می روم غبار ِ خاطراتت را
بتکانم از حافظه ی ِ اتاق ها
نبودنت شعر می شود
سر ریز می کند از فنجانم
همان فنجانی که صبح ها
می نوشیدی از آن با لبخند
گوش هایم سوت می کشند
از خوشی فریاد می کشم
حتما با قطار آمده ای
و پنجره ها ریشخندم میکنند
سرم دست به دست
می گردد بین دیوارها
بیا ...
تا نوازش ِ گل های ِ
قالی تمام نشده
برگرد ...