sarang saman
پسندها
103

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ﮔﺎﻫﯽ

    ﻛﺴﯽ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﺷﺒﯿﻪ ﻧﻘﻄﻪ‌ﺍﯼ‌ﺳﺖ

    ﺧﻮﺍﺏ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ‌ﻫﺎﯼ ﻣﺘﺮﻭﻙ ﺭﺍ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺁﺷﻮﺑﺪ

    ﭼﺸﻤﺎﻥ‌ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﻨﺪﯼ ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﯼ

    ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺘﯽ ﺳﯿﺎﻩ

    ﻛﻪ ﺩﺭ ﭼﻤﺪﺍﻥ ﻛﻮﭼﻚ ﻣﺮﺩﯼ ﺟﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ

    ﻫﯿﺲ!

    ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻛﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺷﻨﻮﯾﺪ

    ﺻﺪﺍﯼ ﭘﺎﯼ ﻛﺴﯽ‌ﺳﺖ

    ﻛﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﺴﺘﮕﺎﻩ‌ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ

    ﻛﻨﺎﺭ ﻫﻤﯿﻦ ﺷﻌﺮ ﺟﺎﮔﺬﺍﺷﺖ

    ﻛﻨﺎﺭ ﺯﻧﯽ ﻛﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻛﺸﯿﺪﻩ‌ﯼ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ‌ﺍﺵ ﺭﺍ

    ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ‌ﻫﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺩﻫﺪ

    ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ‌ﺍﯼ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ

    ﺷﺒﯿﻪ ﻛﺴﯽ‌ﺳﺖ
     ﺑﺎﺭﻫﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ

    ﺑﺎﻍ ﻧﺪﺍﺭﺩ

    ﺑﻬﺎﺭ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﻧﺪﺍﺭﺩ

    ﻭ ﺁﺩﻡ ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺶ ﺑﮕﯿﺮﺩ

    ﺩﺭﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﮕﻮﯾﺪ

    ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﭘﯿﺶ ﻫﺮ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺍﯼ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻮﺩ ؟
    ﮔﻠﯽ ﺳﺮﺧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻡ ،
    ﮔﻞ ﺯﺭﺩﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ

    ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺎﺗﻤﺎﻡ ،
    ﻗﻠﺒﻢ ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ

    ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﺘﻨﻔﺮﯼ؟
    ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ، ﻧﻪ !
    ﻭﻟﯽ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ،
     ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ
    ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﮐﺎﻡ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﯽ ،
     ﺑﺮﺍﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﮔﻞ ﺯﺭﺩ ،
     ﺯﺣﻤﺘﯽ
    ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﻫﻤﻮﺍﺭ ﮐﻨﯽ


    ساکت که می مانی

    میگذراند به حساب جواب نداشتنت . . . !!!

    عمرا بفهمند داری جان می کنی که حرمتـــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــها را نگه داری



    به چه می اندیشی؟

    که نگاه تو چنین سرد و صقیل به سراپای وجودم دلسرد

    خنده ات از سر زور

    و کلامت همه با فکر دلم بیگانه

    به چه می اندیشی؟

    از تمنای دلم بی خبری؟

    من و احساس دلم دشمن سختت هستیم؟

    یا تقاصیست که باید به دلت پس بدهم

    بابت عاشق شدنم؟



    تو

    اینجا

    وسط این نقطه عطف!!

    راه گم کرده ای؟؟

    زرد شده ای

    زمینی ها پیت نچرخیده اند

    یا تو از حور زمین خسته شده ای؟؟

    نفس نفس میزنی

    برگرد

    هوای نفس هایت را خوب میشناسم

    این حورری در خود شکسته هست

    دستی برای لمس تو دیگر ندارد

    برگرد



    يك...

    دو....

    سه....

    چندين و چند

    ...هر چقدر مي شمارم خوابم نمي برد

    من اين ستاره هاي خيالي را

    كه از سقف اتاقم

    تا بينهايت خاطرات تو جاري است
    ....
    يادش بخير

    وقتي بودي

    نيازي به شمردن ستاره ها نبود

    اصلا يادم نيست

    ستاره اي بود يا نبود

    هر چه بود شيرين بود

    حتي بي خوابي بدون شمردن ستاره ها


    ســُــرخ می شوی ، وقتی می شنوی دوستت دارم !

    زرد می شوم ، وقتی می شنوم " دوســــتش ...داری " !!

    چهار شنبه سوری راه انداخته ایم... ...

    ســـرخی ِ تو از من ، زردیِ من از تــــو !

    همیشه من می سوزم .....

    و همیشه تو می پــــری...



    پنجه در موهای باد

    خنده هایم شادِ شاد

    دست میسایم به ابر

    بی شتاب ثانیه های غریب

    مُشت مُشت خاطره از قلب خودم میگیرم

    می سپارم به باد

    دانه ی خاطره می کارم من

    همچو دهقان بر خاک

    و چه لبخند عظیمی روی لبهای من است

    رقص رقصان در میان نور میخوانم ،باز

    آه، آفتاب مرا باور کن

    خاطرات مرده ی قلب مرا

    تو دوباره سبز کن ،بارور کن

    پنجه در پنجه ی باد

    میخوانم من سرودی شادِ شاد

    آه، دنیا مرا باور کن

    خاطرات مرده ام را سبز کن، بارور کن..

    و به صد دانه ی اشک

    میدهم آب زمین خشک را

    که در آن خاطره هایم فردا

    میزند باز جوانه از عشق




    از تو چه پنهان

    با تمام بی پناهی ام

    گاهی

    در پس همین وجود

    در پس همین خنده های سرد

    در پس همین گریه های گرم

    هی می میرم و زنده می شوم!

    سخت است

    صبور باشی...

    و در حجم این سکوت

    نـفـسـت بنـد نیـایـد






    چقــدر باید بگذرد؟؟

    تا مـن

    در مـرور خـاطراتم

    وقتی از کنار تــو رد می شوم.

    تنـــم نلــرزد…..

    بغضــم نگیــرد…..



    لحظه ها مي گذرد.

    آنچه بگذشت ، نمي آيد باز.

    قصه اي هست كه هرگز ديگر

    نتواند شد آغاز.

    مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ

    بر لب سر زمان ماسيده است.

    تند برمي خيزم

    تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز

    رنگ لذت دارد ، آويزم،

    آنچه مي ماند از اين جهد به جاي :

    خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.

    و آنچه بر پيكر او مي ماند:

    نقش انگشتانم.


    من از سر شاخه های باغ باران

    خورده پاییز می آیم..

    و از موسیقی آرام و گنگ و ساعتی محزون

    که در تکرار یاس آلود صبح و شام

    مدار بسته ادراک خود را گرم می پوید

    و از دشتی ترین لحن دو تار زخمی...

    که خون گرم احساس لطیفش

    از سر انگشتان تنهایی

    به روی پرده های تار می ریزد

    چو ناقوس از فراز بام تنهایی

    برای خویش می نالم..

    و در پس کوچه های خاکی و تفتیده حسرت

    به دنبال دلی می گردم از جنس صداقت سبز...!




    هنگام کودکی

    در انحنای سقف ایوان ها ،

    درون شیشه های رتگی پنجره ها ،

    میان لک های دیوارها ،

    هرجا که چشمانم بی خودانه در پی چیزی ناشناس بود

    شبیه این گل کاشی را دیدم

    و هر بار رفتم بچینم

    رویایم پرپر شد .

    نگاهم به تار و پود سیاه ساقه گل چسبید

    و گرمی رگ هایش را حس کرد :

    همه زندگی ام در گلوی گل کاشی چکیده بود .

    گل کاشی زندگی دیگر داشت .

    آیا این گل

    که در خاک همه رویاهایم روییده بود

    کودک دیرین را می شناخت

    و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم

    گم شده بودم ؟

    نگاهم به تار و پود شکننده ساقه چسبیده بود .

    تنها به ساقه اش می شد بیاویزد .

    چگونه می شد چید

    گلی را که خیالی می پژمراند ؟

    دست سایه ام بالا خزید .

    قلب آبی کاشی ها تپید .

    باران نور ایستاد :

    رویایم پرپر شد .
    دنگ .... دنگ
    ساعت گیج زمان در شب عمر
    می زند پی درپی زنگ
    زهر این فکر که این دم گذر است
    می شود نقش به دیوار رگ هستی من
    لحظه ام پر شده از لذت
    یا به زنگار غمی آلوده است
    لیک چون باید این دم گذرد
    پس اگر می گریم
    گریه ام بی ثمر است
    و اگر می خندم
    خنده ام بیهوده است
    دنگ ... دنگ
    لحظه ها می گذرد
    وقتی از غربت ایام دلم می گیرد
    مرغ امید من از شدت غم می میرد ...
    دل به رویای خوش خاطره ها می بندم
    باز هم خاطره ات دست مرا می گیرد ....!






    رفتنت را دیدم...

    تو به من خندیدی ...

    آتش برق نگاهت دل من آتش زد ...

    و مرا در پس یک بغض غریب ،

    در میان برهوتی تاریک...

    پشت یک خاطره سرد و تهی

    با دلی سنگ رهایم کردی .

    و تو...

    بی آنکه نگاهی بکنی، به دل خسته و آزرده ی من!!

    رفتنت را دیدم...

    تا به آنجا که نگاهم سو داشت.

    و تو در آخر این قصه ی تلخ محو شدی.

    باورم نیست که دیگررفتی...

    اشک من بدرقه راهت باد


    سرانگشتانم که می سوزد ...

    یعنی وقت ِ*نوشتن از تـــوست

    بــیــــا در خـــیـــالــم

    آرام بنشین ...

    مــــی خــواهـــم صــدای ِ نفس هــــایت را

    بنویــــســـم..........‬
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا