نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده خلوت این غمكده بالا زد و رفت
كنج تنهایی ما را به خیالی خوش كرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق دراین جان شكیبا زد و رفت
خرمن سوخته ما به چه كارش می خورد؟
كه چو برق آمد و در خشك و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه طوفانی ام اندیشه نكرد
چه دلی داشت خدایا كه به دریا زد و رفت
بود آیا كه ز دیوانه خود یاد كند؟
آن كه زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت كه دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت
شاعر: هوشنگ ابتهاج