تو همیشه میدانستی در سایه ی تمام قطره های باران رحمتت، سیل نهفته است...
میدانستی که مرا برای بهشت آفریده ای... نه بهشت را برای من...
میدانستی که مرا تنها نخواهی گذاشت... و من در وسعت تنهایی خویش تو را نمی یافتم ...
خدایا تو میخواستی من، تو باشم !
میخواستی فرصتی دیگر مرا به نفس خدایی ام بیازمآیی ...
میخواستی من از هوای تلخ اندوه هایم به تو پناه آورم ...
میخواستی روی زمین، بندگی کنم و خدایی را بیاموزم...
نمیخواستی زمین تو، بهشت من باشد!
مرا رها کردی... تا بیاموزم. تا خودت پاداش رهایی ام باشی نه بهشت ...
همه ی تلاش بر همین بود...تا بدانم !
مرا به عذاب زمینی ات گرفتار کردی تا میان خوب و بد، راهی بکشم ... راهی در امتداد تو...
چون نمیدانم !
به امید رحمت بی پایان در کنار تو بودن، حتی عذابت را نیز دوست دارم !!!
فراز