غریبم
وقتی چشمانم به آینه دروغ میگوید
من همان شاعر
کوچه های مبهم زندگی آواره خویشم.....
می روم
تا جستجوی سایه گذشته ها
ولی زمانه ارام میگوید
"دیر است"
دیگر خودم هم تحمل
توجیه های سمج افکارم را ندارم
با خورشید بیگانه ام
اری خورشید
همان اهنگ بی منت طلوع
من او را شناختم
اما نه حالا.....
ای عقربه های هشدار
من کجای این
سپید آلود شب خوابم
درهای ذهنم
به سوی هر مهمان عقل بسته اند
و دختر شعر
بازیچه غمهای بی خیالی است
میخواهد بگریزد ولی نمیتواند
او چه کند
با تزویر دورنگی عشق؟؟؟؟