مهرورزان زمانهای کهن
هرگز از خویش نگفتند سخن
که در آنجا که تویی
برنیاید دگر آواز از من
ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد
هر چه میل دل دوست
بپذیریم به جان
هر چه جز میل دل او
بسپاریم به باد
آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
نه توان گفت به جانبازی فرهاد : افسوس
نه توان گفت ز بیداری شیرین : فریاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد بر آوردن میل دل دوست
خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن
خواه با کوه درآویختن است
رمز شیرینی این قصه کجاست؟
آن که می آموخت به ما درس محبت می خواست:
جان چراغانی کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد !!!
" فریدون مشیری"