خیالم راحت شد...خب کار خوبی میکنی...خوش بحال برادرت...ماشالا چقدر سختی کشیده

ببین هنوز که فرماندمون را ندیدم...چون اول اسفند باید خودمو معرفی کنم...
فرماندمون را باید بپزم که بتونم یه چند روزی مرخصی تشویقی بگیرم....
خودم میدونم جنس ارزون و بنجل کجا میفروشن...نمیخوام زیاد تو خرج بیفته

تا دیداری دیگر بدرود....ولی دلم نیومد احساس درونیم را به تحریر در نیارم