من آن ساکن شهر رسوایم
که در شور بختی تما شاییم
فقیر سر کوی آشفتگی
اسیر دل و عشق و شیداییم
زکم سوئیم خلق باور کنند
که فانوس شبهای تنهاییم
چه نیر نگها دیدم از رنگها
همین بود محصول بینائیم
نه دلبسته راحت نه وارسته شاد
بحیرت از این چرخ مینائیم
چه سودی مرا زاشک حسرت چوشمع
که محکوم این محفل آرائیم
الهی به محبوب خویشم رسان
زکف رفته دیگر توا نائیم