آه ، تاکی ز سفر باز نیایی ، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی ، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
آفتاب می تابد
وزمین گرم زانوار خداست
دل من در طلب مهر خداست
که بجوید درآن
عطر ایثار و محبّت
گرمی لطف و صفا
دل من پیش خداست
که کند هر لحظه دل من را روشن
و کند پاک ز هر شرّ و بلا
تا بشوید از آن سردی فاصله را
وبپوشد بر آن عطش عشق خدا
تا به فریاد محبّت
و به آواز حقیقت
ره بپوید به سوی حرم لطف خدا