت دستهایش را به سمت آسمان گرفت و آن جوری که دوست داشت و حرفهای نگفتنی اعماق دلش را برای او بیان کرد:
- ای خدای مهربان. خودت از راز سینه ام آگاهی که من نمی خواستم اینطوری بشه. حالا گرفتار این درد شیرین و بی درمان شدم که دواش فقط به دست توانمند توست. یاری ام کن و لحظه ای تنهایم نگذار.
سجاده اش را جمع کرد و جلو پنجره آمد. هوای تازه ی سحر را استنشاق کرد. بعد از درد دل با خدا کمی آرام گرفته بود. ناگهان وجود سایه ای در حال حرکت را در حیاط حس کرد. برق اتاقش خاموش بود و جلب توجه نمی کرد. پس با کنجکاوی خودش را جلوتر کشید. با تشخیص پارسا که بالاپوش گرمی پوشیده بود و آن وقت صبح مثل خودش بی خوابی به سرش زده و آرام آرام قدم میزد، قلبش فشرده شد و اشکش روان. خودش را به تختش رساند و پتو را روی سرش کشید و های های گریه کرد. بیشتر از آنچه فکر میکرد بود. خیلی خیلی دوستش داشت.
چشمانش تازه گرم شده بود که با زنگ ساعت بیدار شد. مجبور بود به خاطر خانم بیدار شود و تا ساعت ده که خانم دوباره بخوابد به زور خودش را نگه داشت ولی گیجی و کمبود خواب به وضوح در چهره اش پیدا بود. پارسا خواب بود، با این وجود اصرارهای خانم را برای خوابیدن قبول نکرد. با همین حال برای خانم از جشن شب گذشته تعریف کرد و سوال های او را مودبانه جواب داد. به محض خوابیدن خانم به اتاقش رفت و نرسیده به تخت خوابش برد. به دستور خانم برای نهار هم بیدارش نکردند و او به راحتی خوابید. وقتی چشمانش را باز کرد غروب شده بود. یک لحظه وحشتزده از جا پرید و به مغزش فشار آورد که چه وفت از شبانه روز است و با دیدن ساعت در جا نشست، دستی به پیشانی زد و نالید. ولی کم کم به فکر خانم افتاد. مسلما او به خاطر محبتش اجازه نداده کسی مزاحمش شود. تبسمی کرد و دوباره به زیر پتو خزید. دیگر خوابش نمی برد و فکر میکرد که چطور این چند روز تعطیلات که پارسا بیشتر وقتش را در منزل بود با او برخورد کند. خصوصا او حرف دلش را تقریبا واضح و روشن بیان کرده بود.
ساعتی را به همان حال با افکار ضد و نقیض، گاهی شیرین و گاه ناراحت کننده گذراند، احتیاج مبرمی به حمام گرم داشت تا سبک شود. پس از آن نماز خواند. آماده شد و از اتاق بیرون رفت. در اتاق نشیمن خانم سعادت و پارسا مشغول تماشای تلویزیون و صحبت کردن درباره ی جشن دیشب و همچنین صرف چای بودند. با زدن چند ضربه به در، وارد شد و سلام کرد. پارسا با نگاهی شاد جوابش را داد. گونه های خانم را بوسید و از او به خاطر اینکه فرصت خواب به او داده بود تشکر کرد و با تعارف او برای خودش چای ریخت. همه تلاشش را میکرد که نگاهش به نگاه پارسا برخورد نکند. قبل از بیرون آمدن از اتاق با خودش عهد کرده بود شجاعتر باشد. خانم از او پرسید:
- مگه دیشب تا کی بیدار بودید که امروز هردوتون بیهوش شدید؟
رویا لبخند زد و به جای او پارسا جواب داد:
- خانم امینی رو نمی دونم، ولی من تا صبح بیدار بودم. نمی دونم چرا خوابم نمی برد.
می خواست تاثیر حرفش را در رویا ببیند ولی او نگاهش را به تلویزیون دوخت و از دیدن چهره ی مشتاق پارسا پرهیز کرد و تا آخر شب همه ی کارهای پارسا برای جلب توجه او بی نتیجه ماند. پس از صرف شام و به محض خواباندن خانم فورا به اتاقش برگشت و راحت شد. به کاغذ و قلمش پناه آورد و طبق قولی که به پریسا داده بود وقایع شب گذشته را بدون جا انداختن چیزی برایش نوشت
یک هفته از ایام عید را پشت سر گذاشتند. پارسا مصرانه به دنبال فرصتی بود که دوباره پیشنهادش را با رویا مطرح کند، ولی این فرصت را پیدا نمی کرد. رویا با بیدارشدن خانم از اتاقش بیرون می آمد و با خوابیدن او به اتاقش پناه میبرد. با اتفاقهایی که شب جشن افتاده و تقاضایی که نیمه کاره عنوان کرده بود و آشنایی که با خصوصیات اخلاقی او پیدا کرده بود کاملا فهمید که او را ترسانده و پریشانش کرده است. یک شب غیر مستقیم به مادرش پیشنهاد بیرون رفتن داد. با اینکه مطمئن بود که مادرش موافق نیست ولی امیدوار بود که او بتواند رویا را راضی به همراهیش کند. همینطور که حدس میزد خانم با تعجب در جوابش گفت:
- تو که میدونی مادر من نمیتونم بیام. خصوصا که شبها هنوز سرده و منم ضعیفم عزیزم، ولی اگر رویا جون موافق باشه با هم برید. شما جوانید و از هوای تازه بهاری لذت میبرید.
پارسا مشتاقانه و امیدوار به رویا چشم دوخت، ولی او قاطعانه و مودب این پیشنهاد را به بهانه سر درد رد کرد. بشدت از تنها بودن با او می ترسید. پارسا با دلخوری به اتاقش رفت و تا فردا بیرون نیامد. با اینکه رویا مطمئن بود که پارسا فقط به خاطر اوست که با کسی دیگر بیرون نمیرود، ولی نگران تر از آن بود که بتواند فرصتی دیگر در اختیار او بگذارد که بتواند تقاضایش را تکرار کند.
بعد از ظهر روز بعد، پارسا تازه از بیرون برگشته بود که شهره تلفن زد. پارسا هنوز با لباس بیرون بود کنار مادرش نشسته و با او مشغول دیدن مرغ عشق ها بودند که زهرا گوشی را به او داد. به محض شنیدن اسم شهره گوشهای رویا تیز شد. حساسیت عجیبی به او پیدا کرده بود. با اینکه نگاهش به سمت تلویزیون بود ولی تمام حواسش به صحبت های پارسا بود. ظاهرا شهره از او می خواست که با هم جایی بروند و پارسا سرسختانه و به بهانه خستگی که از صبح منزل نبوده مقاومت می کرد، رویا از صحبت های پارسا فهمید که اصرارهای شهره کارساز شد و بالاخره موافقت او را گرفته بود. از یادآوری رفتارهای شهره که با پارسا میکرد، دل رویا لرزید. از اینکه آنها با هم بیرون بروند وحشت کرد و غمگین شد. آهسته کنار گوش خانم به بهانه کمر درد ماهیانه معذرت خواست و به اتاقش رفت. ساعتی بعد صدای زنگ را شنید. افسرده و نگران از پنجره رفتن پارسا را نگریست و تا آخر شب چیزی از هم صحبتی با خانم نفهمید.
شهره تا آنجا با دوستانش آمده بود و بعد از آن در کنار پارسا و با ماشین او پشت سر دوستانش به طرف منزلی که شهره می گفت یک پارتی دانشجویی است به راه افتادند. شهره سرحال و خوشحال به نظر می رسید. اینطور که میگفت پدر و مادرش فقط در صورت همراهی پارسا اجازه رفتن به او داده بودند. پارسا دستگاه صوتی را روشن کرد. صدای خواننده محبوب رویا بود که با صدای محزون و مخملی می خواند، شهره با ناراحتی اخم کرد و پرسید:
- مداحی گوش میدی؟
پارسا از این توصیف او خندید. شهره از کیفش کاستی بیرون آورد و در حالیکه مشغول گذاشتن آن بود با تاسف سرش را تکان داد.
- من از تو متعجبم پارسا.
صدای آهنگی تند و هیجان انگیز پخش شد. صدای دستگاه را زیاد کرد و مشتهایش را بالای سرش تکان داد و داد زد:
- جوونی یعنی این...
 

FA-HA

عضو جدید
پارسا بی اختیار او را با رویا مقایسه کرد. فاصله از زمین تا آسمان بود. در مقایسه با اینکه او دختری ایرانی بود متقابلا پارسا را متعجب می کرد، در منطقه ای اشرافی و جلوی یک منزل بزرگ ایستادند. اتومبیل جلویی چند بوق رمزی زد و چند دقیقه بعد در حیاط باز شد و آنها وارد شدند. تعداد زیادی اتومبیل همه مدل بالا در حیاط بزرگ و باغ مانند پارک بود و صدای بلند موزیکی که از داخل ساختمان می آمد خبر از شبی شلوغ و هیجانی میداد. با دوستان شهره که سه پسر و دو دختر بودند و تیپ و سر و وضعشان مثل خود شهره بود آشنا شد و همراه آنها وارد ساختمان شد. پسری که میزبان بود به استقبالشان آمد. با دیدن او و وضع اسفناک او ، پارسا نگاهی حیرت زده به شهره انداخت و شهره با افتخار میزبان را به او معرفی کرد.
- شهرام دوستم. پارسا پسر خالم. تازه از آلمان برگشته.
با هم دست دادند، شهرام درست مثل غربی های وحشتناک و به سبک ماهواره ای خود را آراسته بود. موهای سیخ شده مثل جوجه تیغی، ابروهای برداشته شده و چهره ای با آرایش و شلواری که از چند جا پارگی داشت. شهرام آنها را به محلی هدایت کرد. شهره با صمیمیت با بیشتر دخترها و پسرها دست میداد و همه با تعجب به همراه او که تیپش به کلی با آنها فرق داشت نگاه می کردند. یکی از دخترها وقتی با شهره دست می داد به پارسا نگاهی انداخت و با لحنی مسخره گفت:
- شهره جان پسرخاله ت بهت نمی یاد. خیلی اطوکشیدس.
پارسا از صحبت کردن او حالش بهم خورد و دست شهره را کشید. قسمتی از سالن پذیرایی را به محل رقص اختصاص داده بودند و صدای آهنگ های تند غربی و رقص نور، دخترها و پسرها را به آن قسمت کشیده بود و همینطور در هم می لولیدند. ظاهرا از بزرگترهای میزبان خبری نبود و آنها با سخاوت برای فرزندانشان ارزش قائل شده، جشن تولدی اینچنین برایش گرفته و خانه را ترک کرده بودن که او با دوستانش راحتتر باشد. خدمتکارها با لباسهای مرتب و یک دست لابه لای مهمانها می گشتند و پذیرایی می کردند. شهره به یکی از اتاقها رفت و وقتی برگشت، مانتوش را درآورده بود. با لباسی کوتاه و چسبان، که از جلوی سینه فقط دو بند باریک از روی شانه ها آن را نگه می داشت به طرف پارسا آمد. دو لیوان شربت از روی سینی خدمتکاری که از کنارش رد میشد برداشت یکی را به پارسا داد و با لوندی پرسید:
- چطوره؟
- منظورت مهمونیه؟
- آره
پارسا با تاسف گفت:
- اگه میدونستم اینقدر شلوغه نمی اومدم.
شهره اخمی کرد و گفت:
- این چه حرفیه میزنی کجاش شلوغه؟
پارسا کمی مکث کرد و گفت:
- اینجا به نظر تو زیادی شلوغ نیست. آدم نمی تونه حتی نفس بکشه.
پارسا مثل غریبی ناآشنا به این جمع سردرگم نگاه می کرد. یکبار که آلمان بود به اصرار یکی از دوستانش به یک مهمانی رفتند ولی همان یکبار برایش بس بود. دیگر تا وقتی که آنجا بود چنین دعوتهایی را نپذیرفت.حالا همان مهمانی را در اینجا میدید. یک لحظه فکر کرد شاید بدتر، این با فرهنگ کشورش مغایرت نداشت و وقتی شهره را دید که با همان وضع زننده با چند پسر دیگر به راحتی گرم گرفته متاسف تر شد. در تمام این مدت رویا در نظرش بود که با آن لباس زیبا و بلند و با لطف سرشارش بشدت سعی در پوشانده نگه داشتن شانه های لختش بود. با این وجود از نظرش خیلی زیباتر از دختر های نیمه لخت این مهمانی بود.
بالاخره بعد از ساعتی دست از شلوغ بازی برداشتند و نوبت این شد که شهرام کیک تولد را ببرد، آهنگ تولد مبارک را دخترها و پسرها با صدای بلند خواندند. شهرام شمع ها را فوت کرد. همه با جیغ و داد برایش دست زدند بعد از آن دختری که افتضاحی لباسش کم از شهره نبود، برایش چاقوی تزیین شده ای را آورد، البته با کلی عشوه و کرشمه. دوباره صدای فریاد شادی بلند شد و چند لحظه بعد با صدای مجدد موزیک صحنه پر شد. خدمتکارها کیک را بین مهمانها پخش کردند و همگی شروع کردند به خوردن. سینی های نوشیدنی بود که پشت سر هم پر میشد و خالی میشد. پارسا متعجب به این صحنه ها نگاه میکرد و تاسف می خورد که چرا این جوانها با خودشان این چنین می کنند، کم کم قشری از دود تمام فضا را پوشانده بود و جایی برای نفس کشیدن پیدا نمی شد پارسا ترجیح داد در این شرایط به حیاط برود و کمی قدم بزند تا حالش سر جایش بیاید . بعد از یک ربع به سالن برگشت و دید که اوضاع کاملا غیرطبیعی است، به سرعت به سمت شهره رفت و دستش را کشید به زور به اتاقی که مانتویش را در آورده بود برد، مانتویش را پوشاند و کشان کشان از آن محیط دورش کرد. هیچکس متوجه خروج آنها نشد. با همان عصبانیت او را داخل ماشین انداخت و خودش پشت فرمان نشست. وقتی از آنجا خارج شدند. شب از نیمه گذشته بود. دو کوچه فرعی را گذراندند و تازه وارد خیابان شدند که دو ماشین پلیس و یک خودرو پشت باز نظامی که تعداد زیادی مامور اسلحه بدست در آن نشسته بودند بی سر و صدا وارد کوچه شدند. پارسا با عصبانیت آنها را به شهره نشان داد و گفت:
- این میدونی یعنی چی؟
شهره با تعجب چشمان قرمزش را به او دوخت و چیزی نگفت. پارسا گفت:
- یعنی اینکه شانسمون خوند که به موقع از اون دیوونه خونه اومدیم بیرون، وگرنه یک ساعت دیگه توی بازداشتگاه بودیم.
ولی شهره گیج تر از آن بود که متوجه منظور او باشد. چند لحظه بعد دماغش را خاراند و شروع به ***که کرد. پارسا با همان غیض نگاهش کرد و گفت:
- چته؟
حتی تن صدای شهره هم عوض شده بود. با همین حال جواب داد:
- چیزی نیست. آلرژی دارم.
- به چی .به کثافت کاری؟
شهره شروع کرد به خندیدن و خنده های غیرطبیعی و هیستریک. پارسا با اعصاب متشنج رانندگی میکرد. میدانست حالش خراب و این خنده ها اختیاری نیست. پس به خیابان خیره شد و هر چند لحظه به او نگاه میکرد و برایش متاسف بود. ناگهان شهره ساکت شد و حرکاتش نشان میداد که حالت تهوع دارد. پارسا فورا کنار خیابان ایستاد و به او کمک کرد پیاده شود. او را کناری کشید و شاهد پس آوردنش شد، شهره عق میزد و اشک می ریخت حال وخیمی داشت. وقتی کمی آرام گرفت سرش را بالا برد با چشمانی از حدقه درآمده و اشکبار به پارسا نگاه کرد. پارسا سر تکان داد و گفت:
- برات متاسفم شهره. این نشون میده که تا حالا این کارو نکردی.
شهره با وحشت دوباره شروع به گریه کرد، به طرف پارسا آمد و با مشت به سینه او کوبید. پارسا به زحمت او را کنترل کرد. دستش را گرفت و به طرف شیر آبی که آن نزدیک بود کشید. همانجا ایستاد و کمکش کرد تا صورتش را بشورد. باد سرد شبهای اول بهار هم کمکی بود که او بهتر شود. حالا شروع به لرزیدن کرد، پارسا شانه اش را گرفت و او را با خود به طرف ماشین بود. صندلی جلو را کمی خواباند و کمکش کرد و کاپشن را روی شانه های او انداخت. بخاری ماشین را زیاد کرد تا کمکی باشد. زنگ تلفن همراهش به صدا در آمد، خاله بود که از دیر آمدن آنها نگران شده بود و پارسا او را مطمئن کرد و گفت که ممکن است تا یکی دو ساعت دیگر برنگردند. وقتی تلفن را خاموش کرد. شهره همانطور که چشمانش را بسته بود گفت:
- متشکرم که چیزی بهش نگفتی.
- چی باید می گفتم. خودم به اندازه کافی از این کارت شوکه هستم اون بیچاره رو هم نگرانش کنم. گرچه من اونا رو بیشتر مقصر میدونم تا تو.
چند دقیقه ساکت شدند و پارسا دوباره به راه افتاد.لااقل از این بابت خوشحال بود که در خبابانهای خلوت نیمه شب کسی آنها را با آن وضع ندیده. کاست شهره را از دستگاه در آورد و بجای آن کاست خودش را گذاشت و با صدای آرامبخش خواننده دوباره به یاد چهره زیبا و معصوم رویا افتاد و با خود اندیشید.« مگه چقدر میتونه فرق بین انسانها باشه». پس از کمی دور زدن بیهوده در خیابانها و وقتی احساس کرد لرزش شهره تمام شده و حالش بهتر است، پرسید:
- با این کارتون چی رو می خواستید ثابت کنید؟ اینکه خیلی متمدنید، آره؟
شهره چیزی نگفت. شرمنده تر از آن بود که حرفی برای گفتن داشته باشد. پارسا دوباره گفت:
- پدر و مادرت نه از لحاظ مالی و نه محبتی برات کم نمی گذارند. نباید جواب محبت هاشون رو اینطوری بدی . میدونی اگر من امشب باهات نبودم به غیر از مسئله پلیس ها اتفاق بدتری هم ممکن بود به سرت بیارن؟
چند دقیقه بعد و وقتی صحبتی از طرف شهره نشنید، دوباره پرسید:
- قبلا هم به این مهمونی ها رفته بودی؟
- نه.
- پس چطور به خودت اجازه دادی با من بری. میدونی که من اهل این برنامه ها نیستم. راه حل بهتری برای جلب توجه پیدا نکردی؟
شهره چشمهایش را باز کرد و با ناراحتی جواب داد:
- فکر نمی کردم اینطوری بشه. بعد از اونم من نمی تونم برای جلب توجه تو شال دور گردنم ببندم و عبا بپوشم.
پارسا به شدت پا روی ترمز گذاشت و با نگاهی که از شدت عصبانیت برق میزد به طرف او برگشت و بر سرش فریاد کشید:
- تو حق نداری به شخصیت دیگران توهین کنی. این نظر تو و امثال توئه که فکر می کنید لخت برید بغل دیگران، جالبه.
شهره وحشت زده نیم نگاهی به او کرد و سپس با قهر رویش را برگرداند. فهمیده بود روی نقطه حساسی دست گذاشته. وقتی پارسا دوباره به راه افتاد هنوز از فرط عصبانیت نفس نفس میزد، شاید اگر به جای شهره یک مرد یا کس دیگری بود پارسا به خاطر اهانتی که نسبت به رویا شنیده بود سیلی محکمی به گوشش میزد ولی فکر کرده بود صلاح نیست حساسیت او را به رویا بیشتر کند. دلش برای دیدن چشمهای آهویی رویا ضعف رفت.
بالاخره بعد از ساعتی گشتن، وقتی احساس کرد شهره به حالت طبیعی برگشته، از او پرسید:
- فکر می کنی که آمادگیش رو داشته باشی که ببرمت خونه؟
- آره خوبم.
ساعت سه نصفه شب بود که جلو منزل شهره ترمز زد. در پیاده شدن کمکش کرد و تا جلو در حیاط همراهیش کرد. وقتی در حیاط با آیفون باز شد پارسا پرسید:
- قول میدی دیگه تکرار نکنی؟
شهره بدون اینکه نگاهش کند سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
- تو که به مامان چیزی نمی گی، نه؟
پارسا لبخند زد و به آرامی پیشانیش را بوسید:
- نه چون که فکر می کنم می تونم روی قولت حساب کنم.
شهره با شرمندگی لبخند زد و تشکر کرد و وقتی وارد حیاط شدپارسا در را به رویش بست. نزدیک اذان صبح بود که به خانه رسید. خسته تر از آن بود که به پنجره اتاق رویا نگاه کند و سایه ای را که از سر شب نگران او بوده و پرپر میزد را ببیند که به آهستگی کنار رفت. رویا با چشمانی که از اول شب اشکبار دوری او بود، نماز خواند و شکر خدا را به جا آورد که او را دوباره و سالم برگردانده بود
روز بعد پارسا تا عصر خوابیده بود و بعدازظهر خانم با علاقه به مرغ عشق ها نگاه میکرد و صدای رویا را که برایش کتاب می خواند را گوش می کرد. پارسا دوش گرفته و سرحال به آنها ملحق شد. سلامی از سرخوشی کرد و با اشاره دست از رویا که نیم خیز شده بود خواست بنشیند. صورت مادرش را بوسید. زهرا فنجانی تمیز برایش آورد به پشتی مبل تکیه کرد و فنجان چای را برداشت. سمت نگاه مادرش به مرغ عشق ها بود، پس با اشتیاق به رویا نگاه کرد و لبخند پرمهرش را نثار چهره ی زیبا و گلگون او کرد. مادرش پرسید:
- مهمانی دیشب خوش گذشت. ظاهرا خیلی دیر برگشته بودی.
پارسا نگاهش را از رویا گرفت:
- به نظر من که مهمونی خسته کننده ای بود ولی تجربه یکبار رفتنش بد نبود.
- چطور؟
- جشن تولد بود. با اینکه اینجا ایرانه ولی سبک مهمونی غربی بود که با سلیقه من جور در نمی اومد.
زهرا با گوشی تلفن به خانم نزدیک شد:
- خانم. همسایه ی سمت راستی خانم افتخاریه، می خوان با شما صحبت کنند.
 

FA-HA

عضو جدید
خانم گوشی را گرفت و بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول درباره ی مهمانی و دعوت و این جور چیزها، صحبت ها را تقریبا طولانی کرد و در این مدت پارسا محو تماشای جمال زیبا غزال گریز پایش بود و رویا شرمگین تر از قبل و به دنبال راه فراری می گشت. بعد از تمام شدن صحبت ها، خانم گوشی را به زهرا داد. پارسا پرسید:
- خانم افتخاری کیه مامان، نشنیدم.
- منم هنوز ندیدمشون حدود یک سالی میشه که به جای آقای صداقت آمدند. من که پای بیرون رفتن ندارم و تا حالا باهاشون آشنا نشدم ولی آدم های ساکتی به نظر میان. تا حالا که مزاحمتی نداشتن. خود خانم افتخاری بود. اجازه گرفت فردا بعدازظهر با دختر و پسرش به دیدن ما بیان.
- به چه منظور؟
- حتما منظورشون آشنایی بیشتر و دید و بازدید عیده.
- من هم باید باشم؟
- حتما پسرم. اگر فقط با دخترش می اومد حضور شما لزومی نداشت ولی گفت با دختر و پسرم خدمت میرسیم.
بعدازظهر فردا خدمتکارها مشغول چیدن وسایل پذیرایی بودند که زنگ در خبر از آمدن مهمانها داد، رویا به خانم کمک کرد و تا جلو اتاق پذیرایی او را برد و سپس به اتاقش رفت. چند دقیقه بعد در حالیکه روی مبل نشسته بود و فیلم سینمایی بعدازظهر ایام عید را میدید، چند ضربه آهسته به در خورد و بعد زهرا بدون اینکه منتظر تعارف او بماند شتابزده وارد اتاق شد. در اتاق را بست و به آن تکیه داد. بعد از چند لحظه آهسته از لای در گوش کرد و با حرکاتی هیجان زده به رویا که متحیر او را می نگریست نزدیک شد و گفت:
- خیلی جالبه. فکر می کنم اینا اومدن خواستگاری، خواستگار اومده خونه خواستگار. شیر تو شیری شده.
رویا از جا پرید و گفت:
-نه.
- چرا. پسره خیلی آب و جارو شده و درست مثل اونایی که می رن خواستگاری یک دسته گل دست خودش بود و یه جعبه شیرینی دست خواهرش. اینا نشونه چیه؟
رویا چشمانش از تعجب گرد شده بود.
- شاید اینطوری نباشه و فقط یک آشنایی ساده باشه.
زهرا خندید و دستهایش را بهم مالید:
- تو هم اگه ببینیشون می فهمی که من اشتباه نمی کنم. یک دلیل دیگه هم دارم.
- چه دلیلی؟
- چند روز پیش خانمه توی کوچه جلوم رو گرفت و سوالاتی راجع تو پرسید که این خانم جوان و خوشگل چه کاره ی خانواده ی سعادته. منم گفتم مهمانه.
و بعد ادامه داد:
- آقای سعادت یک لحظه جا خورد، ولی شاید فکر می کنه اشتباه کرده، چون که خیلی خوشرو باهاشون برخورد کرد، بنده ی خدا اگه بدونه اینا به چه منظور اومدن یا زبونم لال سکته می کنه یا با یک چوب می افته دنبالشون.
رویا اخم کرد:
- زهرا خانم!
زهرا خندید و ابروهایش را تکان داد:
- با ما هم آره رویا جان. هر آدم خنگی باشه معنی نگاهای پر مهر اونو به تو تشخیص میده، وقتی نیستی مثل مرغ سرکنده آروم و قرار نداره ولی وقتی هستی میگه، میخنده و شاده. همه ی خدمتکارها فهمیدند چه خبره. ظاهرا اونی که خبر نداره فقط تویی خانم.
بلند شد و با خنده دوباره دستهایش را به هم مالید:
- برم می خوام اگر حدسم درست باشه عکس العمل آقا رو ببینم.
با رفتن او رویا متفکر به مبل تکیه کرد. شاید و به احتمال زیاد حق با زهرا بود چون خانم افتخاری چند بار در کوچه او را دیده و خیلی گرم با او برخورد کرده بود. پسرش هم که دو سه دفعه از کنارش گذشته بود با نگاهی خریدارانه او را برانداز کرده که رویا بسیار ناراحت شده بود. از فکر به این موضوع لبخند زد. در اتاق پذیرایی خانم سعادت و خانم افتخاری که حدودا پنجاه ساله و خیلی شیک و مرتب بودگرم صحبت بودند. دخترش هم حدودا سی ساله و ظاهرا ازدواج کرده به نظر میرسید و کنار برادرش که به گفته زهرا خیلی آب و جارو کشیده و مرتب حاضر شده بود، نشسته بود و بر عکس برادرش که سر پایین انداخته بود به اطراف اتاق نگاه میکرد. پارسا با نگاهی مشکوک ، ولی خوشرو به پسرک نگاه میکرد. زهرا با فاصله و آهسته از آنها پذیرایی میکرد که بتواند آنجا بماند. خانم سعادت پسرش را معرفی کرد و خانم افتخاری دختر و پسرش را.
- دخترم سپیده و پسرم شهریار.
پارسا به نشانه ی ادب سر تکان داد. خانم افتخاری رو به خانم ادامه داد:
- خیلی معذرت می خوام. باید زودتر از این برای آشنا شدن خدمت میرسیدیم اینطور که شنیدم شما زیاد بیرون نمی آیید و این وظیفه ما بوده.
خانم در جوابش گفت:
- خواهش می کنم. به قول قدیمی ها ماهی رو هر وقت از آب بگیریم تازه ست. از آشنایی با شما خوش وقت شدیم.
خانم افتخاری تشکر کرد و پرسید:
- شما همین یک فرزند رو دارید؟
- بله
دختر خانم افتخاری از پارسا پرسید:
- می تونم بپرسم رشته تحصیلی تون چیه و به چه کاری مشغولید؟
پارسا تبسمی کرد و جواب داد:
- بله البته مهندس نقشه کشی ساختمان خوندم و با همکارم شرکتی ساختمانی را اداره می کنیم.
خانم افتخاری در ادامه معرفی خودشان گفت:
- دخترم سپیده دبیر شیمیه و یک پسر زیبا داره و شهریار عزیزم فوق لیسانس دامداری خونده و مسئول دامداری پدرشه.
سپس از پارسا پرسید:
- شما ازدواج نکردید؟
- هنوز خیر.
چند دقیقه سکوت کرد. خانم افتخاری با دخترش نگاه هایی معنی دار رد و بدل کردند و مشخص بود برای گفتن موضوعی این پا و آن پا می کنند. عاقبت خانم افتخاری گفت:
- شهریار ما هنوز ازدواج نکرده. البته ما بهش اصرار می کنیم و تونستیم کمی راضیش کنیم.
پس از چند لحظه و رو به خانم سعادت ادامه داد:
- جسارتا و با اجازه شما از همسایه ها در مورد شما پرس و جو کردم و فهمیدم که شما نه دختر دارید و نه عروس، همسایه ها هم نمیدونستند دختر خانمی که در منزلتون ساکنه با شما چه نسبتی داره. این بود که چند روز پیش از خدمتکارتون سوال کردم و شنیدم که ایشون اینجا مهمان هستند.
زهرا قبل از آن و وقتی فهمید راجع او حرف می زنند فوری بیرون رفت. رنگ چهره پارسا کم کم در حال تغییر بود و خانم سعادت که تازه پی به منظور آنها برده بود با تعجب به صحبت های او گوش می داد. خانم افتخاری در ادامه صحبت هایش گفت:
- هم خودم و هم شهریار جان شیفته جمال و متانت و وقار این خانم شدیم. وقتی پرس و جو کردیم و فهمیدم بی ادبی نیست با اجازتون برای امر خواستگاری خدمت رسیدیم.
شهریار سرش را پایین انداخته بود. پارسا عصبی دستی به صورتش کشید و سعی در کنترل خودش داشت، خانم افتخاری که جوابی از آنها نشنید جسارتی کرد و پرسید:
- می تونیم ایشون رو ببینیم و بیشتر باهاشون آشنا بشیم؟
خانم سعادت لبخند زد و جواب داد:
- خواهش می کنم...
پارسا برای متوقف کردن صحبت های مادرش دست بلند کرد و مودبانه سری برایش تکان داد و در ادامه کلام او قاطعانه و جدی گفت:
- خواهش می کنم خانم. از اینکه این مسئله باعث شد با شما و خانواده محترمتان آشنا بشیم خوشحالیم، ولی این خانم نامزد دارن. متاسفم.
اینقدر رنگ چهره اش سرخ شده بود و قاطع صحبت کرد که مادرش نتوانست چیزی بگوید، فقط در جواب نگاه خانم افتخاری تبسم کرد. مهمانها به هم نگاه کردند. خانم افتخاری به زحمت به خودش مسلط شد و گفت:
- آه ببخشید فکر اینجاش رو نکرده بودیم.
پارسا خشک و جدی جواب داد:
- باید میکردید خانم.
چند دقیقه همه ساکت شدند. چهره خشک پارسا و نگاه ناراحتش آنها را معذب کرد. بالاخره خانم افتخاری برخواست:
- به هر حال بازم ببخشید. مزاحمتون شدیم.
شهریار و سپیده هم برخواستند. پارسا به احترامشان ایستاد و خانم سعادت هم عصا زنان به دنبالشان رفت ولی خانم افتخاری به اصرار متوقفش کرد. پارسا گل و شیرینی اهدایی آنها را برداشت و به طرف شهریار گرفت و در دستش گذاشت:
- برای آشنایی همین که خودتون رو دیدیم خوشحال شدیم. اینها رو برای امر دیگه آورده بودید. بهتره ببرید.
رنگ صورت شهریار هم قرمز شده بود. خیلی علاقه مند رویا شده و حالا تیرش به سنگ خورده بود شوکه و ناراحت به نظر میرسید. سپیده هم اخم کرده بود. شهریار گفت:
- لطفا نگه دارید آقای سعادت.
- خواهش می کنم آقا.
و تا جلو در آنها را همراهی کرد. وقتی برگشت هنوز عصبانیت از چهره و صدایش هویدا بود:
- خجالت هم نمی کشند.
رو به مادرش کرد و پرسید:
- شما فهمیده بودید که برای چی آمدند؟
- نه پسرم. من که دختر نداشتم بفهمم لحن صحبت خواستگارها چه طوریه.
پارسا با غیظ ادای خانم افتخاری را درآورد:
- شهریار عزیزم فوق لیسانس دامداری خونده. هه واقعا که. فکر می کردند خیلی هم لطف کردند.
خانم سعادت خندید:
- چقدر خوبه اگر دختر نداشتیم ولی مزه خواستگار اومدن و هم فهمیدیم. گرچه رویا جان هم مثل دخترمه.
- مامان!
- چیه پسرم. به قول قدیمی ها در خونه دختر دارها بسته نمی مونه. این طبیعیه. تو اگر خواهر داشتی و هر روز یکی می آمد و یکی میرفت که دق می کردی. به نظر من خانواده ی خوبی به نظر میرسیدند. پسره هم بد نبود.
پارسا که توقع حمایت از طرف مادرش را داشت ناراحت تر از قبل گفت:
- ولی من هیچ از این قضیه خوشم نیومد. از شما هم مامان خواهش می کنم چیزی به خانم امینی نگید. چونکه می دونم ناراحت میشه.
رو به زهرا که مشغول جمع آوری ظروف بود کرد و گفت:
- شما هم همینطور زهرا خانم چیزی بهشون نگید.
زهرا سرش را تکان داد:
- چشم آقا.
پارسا کلافه بود. بنابراین خیلی زود از خانه بیرون زد و مادرش را متعجب بر جا گذاشت، به محض رفتن او زهرا با عجله به اتاق رویا رفت. رویا خودش را نسبت به این موضوع بی اهمیت نشان میداد ولی حقیقت این بود که بی صبرانه منتظر زهرا و شنیدن خبرها از او بود زهرا به قدری هیجان زده بود که نفس نفس میزد و نمی توانست صحبت کند. رویا لیوانی آب به او داد و پرسید:
- دیدی اشتباه می کردی.
زهرا لیوان آب را سر کشید و گفت:
- چی چی رو اشتباه می کردم. اتفاقا حدسم کاملا درست بود. پسره اسمش شهریار بود و فوق لیسانس دامداری داره، خدایی هم خوشگل و خوش تیپ بود کم از آقای سعادت خودمون نداشت. فکر کنم همین بود که آقای سعادت مثل کوره گر گرفته بود. فکر کنم اگر از مادرش رو میدید تا ده کوچه اون طرفتر دنبالشون می دوید.
از توصیف این عمل پارسا رویا خندید. زهرا هم می خندید و از شدت خنده اشکش جاری شده بود.
- بیچاره خانم افتخاری همچین جواب محکمی از آقای سعادت گرفت که خشکش زد. دخترش که صد من افاده داشت اخمی کرده بود که نگو و نپرس.
دوباره از شدت خنده حرفش را قطع کرد و سپس ادامه داد:
- خیلی بود آقای سعادت گل و شیرینی رو توی سر ژل زده پسره نکوبوند.
حالا دیگر رویا هم بشدت می خندید. او خودش را به سارا نامزد رویا معرفی کرده بود، یعنی کاملا او را متعلق به خود میدانست. با این اوصاف چهره و رفتارش بعد از روبه رو شدن با خانواده ی افتخاری دیدنی بوده. زهرا پس از خنده طولانی گفت:
- آقای سعادت خودمون خیلی بهتره. هم می شناسیمش و هم اینکه از داشتن جاری و خواهرشوهر راحتی.
رویا ظاهرا اخم کرد:
- ولی زهرا خانم باور کنید اینطور که شما میگید نیست. ایشون به من لطف خواهری دارن.
زهرا چشمانش را تنگ کرد:
- برو بابا.
سپس بلند شد و در حالیکه ادای راه رفتن پارسا و شکل اخمش را در می آورد گفت:
- زهرا خانم شما هم لطفا به خانم امینی چیزی نگید. ناراحت میشن. هه هه هه. اینو چی میگی رویا خانم؟
رویا جوابی نداد، زهرا ادامه داد:
- ترسید اگر بفهمی جواب مثبت بهشون بدی. آقا فکر میکنه ما نفهمیدیم دردش چیه.
شانه بالا انداخت و صدایش را پایین آورد:
- بیچاره آقا معلومه خیلی دلباخته شده. دلم براش سوخت. تو هم که یک نگاه محبت آمیز بهش نمی اندازی. انگار اصلا احساس نداری.
رویا برای جلوگیری از تندروی های او دستش را گرفت و با او بلند شد:
- پاشو زهرا خانم که هم کارهای شما مونده و خانم هم تنهاست باید برم پیشش.
خانم بنا به درخواست پسرش هیچ حرفی به رویا نزد. او هم کم کم فهمیده بود اتفاقهایی در شرف وقوع است ولی در نجابت رویا شکی نداشت. آن شب پارسا، بعد از شام وقتی خانم و رویا به اتاق هایشان رفتند برگشت.
 

FA-HA

عضو جدید
صبح فردا که آفتاب دلچسب بهاری همه حیاط را پوشانده بود و پارسا به کارهای باغبان نظاره میکرد. رویا هم خانم را برای استفاده از این هوای مطلوب بیرون آورد. رفتار پارسا چیزی نشان نمی داد.هنوز هم وقتی نگاهشان با هم تلاقی می کرد به رویش لبخند میزد و برای جلب توجهش حرفهای خنده دار میزد و این از نگاه خانم سعادت که از دیشب مشکوک شده بود دور نماند. بعدازظهر همان روز که با هم در اتاق نشیمن بودند خانم فهیمی تلفن زد و با پارسا صحبت کرد. پارسا بعد از صحبت های معمول گفت:
- خاله گوشی رو نگه دارید تا نظر مامان را بپرسم.
و رو به مادرش کرد و پرسید:
- مامان خاله میخواد ببینه فردا میریم یا نه.
مادرش سرش را به نشانه مثبت تکان داد:
- بگو آره میاییم.
پارسا در ادامه ی صحبت با خاله حضور فردا را به اطلاعش رساند و پس از قطع کردن گوشی گفت:
- امشب میرن و گفتن فردا منتظرتون هستن.
خانم سعادت روبه رویا که به حرف های آنها گوش میداد کرد و گفت:
- هر ساله سیزده بدر معمولا به ویلای خواهرم که ویلایی با صفا توی جاده ی چالوسه میریم. با اینکه چند ساله که زمین گیر و خونه نشین شدم ولی سیزده بدر اگر حالم خوب باشه حتما میرم.امسال هم که شکر خدا تا حالا خوب بود، خدا کنه تا فردا هم به خوشی بگذرونم.
رویا با لبخندی محبت آمیز در جوابش گفت:
- انشااله که همیشه خوب و سرحال باشید.
و پس از چند دقیقه دوباره گفت:
- ببخشید خانم جمع فردای شما خانوادگیه. اگر اجازه بدید من فردا برم خونه ی عمه. فردا تنها نیستید.
پارسا با نگرانی به مادرش نگاه کرد و او دستش را تکان داد:
- اصلا حرفش و نزن. اول اینکه تو غریبه نیستی و بعد از اونم می بینی که مدتیه فشارخونم متغیر شده، مخصوصا که فردا هم جابجایی داریم و تو باید حتما در کنارم باشی.
نفسش را تازه کرد و در ادامه صحبتش گفت:
- از همه مهمتر عمه جونت با خودش نمیگه این همه مدت توی خونه نگهت داشتیم و حالا که یک روز می خواستیم بریم گردش تو رو براش فرستادیم. نه خواهش می کنم دیگه در این باره چیزی نگو. امشب هم بهتره زودتر بخوابیم، صبح زودتر راه بیفتیم و به شلوغی و ترافیک برنخوریم.
رویا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت ولی پارسا با خیال راحت لبخند زد. بعد از اینکه شام خوردند و رویا خانم را به اتاقش برد و کارهایش را انجام داد مثل همیشه آهسته از اتاق بیرون آمد و در را بست، ولی با دیدن پارسا که یک پایش را به دیوار تکیه داده و دست به سینه نزدیک اتاقش ایستاده بود، جا خورد و دلش لرزید، ظاهرا منتظرش ایستاده بود سلام کرد و بدون اینکه سر را بالا بگیرد قصد رد شدن داشت که پارسا مقابلش ایستاد. رویا به خود جسارت داد:
- اجازه بدید رد بشم.
پارسا یکراست رفت سر اصل مطلب و گفت:
- مگر چیکار کردم که باهام قهر کردید؟
رویا همچنان سرش پایین بود. بی خبرانه پرسید:
- چه اتفاقی افتاده که اینطوری فکر می کنید؟
- باید چی بشه دیگه. نه باهام حرف میزنید و نه نگاهم می کنید. ازم فراری شدید. مگه به غیر از یک تقاضای نصفه کاره جسارتی دیگه مرتکب شدم که اینجوری مجازاتم می کنید؟
رویا تا حالا اینطور حرفهای صریحی از او نشنیده بود. متعجب و شرمزده بود.پارسا دوباره گفت:
- شهامت کن و توی چشمام نگاه کن.
رویا ناچار سرش را بالا گرفت. نگاه غمزده اش را به او دوخت و جواب داد: -آره شهامت ندارم و می ترسم. همینو می خواهید.
و با التماس ادامه داد:
- ازتون خواهش می کنم دست از سر من بردارید. چیز دیگه ای از پایان کارم نمونده. نمی خوام مادرتون فکر کنه من از اعتمادش سواستفاده کردم. می تونید موقعیت هایی خیلی بهتر از من داشته باشید. شما رو چه به یک دختر پرستار بی کس.
صورت پارسا از شدت عصبانیت به سرخی زد، صاف ایستاد و مشتهایش را گره کرد. نفس عصبانی اش را بیرون داد و گفت:
- می خواهید سر من کلاه بگذارید یا خودتون. کدام دختر پرستار. شما یک شاهزاده خانم مهندس هستید و حالا دیگه مطمئنم چیزهای بیشتری توی زندگیتون برای گفتن دارید که نمی دونم به چه دلیل هایی از ما پنهان می کنید ولی اگر اینطوری باشه که حتما هست، اینا چیزهایی نیست که برای من ملاک باشه اینو خوب فهمیدید.
ساکت شد و با کلافه گی شانه بالا انداخت و چند لحظه بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد:
- به فکر مادرم هستید ولی به فکر من نه.
زل زد به چشمان روشن رویا و گفت:
- پس من چی که پیشنهاد موقعیت بهتر را هم برام می دید.
رویا تحمل نگاه مستقیم چشمان او را نداشت، با آنکه چشمها راز دل خودش را داشت. چشمانش را بست و گفت:
- بزارید برم، نماز نخوندم.
پارسا کنار رفت و دستش را به نشانه ی بازی راه نشان داد.
- باز هم فرار؟ بفرمایید اما بدونید که قلب و عقل من فقط به همین موقعیت راضیه. شما هم محض رضای همون خدایی که جلوش سجده می کنید کمی انصاف داشته باشید.
از شنیدن اعترافات بی ریا و قشنگ او در جا میخکوب شده بود و توان رفتن نداشت. آرزو کرد کاش آنقدر قدرت داشت که خودش را در آغوش او بیندازد و سر به سینه مهربانش بگذارد، چیزی که پارسا هم از خدا میخواست. نگاهش را به زمین دوخته و صورتش از شرم گلگون بود. پارسا که او را اینچنین آرام دید، به رویش لبخند زد:
- بفرمایید به نمازتون برسید. به امید دیدار تا صبح سیزده بدر.
به طرف اتاقش رفت و او را تنها گذاشت. آن شب هم مثل چند شب گذشته، هر دو تا نیمه شب به یاد هم نخوابیدند.
صبح فردا زودتر بیدار شدند و آماده رفتن شدند. پارسا ماشین را آماده و گرم کرده بود. رویا، خانم را پوشاند و به کمک زهرا او را تا جلو ماشین آوردند و پارسا خودش او را روی صندلی جلو که کمی آنرا خوابانده بود جابه جا کرد، رویا با ساک و وسایل و کیف داروهای خانم در صندلی عقب جا گرفت و به راه افتادند. هر سه بشاش و سرحال بودند. خصوصا پارسا ولی رویا سعی میکرد نگاهش را از او بدزدد و کمتر حرف بزند. پارسا و خانم با هم صحبت می کردند و اگر چیزی از او میپرسیدند با جواب هایی کوتاه روبه رو می شدند. از شیشه به مناظر زیبای بهاری نگاه میکرد و صدای دلنشین خواننده را گوش میداد. پارسا با شوق او را از آینه می نگریست و از دیدنش سیری نداشت. سکوت و آرامی دیشب او را ،نشان تسلیم شدنش تصور کرده بود ولی مطمئن بود که منش و حجب و حیایش اجازه رفتاری بیشتر را به او نمی داد. امیدوارتر شده بود و آمادگی اش را داشت که حتی بیشتر از این هم نازش را بکشد. او بیشتر از هر چیزی برایش ارزش داشت. با اینکه صبح زود بود، ولی باز هم جاده شلوغ بود. مسیری طی کرده بودند که خانم به رویا گفت:
- رویا جان به آقای راننده برس. صبحانه نخورده.
رویا با گفتن چشمی کوتاه مشغول شد. دو فنجان چای ریخت. یکی را به خانم داد و بعدی را به پارسا، نگاهشان در آینه به هم برخورد. پارسا با تبسم پرسید:
- پس خودتون چی؟
رویا نگاه گریزنده اش را برگرداند و گفت:
- هنوز هم فنجان هست شما بفرمایید.
بعد از چای بساط صبحانه را باز کرد، از همه چیز به مقدار لازم در ظرفهای کوچک برایشان مهیا بود، چند تا لقمه ی کوچک نان و پنیر کم نمک برای خانم آماده کرد و با بشقاب مقابل او گرفت. یک ساندویچ کوچک از تخم مرغ آبپز و سبزی و گوجه فرنگی هم برای پارسا پیچید و دستش را به طرف او دراز کرد. باز هم پارسا توی آینه به او لبخند زد و تشکر کرد:
- پس خودتون چی؟
- باز هم هست.
بدون اینکه نگاهش کند، دلش از این همه نگرانی او می لرزید. پارسا هم امروز تصمیم قطعی گرفته بود که دلش را بدست بیاورد و جواب مثبت از او بگیرد. دوباره یک ساندویچ کوچک دیگر پیچید و قبل از آنکه به دهانش ببرد، پارسا از آینه پرسید:
- از ساندویچ های خوشمزه تون باز هم به من میرسه؟
رویا ساندویچش را به سمت او گرفت:
- پس خودتون چی؟
رویا سعی کرد نخندد، او هر بار با همان نگرانی این حرف را تکرار می کرد.
- درست می کنم خیلی زیاده.
به خانم نگاه کرد و او را مشغول خوردن همان لقمه های کوچک دید. یک ساندویچ دیگر پیچید. اینبار خودش به آینه نگاه کرد و پرسید:
- شما هم هنوز میخورید؟
پارسا خندید:
- بدم نمی یاد.
مادرش با تعجب به سمت او چرخید:
- امروز ماشااله عجب اشتهایی باز کردی عزیزم.
پارسا با همان لحن شاد و سرحال جواب داد:
- نمی دونم چرا امروز اینقدر بهم مزه داد.
لبخندی موذیانه زد و گونه های قرمز رویا را دید.
 

FA-HA

عضو جدید
مادرش گفت:
- نوش جانت پسرم. شاید از هوای آزاد صبحه.
پارسا ابرو بال انداخت:
- شاید!
و ساندویچ سوم را از دست رویا گرفت و پرسید:
- پس خودتون چی؟
رویا فکر کرد اگر به او نگاه کند حتما کنترل خنده از دست میدهد. پس خودش را متوجه خانم کرد.
- هنوز هم زیاده. برای شما هم درست کنم خانم؟
- نه عزیزم. امروز زیادی خوردم. به قول پارسا مزه داد. دستت درد نکنه. خودت هم بخور که تا ظهر خیلی مونده، ضعف می کنی.
- چشم خانم.
یک ساندویچ دیگر پیچید و با احتیاط به آینه نگاه کرد:
- باز هم می خورید؟ هنوز هم خیلی زیاده.
پارسا تبسم شادش را به چهره ی سرخ از خجالت او تقدیم کرد:
- نه دیگه. واقعا سیر شدم. خیلی عالی و خوشمزه بود. دستتون درد نکنه. به خودتون برسید.
رویا نگاهش را از او گرفت و در حال خوردن به مناظر بیرون چشم دوخت. ساعتی گذشت و حرکت آنها به کندی صورت می گرفت. خانم خسته شد و چشمانش را بست. یک نگاه پارسا به جاده بود و یک نگاهش به چهره زیبای رویا که با سماجت در حالیکه سنگینی نگاه او را روی خود حس میکرد فقط به بیرون زل زده بود. پارسا دوست داشت توجه او را به خود جلب کند. پرسید:
- خانم چایی تموم شد؟
رویا بدون نگاه کردن به او یک فنجان برداشت پر کرد و به طرفش گرفت. پارسا فنجان را گرفت و تشکر کرد. خانم خواب بود و رویا مجبور شد قند را خودش در دست او بگذارد.
- پس خودتون چی خانم؟
رویا سرش را فوری به ساک وسایل فرو برد که لبخندش را پارسا نبیند.
- فنجان هست. فلاسک هم پر چایه.
بعد از اینکه فنجان را از او گرفت. مقداری تنقلات که داخل ساک بود داخل ظرفی ریخت و دستش را دراز کرد.
- بفرمایید. بذارید جلو شیشه که راحت بتونید بردارید.
پارسا ظرف را گرفت و گفت:
- به به. این از همه عالی تر.
نگاهش کرد و همان حرف تکراری را گفت:
- پس خودتون چی؟
آخر رویا با همه ی کنترلی که به روی خودش داشت، خندید.
- اینجا هست. نگران نباشید.
پارسا که موفق شده بود با خوشحالی لبخندی معنی دار و پر از محبت در جواب خنده اش داد.
نفس های آرام و مرتب خانم سعادت نشان میداد که عمیق خوابیده. پارسا که از هم صحبتی با رویا لذت می برد و بهترین فرصت را یافته بود گفت:
- آدم همسفری مثل شما داشته باشه خسته نمی شه. یک جاده ی بی انتها را بدون خستگی میره و آخ نمی گه.
رویا نگاهش را به بیرون برگرداند و گونه هایش روی پوست سفید و شیشه ای، مثل هلو نمایان شد. یک لحظه چشمانش را بست. پارسا اینبار آهسته تر گفت،
- می دونید وقتی خجالت می کشید خیلی خوشگل تر می شید.
رویا با کم رویی لبخند زد و نگاهی گذرا به آینه انداخت:
- پس همینه که اینقدر خجالتم می دید؟
- دقیقا!
رویا ساکت شد، نمی توانست با او جواب در جواب کند. پس چشمانش را بست و اجازه داد که او به راحتی صورت سرخ از خجالتش را نظاره کند.
بالاخره به مقصد رسیدند. جلو ویلایی بزرگ و قشنگ ایستادند و با زدن چند بوق، در توسط سرایدار ویلا که آنها را می شناخت و برایشان دست تکان داد، گشوده شد
وقتی وارد شدند، رویا از دیدن تعداد زیادی ماشین در محوطه ورودی ویلا، دوباره نگران شد و روز شلوغی را پیش بینی کرد. پارسا مجبور شد ماشین را به خاطر مادرش تا جلو ساختمان ویلا ببرد. نگاه رویا با دیدن جمعیت زیادی از مرد و زن و بچه و بزرگسال حالتی هراسان به خود گرفت و رنگش پرید، پارسا که متوجه نگاه هراسان او بود، برای آرامش دادن به او لبخندی گرم نثارش کرد. خانم فهیمی به استقبالشان آمد و به خواهرش در پیاده شدن کمک کرد. رویا و پارسا هم پیاده شدند و مشغول احوالپرسی با دیگران. رویا با بعضی از آنها از مهمانی پارسا آشنا شده بود. در بین چهره های آشنا نگاهش به سامان افتاد. سلامی گذرا هم به او کرد. پارسا با وجودی که گرم احوالپرسی با دیگران بود با نگرانی به آن دو نگاه کرد. سامان به سردی جواب سلام رویا را داد و به طرف پارسا آمد. خانم با کمک خواهرش، آهسته قدم برمی داشت و با همه که برای عرض ادب به او نزدیک می شدند سلام و احوالپرسی میکرد. کم کم پچ پچ ها و صحبت های در گوشی بین انها که رویا را نمی شناختند و بقیه که می شناختند اوج گرفت. همراهی دختری به زیبایی رویا با خانواده ی سعادت ظاهرا مشکوک و سوال برانگیز شده بود. شهره به اتفاق چند دختر دیگر به طرف آنها آمدند و رویا را که بلاتکلیف و شرمزده میان عده ای غریبه این پا و آن پا می کرد دوره کردند. شهره اول با پارسا و سپس با رویا دست داد. رفتارش به نوعی دوستانه تر از دفعات پیش بود. با ژست همیشگی رویا را به دخترها معرفی کرد:
- با سوسن و نگین که قبلا آشنا شدی.
 

FA-HA

عضو جدید
رویا با آنها دست داد. سوسن خواهر سامان بود که در مهمانی پارسا از رویا خوشش آمده بود و به نظر رویا دختری ساده و مهربان آمد. نگین هم دختر عموی شهره بود. شهره بقیه را معرفی کرد:
- لیلی جون دختر عموی دیگه و ایشون هم نغمه جان دوست خانوادگیه.
رویا در نهایت ادب و در حینی که می خواست خودمانی تر رفتار کند با آنها دست داد و از آشنایی با آنها اظهار خوشحالی کرد. بعد از آن شهره رو به دوستانش کرد و ادامه داد:
- ایشون هم رویا جان دوست و همدم خاله جانم.
پارسا که نگران رویا بود وقتی حضور راحت او را در بین دخترها دید خیالش آسوده شد. تیپ رویا را با مانتو اسپرت و شلوار جین با شالی سفید که به سرش انداخته بود، در بین همه ی دخترانی که بلوز و شلوارهایی تنگ بدون حجاب خودنمایی می کردند، برازنده تر می دید. به خاطر وجود آفتاب گرم و مطبوع بهاری میز و صندلی ها را بیرون چیده بودند و خدمتکارها لابه لا مشغول پذیرایی از مهمانها بودند.
پارسا بین آقایان بود و از اینکه جوانها با نگاه حریصشان رویا را دید میزدند کلافه و دلخور به نظر میرسید. رویا وسط دخترها نشسته بود، فنجان چایش را می نوشید و به شوخیهای آنها با ملاحت و وقاری که فقط مخصوص خودش بود می خندید. بعد از پذیرایی که از آنها به عمل آمد، رویا که هر لحظه خانم سعادت را دورادور زیر نظر داشت، خستگی را در چهره ی او حس کرد. از شهره و دوستانش معذرت خواهی کرد و به طرف ماشین رفت. پارسا او را دید، فهمید که چیزی می خواهد، پس بلند شد و به طرفش آمد. با هم به ماشین رسیدند. رویا گفت:
- معذرت می خوام. می خواستم کیف وسایل مادرتون رو بردارم.
پارسا کیف را از ماشین درآورد و به دستش داد:
- بهتون که بد نمی گذره؟
رویا نتوانست محبتش را ندیده بگیرد، پس به رویش لبخند زد:
- نه همه چیز مرتبه نگران نباشید.
از هم جدا شدند. رویا با کمک خانم فهیمی، خانم را به داخل ساختمان بردند و او را روی کاناپه خواباندند و خانم فهیمی وقتی مطمئن شد کاری با او نیست، به میان مهمانانش برگشت. رویا فشار خون خانم را گرفت و داروهایش را داد و در کنارش نشست که تنها نباشد. مدتی گذشته بود که از بیرون صدای قیل و قالی تازه آمد. سوسن با عجله وارد اتاق شد، به طرف رویا آمد دستش را گرفت و او را وادار به حرکت کرد:
- رویا جون پاشو. داریم تیم تشکیل میدیم. می خواهیم با پسرها مسابقه ی والیبال بذاریم. باید توی تیممون بازی کنی.
رویا بهت زده جواب داد:
- خانم تنهاست عزیزم. من نمی تونم بیام.
خانم سعی کرد برخیزد:
- منو بهانه نکن رویا جان. حالم بهتر شده. شما هم خوبه که از این روز استفاده کنید.
دستش را برای کمک به سمت رویا گرفت:
- کمکم کن می خوام بیام مسابقه تون رو ببینم.
دیگر راه گریز و بهانه ای نبود. با کمک سوسن، خانم را بیرون بردند و روی صندلی بین خانم ها نشاندند و با هم به جمع دخترها پیوستند. پارسا هم در تیم پسران عضو بود. بحث داغ کرکری خواندن بین دو تیم بود و پدر و مادرها که از صحبت ها و حرکات آنها به وجد آمده بودند، می خندیدند. امید پسرعموی سامان که خیلی شوخ بود گفت:
- بچه ها باید روی این ضعیفه ها رو کم کنیم. اینا نمی دونند که با گروه پلنگهای بیشه زار طرفند.
شهره جواب داد:
- شاهنامه آخرش خوشه. بهتون نشون میدیم ضعیفه کیه.
سامان رو به امید کرد:
- امید جان سر به سرشون نذار گناه دارن اشکشون در میاد.
سوسن با عصبانیت داد زد:
- سامان تو هم؟ خیلی خوب حالا که اینطور شد بلایی به سرتون بیاریم که مرغان هوا به حالتون گریه کنند.
فرهاد پسر عموی شهره به سامان گفت:
- حالا که تیم پلنگهای بیشه زار جوانمردی کرده و راضی شده با یک یار کمتر باهاشون بازی کنه باز هم کم نمیارن. عجب ضعیفه هایی!
امید مثل خاله جان باجی های قدیم سرش را تکان داد:
- وای بلا به دور عجب ضعیفه هایی!
نغمه گفت:
- جوانمردی تون رو می کوبیم تو سرتون حالا می بینید!
پلنگهای بیشه زار یکی از این طرف می گفت و یکی از آن طرف جواب میداد. فقط رویا و پارسا بودند که چیزی نمی گفتند و به این بحث جالب می خندیدند. بالاخره به جایی رسید که می خواستند تنبیه طرف بازنده را مشخص کنند. پسرها اصرار داشتند دخترها بگویند و دخترها اصرار داشتند پسرها تعیین کنند. پسرها کوتاه آمدند. دور هم جمع شدند و به مشورت پرداختند. دخترها هم از فرصت استفاده کردند و به سرگروهی شهره جمع شدند. چند دقیقه بعد، فرهاد به نمایندگی تیم پسران چند قدم جلو آمد. ظاهری رسمی به خود گرفت، به تماشاچی ها که بزرگترها بودند تعظیم کرد و سپس اعلام کرد:
- با اجازه بزرگترها ما زیاد به این ضعیفه ها سخت نگرفتیم. اگر بردیم که حتما می بریم، فقط ازشون می خواهیم که هر کدوم با دست خودشون یک ملخ بگیرن و تقدیم کنند. البته ملخ ها کوچولو هم نباشن. چاق و چله به این هوا.
و دستهایش را از هم باز کرد. صدای خنده بزرگترها و جیغ دخترها در هم آمیخت. دخترها از این فکر چندش آور اخم کرده بودند و با انگشت خط و نشان می کشیدند، حالا نوبت اعلام دخترها شد. دوباره دور هم جمع شدند و در ادامه مشورت اینبار عصبانی تر از قبل هر کدام نظری میدادند. یکی میگفت دور باغ کلاغ پر بدوند. یکی می گفت بستنی بخرند. یکی میگفت باغ را جارو بزنند و بالاخره با نظر جمع به توافق رسیدند. شهره به نمایندگی از طرف دخترها، چند قدم جلو آمد و مثل فرهاد به طرف بزرگترها تعظیم کرد، موهای بلندش را با حرکت سر عقب داد و نتیجه را اعلام کرد:
- با اجازه بزرگترها. اگر ما بردیم هیچ لطفی در حق این پرروها نمی کنیم و ازشون می خواهیم همه دور استخر بدوند و بعدش با لباس بپرند توی آب و یکی دیگه اینکه مسئولیت پختن جوجه ها را به عهده بگیرند بدون اینکه از آن بخورند.
صدای خنده ی بزرگترها و دست زدن پسرها که خیلی به روی خود مطمئن بودند بلند شد. امید داد زد:
- عمرا اگر شما همچین روزی را ببینید ضعیفه ها.
شهاب برادر نغمه با نارضایتی گفت:
- چرا تیم ضعیفه ها دو تا شرط گذاشته و تیم پلنگهای بیشه زار یکی؟
شهره با قاطیت جواب داد:
- شما هم می تونید دو تا شرط دبذارید.
دوباره پسرها برای مشورت جمع شدند و دست آخر فرهاد جلو آمد. به تقلید از شهره موهای خیالی اش را عقب داد و با عشوه و ناز گفت:
- ما هم به تیم ضعیفه ها رحم می کنیم و خیلی سختشون نمی گیریم. شرط دیگر ما اینه که علاوه بر گرفتن ملخ، باید هر کدام از دخترها یک بشقاب میوه ی پوست گرفته به ما بدهند.
تماشاچی ها خندیدند و دخترها با اعتماد به نفس، رضایتشان را اعلام کردند. با دست زدنی جمعی، بازی رسمی شد. عموی شهره مسئولیت داوری بازی را به عهده گرفت. بازیکنان در زمینهای خود قرار گرفتند. پارسا به روی رویا خندید و او هم در جوابش تبسمی کوتاه کرد، بازی شروع شد. رویا زمانی در گروه والیبال دانشگاه عضویت داشت و در این بازی مهارت کافی را داشت. حتی گروهش در بازیهای بین دانشگاهی مقام آورده بود. هنوز دقایقی نگذشته بود که وجودش تاثیر مثبتی روی تیم گذاشت. البته نغمه و لیلی و شهره هم کمی با این بازی آشنایی داشتند ولی نه به اندازه او، پارسا در حال بازی رویا را زیر نظر داشت و از بازی خوبش متعجب شده بود. دوباره یکی دیگر از ناشناخته ها کشف شد. با هر گلی که پسرها میزدند تشویق از طرف آقایان بود و هر گلی که دخترها میزدند خانم ها تشویقشان می کردند. بچه ها هم اطراف را گرفته و با داد و بیداد فضای بازی را شادتر کرده بودند. با همه ی تلاشی که دخترها کردند، ست اول بازی را برنده پسرها بودند. نتیجه بیست به بیست و پنج، با سوت داور و چرخش دستش، زمین تعویض شد. وقتی از کنار هم می گذشتند. امید با لودگی رو به دوستانش و با صدای بلند گفت:
- بچه ها قرار بود شاهنامه آخرش خوش باشه.
سوسن با ناراحتی که کاملا از صدایش پیدا بود در جواب او گفت:
- هنوزم دیر نشده. خودتون رو برای شنا آماده کنید.
پسرها خندیدند. خانم ها به دخترها روحیه میدادند. ست دوم بازی شروع شد. خود به خود رویا سر دسته گروه شد و رهبری آنها را مثل همه ی کارهایش با متانت بر عهده گرفت و اسپکر تیم شد، دخترها برای فرار از ملخ گیری با همه جدیت توپ می زدند و پسرها با روحیه ای که از اولین برد گرفته بودند آنها را مسخره می کردند.
- چه میوه ای بخوریم ما.
- به به بعد از بازی میوه ی پوست گرفته می چسبه ها!
- بچه ها تیم پلنگهای بیشه زار با یک یار کم بازم برنده است.
 

FA-HA

عضو جدید
شور و نشاط جالبی به پا بود. هر دو گروه می خواست برنده باشد و بالاخره نتیجه این شد که ست دوم را دخترها هیجده به بیست و پنج بازی را بردند. آقایان با عصبانیت به پسرها توپیدند و خانم ها خوشحال، دخترها را تشویق می کردند. بیشتر گلها را رویا زده بود. در مدت چند دقیقه تنفس، دخترها دور رویا را گرفته و با شوخی و خنده او را باد میزدند و آب سرد تقدیمش می کردند و اطلاعاتی از او کسب می کردند. رویا هم برای ست بعد آنها را راهنمایی میکرد. ست سوم شروع شد. دوباره جای زمین عوض شد. شهره به دوستانش گفت:
- ولی بچه ها جوجه کبابه رو بخوریم و اینا تماشا کنند چه حالی میده.
شهاب جواب داد:
- نه بابا خوشحال نشید که باید ملخ هاتون رو بگیرید. اون طرف زمین طلسم شده س. این ست آخری شما رفتید اون طرف می بازید مطمئن باشید.
نغمه دست رویا را بالا گرفت و داد زد:
- ما یک قهرمان داریم که شما ندارید. گروهش توی دانشگاه مقام آورده.
امید مثل دختر ها قر داد و جلو آمد، دست همه ی دوستانش را گرفت و دستها با هم بالا آمد و جواب داد:
- پلنگهای بیشه زار قهرمانند.
همه خندیدند و ست آخر و سوم شروع شد. هیجان بازی به شدتی بود که هیچ کدام از گروه ها قصد کم آوردن را نداشت. پارسا هم بدش نمی آمد بشقابی میوه ی پوست گرفته از دست رویا بگیرد، رویا که همه ی امید بچه ها را به روی خودش می دید و با وجود خستگی، هر لحظه پر انرژی تر توپ میزد ولی پارسا بیشتر از آنچه بازی کند می خندید. ست سوم با نتیجه چهارده به چهارده در حال اتمام بود که داور امتیاز شانزده را به عنوان پایان بازی اعلام کرد. چرخشی کردند و داور سوت ادامه را زد. پسرها با امیدواری بازی میکردند. بیشتر گلهای تیم دختران را رویا زده بود ولی باز هم بچه ها با التماس نگاهش می کردند. حس مسئولیت گرفته بود با توپ های محکمی که میزد مثل هجوم طوفان بر سر پسرها فرود می آمد و پسرها نگران ، برای بهتر بازی کردن به هم هشدار می دادند و دست آخر در کشاکش مبارزه ای سخت دخترها شانزده به چهارده آن هم با دو گل آخری که رویا زده بود برنده شدند. دخترها با جیغ و دادهای خوشحالی، اطراف رویا را گرفتند و او را بوسه باران کردند. خانم ها هم به دورشان حلقه زدند و تبریکشان گفتند. برعکس دخترها، پسرها غیر از پارسا که می خندید با عصبانیت کناری می خزیدند و آقایان با عصبانیت و تاسف نگاهشان می کردند.عموی شهره که داور بود سر تکان داد و گفت:
- آبروی مردها رو بردید. حالا باید برای شنا اونم با لباس آماده بشید.
امید با ناراحتی رو به پارسا نگاه کرد و گفت:
- همش تقصیر توئه و این آتیش پاره که با خودت آوردی و بیچارمون کردی.
پارسا که از شدت خنده به دیوار تکیه داده بود. فقط توانست سر تکان دهد. رویا با افراد تیمش به طرف خانم رفت. خانم او را بوسید و گفت:
- آفرین عزیزم!
سپس رو به اعضای دیگر تیم کرد:
- آبروی خانم هارو خریدید. بازی خوبتون ما رو هم به نشاط آورد. حالا برید اونارو به مجازاتشون برسونید.
رویا کنار خانم نشست. سوسن با خوشحالی گفت:
- بریم رویا جان باید شنای این دماغ سوخته هارو ببینیم.
- شما برید من از این جا نگاه می کنم.
نغمه گفت:
- تو به عنوان سر گروه و اسپکر تیم باید حضور داشته باشی.
رویا دست شهره را گرفت و برای صمیمیت بیشتر با تبسمی به رویش جواب داد:
- من روم نمی شه. شهره جان نماینده ی گروهه و این کار وظیفه ی اونه.
به زحمت آنها را راضی کرد و با رفتنشان خودش کنار خانم ماند. همه جمع شدند و بساط هرهر و خنده به پا بود، شهره جلو آمد و گفت:
- پلنگهای زخمی بیایند جلو.
فرهاد گفت:
- باخت ما به علت یک یار کمتر بود. عادل باشید.
نغمه گفت:
- شما یک یار کمتر را به حساب جوانمردی تون نوشتید. پس دیگه جای حرفی نمونده، ناجوانمردها.
و داور به نشانه ی درست بودن حرف نغمه سر تکان داد، پسرها که کاری از پیش نبردند، کم کم با التماس تقاضای تخفیف مجازات کردند. فرهاد می پرسید:
- بریم براتون ملخ بگیریم؟
دخترها اخم کردند:
- اه اه.
امید التماس می کرد:
- میوه پوست گرفته بیاریم خدمتتون؟
- لازم نکرده. فقط شنا.
همه می خندیدند و دخترها کوتاه نمی آمدند و در نهایت اصرار پسرها و با وساطت بزرگترها تنها تخفیف مجازات این شد که دخترها به بازنده ها اجازه دادند برای شیرجه زدن در آب از لباسهای اضافه آقای فهیمی و سرایدار استفاده کنند تا بعد بتوانند لباسهای خودشان را بپوشند. تا پسرها برای تعویض لباس رفتند، دخترها به کنار رویا برگشتند. رویا ملتمسانه پرسید:
- نمی شه از سر گناهشون بگذرید؟
شهره با سر سختی جواب داد:
- نه حرفش رو هم نزن. این مارمولک ها باید مجازات بشند. مگه ندیدی قبل از باخت چطوری خط و نشون می کشیدند.
رویا به شوخی گفت:
- به خدا لذتی که در بخشش هست در انتقام نیست.
نغمه به شانه رویا زد و با لحنی مسخره گفت:
- برو بابا.فکر می کنی ما اگر می باختیم بهمون رحم می کردن؟ به دو انگشت دستش نگاه کرد و از یادآوری ملخ لرزید.
سوسن خندید:
- غصه نخور رویا جان، هیچی شون نمی شه. یک کمی می خندیم بد نیست.
رویا تسلیم شد:
- نه مثل اینکه هیچ طور نمیشه شما رو راضی کرد.
قیافه و تیپ پسرها با لباسهای نازه شون همه را از خنده روده بر کرده بود. آقای فهیمی و سرایدار هر دو چاق بودند و لباسهایشان به تن پسرها زار میزد. رویا با دیدن پارسا، در لباسهای رنگارنگ و کوتاه سرایدار به شدت می خندید و برای اینکه پارسا او را در این حال نبیند صورتش را پشت خانم پنهان کرده بود. حتی روی اینکه جلو برود را نداشت و از همانجا ناظر مراحل مجازات بود. پسرها با ظاهری ناراحت که در عین حال هم می خندیدند، به دور استخر جمع شدند و کنار هم ایستادند و با سوت داور شروع به دویدن کردند. محیطی شاد توام با صدای سوت و دست حاضرین به پا شده بود. حتی خانم هم، هیجان زده ایستاده بود. امید بد و بیراه می گفت و زمین و آسمان را به باد فحش و ناسزا گرفته بود و بقیه پشت سرش می خندیدند. دختر ها هم با شوخی و خنده تیکه می پراندند و بیشتر اذیتشان می کردند. پارسا از دور متوجه رویا بود. تا حالا او را با این خنده ها ندیده بود و از این بابت خوشحال بود.
دو دور که دویدند با سوت داور همگی با هم میان استخر پریدند. آب سرد برق از سرشان پراند. امید سرش را از آب بیرون آورد. آب دهانش را خالی کرد و بعد از گفتن چند بد و بیراه آبدار و آهسته که فقط خودش و دوستانش شنیدند گفت:
- تف. من باشم که دیگه با این ضعیفه ها هم کلام بشم. شما هم خاک بر سرتون اگه بهشون نگاه کنید.
شهاب در حال خندیدن گفت:
- خودت خاک بر سرت که بیشتر از همه مون در برابر به قول خودت این ضعیفه ها بیچاره ای. اینو نگو که فردا آبروت میره.
- عمرا دیگه چشمم به چششون بیفته.
- عمرا اگه بتونی.
وقتی با لباس های گشاد و خیس از استخر بیرون آمدند ، تقریبا همه حاضرین از شدت خنده به روی صندلی ها ولو شده بودند. پسرها با دلخوری برای استحمام و تعویض لباس به داخل ساختمان رفتند. ساعتی بعد همه شان حمام رفته و مرتب برگشتند. پارسا به طرف مادرش و رویا آمد. خانم به رویش خندید و رویا در حالیکه سعی میکرد جلو خنده اش را بگیرد، سلام کرد. پارسا هم خندید و در حالیکه می خواست قیافه ای دلخور بگیرد به چشمان رویا که از خنده ی زیاد قرمز شده بود، چشم دوخت و گفت:
- از شما انتظار نداشتم اینقدر بی رحم باشید.
رویا برای دفاع از خودش، چشمانش را گرد کرد و صادقانه جواب داد:
- باور کنید من همه تلاشم رو کردم.
خانم با خنده گفت:
- راست میگه من شاهد بودم ولی نتونست اعضای گروهش رو راضی کنه.
پارسا می خندید و رویا برای اینکه او خنده ی غیر قابل کنترلش را نبیند سرش را پایین انداخته بود. امید که از دور شاهدشان بود او را صدا زد. پارسا از مادرش و رویا جدا شد و به طرف پسرها رفت. امید با عصبانیت گفت:
- مگر ما با هم پیمان نبستیم که دیگه نگاهشان نکنیم. حالا تو رفتی با همون آتیش پاره ی اصلی که مسبب این همه بدبختی مون بود میگی و می خندی. ای خائن
مشغول خندیدن و چای خوردن بودند که شهره به آنها نزدیک شد. امید با دیدن چشم های زیبا و شاد شهره با خوشحالی خندید و نگاه پر لذتش را به او دوخت. شهره گفت:
- آقایون زودتر چایی تون رو میل بفرمایید که سیخ های جوجه انتظار شما را می کشند.
امید تعظیم کرد و با رفتن شهره پسرها ریختند روی سرش و با زدن کتک های مفصل خائن اصلی اش خواندند. جنب و جوش خدمتکارها بیشتر شده بود و سفره های بزرگ و مرتب پر از انواع و اقسام غذا ها پهن شد. پسرها سخت مشغول کباب کردن جوجه ها بودند و دخترها مصرانه نگهبانی میدادند که آنها ذره ای از جوجه ها را به دهان نگذارند. ولی باز هم رویا با گروهش همکاری نمی کرد و همانجا کنار خانم مانده بود. از دور به صدای بلند دخترها که پاقرص کنار آنها مانده بودند نگاه می کرد و می خندید. بالاخره کار پسرها تمام شد و دخترها سینی های آماده را از آنها تحویل گرفتند و سر سفره آوردند. همه مشغول خوردن شدند. پسرها هم با دلخوری مشغول شدند ، اجازه داشتند از بقیه ی غذاها به غیر از جوجه استفاده کنند. حالا دیگر بزرگترها هم سربه سرشان می گذاشتند و با خوردن جوجه ها و به به کردن بیشتر تحریکشان می کردند. سامان در حالیکه گردنش را برای مظلوم نمایی کج کرده بود، رو به مادرش گفت:
- مامان جان شما یک چیزی، یک ضمانتی بکنید.
مادرش با قیافه ای محکم و حق به جانب گفت:
- نه پسرم اینبار که نخوردید یادتون می مونه که به خانم ها احترام بگذارید و بهشون ضعیفه نگید.
امید محکم به پهلوی سامان زد:
- دیدی مامانت هم فروختت؟ همینو می خواستی؟ هی گفتم به این خانم های خوشگل و محترم نگو ضعیفه.
با مشت به سینه خودش کوبید و ادامه داد:
- الهی جز جیگر بگیری که هر چی میکشیم از دست توئه.
سامان از حرکات امید انگشت به دهن ماند:
- ا ا دروغ، تو روز روشن و ملا عام. اینا همه شاهد بودند که تو اول گفتی ضعیفه.
همه از این رفتار آنها می خندیدند. خانم فهیمی رو به دختر ها گفت:
- اذیتشون نکنید. به اندازه کافی تنبیه شدند. قول میدن پسرهای خوبی باشن.
شهره با ناراحتی جواب داد:
- مامان از عمه یاد بگیرید که چطوری از حقوق زنان حمایت می کنه. شما گول ظاهر مظلومشون رو می خورید.
امید هم از مادرش کمک گرفت ولی بی نتیجه بود. پارسا که تمام این مدت نگاهش به رویا بود، رو به شهره کرد و گفت:
- نظر سرگروهتون رو هم بگیرید شاید فرجی بشه.
همه نگاه ها به سمت رویا برگشت و او از خجالت لقمه در گلویش ماند. با کمی تامل برای اینکه خودش را پیدا کند رو به شهره کرد و گفت:
- بهتره گروه مشورت کنه.
دخترها با غرور دور هم را گرفتند و بعد از چند دقیقه، رویا با زحمت زیاد زضایت آنها را گرفت. شهره نتیجه را اعلام کرد:
- گروه موافقتش را مبتنی بر اینکه پلنگهای زخمی می تونند از جوجه ها بخورند اعلام می کند.
صدای سوت و فریاد شادی از پسرها و دیگران بلند شد. پسر ها به دیس جلویشان حمله بردند که شهره در ادامه ی صحبت هایش اضافه کرد:
- ولی یک شرط داره.
دستها وسط زمین و آسمان ماند و نگاهها دوباره به سمت شهره برگشت:
- شرط اینه که عوضش باید از ما معذرت خواهی بکنند.
نگاه پسرها به روی هم منعکس شد. همه می خواستند عکس العمل آنها را ببینند. فرهاد آهسته گفت:
- اینطوری نمیشه بچه ها. موافقت نکنید.
پارسا به رویا نگاه کرد و او به نشانه ی بی دخالتی شانه بالا انداخت. امید گفت:
- به درک ، یک معذرت خواهی الکی که از قدمون کم نمی کنه، ولی داغ این جوجه ها تا ابد روی جیگرمون زخم می اندازه.
فرهاد به نشانه تسلیم دست بالا گرفت و اعلام کرد:
- خیلی خوب ما اقرار می کنیم که توان گذشتن از این جوجه ها رو نداریم. من به نمایندگی بقیه معذرت می خوام.
شهره قبول کرد. همگی دست زدند و پسرها به دیس حمله ور شدند و در یک چشم بهم زدن تمامش کردند. نهار خوبی بود که با شادی و خنده های لابه لا برای همه مزه داد و به یاد ماندنی شد. بعد از نهار، سوسن و لیلی به طرف رویا آمدند. سوسن گفت:
- رویا جون می خواهیم بریم باغهای اطراف قدم بزنیم. تو که باهامون میایی؟
رویا از رفتار صمیمی آنها خوشحال بود، حتی شهره که یا به واسطه ی میزبانی و یا به خاطر لطفی که پارسا در حقش کرده بود حرکات و رفتارش کمی محبت آمیزتر از هر دفعه بود. دست آنها را گرفت و در حالیکه از خانم فاصله می گرفتند جواب داد:
- خیلی دوست دارم ولی نمی شه.
شهره به آنها نزدیک شد و با اکراه پرسید:
- چرا نه. هوای خوبیه بیا بریم.
- شما برید شهره جون، اگر خانم بفهمه حتما منو باهاتون می فرسته اما من نمی خوام بیام چون تا خوابش نبره خیالم راحت نیست. فشارش کمی بالا بود و خصوصا که برای مسابقه هم خیلی هیجانزده بود.
 

FA-HA

عضو جدید
به محض اينكه بخوابه من بهتون ملحق ميشم.
سوسن با ناراحتی پرسید:
- قول میدی که بیایی؟
رویا به رویش لبخند زد:
- حتما میام عزیزم بهت قول میدم.
دخترها رفتند. رویا خانم سعادت را به راهنمایی خواهرش که اتاق خودش را در اختیارشان قرار داد، برد و با گرفتن مجدد فشارخونش و دادن داروها ساعتی را در کنارش ماند و وقتی کاملا از خوابیدن او ومساعد بودن حالش مطمئن شد، به آرامی اتاق را ترک کرد. عده ای از خانم ها در حال استراحت بعدازظهر بودند و عده ای گرم صحبت. خانم فهیمی هم مشغول دادن سفارش به خدمتکارانش بود. رویا به او نزدیک شد و گفت:
- ببخشید خانم. یادم رفت از شهره جان بپرسم که از کجا باید بهشون برسم.
خانم فهیمی با رویا کنار پنجره آمد و مسیر را به او نشان داد و او پس از تشکر بیرون آمد. نگاهی به اطرافش انداخت. بعضی از آقایان از آفتاب بهاری استفاده کرده و به روی صندلی های راحتی چرت میزدند، جوانترها هم مشغول بازی شطرنج و تخته نرد بودند و بچه های کوچکتر خستگی ناپذیر به دنبال توپ می دویدند. با نگاهی کنجکاو به دنبال پارسا گشت. بین جوانها نبود. به طرف اتومبیلش برگشت و او را دید که صندلی جلو را خوابانده و ظاهرا غرق خواب بود. بدون اینکه کسی متوجهش شود به طرف پشت ساختمان، جایی که خانم فهیمی آدرس داده بود به راه افتاد. یک در باز را دید که آنجا را به باغ میوه ربط میداد. وارد باغ شد. بوی برگهای تازه بهاری، درختان مرکبات با بوی مخصوص خودش گیج کننده بود. بین درختان ایستاد. حالا مسئله اصلی برایش این بود که به کدام طرف برود تا دخترها را پیدا کند، جلوتر رفت تا به جوی آبی رسید. به دو طرف جوی آب نگاه کرد و با شک و تردید به سمت راست در کنار جوی آب به راه افتاد. بعد از دقایقی راه رفتن به حصارهایی رسید که باغ را از باغ بعدی جدا می کرد. چند مرتبه بچه ها را به اسم صدا زد و گوش ایستاد ولی صدایی نشنید، چند دقیقه ایستاد. ترسید که جلوتر برود مبادا میان باغها گم شود. پس از راهی که آمده بود برگشت و به محل اول رسید. همانجا نشست و به درختی تکیه داد. صدای آرامبخش جوی آب و آواز پرندگان بهاری روانش را تازگی می بخشید، بدش نمی آمد از این آرامش و سکوت لذت ببرد. مدت کوتاهی را همانجا گذراند ولی با یادآوری قولی که به سوسن داده بود ناچار بلند شد و از همانجا و کنار جوی آب به طرف مسیر دیگر به راه افتاد. هر چند لحظه می ایستاد و دوباره بچه ها را صدا میزد و باز هم گوش میکرد ولی صدایی نمی شنید. تقریبا از این طرف هم باغ تمام شد و به صخره هایی تپه مانند بلند رسید، جرات بیشتر رفتن را نداشت به بلندی صخره ها نظری افکند و به یاد پدرش افتاد. به یاد روزهای با او بودن به دلش چنگ انداخت. آن زمانهای با هم بودن، تقریبا بیشتر جمعه ها را برای هواخوری با هم بیرون می زدند. کوههای خوش آب و هوای دربند، خستگی گرفتن در چایخانه های بین راه و صبحانه های محلی خوشمزه. تا بالای کوه رفتن و برگشتن را یک ریز برای پدر حرف میزد و او با اشتیاق و بدون نارضایتی به حرفهای او که از همه چیز ریز و درشت زندگی اش تعریف میکرد گوش میداد. آن روزهای خوش، مثل خوابی شیرین گذشته بود.
حالا نزدیک یک سالی را که منزل خانم سعادت مشغول به کار شده بود حتی یک روز هم بیرون نیامده بود، ولی برایش عجیب بود که ذره ای احساس ناراحتی نمی کرد. به یاد پدر و گذشته لبخند زد. تنها راه را در این دید که از صخره بالا برود. شاید از آن بالا می توانست دخترها را پیدا کند. به زحمت ولی با لذت خودش را بالا کشید. به خاطر این مدت توقف در کوهنوردی حالا بالا رفتن برایش سخت تر از گذشته شده بود. بالاخره به بالای صخره رسید. نسیم مطبوع بهاری که در بلندی به باد نسبتا شدید تبدیل شده بود به صورتش سیلی میزد. چشمهایش را بست و نفسی عمیق کشید. سپس به اطرافش نگاه کرد. در طرفی که دشت مانند بود و گندم زار چند نفری را دید، ولی طرف دیگرش که باغهای میوه بود چیزی دیده نمی شد. احتمال زیاد داد که دخترها لابه لای درختان باغها بودند که از اینجا هم قابل رویت نبودند. خسته شده بود. بدنش را کش و قوسی داد. ریه اش را پر از هوای تازه کرد. از آن بلندی جاده ی شلوغ روز سیزده بدر، ویلاهای قشنگی که داخل هر کدام چند اتومبیل دیده می شد، باغ های تازه سبز شده و زمین های گندم که تازه بود و همراه باد می رقصید را برانداز کرد و از تماشای زیبایی و طراوت طبیعت لذت برد. بعد از این همه مدت دلش برای طبیعت تنگ شده بود. روی تخته سنگی نشست، در حال تماشای اطرافش غرق در افکارش شد. زمانه بسیاری از مسائلی را که در گذشته برایش غیر قابل تحمل بود، قابل تحمل کرده بود. تا زمانی که پدرش زنده بود، گردشهایی که مخصوصا بیشتر با او بود قطع نمی شد ولی حالا خیلی راحت خودش را با زندگی جدید و خانه نشینی وفق داده بود و با همه چیز به راحتی کنار می آمد، بازیهای زمانه و مسائلی که یک ساله گذشته به سرش آورده بود را مرور کرد. فوت ناگهانی پدرش را، کارهای عجیب و دور از انسانیت آقای حبیبی، رفت و آمدهایش را به دادسرا، به نتیجه نرسیدن دوندگی های خودش و وکیلش، دنبال کار گشتن و سرانجام ، رسیدن به منزل خانم سعادت و برگشتن زودتر از انتظار پارسا و سر راه هم قرار گرفتنشان. همه اینها مانند پرده ای از نمایشی طولانی از جلو چشمانش گذشت. شاید این وقایع مانند مهره هایی از یک بازی پرماجرا چنان قرار گرفته بود که دست آخر که آن دو به خانه برسند و حالا در این مکان تازه می فهمید که فکر اول و آخر و امروز و فردایش را فقط و فقط پارسا پر کرده است.
خودش را جابه جا کرد. کف دستهایش را از پشت گردن به هم رساند و همانجا که نشسته بود تکیه بر صخره ی پشتش کرد. چشمهایش را بسته بود و میان افکارش غوطه ور میشد. باد ملایمی که به صورتش می خورد و سکوت آن بالا، او را بیشتر در خودش فرو برده بود. صحبت های پارسا، خنده هایش، مهربانی ها و حرکات شیرینش را در فکر مجسم کرد. آخ که چقدر مهربان و با احتیاط مطلبش را عنوان می کرد. با اینکه مسائل عنوان نشده ی مهمی را از زندگیش کشف کرده بود، ولی حساسیتش را فهمیده و با بزرگواری فرصت داده بود.
وقتی که به منزل خانم سعادت می آمد از این خوشحال بود که گوشه ای دنج را پیدا کرده که می تواند مدتی را بدون شناخته شدن به دور از هیاهو و به راحتی زندگی کند. چی فکر می کرد و چه شد. به یاد گفته پریسا افتاد که هر بار در ذهن رویا جا می داد و بهش می گفت:
- بالاخره چی. تو که نمی تونی خودت رو پنهان کنی. کم که مهم نبودی.
حق با پریسا بود. بالاخره همه چیز روزی مشخص میشد. مطمئن بود، یعنی پارسا با رفتار و نگاه های عاشق و مهربانش به او فهمانده بود که چیزی برایش مهم نیست به جز خود رویا، ولی یاد خانم به دلش چنگ میزد. یعنی خدمتکارها همه چیز را فهمیده اند و خانم نفهمیده. یعنی خانم مخالف نیست که صدایش در نیامده، یا علتش اینه که برای انتخاب پسرش ارزش قائل شده. می دانست که خانم سعادت آرزوهای زیادی برای آینده ی تنها پسرش دارد و ممکن است او را سدی برای رسیدن به این آرزوها ببیند. اینها فکرهایم مسمومی بود که میان افکار شیرینش مداخله میکرد و عذابش می داد. جای پریسا را در این لحظه خالی دید. اگر او بود با شوخی ها و حرفهایش دلداریش می داد و آرامش می کرد. پریسا امروز چیکار می کنه، حتما الان شانه به شانه مرتضی توی طبیعت قدم می زدند و از دوران نامزدی شون استفاده می کنند. وقتی امروز را مرور می کرد انصافا به خودش هم خوش گذشته بود. از صبح زود که از منزل بیرون زده بودند. نگاههای عمیق و پراحساس پارسا را همراه با لبخند از آینه ، دوستهای جدیدش، شهره که اینبار رفتارش خیلی دوستانه بود، بازی والیبال و مجازات پسرها. از به یادآوری پارسا توی لباسهای سرایدار بی اختیار لبخندی بر چهره اش نشست، شاید تا حالا اینقدر نخندیده بود. ناگهان حس عجیبی به او دست داد. با چشمهای بسته و بدون اینکه صدایی شنیده باشد، سنگینی نگاهی را روی خودش احساس می کرد. چشمهایش را باز کرد و با دیدن پارسا که روبه رویش ایستاده و لبخند به لب و خیره نگاهش می کرد، از جا پرید و وحشتزده پرسید:
- شما اینجا چیکار می کنید. از کجا فهمیدید من اینجام؟
پارسا فکر کرد او از دیدن ناگهانی اش فقط جا خورده، پس خندید و گفت:
- دلم کشوندم اینجا، چطوری اومدید بالا، نکنه علاوه بر قهرمان والیبال، قهرمان صخره نوردی هم هستید؟
رویا با حالتی عصبی تکرار کرد:
- وای خدای من. شما اینجا چی کار می کنید؟ اگر کسی مارو با هم ببینه چی میشه؟
پارسا تازه پی به منظور او برده بود. به چشمانش زل زد و گفت:
- چرا اینقدر حساسیت نشون میدید. این مسائلی که شما خودتون رو به خاطرش عذاب می دید اصلا برای من مهم نیست.
رویا با عصبانیت تقریبا فریاد زد:
- ولی از نظر من خیلی مهمه آقا. شما فکر کردید اینجا آلمانه؟ انگار فرهنگ اینجا یادتون رفته؟ می دونید اگر مارو با هم ببینند چه فکرهایی ممکنه راجع به من بکنند؟
هراسان به اطرافش نگاه کرد و التماس کرد:
- تورو خدا از من فاصله بگیرید. نباید اینطوری دیده بشیم.
با همان اضطراب به راه افتاد. پارسا چند قدم به دنبالش آمد:
- من می خوام باهاتون حرف بزنم.
رویا برگشت. با اینکه خشمگین بود سعی می کرد مراعات ادب را نگه دارد.
- از حالا بهتر وقت پیدا نمی کردید؟
- نه که نمی کردم. مگه شما بهم فرصت می دید. از من فراری شدید و نمی گذارید باهاتون صحبت کنم. من می خوام تکلیفم رو با شما روشن کنم.
رویا که هنوز عصبی و ناآرام اطراف را می پایید، حرف او را قطع کرد:
- ازتون خواهش می کنم بگذارید برای یک وقت دیگه.
به زحمت سعی می کرد از صخره ها پایین برود. متعجب بود که چگونه از اینها بالا آمده. پارسا با نگرانی به او نگاه کرد:
- اینقدر نگران نباشید. من تصمیم دارم این قضیه رو با مادرم در میون بگذارم و به همه اعلام کنم.
رویا ایستاد و نگاه غمزده و عصبی اش را به او دوخت:
- یادم نمی یاد بهتون جوابی داده باشم.
پارسا تبسم کرد. چشمانش از پاکی عشق برق میزد. گفت:
- جواب می دید. من انقدر دلبسته شدم که نگاه طرف مقابلم را بخوانم.

 

FA-HA

عضو جدید
گونه های رویا رنگ به رنگ شد و نگاهش را از او دزدید. چند قدم برداشت و پارسا به دنبالش:
- اگر من اشتباه می کنم پس چرا وقتی به دوستتون گفتم با هم نامزدید مخالفتی نکردید؟
رویا ایستاد و نفسی کشید:
- شما توقع داشتید جلو اون با شما یکی به دو کنم.
- نه. یعنی شما می خواهید بگید که این علاقه ای که بهتون دارم یک طرفه است.
رویا قدرت جواب دادن به این سوال را در خودش ندید. به ظاهر نشنیده گرفت و به راهش ادامه داد. پارسا از اینکه سوالش بی جواب ماند خوشحال شد. به دنبالش آمد:
- لااقل صبر کنید کمکتون کنم. پایین آمدن از اینجا خطرناکه.
رویا بغض کرده بود. با همان حال التماسش کرد:
- نه ،نه خواهش می کنم از من دور بشید. خودم می تونم بیام پایین.
پارسا کم کم عصبانی میشد. دستش را برای کمک به سوی او دراز کرد:
- انگار مهر نه به لباتون زدید. بهتون می گم دستتون رو بدید به من.
رویا سرسختانه مقاومت میکرد. با اینکه از شدت هیجان دست و پایش می لرزید ولی نمی خواست کمک او را قبول کند. همه ی تلاشش را جمع کرد و به راهش ادامه داد. صورت پارسا از شدت عصبانیت قرمز شده بود. نه می خواست دست او را به زور بگیرد و نه می توانست او را در این موقعیت خطرناک تنها بگذارد. پس جلوتر از او می رفت.
- یواشتر پاتون رو اونجا نگذارید. مواظب باشید.
هر لحظه هراسان به جای پاهای رویا نگاه میکرد. یکی دو متر دیگر تا پایین صخره مانده بود که ناگهان یکی از سنگهای زیر پای رویا از جا کنده شد. رویا وحشتزده دنبال جایی برای بند کردن دستش بود ولی جایی را پیدا نکرد. حتی نتوانست دست پارسا را که به سرعت به طرفش آمد بگیرد. جیغ بلندی کشید و سقوط کرد.
پارسا مستاصل و پریشان به سویش دوید. شانه هایش را گرفت و کمک کرد بنشیند. رویا از شدت درد پا و ناراحتی اتفاقی که برایش افتاده بود بغض به گلو، مچ پایش را به دست گرفته و با وحشت به آن نگاه می کرد. پارسا هم دست کمی از او نداشت.
- خیلی لجباز و یک دنده اید. چه بلایی به سر خودتون آوردید؟
بعد از این حرف، رویا نتوانست خودش را نگه دارد و بغض سنگینش ترکید:
- تقصیر شماست. اگه منو به حال خودم می گذاشتید می تونستم بیام پایین.
- چطوری توقع داشتید تو این موقعیت تنهاتون بگذارم و برم؟
خواست دست به پای او بزند ولی ترسید بیشتر ناراحتش کند:
- خیلی درد دارید. فکر می کنید شکسته؟
رویا میان هق هق گریه گفت:
- نه نشکسته ولی مشخصه که از جا در رفته.
پارسا نالید:
- وای خدای من حالا چیکار کنم؟
پارسا ایستاد. دور و برش را نگاهی کرد در آن حوالی چوبی را دید چوب را برداشت و به سمت او گرفت.
- اجازه میدید کمکتان کنم؟
رویا همچنان داشت به این صحنه نگاه میکرد. چوب را به طرفش گرفت. پارسا کمک کرد تا او بلند شد. آهسته آهسته راه می رفت تا به پایش فشاری وارد نشود ولی فقط از شدت درد گریه میکرد. پارسا گفت:
- می دونم درد داری خواهش می کنم گریه نکن این گریه ی تو دل من رو می سوزونه، همین الان می برمت دکتر.
ولی نمی دانست با این صحبت ها بیشتر اشک او را در می آورد. به کنار جوی آبی رسیدند.
- صبر کنید تا صورتم را بشویم.
پارسا کمک کرد تا کنار جوی آب نشست، خودش با اندکی فاصله در کنارش نشست و نگاه پر احساسش را به او دوخت ولی رویا روی دیدن او را نداشت. صورتش را شست و دست پارسا با دستمال مقابلش آمد. دستمال را گرفت و بدون اینکه نگاهش کند تشکر کرد. سعی کرد دیگر گریه نکند. بغضش را با نفس عمیقی فرو داد و بدون نگاه کردن به چهره ی او گفت:
- لطفا یک چوب دستی برام پیدا کنید. خوب نیست اینطوری ما رو ببینند.
پارسا با شناختی که از او داشت درک کرد که واقعا از این وضع ناراحت است. پس بدون کلامی برخواست اطرافش را گشت و خیلی زود با یک چوب مناسب برگشت. دستش را به طرف رویا دراز کرد. رویا باز هم نگاهش نکرد. دستش را در دست او گذاشت. تلاش می کرد وزنش را روی چوب دستی بیندازد. جلو ویلا دستش را از دست او بیرون کشید. نگاهی گذرا با پارسا انداخت و گفت:
- اگر شما جلوتر برید و من پشت سرتون بیام بهتره.
در همین حال چوب دستی در دستش چرخید و تعادلش را بهم زد. قبل از اینکه بیفتد پارسا او را در آغوش گرفته بود. صورت هایشان رو در روی هم بود و حتی صدای نفس های هیجان زده ی هم را می شنیدند. پارسا خیلی به خودش فشار آورد که او را نبوسد. کمکش کرد بایستد و با عصبانیت گفت:
- این فکرهای عجیب و مسموم رو از خودت دور کن وگرنه مجبور میشم تا جلو ویلا بغلت کنم.
هنوز چند قدم بر نداشته بودند که صدای دخترها را که می خندیدند و به آنها نزدیک می شدند، شنیدند. رنگ از چهره ی رویا پرید. به سرعت دستش را از دست او بیرون کشید و هراسان و نگران به او نگاه کرد. پارسا با تبسمش او را دلگرمی داد.
- چی شده رویا خانم؟
رویا به تلخی لبخند زد. بقیه رسیدند. شهره با نگاه پرسشگر و لحنی تحقیر آمیز گفت:
- با هم دیگه گرگم به هوا بازی می کردید؟
پارسا سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند، جوابش را نداد. لبش را به دندان گزید و رو برگرداند. گونه های رویا رنگ به رنگ شد. به زحمت و با صدای لرزان جواب داد:
- داشتم دنبال شما می گشتم. از روی یک صخره پام سر خورد و افتادم. به زحمت تا اینجا خودم رو رساندم که آقای سعادت رو دیدم. به فکر می کنم پام در رفته.
لیلی و سوسن هر کدام یکی از زیر بازوهای او را گرفتند و به طرف ویلا رفتند. با اینکه جواب رویا قانع کننده بود ولی شهره لبخندی پر معنی به رویا زد و همراه آنها به راه افتاد. بعدازظهر سیزده بدر را مهمانها در فضای باز ویلا به سر می بردند. با وارد شدن غیر طبیعی دخترها، همه ی توجه ها به سمت آنها جلب شد. خانم فهیمی و چند نفر از خانم ها به طرف آنها آمدند. خانم فهیمی با نگرانی آشکار به صورتش زد و پرسید:
- وای. چی شده؟ پاش شکسته؟
رویا با وجود درد زیاد، تبسمی تلخ کرد:
- نه خانم. فقط در رفته. خانم سعادت بیدار شده؟
- آره. اما هنوز بیرون نیامده.
پارسا جلو آمد:
- خاله باید خانم امینی را زودتر ببرم به بیمارستان برسونم. شما می تونید ترتیب آوردن مامان رو بدید؟
خانم فهیمی دست به پای آسیب دیده او کشید:
- نه خاله. روز سیزده بدر دکتر خوب پیدا نمی کنی توی بیمارستان سرگردان میشی. یک سال پیش شاهرخ خودمون همینطور شد. مراد سرایدارمون یک پیرمرد رو از همین روستای نزدیک اینجا می شناخت رفت آوردش پا رو جا انداخت.
رو به دخترها گفت:
- ببریدش توی خونه. به خواهرم هم بگید پاش پیچ خورده.
سپس به پارسا گفت:
- ماشینت رو روشن کن. بیا جلو در تا من به مراد بگم زود برید و هنوز پاش گرمه پیرمرده رو بیارید.
پارسا به سرعت به طرف ماشینش دوید. نیم ساعت نگذشته بود که با مراد برگشتند. وقتی پیرمرد پای رویا را دید دررفتگی را تایید کرد. خانم فهیمی به پارسا اجازه ی ورود نداد، او با حالتی عصبی و نگران که همه را متعجب کرده بود و تقریبا بیانگر احوالش بود پشت در قدم میزد. پیرمرد مشغول به کار شد. رویا وحشتزده به حرکات دستش نگاه می کرد، شنیده بود که جا انداختن دو استخوان در رفته درد زیادی دارد. در طول مدت خواندن درس پرستاری هم با این موضوع از نزدیک رو به رو شده بود. دخترها به غیر از شهره که با غیض کنار پنجره نشسته بود و گاهی به رویا و گاهی به رفتارهای نگران پارسا نگاه می کرد، همه اطراف رویا را گرفته بودند. خانم فهیمی خواهرش را به اتاق برد که شاهد درد کشیدن رویا نباشد. پیرمرد خواست که اطرافش را خلوت کنند. به غیر از لیلی و سوسن همه کنار رفتند. پیرمرد در حال مالاندن مچ پا، شروع به حرف زدن کرد. از گذشته و از بچه هایش و از همه چیز. رویا می فهمید که او قصد آرام کردنش را دارد. پس چشمانش را بست و از دو طرف پنجه در دستان سوسن و لیلی انداخت. با اشاره پیرمرد آنها هم دستهای رویا را محکم می فشردند و در یک لحظه پیرمرد تمام نیرویش را جمع کرد و با یک حرکت سریع و ماهرانه استخوان در رفته را جا انداخت و فریاد دلخراش رویا را در عین خودداری بلند کرد. پارسا از صدای جیغ بلند او وحشتزده جلو پنجره دوید و میله ها را بدست گرفت و نگاه نگرانش را به داخل انداخت. شهره به نگرانی آشکار او پوزخند زد و گفت:
- اینقدر حرص نخور پسرخاله تموم شد.
صدای گریه غمناک رویا باعث شد پارسای نگران متوجه کنایه ی شهره نشود. پیرمرد مشغول بستن پای جا انداخته بود. دخترها دوباره دور رویا را گرفتند و پا به پای او اشک ریختند و اشکهای او را با دستمال گرفتند. خانم فهیمی با دیدن رنگ چهره ی پارسا جلو پنجره آمد و گفت:
- هیچی نیست خاله، اولش درد داشت دیگه تموم شد. داره پاش رو می بنده. یه ذره استراحت بکنه خوب میشه. برو یه چایی بخور تا من به مامانت برسم. اون حالش از رویا بدتره.
- خاله کاری با من هست؟
- تو فقط چایی تو بخور و پیرمرده را برسون. یادت نره یک مقدار پول بهش بدی.
با رفتن پیرمرد و پارسا، رویا هم با خوردن لیوانی چای و نبات حالش بهتر شد. وقتی دخترها به او کمک می کردند که روی کاناپه دراز بکشد تازه متوجه شهره و نگاه های کینه توزانه اش شد. خانم سعادت به کمک عمه ی شهره عصازنان از اتاق بیرون آمد. رویا با دیدن چهره ی رنگ پریده ی او درد خود را فراموش کرد. قصد نشستن داشت که خانم مانع شد. کنار رویا نشست و دستانش را گرفت. رویا برای رفع نگرانی او لبخند زد و گفت:
- به خدا چیزی نیست خانم . نگرانی براتون خوب نیست . ببینید؟
 

FA-HA

عضو جدید
اشاره به پای آسیب دیده اش کرد:
- جا افتاد. یک در رفتگی ساده بود.
- الان چطوری عزیزم. هنوز درد داری؟
رویا با وجود درد زیاد گفت:
- نه هیچی. جا انداختن فقط همون موقع درد داره. آقاهه سفارش کرد که تا دو روز پام رو روی زمین نگذارم، بعدش خوب خوب شده. همین!
خانم فهیمی با لیوان چای و نبات که برای خواهرش آماده کرده بود به آنها نزدیک شد. رویا با شرمندگی به او نگاه کرد و گفت:
- معذرت می خوام. من باعث شدم روز خوبتون خراب بشه و همه رو ناراحت کردم.
- نه عزیز من، مهم اینه که به خیر گذشت. چطوری این اتفاق افتاد؟
رویا زیر چشمی به قیافه درهم شهره نگاه کرد:
- دنبال شهره جان و بچه ها بودم پیداشون نکردم. از یک صخره بالا رفتم وقتی دیدم فایده نداره قصد پایین آمدن کردم. موقع برگشتن افتادم و اینطوری شد.
برای توجیه خودش ادامه داد:
- به زحمت خودم را تا جلو ویلا رسوندم که بچه ها رو دیدم و اونها بهم کمک کردند.
اسمی از پارسا نیاورد. شهره جلو آمد و بدون توجه به رویا به دخترها گفت:
- بریم بیرون. بچه ها آتیش روشن کردن.
سوسن با ناراحتی به رویا و سپس شهره نگاه کرد:
- ولی رویا جان تنهاست. بهتره همین جا کنارش بمونیم.
رویا برای جلوگیری از هر گونه بحث دست سوسن را فشرد و گفت:
- نه فدات بشم. بهتره من کمی بخوابم. شما حیفه بعدازظهر قشنگ سیزده بدرتون رو به خاطر من خراب کنید.
با خواهش زیاد، سوسن و بقیه دخترها را به همراه شهره به بیرون فرستاد و از خانم فهیمی خواست که خانم را هم با خودش به بیرون و نزد دیگر مهمانها ببرد.

وقتی پارسا برگشت بساط آتش و صدای آهنگ و رقص دختر و پسرها و حتی بعضی از بزرگترها، به روی محوطه ی ویلا به پا شده بود. همه را دید به غیر از رویا و وقتی همه نگاههای کنجکاو را به روی خودش متمرکز دید، با اینکه همه ی خواهش دلش دیدار رویا بود به شدت خودش را کنترل کرد و کناری نشست. رفتارهایش برعکس قبل از ظهر بود. صبح با وجود رویا و دیدن او چشمهاش از خوشحالی برق می زد ولی حالا جشن و شوری که همه را سرگرم کرده بود، در دل عاشق و بیتاب او تاثیری نداشت. با گرفته گی هر چند لحظه از دور به ساختمان نگاه می کرد. مادرش با نگرانی، شهره با حسرت و عصبی و بقیه با لبخندی معنی دار نظاره اش می کردند و راز عشقش برملا شده بود.
تا وقت عزیمت، رویا با اینکه حتی یک دقیقه هم نخوابیده بود، لحظه ای چشمانش را باز نکرد. با چشمهای بسته، صداهای بیرون را می شنید و با افکار درهمش درگیر بود. رفتار مضطرب پارسا و نگاه های کینه توزانه شهره از نظرش دور نمی شد و مطمئن بود مشکل بزرگی در حال شکل گرفتن است. بالاخره غروب شد و وقت رفتن. دخترها تا جلوی ماشین به او کمک کردند. پارسا با دلسوزی تکیه گاه صندلی عقب را برای خوابیدن او آماده کرده بود. رویا از همه، خصوصا دوستان جدیدش و خانم فهیمی معذرت خواهی و خداحافظی کرد. چشم گرداند و شهره را بین دیگران ندید. از خانم فهیمی خواست که از طرفش از او خداحافظی کند.پارسا و خانم سعادت هم خداحافظی کردند و به راه افتادند. با دور شدن از آن محیط شلوغ، رویا کمی احساس راحتی کرد و تا رسیدن به منزل با سماجت خودش را به خواب زد. خانم و پارسا هم صحبتی نمی کردند و تا آخر فقط صدای خواننده و ترانه هایی که از دستگاه پخش می شد سکوت پر معنی بینشان را پر کرده بود. مقابل منزل پارسا پیاده شد و زهرا را صدا زد و از او خواست به رویا کمک کند. وقتی رویا از اتومبیل پیاده شد، مقابل چشمان کنجکاو و نگران خانم سعادت از پارسا تشکری کوتاه کرد و پشت سر خانم وارد ساختمان شد و به اتاقش منتقل شد.
تمام دو روز آینده را از اتاقش بیرون نیامد، ولی خانم تنهایش نمی گذاشت. بین روز کنار تخت او روی مبل می لمید، چشمانش را می بست و به صدای خوش آهنگ رویا که برایش کتاب می خواند گوش می کرد. صدای نرم رویا در این مدت برایش آرامبخش شده بود، داروهایش را هم به اتاق رویا آورده بودند که مشکلی برایش در رفت و آمد بوجود نیاید. با همه ی محبت های خانم سعادت، ولی رویا یک حس تازه و غریب را در رفتار و نگاه او احساس می کرد و نگرانی را در چهره اش می خواند. جرات و توان مقابله با هیچ اتفاق تازه ای را نداشت و دلش گواهی بد می داد. به همین علت شبها خیلی زود خودش را به خواب می زد که مبادا پارسا هوس عیادت از مریض به سرش بزند و در تمام این مدت این فکر آزاردهنده که عاقبت چه خواهد شد و عکس العمل خانم چه خواهد بود فکر خسته اش را مشغول کرده بود. یک لحظه نگاه عاشق و نگران پارسا از جلو دیدگانش دور نمی شد. هنوز هم حرارت دستان صمیمی اش را در دست حس میکرد و داغی عشق، قلبش را زیرورو می کرد. وقتی به یاد نگاه غضبناک شهره و لبخندهای معنی دار دیگران می افتاد از سرانجام این عشق، وحشت به جانش چنگ می انداخت.
عصر روز دوم بود که صدای خانم فهیمی را از اتاق نشیمن تشخیص داد. امروز توانسته بود پایش را با احتیاط زمین بگذارد پس هر چند دقیقه یکبار با هراس پشت در می رفت و گوش به در می چسباند ولی چیزی دستگیرش نمی شد و عصبی تر از قبل برمی گشت و در اتاقش قدم میزد. همان شب پارسا هم خیلی دیرتر از شبهای قبل به منزل برگشت. خانم پس از سر زدن به رویا و خوردن داروهایش به اتاقش رفته بود و رویا تا زمانی که پارسا برنگشت از پنجره چشم به در حیاط دوخته بود و انتظار می کشید. گرچه با آمدن او هم دوباره تا پاسی از شب گذشته، با همان افکار شلوغ و نگران کننده دست و پنجه نرم می کرد. یک حس قلبی به او می گفت که ملاقات بعدازظهر خانم فهیمی بی علت نبوده است.
صبح زود، بعد از نماز تصمیم گرفت از اتاق بیرون بیاید و صبحانه را با خانم بخورد. آن وقت صبح معمولا پارسا خواب بود و او را نمی دید. فکر کرد درست نیست از این محبت خانم سو استفاده کند بالاخره که نمی توانست خودش را در اتاق حبس کند. دوش گرفت و پایش را با آب گرم ماساژ داد. امروز خیلی راحت تر می توانست راه برود.لباسی مناسب پوشید و خودش را در آینه مرتب کرد. لبخندی به رویا داخل آینه زد و سعی کرد به خودش مسلط باشد. از اتاقش بیرون آمد و به طرف نشیمن رفت، قبل از ضربه زدن به در، صدای پارسا را همراه صدای خانم از داخل اتاق شنید. قدم هایش شل شد. نمی دانست داخل شود یا بازگردد.با همه اعتماد نفسی که به خودش داده بود هنوز هم قدرت رویارویی با پارسا را نداشت. قصد برگشتن کرد که با شنیدن نام خودش از زبان پارسا بی اختیار ایستاد. صدای پارسا شاد و سرحال به نظر می رسید:
- امروز باید زودتر برم. راستی پای خانم امینی چطوره؟
صدای خانم سنگین بود. بدون توجه به سوال او گفت:
- دیشب می خواستم باهات صحبت کنم. ولی دیر اومدی.
- آره ببخشید مامان، با کسی قرار داشتم. به همین خاطر دیر شد. خوب حالا در خدمتم بفرمایید.
- دیروز بعدازظهر خاله ات اینجا بود. خیلی هم از تو دلخور و ناراحت بود.
- چرا؟ چطور؟ مگه اتفاقی افتاده؟
صدای خانم با کمی تاخیر آمد:
- می دونی اونا خواستگارهای شهره رو به خاطر تو رد می کنند. اونا فکر می کنند قصد داری به توصیه ی پدرت عمل کنی و با شهره ازدواج کنی ولی رفتارهات با رویا چیز دیگه ای میگه.
پارسا پس از چند لحظه با صدایی ناراحت و کمی بلندتر جواب داد:
- خاله انتظار بی جایی از من داره. پدرم وقتی ما بچه بودیم اینو می گفت. فکر نمی کنم اون مرحوم به صورت جدی قصد تحمیل اینچنین تصمیمی رو به من داشته. جدا از اون، صحبت یک عمر زندگیه. شما میدونید که رفتارها و اخلاقهای شهره، با من نمی خونه. ما نمی تونیم با هم موفق باشیم من نمی تونم اونو بپسندم.
پس از چند ثانیه مکث در ادامه صحبت هایش گفت:
- راستی من می خواستم همین امشب با شما راجع به رویا صحبت کنم. جدا از همه، فقط نظر شما برام در مورد اون مهمه.
عرق سردی بر پیشانی رویا نشست. اولین بار بود اسمش را از زبان پارسا می شنید. در انتظار جواب خانم قدرت هر گونه واکنش از او سلب شد. چند لحظه بعد که گویی ساعتها بر رویا گذشت صدای خانم را شنید:
- مدتیه که متوجه رفتارهای تو با او شده ام، ولی فکر نمی کردم مسئله جدی باشه.
مکثی کوتاه و نفسی تازه کرد:
- من رویا را خیلی دوست دارم. اون خانم و با شخصیته و حتی به جرات می تونم قسم بخورم که او رفتاری ناشایست از خودش نشان نداده، هر چی هست زیر سر توئه ولی فکر نمی کنی اختلاف طبقاتی در این بین خیلی زیاده. همه چشم باز کرده اند ببینند عروس خانواده ی سعادت کی ممکنه باشه.
بغضی سنگین راه گلوی رویا را گرفت، با درماندگی به دیوار تکیه کرد و اشک در چشمانش حلقه زد. این دقیقا همان چیزی بود که ازش می ترسید. دلش شکست، خانم موقع خواستگاری سامان شعارهای دیگری می داد. پس کو؟ به راحتی پا روی حرفهایش گذاشته، صدای پارسا را شنید:
- مامان از شما دیگه توقع اینچنین افکار غلطی رو نداشتم. یعنی شما تمام حسن های رویا را با اختلاف طبقاتی پوشاندید؟
خانم جوابی نداد. چند لحظه بعد پارسا صحبت هایش را ادامه داد:
- بهتون گفتم، دیشب با کسی قرار ملاقات داشتم. این فرد آدم مطمئنی بود که ازش خواسته بودم اطلاعاتی راجع رویا برام بگیره. خودم چیزهای مهمی ازش فهمیده بودم، ولی با این اطلاعات حدسم به یقین تبدیل شد. این خانم ، دختر یک کارخانه دار بزرگ و معروفه که تمام ثروت ما نصف ثروت او نمیشه. خودش هم در رشته من مهندسی گرفته. همه اینا به کنار خودش برای من مهم تره.
صدای خانم را شنید:
- اینارو که گفتی جدی نبود نه؟
- چرا مامان کاملا جدیه. فقط سوالی که در این بین ذهن مرا پر کرده اینه که چرا او می خواسته هویت اصلی اش رو از ما پنهان کنه؟
و چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت:
- و یک مسئله مهم دیگه اینه که من خیلی دوستش دارم.
با این حرفش چنگی به دل ریش رویا زد. می دانست که حقیقت را شنیده. گریه امانش را بریده بود، به طرف اتاقش دوید که سینه به سینه زهرا شد. زهرا با نگرانی سینی دستش را روی زمین گذاشت و شانه های او را گرفت و پرسید:
- چی شده؟
رویا با دو دست صورتش را پوشاند و میان گریه گفت:
- فقط بذار برم.
زهرا سرش را تکان داد و او را در آغوش گرفت و تا جلو اتاقش او را همراهی کرد. وقتی سینی در دست وارد اتاق نشیمن شد، مادر و پسر را در حال گفتگو دید. خانم گفت:
- در اصل نظر من هم خواسته ی توئه، اینو خودت هم می دونی ولی آخه چرا اون باید این چیزهایی را که تو میگی از ما پنهان کنه. خیلی عجیبه.
- آره برای من هم عجیبه، ولی چیزی که روشنه کاملا مطمئنم که اون قصد سواستفاده یا چیزی از این قبیل رو نداشته. فکر می کنم اتفاقاتی برایش رخ داده که دنبال یک کار و یک جای ساکت و دنج او را به اینجا کشانده. باید علتش را بفهمم.
رویا با قلبی سنگین و غمدیده تا زمانی که خانم به اتاقش آمد، گریه کرد.خانم سعادت با نگرانی به صورت خیس او و سینی صبحانه که دست نخورده کنار تختش بود نگاه کرد و پرسید:
- چرا گریه می کنی عزیزم. چه اتفاقی افتاده؟
رویا به چشمان مهربان او نگاه کرد و تبسمی تلخ کرد:
- چیزی نشده کمی پام درد گرفته بود ولی بهتر شده.
و او را به گرمی بوسید. تصمیمش را گرفته بود. این بوسه خداحافظی بود. باید می رفت، گفت:
- شما برید توی اتاقتون. من هم داروهاتون را میارم. دیگه پام خوب شده.
خانم او را روی تختش نشاند:
- نه لازم نیست. همین جا داروهام رو بده و آمپولم رو بزن. حالت مساعد نیست. من میرم توی اتاقم که تو راحت باشی.
رویا توان بحث کردن با او را در خود نمی دید. با همان متانت و حوصله قبل، داروهایش را داد، انسولینش را تزریق کرد و فشارخونش را محاسبه کرد. خانم لابه لای کار او را زیر نظر داشت، بنا به صحبت های صبح پارسا، او به نظرش گرم تر و زیباتر می آمد و انتخابی کاملا مناسب بود. وقتی بلند شد به اتاقش برود رویا طاقت نیاورد. دوباره او را بغل گرفت و اشکش سرازیر شد. خانم با تعجب دستی به سرش کشید و پرسید:
- آخه چی شده عزیزم. به من بگو.
رویا جوابی نداد همچنان گریه می کرد. خانم دوباره پرسید:
- اگر دردت زیاده تلفن بزنم پارسا بیاد ببردت بیمارستان عکس بیندازند. شاید مشکلی پیش آمده.
با شنیدن اسم پارسا گریه اش شدت گرفت و سرش را تکان داد. چند لحظه بعد دوباره او را بوسید و سعی می کرد آرام بگیرد:
- خیلی دوستتون دارم.
خانم لبخند زد و گفت:
- برای همینکه دوستم داری گریه می کنی؟
رویا سعی کرد بغض دوباره اش را قورت دهد. آهسته گفت:
- من شمارو ناراحت کردم. تورو خدا ازم راضی باشید.
- نه عزیزم اینطور نیست. چرا خودت رو ناراحت می کنی.
دستی به سرش کشید و گفت:
- حالا برو استراحت کن. می خوام نهار را توی اتاق نشیمن با هم بخوریم باشه؟
رویا به زحمت سر تکان داد. نمی توانست به او قول دهد. با رفتن خانم باز هم گریه از سر گرفت، کاش خانم او را فقط به خاطر خودش قبول داشت. ساعتی بعد که مطمئن شد خانم خوابیده، آماده شد. به غیر از کیف دستی همیشگی اش و مدارک و نامه ها که همه را در آن جا داده بود چیزی دیگر برنداشت. نباید کسی می فهمید که او قصد ترک کردن آنجا را دارد. آخرین نگاه غمبارش را به اتاق زیبایش انداخت و بیرون آمد. همه چیز برایش تمام شده بود. در اتاق نشیمن زهرا را دید. او جلو آمد، به چشمان متورم رویا نگاه کرد و پرسید:
- مگر می تونی بری بیرون که آماده ای؟ به نظر من حالت مناسب بیرون رفتن نیست.
رویا تبسم گرمی تحویلش داد:
- حالم خوبه. باید جایی برم لطف کن برام آژانس خبر کن.
وقتی زهرا گوشی را قطع کرد، رویا بدون گفتن کلامی او را در آغوش گرفت و بوسید. در این مدت از او و دیگران به غیر از محبت چیز دیگری ندیده بود. زهرا متعجب او را از سر تا پا برانداز کرد:
- چی شده خانم خانمها؟
رویا دست تکان داد و به طرف حیاط رفت:
- هیچی دلم می خواست ببوسمت. عیب داره؟
زهرا متحیر شانه بالا انداخت و رفتنش را تماشا کرد. رویا جلو در ایستاد و برای آخرین بار همه جا را از نظر گذراند. به یاد روز آمدنش افتاد، چه زود گذشت ولی امروز روزی دیگر بود که زندگی برایش رقم زده بود. باید عشقی نیمه کاره را بر جا می گذاشت و فرار می کرد. می دانست روزهای سختی را در پیش دارد. روزهای دوری، با صدای بوق راننده آژانس از افکارش بیرون پرید. نگاهی دیگر و دوباره گریه. در حیاط را پشت سرش بست و خودش را به اتومبیل رساند. مثل نسیم آرام و ملایم آمده بود و مطمئن بود رفتنش طوفانی به پا می کند، ولی چاره ای نداشت. طوفان کم کم فرو می نشست. یک خیابان نرسیده به منزل عمه از ماشین پیاده شد. نمی خواست هیچ ردی به جا بگذارد.
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ظهر که خانم سعادت غیبت رویا را سر میز نهار دید از زهرا خواست که او را صدا بزند.زهرا که نیامدن او را به حساب مرخصی اش گذاشته بود با تعجب گفت:[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-ولی اون هنوز از بیرون نیامده خانم.خانم سعادت با ناراحتی چهره درهم کشید:[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-اون که صبح می گفت پاش درد می کنه.پس چطوری رفته بیرون؟[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-نمی دونم خانم.ظاهرا هم خیلی نارحت بود.[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چند ساعت پر از انتظار همراه با نگرانی گذشت و بالاخره ساعت سه بعد از ظهر تلفنی خبر غیبت ناگهانی رویا را به پارسا دادند.مدت کوتاهی نگذشته بود که پارسا سراسیمه به منزل برگشت.خانم با دیدن او از جا برخواست.اثار نگرانی در چهرهاش پیدا بود:[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-پارسا جان نکنه اتفاقی براش افتاده باشه مادر؟[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پارسا پریشان خاطر ولی با احتیاط پرسید:[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-صبح که من رفتم شما چیزی بهش گفتید مامان؟[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]چشمهای مادرش گرد شد:[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-نه عزیزم.خودت گفتی چیزی نگو ولی وقتی رفتم توی اتاقش ناراحت بود[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پارسا از زهرا پرسید:[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-کی رفت؟چرا گذاشتید بره؟[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زهرا با دسپاچگی جواب داد:[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-اخه خانم امینی هر وقت می خواست می رفت بیرون و مانعی نداشت.[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-چی دستش بود.منظورم چمدان ساک یا همچین چیزی؟[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-نه مثل همیشه با کیف دستی.[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پارسا رو به مادرش که ار نگرانی رنگ به چهره نداشت کرد و گفت:[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]-پس جای امیدواری هست.احتمالا کاری برایش پیش امده.نا چاریم مدتی صبر کنیم.[/FONT]​
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]با وجود اینکه خودش را ارام نشان می داد.که مادرش را بیش از این نگران نکند ولی غوغایی در درون خودش به پا بود.دلش گواهی بد می داد.برای ارامش خاطر مادرش سعی کرد لبخند بزند.او را به اتاق برد و با کمک زهرا داروهایش را داد و مطمئنش کرد که هیچ اتفاقی بدی نخواهد افتاد.زهرا را در کنارش گذاشت و خودش از اتاق بیرو امد.به حیاط امد و نفس نگرانش را بیرون داد.دلشوره ای سخت مجال یک جا نشستن را از او گرفته بود.ساعتی را که مادرش خواب بود در حیاط قدم زد و هر چند لحظه چشمان منتظرش را به در حیاط می دوخت.مستاصل و پریشان و درگیر افکار گوناگون بود و فکری که بیشتر از همه ازارش میداد فقط این بود که حتما برایش اتفاقی افتاده.یک صدم هم نمی توانست تصور کند رویا انها را ترک کرده است.ء و اشاره داد می زد که دوستش دارد و او را فقط و فقط به خاطر خودش می خواهد.حتی دیگر برایش مهم نبود که چرا او شخصیت اصلی اش را پنهان کرده.دیگر هیچ چیز مهم نبود جز وجود خودش.یک لحظه از فکر اینکه ممکن است نیاید قلبش تیر کشید.فکر کرد نه این امکان ندارهواو حتما میاید مطمئنم که میاید.مرا دوست دارد وقتی ازش پرسیدم جوابم را نداد.یعنی دوستم دارد.
با صدای زهرا که او را می خواند از افکارش بیرون پرید. خانم سعادت در اتاق نشیمن منتظرش بود.
- ساعت چنده؟ پیدایش نشد؟
- نه مامان هنوز که نه.
زهرا با سینی چای وارد اتاق شد. فنجانهای آنها را پر کرد. یکی از فنجانها را برای پارسا که جلو پنجره ایستاده بود و هنوز هم مصرانه به در حیاط نگاه میکرد برد. با دودلی و پریشانی کاملی که در چهره اش هویدا بود گفت:
- آقا نمی دونم اینو که می خوام بگم مهمه یا نه؟
پارسا برگشت و با نگاهی پرسش گر به او خیره شد.
- امروز صبح که شما صبحانه می خوردید، من خانم امینی رو دیدم که پشت در اتاق ایستاده و گریه می کرد. ظاهرا می خواسته بیاد توی اتاق که صحبت های شما متوقفش کرده بود.
نگاه مادر و پسر در هم خیره شد و فکری یکسان در ذهن هر دو شکل گرفت:
- مطمئنا رویا حرفهایمان را شنیده.
دستهای خانم از شدت هیجان شروع به لرزیدن کرد. زهرا به کمکش شتافت. پارسا در مانده تر از قبل به روی مبل افتاد و با دو دست شقیقه هایش را فشرد. صحبت های امروز صبح را در ذهنش مرور کرد. حالا دیگر مطمئن شد که او آنها را ترک کرده. با خود فکر کرد خدایا یعنی رویا با اون روحیه ی حساس همه چیز را شنیده. نکنه دل نازکش شکسته باشه. ولی اختلاف طبقاتی برای او که در بین دوستانش لقب شازده خانم را داشته اصلا معنی و مفهومی ندارد. باز شقیقه هایش را فشرد. صدای مادرش را شنید:
- حالا می فهمم وقتی رفتم توی اتاقش چرا ناراحت بود و گریه می کرد. آره وقتی هم می خواستم از اتاقش بیرون بیام بغلم گرفت و بوسید. انگار می خواست ازم خداحافظی کنه.
اشکش سرازیر شد:
- اشک می ریخت و می گفت دوستم داره.
زهرا با دستمال اشک صورت خانم را گرفت و با بغض گلو گفت:
- با من همینطور. وقتی داشت می رفت منو بغل گرفت و محکم فشارم داد، بعدش هم بوسیدم و خداحافظی کرد. از چشاش معلوم بود که خیلی گریه کرده.
پارسا از مجسم کردن رویا در آن حالت قلبش فشرده شد. راست می گفتند. گریه هایش دل می سوزاند، از جا پرید و از مادرش پرسید:
- شما آدرسی از خونه ی عمه اش دارید؟
خانم با تاسف سر تکان داد. پارسا از زهرا پرسید:
- شما چطور؟
زهرا از جا پرید:
- نه آقا ولی آژانس گرفت. اگر راننده آژانس را پیدا کنید اون میگه مسافرش را کجا پیاده کرده.
- آره فکر خوبیه. پاشو شماره آژانس را بگیر و بده تا خودم صحبت کنم.
وقتی پارسا خودش را معرفی کرد و ساعت سرویس صبح را اعلام کرد چیزی نگذشت که همان راننده جلو در آماده بود. به خواهش پارسا راننده آژانس جلو و او با اتومبیلش به دنبال او براه افتاد و دعا مادرش و زهرا و مادرجون بدرقه ی راهش بود. پارسا در تمام طول مسیر کرج به خودش دلداری می داد و با وجود دلشوره ای عجیب مطمئن بود که ساعتی دیگر او را پیدا می کند، مشغول نقشه کشیدن بود. همین امشب همراه مامان برای خواستگاری به منزل عمه اش می رفت و همه چیز تمام می شد. حتما همین طور میشد. وقتی راننده در میدانی که رویا را پیاده کرده بود ایستاد و محل را نشان داد پارسا با تعجب از او پرسید:
- مطمئنید که همینجا پیاده شون کردید؟
- بله آفا همین جا.
دوباره همان نقطه اول و همان سردرگمی. عمق فاجعه لحظه به لحظه بیشتر نمایان میشد، تا ساعتها تمام خیابانها و کوچه های اطراف میدان را با حوصله گشت ولی هیچ، کوچکترین اثری از او پیدا نکرد. چند ساعت از شب گذشت که با فکری تازه و با امید به اینکه او را در خانه ببیند، برگشت. مادرش با پاهایی لرزان و تکیه بر عصا جلو پنجره انتظارش را می کشید. سلام کرد و پرسید:
- خبری ازش نشد مامان؟
مادرش بی خبری را در چشمانش خواند:
- نه مادر شما چی، پیداش نکردی؟
- نه هیچی. اثری ازش نیست. راننده دور یک میدان پیاده ش کرده و آدرس مشخصی ازش نداشت.
زهرا با صدای پارسا به اتاق آمده بود. پارسا رو با او کرد و گفت:
- بریم توی اتاقش. شاید شماره تلفنی یا آدرسی ازش پیدا کنیم.
وقتی وارد اتاق شد بوی او را به خوبی حس می کرد. نفس عمیقی کشید. انگار خودش آنجا بود هر کدام از یک طرف شروع کردند. تمام وسایل و لباسهایش به جا بود بجز خودش. کشوها،کمدها، زیر تخت و زیرفرش و حتی لابه لای همه ی کتابها را هم گشتند. کوچکترین نشانی پیدا نکردند. ناامیدتر از قبل به نزد مادرش برگشت. در جواب نگاه غمزده مادرش سری تکان داد:
- مامان نکنه پیدایش نکنم، وای خدا!
سرش را بین دو دست گرفت و روی مبل ولو شد. مادرش به او نزدیک شد و دستش را به دست گرفت:
- تقصیر من بود مگه نه؟
پارسا طاقت نیاورد، بلند شد و او را در آغوش گرفت و تن ضعیف و لرزانش را به خود فشرد:
- نه مادر اینطور نیست. خودت هم میدونی که خیلی دوستش داشتی.
و اشکهایش را گرفت. مادرش پرسید:
- خیلی دوستش داری؟
چیزی راه گلوی پارسا را فشرد. نتوانست جواب دهد فقط سرش را به نشانه تایید تکان داد و دوباره او را در آغوشش فشرد. صدای مادرش را می شنید:
- امیدت به خدا باشه. حتما پیداش می کنی عروس گلم رو.
پارسا از او فاصله گرفت و به این حرفش لبخند زد. زهرا وارد اتاق شد. پارسا از او پرسید:
- هیچوقت آدرس فرستنده های نامه هاش رو نمی خوندی؟
- نه آقا. چند مرتبه نگاه کردم. راستش برام عجیب آمد. هیچوقت نامه هاش آدرس فرستنده نداشت.
پارسا ساکت شد. فکر اینکه به چه علت روی این همه سر پوشیده ماندن اصلیتش مصر مانده بود. ذهنش را درگیر کرده بود.چرا؟چرا؟چرا؟
- حالا می خوای چیکار کنی مادر؟
با سوال مادرش سعی کرد فکرش را متمرکز کند:
- امشبه را هیچی. ناچارم صبر کنم تا صبح. انشااله که خبری ازش می شه در غیر اینصورت صبح میرم مخابرات برام پرینت بگیرند شاید شماره تلفنی پیدا کنم که از طریق اون ردش رو بزنم. گرچه که او با تدابیر امنیتی مراعات همه ی جوانب را می کرده. دیده بودمش که از تلفن عمومی بیرون با جایی تماس می گرفت.
یاد صحنه مزاحمت رامین جلو چشمانش نقش بست. آن روز رویا را دعوا کرده بود که چرا از گوشی اتاقش استفاده نکرده و او هم قهر کرده بود. چقدر آن شب نازش را کشیده بود تا آشتی کرد. وقتی به خود آمد مادرش را دید که با گونه های خیس از اشک به او خیره شده. به کنارش رفت و او را در آغوش گرفت. با اینکه خودش بیشتر از او نیاز به دلداری داشت سعی کرد خوددارتر باشد:
- نگران نباش مامان جان، فداتون بشم اگر خدایی نکرده حالت بد بشه من باید به شما برسم و نمی تونم دنبال رویا بگردم. پس باید با خاطر من قوی باشی و قوت قلب بهم بدی.
[/FONT]
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هر دو با بی اشتهایی، شام خوردند. صندلی خالی رویا قلبشان را می فشرد. جایش خیلی خالی بود. هر شب بعد از شام این رویا بود که به خانم در رفتن به اتاقش کمک می کرد، ولی آنشب زهرا که او هم دست کمی از مادر و پسر نداشت او را همراهی می کرد. داروهایش را داد و آن شب در اتاق او خوابید. شب سخت و تمام نشدنی برای دو دلداده عاشق بود. پارسا تا صبح از وحشت اینکه مبادا او را پیدا نکند پلک برهم نگذاشت. با اینکه از صبح زود بیدار شده و بدون لحظه ای استراحت به شب رسانده بود. باز هم خواب از چشمانش گریزان بود. یا توی تخت دراز می کشید یا می نشست، یا در اتاق و یا در حیاط می چرخید. تلاش می کرد ذهنش را از افکار بد منحرف کند و به این بیندیشد که فردا روزی خوب خواهد بود و رویا را می بیند ولی همان دلشوره ی عجیب و سهمگین به دلش چنگ می زد. نیمه شب آهسته به اتاق رویا رفت. باز هم بوی خوش او را حس کرد. بویی آشنا، در کمدش را باز کرد و در سکوت نیمه شب سرش را لابه لای لباسهای او برد و بو کشید. در کمال ناباوری خیسی اشک را بر چهره اش حس کرد. تا قبل از این موضوع، زندگی برایش آنقدر سهل و آسان بود که با گریه کردن غریبه گی داشت، بعد از فوت پدرش گریه نکرده بود.
وقتی به خودش آمد که مثل ارواح سرگردان در اتاق رویا بود و به دنبال او در نیمه شب راه می رود بیشتر دلش گرفت و راحت تر گریه کرد:
- آیا میشه که رویا منو فراموش کنه؟ نه نمی شه می دونم که نمی شه. دوستم داره فقط دلش شکسته و مسلما حالش از من بدتره. باید پیداش کنم و به دل نازک زخمی اش مرهم بگذارم.
دکمه روشن دستگاه صوتی را زد. صدای همان خواننده ای که همیشه از اتاقش می شنید:
شده ام بت پرست تو قسم به چشمون مست تو
به کنج میخونه روز و شب شده ام جام دست تو آه شده ام جام دست تو
به تو سجده می کنم شرر چو بر سینه می زنم
ز غصه می خوام که بعد از این بت روی تو بشکنم
شب هجران دیگه تمومه گل مهتاب بر سر بومه
عاشقی جز بر تو حرومه که برای تو زنده ام
با صدای خواننده که انگار از راز دل او آگاه بود و فقط برای او می خواند کمی آرامش گرفت. میان مبل لمیده بود، همانگونه چشمانش گرم شد. با نزدیک شدن به سپیده ی صبح بود که وحشت زده از خواب پرید. تمام بدنش خیس عرق بود و به سختی نفس می کشید. تا رویا را پیدا نمی کرد. در خواب هم راحتی نداشت.
به خاطر مادرش کمی صبحانه خورد و خیلی زود از خانه بیرون زد. در اولین وقت اداری از مخابرات منطقه پرینت گرفت. یکی از امیدهایش همین بود. تا کامپیوتر مشغول بود او هم به درگاه خدا راز و نیاز می کرد، ولی وقتی ورقه آماده شده را مطالعه می کرد همانطور که احتمال می داد هیچ شماره غریبه ای میان شماره ها ندید. ناچار به کرج برگشت و دوباره کوچه هاو خیابانهای اطراف همان میدان را پیمود. خسته شده بود وارد یک کافی شاپ در همان میدان شد. یک میز پشت پنجره را انتخاب کرد و تا نزدیک ظهر به خیابان زل زد و هر خانمی را که اندامی مشابه رویا داشت به دقت نگاه می کرد.ساعت دوازده با وکیلشان آقای وفایی قرار ملاقات داشت. سر ساعت در دفتر او حاضر بود. پرونده را با کمک هم بررسی کردند. آدرسی که آقای وفایی از رویا گرفته بود، منزل پدریش بود. پارسا آدرس را یادداشت کرد و باز با امید به سوی آن منطقه به راه افتاد. از لحاظ کاری تقریبا مشکلی نداشت. صبح آنروز با همکارش تماس گرفته و به اطلاعش رسانده بود که به علت پیش آمدن مشکلی ممکن است چند روز غیبت داشته باشد. در طول مسیر چند بار با هشدار پلیس راهنمایی مواجه شده بود. اصلا چراغ سبز و قرمز و تقاطع ها را تشخیص نمی داد. نگران و هیجان زده رانندگی می کرد. وقتی به آدرس مشخص رسید، همانطور که حدس میزد به منزلی با عظمت و قصر مانند برخورد کرد. با تعجب به ساختمان نگاه کرد و رفتار اشراف مابانه رویا از نظرش گذشت و باز هم چرا بود که ذهن آشفته اش را آزرد؟!
با فشردن زنگ آیفون، بعد از مدت کوتاهی صدای مستخدم منزل پاسخ داد. پارسا از او درخواست کرد که می خواهد با صاحبخانه صحبت کند. چند لحظه بعد صدای خانمی جوان از پشت گوشی به او جواب داد. پارسا مودبانه پرسید:
- ببخشید. اینجا منزل امینیه؟
- نخیر آقا، ولی می دانم که این منزل قبلا به آقای امینی تعلق داشته.
- باز هم معذرت می خوام من دنبال خانم امینی می گردم. می تونم بپرسم شما اینجارو کی و از چه کسی خریده اید؟
- بله ما اینجا را سال گذشته و از آقایی به نام حبیبی خریدیم. با خانم امینی هم آشنایی ندارم.
دوباره همین کورسوی امیدش هم در حال خاموش شدن بود. باز هم پرسید:
- شما آدرسی یا شماره تلفنی از آقای حبیبی ندارید؟
- نه آقا متاسفم.
- همسایه ها چطور؟ خانواده ی امینی رو می شناسند؟
- نمی دونم. ما با همسایه ها آشنایی نداریم.
بعد از معذرت خواهی و خداحافظی، زنگ درب منزل کناری را زد. به هر جا برای پیدا کردن ردی چنگ انداخت. همین سوالها را از خانمی که پشت آیفون جوابگو بود کرد. پاسخ او هم کفایت نمی کرد. تقریبا همان چیزهایی بود که خودش می دانست. سال گذشته که پدرش فوت کرده برای زندگی با تنها عمه اش آنجا را ترک کرده و فروخته اند. هیچ آدرسی یا شماره تلفن هم موجود نبود. با سماجت از چند همسایه ی دیگرهم پرس و جو کرد، ولی بی فایده بود. غروب شده بود که با ناامیدی دوباره به کرج برگشت. دور میدان و در جایی که زیاد در معرض دید نباشد پارک کرد و تا زمانی که مردم در حال رفت و آمد بودند خانم ها را زیر نظر گرفت. آخر شب که با حال خراب به منزل بازگشت، زهرا خبر داد که از صبح چند مرتبه فشار مادرش بالا رفته. مجبور شد فردا تا ظهر کنار مادرش بماند. بعدازظهر خاله اش که روز قبل جریان را از طریق تلفن از خواهرش شنیده بود به آنجا آمد، همه چیز رو شده بود ولی حال خراب مادر و پسر دیگر جای هیچگونه دلخوری و گله گذاری را به جا نمی گذاشت. پارسا با آمدن خاله و خاطر جمع شدن از بابت مادرش، دوباره از خانه بیرون رفت. صبح همان روز فکر تازه ای به سرش زده بود. پس مستقیم به همان جایی رفت که جشن عروسی دوست رویا برگزار شده بود و باز ناامید به کرج برگشته بود. صاحبخانه گفته بود این منزل را در همان تاریخ تحویل گرفته اند و آدرسی از صاحبخانه قبلی نداشت. از تمام مغازه داران اطراف همان میدان در کرج و کوچه های اطراف نشانی از خواهر آقای امینی گرفت. باز هم بی فایده بود.
آخر شب به منزل برگشت. شهره را که به همراه مادرش عازم رفتن بودند دید. فقط توانست یک احوالپرسی مختصر و تشکری کوتاه برای اینکه کنار مادرش مانده بودند با آنها بکند و در یک لحظه که چشمش به شهره افتاد و برعکس همیشه و به جای نگاه اغواگر و شیطانش یک نگاه مهربان و دلسوز را در چهره اش یافت. حال وخیم خاله و پارسا جای مقابله نمی داد، خصوصا که شخصیت اصلی رویا هم که زمانی رقیبش به شمار می رفت رو شده بود. رویا امینی دختر معروف و پولدار شهر.
مادرش خوابیده بود. البته زهرا به اطلاعش رساند که او امروز هم حال مساعدی نداشته. با اینکه در این چند روز غذای درستی نخورده بود باز هم بی اشتها بود. از روی اجبار مقدار کمی شام خورد. احساس کرد اگر بیشتر بخورد پس می آورد. خودش را که در آینه دید، به شهره حق داد برایش دل بسوزاند. چند روز اصلاح نکردن، نخوابیدن، عذاب سخت، چیزی نخوردن و فکر خسته چیزی از او باقی نگذاشته بود. حتی خودش هم دلش برای خودش سوخت. چی فکر می کرد و چی شد، نگران و افسرده از فکر پیدا کردن او قلبش فشرده می شد.
ده روز، صبح تا شب در خیابانهای کرج دیوانه وار می چرخید و شب تا صبح دراتاق رویا مثل ارواح سرگردان می چرخید و بالاخره بعد از این ده روز از پا افتاد و خودش را در اتاق رویا زندانی کرد. وضعش به شدت نگران کننده شده بود. هیچ کس را به داخل اتاق نمی پذیرفت. مگر ساعتی مادرش را آن هم به خاطر احترام زیادی که برایش قائل بود و به واسطه ی حالش طاقت شنیدن گریه هایش را از پشت در نداشت. اجازه می داد او وارد شود، ازش خواهش می کرد چیزی نگوید، او را به روی مبل می نشاند خودش جلوی او دو زانو می نشست و سرش را روی پای او می گذاشت و بدون خودداری مثل پسر بچه های کوچک گریه می کرد و التماسش می کرد که لااقل او خودش را نیازارد. به غیر از او هیچکس. همکارش چندین مرتبه برای دیدنش آمده بود ولی او اعصاب برخورد و صحبت با هیچکس را نداشت. قید شرکت و کار و همه چیز را زده بود. یعنی هیچ چیز دیگر برایش معنی و مفهومی نداشت. شهره هم چند بار خواسته بود او را ببیند ولی او را هم نپذیرفت. حتی از وارد شدن دکتر هم به اتاقش جلوگیری می کرد. دکتر خانوادگی تقریبا هر روز برای دیدن خانم سعادت می آمد. خانم فهیمی یا هر روز آنجا بود یا با نگرانی با تلفن جویای حال آنها بود. غذایی که برایش پشت در می گذاشتند فقط به اندازه ای می خورد که زنده بماند، حتی مادرجون، زهرا و بقیه خدمتکارها به خاطر وضع وخیم مادر و پسر دست به دعا برداشته بودند. با آمدن غروب حال پارسا بدتر می شد، برای او که مدتی بود غروب بوی تجدید دیدار را داشت و هر روز سعی می کرد هر چه زودتر از شرکت به خانه بیاید تا او را ببیند، حال هر روز با رسیدن غروب عذابش سختتر میشد. با اینکه قلبش این علاقه را دو طرفه ثبت می کرد ولی یک صدم این فکر، که رویا از روی بی علاقه گی ترکش کرده آتشش می داد. هر روز با رسیدن غروبی دلتنگ، دیگر با صدای محزون خواننده غرق می شد. یک ماه سخت از رفتن رویا می گذشت. ماهی که لحظه به لحظه عذاب بود. پارسا به مرز جنون رسیده بود و مادرش به مرز مرگ. دکترش هر روز برای بستری شدن اصرار می کرد ولی او به هیچ عنوان نمی خواست از پارسا دور شود. می خواست در کنارش بماند.
خانم فهیمی چند روز میشد که آنجا مانده بود و از خواهرش پرستاری می کرد. این وضعیت او را هم از پا در آورده بود. آن روز بعدازظهر و نزدیک غروب بود. خانم سعادت با خواهرش در اتاق نشیمن بود و قفس مرغ عشقها را نگاه می کرد. اشکش فرو ریخت و گفت:
- جرات نمی کنم به پارسا بگم حال یکی از مرغها بده و داره می میره. مثل اینکه این زبون بسته ها هم حال مارو فهمیدند.
خواهرش به کنارش آمد و او را در آغوش گرفت و گفت:
- گریه نکن خواهر تو که از پا در آمدی. اشکات تموم شد.
شدت گریه خانم سعادت بیشتر شد:
- آخه تو که نبودی که بفهمی چی رو از دست دادی. صدای قشنگش وقتی برام کتاب می خوند هنوز هم توی گوشهام زنگ میزنه. بیشتر کتابهامون رو برام خوند. اینقدر گرم می خوند که آدم لذت می برد.
زهرا با سینی چای وارد شد. وقتی دید خانم باز هم گریه می کند، گفت:
- خانم تورو خدا اینقدر خودتون رو اذیت نکنید. گوهر خانم دیشب چهل مرتبه سوره انعامش تموم شد. اون خیلی به این سوره عقیده داره. میگه امروز فردا خبرش میاد.
خانم اشکش را با دستهای لرزانش گرفت:
- خدا از دهنت بشنوه زهرا جان. بچه م خودش رو داغون کرد. از طرفی برای رویا هم دلشوره دارم. چند شبه خوابهای بد براش می بینم. معلوم نیست اون تو چه وضعی به سر میبره.
صدای زنگ آیفون چند مرتبه پی در پی بلند شد، به محض جواب دادن زهرا و باز کردن در، شهره با عجله و دوان دوان خود را به داخل ساختمان رساند. چشم هایش از خوشحالی برق می زد با سلامی هیجان زده خودش را در آغوش خاله انداخت و او را بوسید:
- خاله مژدگانی بده. یک نشونی از رویا پیدا کردم.
رنگ از چهره ی خانم سعادت پرید، به سختی دست او را فشرد و اشکش روان شد. خانم فهیمی جلو آمد، شهره را از او جدا کرد و مضطربانه نبضش را به دست گرفت و سپس با ناراحتی به شهره گفت:
- این چه جور خبر دادنه مادر جون.مگر حالش رو نمی بینی؟
- آخه نمی دونی مامان، بس که خوشحال بودم و تند می آمدم که خبر بدم دو بار نزدیک بود تصادف کنم.
خانم سعادت زمزمه کرد:
- یا ضامن آهو متشکرم که ضامن بچه م شدی.
و بعد رو به شهره کرد و پرسید:
- جدی میگی خاله پیداش کردی؟
شهره در حالیکه از اتاق بیرون می رفت جواب داد:
- خودشو نه ولی یک رد مطمئن ازش پیدا کردم. میرم به پارسا بگم.
زهرا با خوشحالی گفت:
- دیدید خانم. برم به گوهر خانم بگم ختم انعامش جواب داد.
خانم سعادت به خواهرش لبخند زد:
- می خوام بعد از عقد بفرستمشون پابوس امام رضا.
شهره چند ضربه به در اتاق پارسا زد و گفت:
- پارسا در رو باز کن، می خوام یک چیزی بهت بگم.
متعاقب حرف او صدای دستگاه صوتی بلند شد، به صورتی که نه صدایی از بیرون به اتاق می رسید نه از اتاق به بیرون. همینکه کسی پشت در اتاق می آمد همین کار را می کرد تا رهایش کنند و مزاحمش نشوند. شهره با عصبانیت مشت به در کوبید:
- باز کن دیوونه!
هیچ صدایی رد و بدل نمی شد. انگار خواننده هم تلاش می کرد و داد می کشید که صدا به صدا نرسد.
تو حیرانی در این هنگامه من هم از تو حیرانتر
تو در آغاز آبادی منم هر لحظه ویرانتر
در این بن بست ظلمانی رهایی را چه می دانی فرار از خود به سوی خود
صدای پر احساس و سنگین و کمی غمناک این خواننده را هیچ وقت دوست نداشت چونکه با روحیه شاد و پر هیجان شهره که همیشه خواهان آهنگ ها و ترانه های شاد و شلوغ بود هم خوانی نداشت مخصوصا که بشدت فریاد می زد و مانع از صحبتشان می شد. نمی شد کوتاه بیاید پس صبر کرد که چند پانیه سکوت بین دو ترانه برسد. به محض تمام شدن آهنگ، همه ی قدرتش را در صدایش جمع کرد و فریاد کشید:
- پارسای دیوونه یک نشونی برات از رویا پیدا کردم.
[/FONT]
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ثانیه ای نگذشته بود که صدای دستگاه قطع شدو متعاقبش در اتاق باز شد. شهره از دیدن کسی که به نام پارسا می شناخت متعجب و وحشتزده چند قدم به عقب برداشت. ریش و موهای بلند و نامرتب، حلقه کبود و گود افتاده دور چشم ها و استخوانهای گونه که بیرون زده بود، همراه با لاغری عجیب اندامش که از آن هیکل تنومند و ورزشکاری سراغ داشت. کسی به غیر از پارسای سابق بود. پارسا جلو آمد و با شک و دودلی به او نگاه کرد:
- راست میگی شهره یا می خوای اذیتم کنی؟
شهره خودش را کنترل کرد:
- حالا چه وقت اذیته. البته خودم فکر می کنم نود درصد ردی که پیدا کردم مطمئنه ولی با هم بریم بهتره.
نور امیدی به چشمان بی رمق پارسا برق انداخت.
- کجاست. زودتر بریم.
- یادته از روز اولی که رویا را دیدم فکرم را مشغول کرده بود که کجا دیدمش. مطمئن بودم قبلا یک جا دیدمش.
سعی کرد برای دلگرمی پارسا لبخند بزند.
- میدونی دختری به خوشگلی رویا خیلی زود توجه ما خانمها را به خودش جلب می کنه.
پارسا در حالیکه پریشان به او نگاه می کرد برای سرعت بخشیدن به صحبت های او گفت:
- خوب بگو کجا دیدیش؟
- حدودا دو سالی میشه که بینی م رو یک خانم دکتر متخصص جراحی پلاستیک کرده، هر چند وقت یکبار هم باید برای معاینه برم. تقریبا یک ماهی قبل از اومدن رویا به اینجا، توی اتاق انتظار مطب دکتر منتظر نوبتم بودم که رویا را دیدم. وقتی وارد شد بسکه خوشگل بود همه ی نگاه ها به طرفش برگشت، ولی اون با دکتر کاری نداشت با منشیه که مشخص بود خیلی با هم صمیمی هستند کمی صحبت و بگو بخند کرد و می گفت بهم زنگ بزنی و اینجور چیزها و بعدش رفت. این بود که رویا خانم شما ذهن مرا درگیر کرده بود تا امروز بعدازظهر نوبت گرفته بودم برای معاینه مجدد بینی ام. مدتی رفتم نشستم که منشیه از اتاق خانم دکتر اومد بیرون. ناگهان رویا اومد جلوی چشمم. مثل برق گرفته ها از جام پریدم. بهش گفتم نوبتم رو بگذاره برای آخر وقت مشکلی برام پیش اومده. گفت ممکنه دیر بشه گفتم اشکالی نداره می رم و بر می گردم.
شهره با خوشحالی خندید:
- تا اینجا که برسم و خبر بهت بدم داشتم پر در می آوردم.
پارسا غمزده نگاهش کرد:
- تو فکر می کنی اون بدونه کجاست؟
شهره با خودداری سعی کرد اشک نریزد. برای او که انگار در دنیای دیگری سیر می کرد و هیچ گاه هیچ چیز برایش کافی و حتی مهم نبود. این چیزها غیر قابل درک بود. قدرت عشق را می دید که با پارسا چه کرده. تا حالا یک عاشق را ندیده بود. حتی واژه ای به نام عشق را قبول نداشت ولی حالا می توانست آن را حتی لمس کند و باورش کند.
- بهت قول میدم پارسا. یادت باشه که یکی بهت بدهکارم.
و به شانه اش زد و گفت:
- فقط زودتر بریم که مسیر طولانیه.
- پس بریم.
- کجا. اینطوری؟
پارسا حیرت زده بر جا ایستاد. شهره گفت:
- خودت رو توی آینه دیدی. با این وضعی که تو داری خانم منشی اگر هم بدونه رویا کجاست میره جاش رو عوض می کنه که دست تو بهش نرسه.
به ساعتش نگاه کرد:
- نیم ساعت بهت وقت می دم. برو حمام و ریشات رو بزن. یک لباس شیک و مناسب بپوش. من هم به زهرا می گم یه چیز مقوی برات درست کنه که اونجا رفتیم پس نیفتی.
در حالیکه از او دور می شد. به رویش که هنوز گیج و متحیر ایستاده بود فریاد زد:
- د بجنب دیگه دیر میشه.
وقتی شهره به اتاق نشیمن برگشت، هنوز هم خانم سعادت گریه ی خوشحالی می کرد شهره کنارش نشست و گفت:
- خاله جان دیگه گریه نکن. اگه خدا بخواد به زودی می بینیش.
خانم سعادت دست او را گرفت و گفت:
- می دونی بار اولی که تو را دید نظرش رو راجع به تو ازش پرسیدم. می دونی چی گفت؟
شهره کنجکاو پرسید:
- چی گفت خاله؟
- گفت ممکنه برخوردهاش یک جورایی تو ذوق بزنه ولی روح حساس و مهربانی داره.
شهره از خوشحالی لبخند زد:
- جدی میگی خاله؟
- آره عزیزم. حالا می فهمم اون راست می گفت. تو اینقدر مهربون بودی که دنبالش گشتی، ایشااله خوشبخت بشی دختر عزیزم.
شهره با خوشحالی، مجددا او را بوسید، مادرش گفت:
- تو که امروز نوبت دکتر داشتی، رویا را از کجا پیدا کردی؟
شهره با آب و تاب برای دومین بار جریان را برای آنها هم تعریف کرد. نیم ساعت بعد پارسا مرتب و آماده و البته پریشان برگشت. مادرش که بعد از این مدت او را مرتب و با حال بهتری می دید اشک شوق می ریخت. شهره پارسا را مجبور به خوردن غذایی که برایش مهیا شده بود کرد. خانم سعادت اشک ریزان پرسید:
- من هم بیام مادر. می خوام ببینمش.
به جای پارسا شهره پاسخ داد:
- نه خاله جان اجازه بدید اول پیداش کنیم، بعد از اون اصل شمایید که برید خواستگاری.
بعد برای شاد کردن محیط با کیفش به پشت پارسا که نمی خواست غذایش را تمام کند زد و گفت:
- اگه همش رو بخوری می برمت وگرنه حتی آدرس دکتر رو هم بهت نمی دم.
همه خندیدند و وقتی می رفتند شهره به خاله گفت:
- ما که میریم شما هم برامون دعا کنید همونی که ما فکر می کنیم باشه.
به خواسته شهره و به این خاطر که پارسا خیلی هیجان زده بود با اتومبیل او به راه افتادند ساعتی بعد جلوی مطب دکتر بودند.وقتی پیاده شدند، هیجان به وضوح در چهره و دستان لرزانش دیده می شد و شهره تلاش می کرد او را آرام کند. با هم وارد مطب شدند و به طرف پریسا رفتند. پریسا بعد از جواب دادن تلفن به روی شهره لبخند زد و گفت:
- متاسفم. باعث شدید وقتتون به آخرین نفر برسه.
هیچ نمی توانست تصور کند که این خانم را که بیمار خانم دکتر است و چندین بار از نزدیک او را دیده شهره باشد و مرد جوانی که نگاهی مضطرب و غمگین داشت پارسا سعادت باشد. شهره لبخند زد:
- اشکالی نداره. منتظر می مانیم.
پارسا نگران به شهره نگاه کرد و با اشاره او مجبور به نشستن شد. هنوز چند نفر دیگر و در اتاق انتظار منتظر نوبتشان بودند. پارسا در حالیکه دستهایش را به هم می مالید پرسید:
- چرا چیزی بهش نگفتی؟
شهره با نگاهش او را آرام کرد و آهسته جواب داد:
- نمی بینی سرش شلوغه. بذار همه برند تا بتونیم راحت باهاش صحبت کنیم. بهتر نیست؟
پارسا ناچار سر تکان داد. یک ساعت به اندازه ی یک ماه عذاب برایش طولانی آمد. حرص می خورد و فکر میکرد خانم دکتر در کارش کند است. با حرکات کلافه و نگران گاهی به ساعت دیواری ،گاهی به در اتاق دکتر و گاه به پریسا که متعجب از رفتارهای این مرد جوان بود نگاه می کرد. بالاخره وقتی آخرین نفر را پریسا به نزد دکتر فرستاد، پارسا با اشاره ی شهره بلند شد و هر دو به طرف پریسا رفتند. پریسا مشغول دسته بندی پرونده ها بود. پارسا دو دستش را روی میز گذاشت و به طرف پریسا خم شد و با نگاهی که نگرانی در آن موج می زد به او خیره شد و گفت:
- معذرت می خوام خانم ازتون کمک می خوام.
پریسا با تعجب گفت:
- بفرمایید آقا.
- من شما رو نمی شناسم ولی برای پیدا کردن کسی شما رو به ما معرفی کرده اند.
پریسا پرونده ها را در آغوش داشت و حیرت زده او را برانداز می کرد:
- بله؟ منو؟
- من پارسا سعادت هستم خانم
[/FONT]
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ناگهان تمام پرونده ها برروی زمین ولو شد، پارسا و شهره با خوشحالی به هم و به چهره رنگ پریده و دستپاچه پریسا نگاه کردند. پریسا هم به آنها نگاه می کرد ولی گیج تر از آن بود که قادر به گفتن کلمه ای باشد. با زحمت و تاخیر گفت:
- شما...شما...
پارسا با لحنی جدی آمیخته به التماس گفت:
- خواهش می کنم کمکم کنید من دنبال خانم امینی می گردم. رویا امینی.
پریسا در حالیکه از شدت هیجان این برخورد غیر منتظرانه می لرزید گاه به او و گاه به دختر کنارش نگاه می کرد. پارسا ادامه داد:
- خانم شما آخرین منبع اطلاعاتی من هستید. محض رضای خدا نگید اونو نمی شناسید یا نمی دونید که کجاست.
به شهره اشاره کرد و گفت:
- دخترخاله ام شما رو شناخته و فکر می کنه که دوست او هستید.
پریسا باورش نمی شد که این دختر شهره باشد و این مرد جوان که غم را میشد در چشمان فرو رفته و نگرانش به راحتی تشخیص داد پارسا باشد. اشکهای پریسا بی اختیار فرو ریخت.
- شما کجا بودید؟ می دونید با رویا چه کردید؟
قلب پارسا فشرده شد. به زحمت خودش را کنترل می کرد. شهره هم بی صدا گریه می کرد.پارسا گفت:
- اون ازم فرار کرد. بی خبر گذاشت و رفت. هر جا رو بگید دنبالش گشتم ولی قطره آبی شده و به زمین فرو رفته بود. هیچ رد و نشونی ازش نداشتم.
صدایش را آهسته کرد و سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- با رفتن او من هم نابود شدم.
ساکت شد می خواست بغضش را نگه دارد. دوباره گفت:
- لااقل شما خبر می دادید خانم.
پریسا اشکهایش را گرفت و جواب داد:
- خیلی حالش بد بود. مدتی در بیمارستان بستری بود و من نمی دونستم چه اتفاقی بینتون افتاده، اون فقط قسمم می داد و ازم قول می گرفت که به شما خبر ندم.
اینبار اشکهایش با شدت بیشتری فرو ریخت و با هق هق ادامه داد:
- اون خیلی دوستتون داره. به همین خاطر نمی گذاشت بهتون خبر بدم.
پارسا پشت به آنها کرد و فاصله گرفت. لرزش شانه هایش نشان از انفجارش بود، شهره هم آرام گریه می کرد و اجازه داد پارسا خودش را تخلیه کند. فقط چند برگ دستمال از کیفش بیرون آورد و روی شانه ی او گذاشت. چند دقیقه بعد که هر سه آرام گرفتند، پارسا برگشت و به پریسا نزدیک شد:
- حالش چطوره؟ کجاست؟ می تونم ببینمش؟
پریسا کمی تبسم کرد، وخامت حال او را می فهمید.
- دو روز بعد از اینکه از منزل شما خارج شد، عمه به من تلفن زد و خواست خودم را به آنجا برسانم. وقتی رسیدم اون توی تب می سوخت و چیزی نمی فهمید. هذیان می گفت و مدام اسم شما و مادرتون را می آورد.
از به یادآوری او در آن حالت بغض کرد و مکث نمود. پارسا با صبوری به او فرصت داد. پریسا ادامه داد:
- وقتی از حالش پرسیدم عمه گفت دو روزه که بی خبر برگشته. نه چیزی میخوره نه حرفی می زنه، به سرعت به بیمارستانی که خودم مشغول به کار هستم انتقالش دادیم.
سری تکان داد:
- روزهای وحشتناکی رو پشت سر گذاشتیم. یک روز کامل آزمایش های متعددی به رویش صورت گرفت ولی دکتر که نتیجه را دید هیچی دستگیرش نشد به جز اینکه تب ها و سر دردها عصبیه. بیچاره عمه از کنارش تکون نمی خورد، یکسره دعا می خوند و نذر می کرد. بالاخره بعد از سه روز که با کلی دارو و آمپول مسکن آرام گرفت جریان رو برام گفت.اون ناخواسته صحبت های شمارو از پشت در شنیده بود. منقلب شد و دلش شکسته بود.
پارسا سر تکان داد. پریسا در ادامه گفت:
- من که می دونستم دردش چیه. می خواستم بیام دنبالتون، تا اینو شنید دوباره حالش بد شد. بهم التماس می کرد و زار میزد. می گفت من تحمل می کنم ولی بذار اونا راحت باشند و منو فراموش کنند.
پارسا با ناراحتی گفت:
- خیلی بی انصافیه. مگر فراموش میشه. خواهش می کنم خانم می خوام ببینمش، الان حالش چطوره؟
پریسا با نگاهش او را مطمئن کرد. به رویا حق داد که برایش بی تابی کند با اینکه پارسایی که او می دید پریشان و بهم ریخته بود ولی جذاب و موقر و برازنده به نظر می رسید.
- کمی بهتره آقای سعادت. بعد از یک هفته دکتر اجازه ی مرخصی بهش داد. خودم هم کنارش بودم.
پارسا دوباره پرسید:
- خانم اون چرا نمی خواست هویت اصلی اش رو آشکار کنه. من چند مرتبه این سوال رو از خودش پرسیدم ولی اون از جواب دادن طفره می رفت. لطفا شما به من بگید چه علتی داشت که نمی خواست ما بفهمیم که او دختری ثروتمنده و به پرستاری قانع بود.
در همین موقع آخرین مراجعه کننده از اتاق دکتر بیرون آمد. پریسا از شهره و پارسا خواست کمی منتظر بمانند. سپس خودش به اتاق دکتر رفت و بعد از انجام کارش و رفتن دکتر به نزد آنها برگشت. دکتر از جریانات رویا باخبر بود و به همین خاطر مشکلی برای پریسا نبود. وقتی پریسا برگشت با کمک شهره پرونده های ریخته را جمع کرد و کنار آنها نشست، مفصلا تمام جریان فوت پدر رویا و بلاهایی را که همکار پدرش برای او به وجود آورده بود را برایشان تعریف کرد و گفت:
- می دونید آقای سعادت، رویا خیلی یک دنده و البته خیلی هم مغرور. بعد از اون جریانات و با اینکه هنوز هم دستش خالی نبود ولی نمی خواست دست روی دست بگذاره و بیکار بمونه. اونطوری هم که دلش می خواست نمی توانست از مدرک مهندسی اش استفاده ببره. به همین علت و بعد از آن همه هیاهو و درگیری و هیجان بهترین جایی که انتخاب کرد همین پرستاری برای مادرتون بود، می خواست کمی از سر و صداها فاصله بگیره تا موقعیت مناسب پیدا کنه و دلیل منطقی خودش از اینکه هویت اصلی اش را پنهان می کرد این بود که نمی خواست در قالب رویا امینی بسیار ثروتمندی که بود، بماند. عقیده داشت که شخصیت اجتماعی اش عوض شده و باید با شخصیت جدیدش خو بگیره و هر کس او را می شناسد با وضع جدیدش بشناسد و تحمیل نشود.
ساکت ماند و منتظر عکس العمل آنها شد. شهره به جای پارسا گفت:
- اون اشتباه می کنه. به خدا ما همه دوستش داریم.
سپس نگاهش را به سمت پارسا که سرش را پایین انداخته بود دوخت:
- خصوصا پارسا. اون قبل از مشخص شدن هر چیزی بهش علاقه مند شد.
نظرش را به پریسا برگرداند و ادامه داد:
- خاله بیچاره ام داره از دوریش دق می کنه.
[/FONT]
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]صدای چند ضربه به در شنیده شد، پشت سر مرتضی سرش را داخل آورد و گفت:
- پریسا خانم نمی خوای بریم؟
با دیدن پریسا و دو نفر غریبه که با هم گرم گفتگو بودند. فورا به خودش مسلط شد و نگاه پرسشگرش را به پریسا دوخت.
پریسا به طرفش آمد، سلام کرد و دست او را گرفت و با خود به داخل آورد و به او گفت:
- ایشون آقای پارسا سعادت هستند و این خانم هم دخترخاله شون.
رو به پارسا کرد و ادامه داد:
- ایشون هم آقای مرتضی امیدوار، نامزدم.
آقایان به هم نزدیک شدند و دست دادند و احوالپرسی کردند. مرتضی که در این مدت در جریان همه چیز قرار گرفته بود متعجب از حضور آنها به پریسا نگاه کرد. با اشاره او از آنها معذرت خواهی کرد و با پریسا تا راهرو آمد، پریسا هیجان زده دست دور گردن او انداخت و گفت:
- وای مرتضی دارم از خوشحالی پر در میارم. منکه فکر می کنم پارسا هم خیلی دوستش داره.
مرتضی او را بوسید:
- از کجا به این نتیجه رسیدی؟
- از نگاهش، دیدی چقدر غمگینه. مثل اینکه اون هم در این یک ماه خیلی عذاب کشیده.
- از کجا تورو پیدا کردند؟
- شهره دختر خاله اش بیمار خانم دکتر بوده. حتما اون منو شناخته. من هم چندین بار دیده بودمش.
- خوب وظیفه ی من چیه امشب؟
پریسا لبهایش را جمع کرد و خودش را لوس کرد:
- الهی فدات بشم، نیم ساعت توی ماشین بشین من اومدم. بذار به یک نتیجه ای برسیم.
با رفتن مرتضی، مجددا به کنار پارسا و شهره برگشت و با معذرت خواهی کوتاهی در ادامه صحبت هایش راجع به رویا گفت:
- اتفاقا حدود یک هفته بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد و هنوز هم حال مساعدی نداشت وکیل مرحوم پدرش به سراغش آمد. ظاهرا همکار پدرش که اون همه بلا به سرش آورده بود گرفتار چوب خدا میشه و هنوز یک سال نگذشته با یک بیماری لاعلاج به بستر مرگ افتاده. از کرده اش پشیمان شده بود و خواسته که رویا را پیدا کنند. رویا قصد رفتن نداشت. دوران نقاهت رو می گذراند و هنوز با آمپول های مسکن و قرص های قوی آرام می گرفت. این قضیه اصلا برایش مهم نبود ولی طفلکی با اصرارهای من و عمه به دیدن آقای حبیبی رفت. با روحیه حساس و مریضی که داشت وقتی اون رو در اون موقعیت وحشتناک می بینه به حدی فشار عصبی بهش وارد شده بود که دوباره چند روز در بیمارستان بستری شد. تبهای تند و عجیبی می کرد که دکترش متعجب می شد. هیچ غذایی نمی توانست بخوره. به محض خوردن هر چیزی حالش بهم می خورد. بیشتر این مدت سرم بهش وصل بود.
دوباره گریه می کرد و شهره با او اشک می ریخت.
- خیلی لاغر شده، پوست و استخوانی ازش مانده.
پارسا نگران تر از قبل پرسید:
- از من چی حرفی میزنه. دلش می خواد منو ببینه؟
پریسا تبسمی تلخ کرد:
- اون خیلی تو داره. چیزی نمی گه. اگر ما هم حرفی بزنیم ناراحت می شه، ولی وقتی تبش زیاد می شد مدام اسم شمارو داد می زد. اندوه چشماش هم نشون می ده دردش چیه. همه روح و جسمش شما رو می خواد. حالا که کمی بهتر شده عمه می گه گاهی چند ساعت به یک جا خیره می شه. گاهی می خنده یا اشک می ریزه. رویا که اون اتفاقها براش افتاد، به این اندازه ضربه نخورد. حالا که تمام ثروتش داره بهش بر می گرده ذره ای براش اهمیت نداره.
دوباره اشکهایش را گرفت:
- من می فهمم کمبودش شما هستید. خیلی خیلی دوستتو نداره.
پارسا سرش را پایین انداخت، بلند شد و از آنها فاصله گرفت. پشت به آنها و رو به پنجره ایستاد. از فکر رنج و عذابی که بدتر از خودش به رویا وارد شده هنوز گیج بود. از اینکه او را متهم به بی وفایی کرده شرمزده شد. نفسش را بیرون داد و به طرف پریسا برگشت:
- خانم کمکم می کنید ببینمش؟
پریسا لبخندی زد که از اضطراب او بکاهد:
- اسم من پریسا شکوهیه. اجازه بدید آقای سعادت باید آمادش کنم.
به طرف تلفن رفت. پارسا و شهره هم به دنبالش، شماره ای گرفت و پارسا با اشاره از او خواست دکمه آیفون را بزند. پریسا خندید و به خواسته او عمل کرد. چند ثانیه بعد کسی از آن طرف گوشی را برداشت. صدای خانمی مسن بود.
- سلام عمه جان.
- سلام پریسا جان . حالت چطوره عمه؟
- من خوبم. شما چطورید؟
ای بابا. اگر رویا خوب باشه منم خوبم.
پریسا به چشمان نگران پارسا نگاهی انداخت و پرسید:
- حالش چطوره؟
- الان که زیاد خوب نیست. امروز وکیلمون اومد دنبالش . می گفت یک سری کارهای اداری دارند که حضور رویا و امضاش پای مقداری از مدارک لازمه. او هم قربونش برم خودت می دونی. حوصله اومدن به حیاط رو نداره چه برسه به این خیابانهای شلوغ. وقتی برگشت بازم سرش درد می کرد. داروهاش رو دادم کمی آروم گرفت تازه رفت توی اتاقش ولی کمی هم تب داره.
- می تونم باهاش صحبت کنم عمه جون.
- آره عزیزم. هنوز نخوابیده بهش می گم گوشی رو برداره. به مامانت سلام برسون خداحافظ.
ارتباط قطع شد و چند ثانیه بعد دوباره وصل شد. پارسا با دستهای لرزان سعی کرد گوشی را بگیرد ولی شهره مانعش شد. پریسا با نگاه از او خواهش کرد صبور باشد. صدای خسته رویا جواب داد:
- سلام پریسا جان!
پارسا با دو دست صورتش را پوشاند. اشک در چشمان پریسا و شهره حلقه زد:
- سلام رویا جان حالت چطوره؟
- خوب نیستم. بازم اون سردرد لعنتی اومده به سراغم.
- می خوای بیام.
- نه عزیزم. بیچاره نامزدت چه گناهی کرده که تو دوست علیل داری. داروهام را خوردم استراحت کنم خوب میشم. می دونم از شلوغی خیابانها و کارهای اداری خسته شدم.
پریسا که شاهد چهره ی نگران و پر درد پارسا بود، با عصبانیت گفت:
- تو که خودت درد خودت رو میدونی. چرا داری با خودت می جنگی و عذاب می کشی؟
صدای رویا با گریه می آمد:
- بازم شروع کردی؟
- آره شروع کردم. پس چی. از من انتظار داری دست روی دست بگذارم و رنج کشیدن تو رو ببینم. تا همین حالا هم بد کردم که به حرفت گوش دادم و بهت قول دادم. تازه معلوم نیست آقای سعادت و مادرش با رفتن بی خبرت چه کرده اند و چقدر نگرانند.
حالا صدای رویا با گریه می آمد:
- پریسا حالم خوب نیست ولم کن.
پریسا با چهره ای برافروخته از هیجان گفت:
- ول کنم. تورو خدا کمی عاقلانه فکر کن. بذار لااقل آقای سعادت بدونه تو کجایی. گذشته از اون تو دیگه مثل سابق ثروتمند شدی.
رویا گریه می کرد:
- من دلم می خواست منو به خاطر خودم بخوان نه ثروتم. بذار اگر منو دوست داره پیدام کنه.
پریسا به پارسا که سر تکان می داد نگاه کرد:
- خیلی بی انصافی رویا. چطوری توقع داری بدون هیچ آدرسی پیدات کنه. مگر معجزه ای بشه.
- پریسا جان هر کس ندونه تو که میدونی چقدر دوستش دارم ولی می خوام علاقه او به خاطر خودم برام ثابت بشه.
شهره لبخند زد. پریسا گفت:
- من این چیزها سرم نمیشه. فردا میام اونجا. اگر حالت بد باشه دیگه هر کاری دلم بخواد می کنم. فهمیدی؟
- می خوای بیای چیکار. دیگه به اندازه ی کافی از کارهات عقبی. نیایی پریسا، تا فردا حالم خوب میشه.
هنوز گریه می کرد. پارسا که طاقت گریه او را نداشت با سردرگمی دستی به سرش کشید، پریسا بغض کرد:
- یعنی دوست نداری بیام؟ کارت دارم.
- چیکار داری. الکی نگو. کمی به کارت، به زندگیت، به نامزدت برس. به سلامتی چند روز دیگه مراسم داری.
- برای همین می خوام بیام. مامان توی مشکل افتاده. می تونی از لحاظ مالی کمکم کنی؟
به پارسا نگاه کرد. تنها بهانه ای بود که به نظرش رسید. پارسا به نشانه قدردانی تبسم کرد، رویا با کمی تاخیر در حالیکه جاوی گریه اش را می گرفت پاسخ داد:
- من که کاری برای جبران زحمات تو نمی تونم بکنم. اگر از این راه بتونم خوشحال می شم. صبح میای یا بعدازظهر؟
پریسا با خوشحالی به پارسا و شهره لبخند زد و گفت:
- فردا صبح میام عزیزم. صبح اول وقت. بعدازظهر خیلی دیره. در ضمن دوباره تاکید می کنم باید سرحال و شاداب ببینمت. مفهوم شد؟
- مفهوم شد. باشه فردا صبح منتظرم.
[/FONT]
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هر سه پیروزمندانه به روی هم لبخند زدند و قرار و ساعت صبح فردا را مشخص کردند. پارسا آدرس دقیق منزل پریسا را گرفت، جلو در با تشکر و معذرت خواهی از مرتضی به امید فردا از هم جدا شدند. پریسا بین راه با شور و شعف و هیجانزده تمام وقایع جالبی را که اتفاق افتاده بود برای همسرش تعریف کرد. خوشحالی اش را با خنده های بلند نشان میداد و سر از پا نمی شناخت. مرتضی هم از اینکه بعد از این یک ماه ملال آور او را شاد و سرحال می دید خوشحال و راضی به نظر می رسید. پریسا به محض رسیدن به خانه با عمه رویا ، البته پنهان از رویا تماس گرفت و او را در جریان ملاقات و برنامه ی فردا قرار داد. مادرش با تعجب به او که پر شور و خوشحال تلفنی صحبت می کرد نگاه می کرد. بعد از تمام شدن صحبت هایش با عمه، مادرش را در آغوش گرفت و از ته دل و شاد خندید. برای چندمین بار برخوردش را با پارسا برای او هم تعریف کرد.
وقتی پارسا و شهره به منزل رسیدند خاله و مادرش بی صبرانه منتظر آنها بودند. شهره با همان نشاط همیشگی وارد شد.با خوشحالی خاله و مادرش را بوسید و خبر پیدا کردن رویا را به اطلاعشان رساند. پارسا با چشمانی که از خوشحالی برق می زد به حرکات جالب و لحن پر شورش چشم دوخته بود. می خندید و سر تکان می داد. خانم سعادت از این خبر خوشحال کننده و همچنین چهره بشاش و پر امید پارسا اشک شوق می ریخت. مادرجون و زهرا و دیگران هم از شنیدن خبرهای تازه و خوش به اتاق نشیمن آمده بودند، مادرجون روی سر پارسا را بوسید و گفت:
- به خدا مادر دیشب بسکه دلم برات کباب بود، چهلمین بارسوره ی انعام رو خوندم و به درگاه خدا زار زدم و التماس کردم. خدارو شکر می کنم که حاجتم را داد. الهی خوشبخت بشید مادر.
پارسا از محبت هایشان تشکر کرد. خانم فهیمی پرسید:
- خوب کی باید بریم عروس خانم رو ببینیم؟
شهره گفت:
- فردا صبح. من هم امشب اینجا می خوابم که صبح همگی با هم بریم.
خانم فهیمی پرسید:
- وا. تو دیگه چرا؟
شهره با دلخوری جواب داد:
- ا مامان فردا خواستگاریه. رویا جون اگه بفهمه خواهر داماد رو نبردید چی بهتون میگه؟
و به پارسا نگاه کرد. چهره ی پارسا با لبخندی شاد و روشن شد و به رویش خندید.
آن شب یک شب تمام نشدنی برای پارسا بود، ولی در آن بوی امید وصال را حس می کرد. بوی او را. هر چند سعی می کرد کمی بخوابد ولی صدای شکسته و غمگین رویا و عذاب سختی که در این مدت به او وارد شده و حتی داغی دستهایش را در آخرین برخورد، خواب را از چشمانش ربوده بود. در عوض فکر فردا و اینکه او را خواهد دید، تجسم عکس العمل او، چشمان روشن و نگاه معصومش قلبش را می فشرد.
صبح فردا که رویا از خواب بیدار شد طبق معمول از اثرهای داروهای آرامبخش بی حال و کسل هنوز از تختش بیرون نیامده بود که عمه پر سر و صدا و با حرارت وارد اتاقش شد و چند لحظه نگاهش کرد و پرسید:
- تو که هنوز توی تختی عزیزکم. پاشو دیگه الان پریسا میاد
رویا با بی حوصلگی سر تکان داد:
- خیلی خسته ام عمه نمی تونم پاشم. پریسا میاد توی اتاقم.
عمه چهره در هم کشید. به طرفش آمد و پتو را کنار زد و غرغرکنان او را از تخت بیرون کشید:
- پاشو تنبلی رو بذار کنار. بی حوصله گی ها داره تو را از پا در میاره. فکر خودت نیستی لااقل فکر اون پریسای بیچاره باش. مثلا چند روز دیگه جشن عروسیشه، ولی غصه تو نمی ذاره به خودش برسه. نمی دونی دیشب وقتی فهمید باز هم سر درد گرفتی چقدر گریه کرد گناه داره طفلکی.
شانه هایش را مالید و ادامه داد:
- پاشو برو حموم. یه ذره هم به خودت برس که میاد سرحال ببیندت خیالش راحت بشه.
مسلسل وار حرف میزد و جای هیچگونه بحثی به او نمی داد. تا جلو حمام زیر بازوهایش را گرفته بود و وقتی صدای دوش آب را شنید با خیال راحت از آنجا فاصله گرفت. رویا که صحبت های منطقی عمه را شنیده بود به او حق داد. واقعا آنها چه گناهی داشتند که باید پابه پای او عذاب می کشیدند. کمی زیر دوش نیمه گرم ماند تا اثرات دارو از سرش بپرد و بعد از آن با ضعفی که هنوز از دوران نقاهتش مانده بود خودش راشست و بیرون آمد. برای گرفتن خستگی روی تختش نشسته بود که عمه دوباره آمد:
- باز که نشستی عمه. زود باش دیگه الان میاد.
خودش به سراغ کمد لباسها رفت. یکی یکی لباسها را پس میزد و نظر میداد:
- این آبیه رو بپوش. نه این کرمه بهتره. نه رنگ پریدگیت رو بیشتر نشون میده. آها فهمیدم این سرخابیه بهتره و شادابت می کنه.
رویا متحیر از حرکات دستپاچه و عجیب عمه، بدون کلام او را می نگریست. عمه با لباس مورد نظرش به او نزدیک شد:
- اینو بپوش یه ذره هم به صورتت برس. چه می دونم با اون سرخاب سفیدآب ها یا همون پودر موردهای خودتون یک کمی لپات رو رنگی کن. زینت رو می فرستم تا موهات رو خشک کنه.
- چه خبر شده عمه. چقدر بی تابید؟
- چی. دوباره برات بگم. الان پریسا میاد دلش می شکنه.
از اتاق بیرون رفت ولی دوباره سرش را از لای در برگرداند و گفت:
- نیم ساعت دیگه منتظرتم. د یا الله دیگه اینجوری نگام نکن.
رویا هنوز هم متعجب بود. با بی حوصلگی شانه بالا انداخت و به خواسته عمه مشغول شد. لباسی که پوشید اندام ظریفش را زیباتر نشان می داد. یقه هفت باز با آستین های کوتاه که با مغزی باریکی با پاپیونی کوچک بسته می شد. بالای کمر جدا می شد و تا پایین یک تکه چین خوردگی و دامن تنگ داشت. تا زانو می رسید و پاهای قشنگش را نشان می داد. در آینه نگاه کرد. خودش از دیدن رویای غریبه ی آینه وحشت کرد. وای چقدر رنگ پریده بود. حلقه کبود و فروافتاده دور چشمانش به وضوح مشخص بود. گردنش باریک و گونه هایش عوض شده بود. خودش هم اعتراف کرد که خیلی بهم ریخته. دلش برای عمه و پریسا سوخت که این یک ماهه تحملش کردند. زینت با زدن چند ضربه به در وارد شد و بدون اینکه رویا چیزی بگوید خودش سشوار را برداشت و مشغول مرتب کردن موهای بلندش شد. وقتی آماده شد و از اتاق بیرون آمد، اولین توجهش به اتاق پذیرایی جلب شد، میز با میوه و شیرینی و دیگر وسائل پذیرایی مرتب چیده شده بود و عمه با وسواس به وارسی وسایل اتاق مشغول بود تا چشمش به رویا افتاد به طرفش آمد و با خوشحالی گفت:
- الهی فدات بشه عمه. مثل ماه شدی.
او را بوسید و دوباره کمی فاصله گرفت.
- عالیه. فقط یه ذره لاغر شدی که اون هم مهم نیست دوباره خوب میشی. هنوز هم خوشگل ترینی. این لباس هم خیلی بهت میاد.
رویا که نمی توانست تعجبش را پنهان کند به اتاق اشاره کرد و پرسید:
- مهمون داری عمه؟
- آره عزیزم. چند تا از دوستام هستند. وای هنوز خودم آماده نیستم.
- من می شناسمشون!
- شاید!
- ولی من اصلا حوصله مهمون بازی رو ندارم عمه جون.
عمه او را به روی صندلی نشاند.
- عیب نداره عمه. اگر حوصله داشتی بیا. مهم نیست فکر خودت رو ناراحت نکن.
سپس صدا زد:
- زینت خانم صبحانه ش رو بیار. امروز رویای عزیزم حالش بهتره. باید کمی تقویت بشه.
و بعد به رویا و همانطور دستپاچه ادامه داد:
- تو حسابی صبحانه بخور تا من حاضر بشم. تنها که نیستی؟
رویا متحیرانه سر تکان داد، هنوز تازه صبحانه اش را تمام کرده بود که صدای زنگ را شنید. عمه هراسان از اتاق بیرون آمد و پرسید:
- آمدند؟
زینت گوشی آیفون را گذاشت و دکمه در باز کن را زد و گفت:
- نه پریسا خانمه.
عمه به طرف رویا آمد و او را حرکت داد و به طرف حیاط هل داد:
- برو عمه. نذاری غصه بخوره طفل معصوم.
تمام حرکات عمه برایش عجیب می آمد. ناچار به روی تراس رفت، پریسا سرحال تر از همیشه برایش دست تکان داد:
- سلام خانم بی حال. بیا پایین ببینمت. چقدر خوشگل شدی.
پریسا هم برایش عجیب تر از روزهای پیش بود. جواب سلامش را داد و گفت:
- مگر نمی یای بالا؟
- نه بابا. حیفت نمی یاد از این هوای بهاری استفاده نکنی. بیا پایین.
رویا در حالیکه از پله ها پایین رفت پرسید:
- هر دوتون، هم تو و هم عمه امروز مشکوک می زنید. چه خبر شده؟
پریسا با لذت او را بوسید و از ته دل خندید:
- می خواستی چه خبر باشه. بعد از یک ماه که اذیتمون کردی امروز سرحال و خوشگل جلومون وایستادی، دلیل از این بهتر؟
دستان رویا را گرفت و به دور خود چرخاند:
- ولم کن پریسا سرم گیج میره.
- اینقدر سخت نگیر رویا. اصلا بگو ببینم تو که عاشق بهار بودی امسال ازش چیزی فهمیدی.
- راستش رو بخوای نه.
- نه بابا. فکر کردی اگر دروغ بگی باورم می شه تمام این مدت توی بیمارستان و زیر سرم بودی.
دوباره خندید:
- ولش کن. تورو خدا بو کن. الان اردیبهشت فصل گل. اینجارو ببین اومدی توی حیاط.
رویا متاسف سر تکان داد:
- د همینه دیگه، عاشق بیچاره.
خم شد. یک غنچه ی گل رز قرمز کند و میان موهای رویا گذاشت.
- اینطوری بهتر شده، کاش پارسا تورو اینطوری ببینه.
رویا دستش را کشید و به طرف صندلی ها رفت.
- اومدی عذابم بدی؟
پریسا دست او را گرفت و نگهش داشت. به عمق چشمان غمگینش خیره شد و پرسید:
- رویا اگر ببینیش چیکار می کنی؟
رویا غمزده سر تکان داد:
- دیگه نمی بینمش. نه اون می دونه من کجام و نه من برمی گردم. دیگه همه چیز تموم شده .
ناگهان برگشت و با نگاهی مشکوک و سرزنش بار او را مورد تهاجم قرار داد. پریسا هراسان دستانش را تسلیم گونه بالا برد:
- نه نه فکرای بد راجع من نکن. پریسا سرش بره قول شرفش نمیره.
سر تکان داد و ادامه داد:
- ولی داری سر خودت کلاه می گذاری. تو هنوز امید داری که اون پیدات کنه. پس نگو همه چیز تموم شده.
رویا چیزی نگفت و به سمتی خیره شد. پریسا سرسختانه ادامه داد:
- حالا که بهتر شدی فکر کردی بعد از رفتنت چه بلایی سر اون بیچاره ها اومده، خانم سعادت با قلب مریضش. پارسا چی؟ خودت میدونی خیلی دوستت داره.
- نگو پریسا. تورو خدا نگو.
غمی عمیق در چشمانش سایه افکند و نمناک شد.
پریسا وحشت زده داد زد:
- غلط کردم. غلط کردم. خواهش می کنم گریه نکنی چشات پف می کنه. عمه جون میگه چیکارش کردی.
رویا دو قطره اشکی که به روی گونه هایش غلطیده بود گرفت و گفت:
- حالم بده. فکرم کار نمی کنه. حسابی قاطی کردم.
پریسا خندید:
- اینکه تازگی نداره. تو کی قاطی نبودی.
در همین موقع عمه از جلو در صدا زد:
- پریسا جان بیا عمه. مامانت پشت تلفنه.
پریسا از جا پرید و خندید. رویا همراه او بلند شد. پریسا شانه های او را گرفت و محکم به روی صندلی نشاند. با دقت به چشمانش نگاه کرد که خیس نباشد.
- بشین زود بر می گردم. تا اون موقع به این گلهای قشنگ نگاه کن و لذت ببر برای روحیه ت خوبه.
در حالیکه به طرف ساختمان می رفت برگشت و برایش دست تکان داد:
- بو کن. بوی اقاقیا!
پریسا با لبخندی شیطنت بار که به نظر رویا خیلی مشکوک بود دوباره نگاهش کرد و به داخل ساختمان رفت. در رفتارش لطف مرموزی بود که رویا را وادار به تسلیم کرد. چهره اش را از آن سمت گرفت. با دیدن گلهای رز و بوی اقاقیا که از داخل کوچه به حیاط پخش می شد چشمانش رابست و سرش را به پشتی صندلی تکیه داد. سال گذشته به یادش آمد، در همین فصل و همین ماه به آنجا رفته بود. تمام بوته ها غرق گل بودند. شبها که بعد از خوابیدن خانم در حیاط قدم میزد بوی رزها، یاس و اقاقیا گیجش می کرد. با یاد صحبت های پریسا دوباره افکارش به سوی آنها پر کشید، از صمیم قلب خواست که آنها راحتتر از او با این قضیه کنار آمده باشند. گرچه که بعید می دانست. شدت علاقه پارسا را فهمیده بود. زهرا گفته بود، وقتی نیستی مثل مرغ پر کنده پریشانه. از اینکه باعث ناراحتی آنها شده باشد، احساس عذاب وجدان کرد.
با صدای در حیاط که توسط آیفون باز شد چشمانش را گشود. تنها فکری که کرد این بود که مهمانهای عمه آمده اند. به هیچ وجه حوصله رویارویی با آنها را نداشت. فاصله اش با در حیاط زیاد نبود. می دانست که دیده می شود. ناچار برگشت و به آن سو نگاه کرد. ناگهان از چیزی که چشمانش می دید از جا پرید:
[/FONT]
 

FA-HA

عضو جدید
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]- اشتباهه. این پارسا نیست. دارم خواب می بینم؟ کاشکی بیدار نشم.
بدون حرکت ایستاده بود و به خواب خوشی که در روز روشن می دید با اشتیاق نگاه می کرد. چند دقیقه بسیار شیرین و نفس گیر را گذراند.پارسا با لذت و رویا با تردید خاص توام با لذتی وافر، از این رویای شیرین بهم خیره بودند و قدرت انجام هرگونه واکنشی از آنها سلب شده بود. پارسا همراه رضایتی عمیق با نگاهی نافذ و تحسین برانگیز به راحتی و بدون هیچ پوششی او را برانداز می کرد. بیماری گذشته را در چهره ی نرم و ملایم او تشخیص می داد. نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدو به سوی او قدم برداشت. رویا که از این برخورد غیرمنتظرانه گیج بود و نگاه خیره او همراه لبخند شیرینش را به روی خودش هر لحظه نزدیکتر میدید تازه پی به موقعیتش برده بود. از شدت هیجان شروع به لرزیدن کرد. انگار میان بوران مانده بود. صدای بلند قلبش و قدم های محکم پارسا، نشانگر این بود که خواب و رویا در کار نیست. حقیقت بود که نزدیکش می شد. حالش دگرگون شد. کم کم این چیزها را سایه روشن می دید. زیر پایش خالی شد، دست پارسا در دستش و در حال پرواز بود. سبک و بی وزن یک چیز سنگین به روی شانه هایش افتاد. پارسا بود که پلیورش را به روی اندام لرزان او انداخت و قبل از اینکه سقوط کند در آغوشش گرفت. میان خواب و بیداری، زمزمه های شیرین می شنید همراه با صدایی آشنا و بویی آشناتر.
- پرنده ی فراری و خوشگلم، پیدات کردم. اگر یک قطره آب می شدی و به زمین فرو می رفتی همه جای زمین و زیر و رو می کردم.
بغض کهنه و سنگین رویا درهم شکست و با صدایی بلند منفجر شد. با اینکه توانی نداشت ولی هیچ تلاشی هم برای بیرون کشیدن خودش از آن آغوش گرم نمی کرد. کم کم توان باز یافته اش را جمع کرده و بیشتر در آغوشش فرو می رفت. صورت بارانی اش را به سینه او فرو می برد و همه وجودش را بو می کشید.
- گریه کن عزیزم. گریه کن تا سبک بشی. من باهاتم در کنارت.
در حال گریه، حرکت لبهای داغ پارسا را روی موهایش، چشمها و گونه هایش حس می کرد. دیگر بدنش یخ نبود و نمی لرزید. داغ داغ شده بود و اشکهایش با اشکهای پراحساس پارسا مخلوط میشد. داروی درد یک ماهه اش پیدا شد و دردش را تسکین داد. درد دوری را. کم کم گریه شادی فرو کش کرد. هنوز در آغوش هم بودند و از وجود گرم هم لذت می بردند. صدای پارسا یک ریز و بدون وقفه در گوشش زمزمه می کرد و از خود بی خودش می کرد. پارسا سر او را به سینه فشرد و گفت:
- حالا باورت شد چقدر دوست دارم. بهت گفته بودم دلم می گرده پیدات می کنه. حتی بدون نشونی.
شانه هایش را گرفت و با کمی فاصله چشمانش را در چشمان روشن او که غمزده از باران عشق بود دوخت. لبخند شادش را به چهره ی رنگ پریده او پاشید و گفت:
- ای خوشگل بی انصاف. از من تونستی فرار کنی ازخودت چی؟ چه بلایی به سر این چشمای قشنگ آوردی.
رویا لبان خوش فرمش را به زحمت تکان داد. تغییرات چهره ی رنج کشیده ی پارسا را به وضوح می دید:
- خیلی اذیتت کردم. بمیرم برات.
پارسا انگشتش را به روی لبان او گذاشت و سر تکان داد:
- خدا نکنه شازده خانم. دیگه نمی خوام از گذشته چیزی بگی. از حالا و آیندمون بگو.
باز هم به رویش لبخند زد و گفت:
- میدونی کی برام پیدات کرد؟
رویا با صورت خیس لبخند زد:
- پریسا؟
- نه بگم باورت نمی شه.شهره!
چشمان رویا از تعجب گرد شد:
- چطوری؟
- جریانش مفصله کوچولو. حالا اگر گفتی کی بیرون منتظره؟
- آقا و خانم سعادت. الهی سعادتمند بشید، بقیه ی احوالپرسی رو بذارید برای یک وقت دیگه. مهمونها بیرون منتظرند.
پارسا خندید. رویا همراه با خنده نگاه پرسشگرش را به پریسا و پارسا دوخت. پارسا دستش را فشرد و گفت:
- مامان و خاله و شهره بیرون منتظرند ما دعوتشون کنیم بیان داخل.
رویا هراسان و دستپاچه پرسید:
- چی میگی. اونا...اینجا.
پارسا با دیدن حرکات او با خوشحالی خندید:
- خوب چیه. اومدن خواستگاری!
رویا حرارتی را در صورتش حس کرد. گونه هایش گلگون شد.
- وای من آمادگی ندارم.
پارسا خم شد و سرش را بوسید:
- تو مثل همیشه خوشگلی و آماده. از اون گذشته قبلا پسندیده شدی شازده خانم.
صدای اعتراض دوباره پریسا را شنیدند. دستهایشان رو به هم دیگر فشردند و به روی هم لبخند زدند، دنیا به رویشان خندید.
[/FONT]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا