نتایح جستجو

  1. FA-HA

    رمان پارسا

    رویا بیرون رفت و با عجله خودش را به تلفن رساند. نیاز شدیدی به پریسا داشت تا منفجر نشود. در حال گرفتن شماره خدا خدا میکرد که او هنوز بیرون نرفته باشد. خود پریسا گوشی را برداشت، رویا تا صدای او را شنید قبل از گفتن هر چیزی بغضش ترکید و راه نفسش...
  2. FA-HA

    رمان پارسا

    پارسا با دو دست شقیقه هایش را مالید و کمی فکر کرد: - آه درسته. یه جیزهایی یادم اومد. دردها و پس آوردنها و بعدش هم شما. رویا سعی کرد به او آرامش دهد: - دکتر از عملتون راضی بود. به زودی همین اندک دردتون هم تموم میشه. پرستار وارد شد و آمپولش...
  3. FA-HA

    رمان پارسا

    زهرا نگران گفت: - آژانس گفت تا نیم ساعت دیگه نمی تونه ماشین بفرسته. رنگ خانم به شدت پرید و ضعف کرد. پارسا مثل مار به خود می پیچید. رویا دست کمی از آنها نداشت. اگر آپاندیس پاره شده بود نیم ساعت زیاد بود نباید وقت را از دست می داد. چاره ای نبود...
  4. FA-HA

    رمان پارسا

    ساکت شد و نظرش را از او برگرداند. از شدت عصبانیت نفس نفس میزد. پارسا که فهمید چه خرابکاری بزرگی کرده ترجیح داد چیزی نگوید. حرف های او رویا را زیرو رو کرده بود و از درون می لرزید. با وجود اینکه خودش را از چشم رامین پنهان کرده بود ولی شنیدن چنین توهینی برایش بسیار سخت و گران آمده بود. خوشی آن شب...
  5. FA-HA

    رمان پارسا

    پارسا نیم نگاهی به او انداخت و چیزی نگفت. هنوز هم بابت دو روز غیبت از او دلخور بود. رویا به خانم تبسمی کرد و جواب داد: - حق با شماست. امروز از دوستم نامه داشتم. دو هفته دیگه جشن عروسیشه، به همین خاطر خیلی خوشحالم. - این خیلی عالیه. امیدوارم...
  6. FA-HA

    رمان پارسا

    پریسا عمیق نگاهش کرد و پرسید: - به قول آقای سعادت، مطمئنی؟ اشک در چشمان رویا حلقه زد، سرش را روی شانه پریسا گذاشت و آهسته گفت: - آره آره مطمئنم. پنج ماه دیگه کارم اونجا تموم میشه. آن شب تا نزدیک صبح بیدار بودند و در کنار هم خوابیدند و...
  7. FA-HA

    رمان پارسا

    عمه دستش را گرفت و کنار خود نشاند. - خوب برام تعریف کن. رویا قضیه جمعه ی پیش و اتفاقی که افتاد البته بدون توضیح شب برای عمه تعریف کرد. عمه با چشمان از حدقه درآمده پرسید. - یعنی این پسره اینقدر تعصب داره که ازت حمایت می کنه؟ - آره عمه . اصلا...
  8. FA-HA

    رمان پارسا

    چند روز بعد خانم سعادت خوابید، رویا برای قدم زدن به حیاط آمد.آفتاب گرم نزدیک ظهر ، لذت بخش بود. در همین موقع پستچی با نامه پریسا آمد. رویا ذوق زده همانجا روی صندلی آلاچیق نشست و نامه را باز کرد. « سلام به روی ماهت که فعلا همه رو سر کار گذاشتی...
  9. FA-HA

    رمان پارسا

    خانم با غصه پرسید: - سرت درد میکنه یا دلت تنگه. میخوای چند روزی بری خونه عمه جونت بمونی؟ رویا لبخند زد: - نه شما هم برام مثل عمه هستید. امروز یاد مامان و بابام دلتنگم کرد همین. خانم با نگاهی موشکافانه به او دوباره پرسید: - نکنه مشکل مالی...
  10. FA-HA

    رمان پارسا

    تقریبا یک هفته گذشته و صبح جمعه بود. خانم در حال خوردن صبحانه با نگاهی دقیق به او پرسید. - رویا جان چند روزه صبحها مثل همیشه شاداب نیستی. مشکلی داری؟ رویا سعی کرد با لبخند چهره اش را بشاش کند. - نه خوبم متشکرم. اینبار خانم از پارسا پرسید...
  11. FA-HA

    رمان پارسا

    سامان نگاهی خصمانه به او انداخت و با لبخندی که به رویا زد از آنها فاصله گرفت. دیگر کاملا برای رویا روشن بود که پارسا دورادور مواظبش است. بدون اینکه به هم نگاه کنند، رویا هر غذایی را که می خواست اشاره می کرد و پارسا برایش می ریخت.وقتی به دستش داد...
  12. FA-HA

    رمان پارسا

    - آه رویا جون. مثل همیشه در لباس پوشیدن ماهری. ماشااله خیلی زیباشدی. امشب تیکه جواهر مهمونی تو میشی. رو به پارسا که ظاهرا مشغول مرتب کردن گلهای روی میز بود ولی رویا را زیر چشمی می پایید کرد و گفت: - اینطور نیست پسرم؟ پارسا با لبخند زیرکانه...
  13. FA-HA

    رمان پارسا

    تا ظهر با هم بودند، ولی باز هم مدت برایشان کم بود و از با هم بودن سیر نمی شدند. وقتی رویا قصد رفتن کرد پریسا تا جلو در حیاط او را بدرقه کرد. دستان رویا را به دست گرفت و با نگرانی پرسید: - رویا تو مطمئنی که انتخابم درسته؟ رویا با لبخندش او را دلگرم کرد و گفت: - صد در...
  14. FA-HA

    رمان پارسا

    - از هیچی، خاله. به خدا مهر و صمیمیتی که در اینجا هست یه ذره شو اونجا نمی بینی، نه پدر و مادر میشناسن و نه خواهر و برادر، دیگه فامیل پیشکش. فاصله ی دلهاشون مثل خیابوناشون خیلی زیاده، بی بند و باری هم تا دلت بخواد . به خدا از دیروز که از هواپیما پیاده...
  15. FA-HA

    رمان پارسا

    رویا با درماندگی به خانم نگاه کرد و خانم سعادت برای دلگرمی او به رویش لبخند زد و در تایید گفته پارسا سرش را تکان داد.رویا در حالی که سعی میکرد آرامش به هم ریخته اش را دوباره باز یابد، با قدم های آهسته و با کمک دیوار به اتاقش رفت. در را بست و خودش...
  16. FA-HA

    رمان پارسا

    - من هم پارسا سعادت هستم و از آشنایی با شما خوشوقتم. رویا شرمنده در حالیکه گونه هایش رنگ عوض کرده بود، سرش را پایین انداخت. - معذرت می خوام. من شمارو نشناختم. - اوه خواهش می کنم.شما طبیعی ترین عکس العمل رو نشون دادید. در همین موقع زهرا که...
  17. FA-HA

    رمان پارسا

    چند روز ملال آور گذشت و رویا بیرون نرفت. وقت آزادش را در حیاط و داخل اتاقش میگذراند، کتاب میخواند ، تلویزیون تماشا میکرد ، آهنگ گوش می داد و خستگی دلش را هر روز در نامه ای تازه برای دوستش می نوشت و توسط خدمتکار برایش پست میکرد.تا اینکه هوای...
  18. FA-HA

    رمان پارسا

    سرم رو تکون دادم گفت: - خوب خدارو شکر که حالت خوبه. حالا سرت رو بگیر بالا ببینم. با چه فشاری سرم رو گرفتم بالا و نیگاش کردم. الان که دارم برات می نویسم قلبم تیر می کشه، نمی دونی چشاش چه برقی داشت. زبونم لال شده بود. یه لبخند زد. مثل اینکه فهمیده نمی تونم...
  19. FA-HA

    رمان پارسا

    -منو ببخش عزیزم.نمی خواستم ناراحتت کنم ولی اخه اینچنین موقعیتی رو رد کردن نمی تونه هر کس رو قانع کنه.همه که مثل من تورو نمی شناسن و از دلت اگاه نیستن.تا حالا هم که می گفتی خواستگاری از طرف عمه انجام گرفته و مرتضی هیچ نقشی نداره.نمی دونم می گفتی...
  20. FA-HA

    رمان پارسا

    رویا چند مرتبه نامه را با لذت خواند و از شوخی های دوستش خندید.با این که مرتضی را هنوز ندید بود ولی از ته دلش برای موفق شدن او دعا کرد.همان شب وقتی با خانم مشغول تماشای تلویزیون بود صدای زنگ تلفن که کنار دست رویا بود بلند شد.رویا بنا به درخواست...
بالا